نوشتههای هوگو را بعدها دیگر نخواندم. گاهی در کتابخانه اسمش را روی مجله یا نشریههای ادبی میبینم. مجله را باز نمیکنم. خدا را شکر، سالهای سال است من اصلا مجله های ادبی، نمیخوانم. یا پوستر او را در کتاب فروشیها میبینم و اعلام برنامهی بحث و گفتگو در دانشگاه. « گفتگو با هوگو جانسون دربارهی جایگاه رمان یا ملیگرایی ِ جدید در ادبیات ما و داستان کوتاه در ادبیات معاصر.» بعد با خودم فکر میکنم، واقعا مردم راه میافتند و میروند؟ مردمی که میتوانند بروند شنا کنند، قدم بزنند یا با هم چیزی بخورند، خودشان را میکشانند تا محوطهی دانشگاه و بعد میگردند دنبال اتاق بحث و گفتگو، ردیف ردیف مینشینند، گوش میدهند به یک مشت آدمهای عاطل و باطل که با هم جرومنجر بکنند؟ مردهای از خودراضی خودبین ِافادهای ِ شلخته – این طور که من دیدمشان – یک عمر در حمایت دانشگاهها و انجمنهای ادبی، زندگی کردهاند و زن ها در پناهشان گرفتهاند. مردم میروند آن جا که بشنوند، آثار فلان نویسنده دیگر خوب نیست باید آثار بهمان نویسنده را بخوانند. میروند تا بشنوند که آنها، یک نویسنده را سقط میکنند و از دیگری تجلیل. میروند تا ببینند آنها آن بالا، روی سن، هی با هم کل کل کنند، تعجب کنند و نخودی بخندند. من میگویم، مردم – منظورم زنهاست زنهای میانسال مثل من، باید گوش به زنگ سئوالها و جوابهای هوشمندانه باشند نه گفتگوهای مضحک و خندهدار. این دخترهای جوان با آن موهای لخت و ابریشمی، لبریز از ستایش، همهاش منتظر اند با یکی از مردهایی که آن بالا نشسته ، چشم تو چشم شوند. زنها هم به همچنین، خیال میکنند این مردها دارای قدرتی اثیریاند، بعد هم عاشقشان میشوند. زنهای نویسندههای آن بالا اما، در میان جمعیت نیستند. آنها رفتهاند خرید یا دارند تمیزکاری میکنند. این زنها، همهی زندگیشان، حواسشان به تهیه و آماده کردن غذا، اداره کردن خانه، رو به راه کردن ماشین و پول است. آنها باید یادشان باشد چرخ یدکی ماشین را به موقع عوض کنند، بانک بروند و سر راه هم که میآیند خانه، شیشههای آبجو را بدهند و آبجوی تگری بگیرند. زیرا شوهرانشان، انسانهایی مشعشع، با استعداد و دست و پا چلفتی و بیعرضهای اند که همهی همٌ و غمشان برای واژههایی است که ازشان میزند بیرون.
زنهایی که در این جمع ادبی نشستهاند، شوهرانشان مهندساند یا دکتر یا بازرگان. میشناسمشان . دوستانم هستند. بعضی از آنها با سبکسری و خل چلی به ادبیات روی آوردهاند، بعضی هم خجالتزده میآیند، مینشینند به امید دریافتی و تغییری. همهی تحقیرهایی را هم که از آن بالا میشوند به جان میخرند. اصلا معتقدند که حقشان است تحقیر شوند، به خاطر خانه و زندگی و کفشهای گرانقیمتشان.
من خودم با یک مهندس ازدواج کردهام. اسماش گابریل است، اما اینجا در این کشور، اسم گابی را ترجیح میدهد. متولد رومانیاست. تا شانزده سالگی، پایان دورهی جنگ در آنجا بزرگ شده. زبان رومانیایی یادش رفته! مگر میشود؟ آخر آدم چطور زبان مادریاش را فراموش میکند. اوایل فکر میکردم اینطور وانمود میکند تا از چیزهایی که در آن دوران دیده و شنیده، حرف نزند و به یاد نیاورد. اما به من گفت نه. تجربههاش از آن دوران خیلی هم بد نیست. تعریف میکرد، به علت احتمال بمباران هوایی و وضیعت خطرناک، مدرسه تعطیل بود، خیلی هم خوب بود. من که باور نمیکنم. او بگوید، من باور نمیکنم. من نیاز داشتم بدانم، او سفیری است بازمانده از روزهای هولناک و کشورهای دوردست. بعد هم فکر میکردم اصلا رومانیایی نیست، دغل میکند.
اینها مال قبل از ازدواجمان بود. زمانی که من با دختر کوچکم کِلی تو خیابان کلارک مینشستیم. دختر هوگو البته. هوگو باید کِلی را میگذاشت و میرفت . بورس تحصیلی گرفته بود و باید مسافرت میکرد. هوگو دوباره ازدواج کرد و بچهدار شد، سه تا پشت هم. بعد از مدتی، زناش جدا شد. باز ازدواج کرد. هوگو را میگویم. این زناش شاگردش بود. سه تا دیگر هم این یکی زایید. اولین بچهاش که دنیا آمد، هوگو هنوز داشت با زن دوماش زندگی میکرد. خب در این شرایط، یک مرد نمیتواند به همهچیز و همهکس برسد.
گابریل بعضی شبها میماند. آپارتمان قدیمی و مثل قفس بود. یک مبل تاشو بود، تخت میشد روی آن میخوابیدیم. وقتی خوابش میبرد، نگاهش میکردم میگفتم شاید آلمانی است یا روس، شاید هم همهی اینها با هم باشد، یک کانادایی است و حالا ادا درمیآورد و با لهجه حرف میزند که جالب باشد. گابریل همیشه برای من اسرارآمیز بود و اسرارآمیز ماند. حتی وقتی که دیگر عاشق و معشوق شده بودیم و بعدها که ازدواج کردیم. خطوط صورتاش، تمام منحنی است و پلکهاش یک جور خوبی قوس دارد و چشمهاش به تناسب و آرام، همان جایی است که باید باشد. چروکهای صورتش، نرم نرم روی هم چین خورده، یک سطح صاف و صیقلی، بیشکل ونفوذناپذیر. باز نشد. خودم میدانم، گابریل را نمیتوانم توصیف کنم. انداماش محکم و آرام است شاید کمی تنبل به نظر بیاید. گفتم که نمیتوانم گابریل را توصیف کنم. هوگو را خوب میتوانم. اگر کسی از من بپرسد هجده بیست سال پیش هوگو چه شکلی بود، با همهی جزئیات یادم است. موهای سرش کوتاه کوتاه، انگار نمره دو ماشین کرده بود. لاغر، دو پاره استخوان. انگار استخوانهایش عاریه بود. اعضای بدنش که حرکت میکرد، هماهنگ با کاری که میخواست بکند، نبود. یعنی عصبی بود. بعضی وقتها خطرناک بود. برای اولین بار که بردمش کالج تا به دوستانم معرفیاش کنم، دوستم گفت خیلی آتشیمزاج است.
آن اوایل که با گابریل آشنا شده بودم، گابریل میگفت آدمی است که از زندگی لذت میبرد. نمیگفت معتقد است که از زندگی باید لذت برد، میگفت میبرد. من کلافه میشدم. از اینجور اظهارنظرها که مردم دربارهی خودشان میکنند و به اصطلاح خودشان را بیان میکنند خوشم نمیآید. یعنی باور نمیکنم. فکر میکنم آنها در خفا، ناخشنود و بیقرارند. ولی به نظر میآید گابریل راست بگوید. او قادر است لذت ببرد، لبخند بزند، نوازش کند و به آرامی بگوید «چرا انقدر نگرانی؟ این که مشکل تو نیست.» او زبان مادریاش را فراموش کرده. مگر میشود؟ بار اول که با من عشقبازی کرد برای من عجیب غریب بود. آن حالت درماندهگی از سر شوق و اهمیت بار اول را نداشت. مثل زبانش خالی از خاطره. هیچوقت شعری در بارهی آن ننوشت. در واقع، شاید بعد از نیم ساعت یادش رفته باشد. این مردها، مردهای معمولیاند که من قبلا نمیشناختمشان.
مدت ها فکر میکردم اگر گابریل این لهجه و این گذشته را نداشت من میخواستمش؟ اگر میآمد و میگفت من دانشجوی رشتهی مهندسی همدورهی تو هستم، من عاشقش میشدم؟ اصلا چی ما را برای هم خواستنی و اسرارآمیز میکند؟ مثلا لهجهی رومانیایی یا آن که پلکهایش یک جور خوبی قوس داشته باشد؟
با هوگو هیچ راز و رمزی در کار نبود. هیچی نبود که حالا دلم تنگ شود. اگر هم بوده من باور ندارم که بوده. هر وقت هم که یادش میافتم، انگار که خونم را مسموم کرده باشد، کهیر می زنم. با گابریل، بر عکس. گابریل هیچوقت مرا نیازرده و حتی به خودش سختی میدهد تا من در آسایش باشم.
گابریل بود که کتابهای هوگو را پیدا کرد. ما تو کتابفروشی بودیم، دیدم با یک بغل کتاب آمد جلوی من. کتابها، سری بود و گرانقیمت. اسم هوگو پشت کتابها بود. تعجب کردم چطور کتابهای هوگو را پیدا کرده. اصلا گابریل قسمت داستان چی کار میکرده؟ او هیچوقت داستان نمیخواند. حرفهی هوگو برای گابریل جالب بود، همانطور که حرفهی یک شعبدهباز یا یک خواننده یا سیاستمدار. حرفهی هوگو ، از طریق من برای گابریل واقعیت پیدا میکرد. گابریل، مجذوب آدمهایی میشود که با جسارت و شهامت کارشان را در ملاء عام میگذارند.
گفت: برای کِلی خریدم. گفتم: این همه پول برای این کاغذها؟ خندید.
به کِلی گفتم: این عکس پدرت است. پدر واقعیات. داستان نوشته، شاید دوست داشته باشی بخوانی.
کِلی داشت تو آشپزخانه نان تست میکرد. هفده سالش شده. یک روز فقط نان میخورد، یک روز نان و کره، یک روز سیبزمینی. اگر هم کسی چیزی بهش بگوید، از پلهها میدود به طرف اتاقش، در را هم میکوبد به هم.
گفت: به نظر چاق میآد تو که همیشه میگفتی خیلی لاغر بود.
و کتاب را برگرداند. همهی توجه به پدرش، دربارهی ژنهای موروثی است، که چه چیزش به پدرش میرود یا نمیرود. میپرسید آیا پوستش خوب بود، آی کیوش بالا بود، زنهای فامیلش سینههاشان بزرگ بود؟
گفتم: آن وقت که من میشناختمش لاغر بود. چه میدانم از آن وقت تا حالا…
هوگو چاق به نظر میآید، بیشتر از آنچه فکر میکردم. وقتی اسمش را توی روزنامه یا روی پوستر میخواندم، تقریبا همین شکلی مجسم میشد جلو چشمهام. من از پیش میدانستم با گذشت زمان و زندگیای که او دارد، همین شکلی خواهد شد. تعجب نکردم که چاق شده اما کچل، چرا. پشت موهاش بلند و درهم برهم است. ریش هم گذاشته، ریش توپی ِ پر. زیر چشمهاش پف کرده ، بدجور. گرچه دارد میخندد، نگاه و صورتش آویزان است. دارد توی دوربین میخندد. دندانهایش از آن افتضاحی که بود، بدتر شده. میگفت از دندانپزشکی متنفر است. میگفت پدرش روی صندلی مطب سکته کرد و مرد. دروغ میگوید. مثل دروغهای دیگرش یا موضوع را بزرگ میکند. قدیمها هوگو که میخواست عکس بیندازد، کجکی میخندید تا دو تا دندانش که سیاه شده بود، تو عکس نیفتد. تو دبیرستان هولش داده بودند، با دهان افتاده بود روی شیر آب. حالا برایش مهم نیست. راحت دارد میخندد. آن دو تا را هم گذاشته بیرون، زرد و سیاه، مثل ته سیگار. همزمان، هم افسرده است هم شاد. نویسندهای به سبک و سیاق رابله. پیراهن پیچازی تنش است. دکمهی بالایی باز است تا عرق گیرش پیدا باشد. هوگو هیچوقت عرقگیر نمیپوشید. خودت میشویی هوگو؟ دندانهایت را چی؟ دهانات هنوز بو میدهد؟ با آن دخترهایی که طرفدارت هستند بد دهنی میکنی؟ پدر و مادرهایی که بهشان توهین کردهای هی تلفن میزنند و مسئولی، سرپرستی کسی باید توضیح بدهد «که قصد بدی نبوده. نویسندهها اینطورند دیگر، با بقیهی مردم فرق دارند.»
هیچ فرقی هم ندارند. فقط مثل بچههای این دوره زمانه پر رو شدهاند. از بس که زیادی لیلی به لالاشان گذاشتهاند.
من ضدیتی ندارم. دارم به این عکس نگاه میکنم، اشباع از کلیشه. من فکر میکنم، آدم به میانسالی که میرسد، تغییر میکند. غباری روی آدم مینشیند، همان غبار، هویت و شخصیت آدم را شکل میدهد. در داستان، در حرفهی هوگو فرق دارد. نگاه کن به عکس هوگو. عرقگیرش را نگاه کن! ببین دربارهاش چه نوشتهاند: «هوگو جانسون، متولد و تحصیلکردهی بیشههای شمال انتاریوست. و در کارخانههای چوببری سرکارگر ارهکشی، کارگر حمل و نقل آبجو، مسئول پیشخوان فروشگاه، سیمکش و مسئول خطوط تلفن بوده و امرار معاش کرده است. و به صورت پراکنده در انجمنهای ادبی – علمی فعال بوده است. اکنون بیشتر اوقات در کوهپایههای شمال ونکوور در کنار همسر و شش فرزندش زندگی میکند»
همان زناش که شاگردش بود. اینطور که معلوم است، همهی بچهها را ریخته سرش. سرِ آن یکی، مریفرانسیس چی آمد؟ بیچاره بند پاره کرد و گذاشت رفت؟ یا هوگو دیوانهاش کرد. حالا دروغها را نگاه کن. دروغهای شاخدار. «او در کوهپایههای شمال ونکوور زندگی میکند.» انگار میخواهد بگوید او در میان کوه یا جنگل زندگی میکند و من شرط میبندم که او در یک خانهی معمولی و راحت زندگی میکند و با کوه و جنگل هم فرسنگها فاصله دارد. «و به صورت پراکنده در انجمنهای ادبی- علمی فعال بوده است.» خب این یعنی چی؟ یعنی اگر این که او بیشتر عمرش را در دانشگاه بوده و تدریس کرده است، خب یک چیزی. در واقع این تنها شغل هوگو بود که یک عایدی هم داشت. خب چرا این را مثل آدم نمینویسند؟ یک جوری مینویسند که مردم خیال کنند، هوگو ناگهان از وسط بیشه پریده بیرون و حالا خِرد و اندیشه از او منتشر میشود. که نشان بدهند یک مرد، یک «نویسندهی خلاق، یک هنرمند» چه شکلی است. مبادا شما خیال کنید که اگر هم«تدریس» میکرده به صورت آموزشی بوده.( که معلوم نشود هیچوقت استاد نبوده) من خبر ندارم که هوگو ارٌهکش بوده یا پشت پیشخوان مینشسته، اما میدانم که سیمکش نبود. هوگو دکل سیمهای تلفن را رنگ میزد. البته از هفتهی دوم دیگر نرفت. مریض شد. آن بالا از گرما استفراغ میکرد. تابستان گرمی بود، خب حق داشت آدم کباب میشد. همان تابستان که هر دو درسمان تمام شد. همان تابستان من هم کارم را ول کردم. دلم را به هم زد از بس خستهکننده بود. تو بیمارستان ویکتوریا، نوار زخمبندی تا میکردم . حالا اگر من نویسنده بودم اگر قرار بود مشاغل مختلف و اصلیام را بنویسم فکر نمیکنم صادقانه باشد که آدم بنویسد «مسئول زخمبندی» آن تابستان کار دیگری پیدا کرد. ورقههای امتحانی کلاس دوازده را نمره میداد. چرا این را ننوشته؟ این شغل را که بیشتر دوست داشت تا از دکل سیم تلفن برود بالا یا سرکارگر ارهکشی باشد. چه عیباش بود، خب مینوشت «کمکمعلم». و تا آنجایی که من خبر دارم هیچوقت سرکارگر نبود. در کارخانهی عمویش کار میکرد. همان تابستانی که تازه با هم آشنا شده بودیم. تنها کاری که میکرد، الوارها را روی هم میگذاشت و به سرکارگر واقعی بد وبیراه میگفت. سرکارگر واقعی هم چشم نداشت هوگو را ببیند، برای این که هوگو قوم و خویش رئیس بود. عصرها اگر خسته نبود را ه میافتاد میرفت کنار نهر. گرامافونش را هم با خودش میبرد. پشهها بیچارهاش میکردند. اما باز هم میماند و صفحه میگذاشت. یک آهنگی بود من هم یاد گرفته بودم با پیانو میزدم، دوتایی با هم میخواندیم. این را هم بنویس هوگو . بنویس «مسئول گرامافون»، این که قابل قبولتر و بهتر از ارهکش و سیمکش است. تازه از فعالیتهایی است که این روزها بیشتر طرفدار دارد. هوگو به خودت نگاه کن، ببین قیافهات نهتنها جعلی است بلکه دِمده هم هست. بهتر بود مثلا مینوشتی: هوگو جانسون مدت یک سال در کوههای Uttr Pradesh به مشاهده و مراقبه گذرانده است. و هم اکنون به کودکان کندذهن، خلاقیتهای نوشتاری و نمایشنامهنویسی، تدریس میکند. بهتر بود سرت را میتراشیدی، ریشات را میتراشیدی، عرقچین سرت میگذاشتی، بهتر بود اصلا خفه میشدی هوگو. هوگو خفه.
سر کِلی که حامله بودم، ونکوور بودیم تو خیابان آرگیل مینشستیم. یک ساختمان سیمانی غمگرفته بود که وقتی باران میآمد بدتر میشد. ما توی خانه را رنگ زدیم، رنگهای جیغی. اتاقخوابها، سه تا دیوار آبی ِ پوسته پوسته بود یک دیوار قرمز. ما میخواستیم تجربه کنیم ببینیم آیا رنگ میتواند آدم را دیوانه کند یا نه. مستراح، زرد و نارنجی غلیظ بود. هوگو میگفت « انگار از درون در میان پنیر بودن» خیلی خب آقای عبارت ساز، این را هم تو گفتی. البته راضی نشد تا نوشتش. هر کی میآمد خانهمان، مستراح را نشانش میداد میگفت ببین چه رنگی زدم« انگار از درون در میان پنیر بودن – انگار از درون در میان پنیر شاشیدن» در میان پنیر شاشیدن را من ساخته بودم. همه را خودش میگفت، ساختم. ما خیلی عبارتها را با هم میساختیم. دو تایی اسم صاحبخانه را گذاشته بودیم «زنبور سبز» برای اینکه تنها باری که او را دیدیم رخت و لباساش سبز گه مرغی بود. به گل و گردنش هم پوست موش صحرایی آویزان بود با یک چنگه بنفشه و همین جور یکریز با خودش غرغر و وزوز میکرد. بالای هفتاد سالش بود. در مرکز شهر، یک پانسیون مردانه را اداره میکرد. دخترش داتی، اسمش را گذاشته بودیم «نشمه در سرای ما» نمیدانم چرا ما اصرارداشتیم بگوییم، نشمه. این کلمهای نیست که همه به کار ببرند مثلا ما فکر میکردیم این واژ ه صدای خاص خودش را دارد. ما در ساختن عبارات کنایهآمیز ماهر بودیم به خصوص در مورد داتی.
داتی تو زیرزمین که مثلا یک آپارتمان دو خوابه بود زندگی میکرد . مادرش ماهی چهل و پنج دلار کرایه ازش میگرفت. میگفت باید برود خانهی این و آن، بچههای مردم را نگه دارد تا بتواند کرایهاش را بدهد. میگفت: من که نمیتوانم کار کنم اعصابم خرابه. آخرین شوهرم، شش ماه بالا سرش بودم. کلیهاش خراب بود. مرد. پیش مادرم بودیم. حالا به مادرم سیصد دلار بدهکارم. مادرم مىگفت شیر و زرده تخم مرغ بهش بده. من که آه در بساط نداشتم. مردم میگویند خب باشد، اگر مال و منال نداری اقلا سلامت باشی. ولی اگر هر دویش را هیچوقت نداشتی چی؟ از وقتی سه سالم بود ذات الریه گرفتم، هنوز نفس تنگی دارم. دوازده سالگی تب رماتییسم گرفتم، شانزده سالگی شوهر کردم. اولین شوهرم در یک حادثه کشته شد. سه تا بچه سقط کردم. رحم ام افتادهگی پیدا کرده. هر ماه سه بسته نوار بهداشتی مصرف میکنم. بعد با یک کشاورز ازداوج کردم، تب افتاد تو گلهاش. دار و ندارمان به باد رفت. همان شوهرم که از مرض کلیه مرد. خب تعجب ندارد دیگر، من اعصاب ندارم.
داتی میگفت بیا پایین. میرفتم. اول چایی بعد هم آبجو. در کنار داتی مچاله میشدم و حیرت میکردم. گرچه غمانگیز بود ولی زندگی بود. خود زندگی. بیرون از کتاب و مقاله و درس و دانشگاه. برعکس مادرش، صورت داتی پهن و صاف بود. شفته و بی رنگ و رو. از آن قیافهها که آمادهاند هر بلایی به سرشان آمد، بیاید. از آن زنهایی که زنبیل خرید به دست، گیج و مات تو ایستگاه اتوبوس منتظر ایستادهاند. اتاقهایش پر از اثاثیهی بازمانده از ازدواج هایش بود. صندوقهای پر که آت آشغال از آنها زده بود بیرون. یک پیانو هم بود. کمد و صندلیها، میز ناهارخوری چوب گردو که پشتش مینشستیم. وسط میز یک چراغ بود با حباب بزرگ. پایهی چراغ چینی بود و حباب از پارچهی ابریشم پیلیسه و قرمز جگری بود. چراغ را برای هوگو توصیف کردم. گفتم مثل چراغ توی فاحشهخانه ها ست. من میخواستم یک بارکلا بشنوم چون خیلی دقیق توصیف کرده بودم. به هوگو گفتم اگر میخواهد نویسنده شود، بهتر است به زندگی داتی توجه کند. گفتم به هوگو، راجع به شوهرهایش، وضع رحماش، کلکسیون قاشق چنگالش. هوگو هم گفت که من هر چقدر دلم میخواهد بروم به زندگی داتی توجه و نگاه کنم. گفت که دارد روی یک نمایشنامهی منظوم کار میکند.
یک بار رفته بودم پایین تو بخاری ذغال بگذارم، دیدم داتی با لباس خواب ساتن صورتی داشت مردی را بدرقه میکرد. مرد لباس کار تنش بود. بعد از ظهر بود. هیچ حالت عاشقانه یا سر و سِرٌی با هم نداشتند. اگر آن همه چرت و پرت بهم نمیبافت، فکر میکردم لابد آشنا یا فامیل است. میگفت رفته بودم خانهی مادرم، لباسهایم توی باران خیس شد. حالا این را پوشیدم. لاری آمده چیزهایی که برای زنش خیاطی کردم ببرد. و همانطور که توضیح میداد و میخندید، لاری بدون این که بخندد یا یک کلام حرف بزند از لای در، زد بیرون.
به هوگو گفتم داتی رفیق دارد. گفت دیگه چی. همهاش سعی میکنی زندگی را برای خودت جالب کنی. هفتهی بعد میپاییدم ببینم آن مرد میآید یا نه. آن مرد نیامد ولی سه تا مرد دیگر آمدند. یکیشان، دو دفعه آمد. سرهاشان را می انداختند پایین و سریع از در پشت میرفتند. هوگو دیگر نمیتوانست ندیده بگیرد. بعد از آن همه فاحشههای خیکی که با پاهای ورم کرده تو کتابها دیده بود، میگفت باز زندگی دارد از هنر تقلید میکند. همانوقت بود که اسمش را گذاشتیم «نشمه در سرای ما» و به دوستانمان پز می دادیم و لاف میزدیم. میایستادند پشت پرده، منتظر نگاه میکردند تا داتی یک لحظه بیاید یا برود. میگفتند نه بابا، ما که باور نمیکنیم. ما میگفتیم خودش است. آنها میگفتند این که پاک آدم را ناامید میکند. لباس سکسی هم میپوشد؟ ما میگفتیم چقدر سادهاید. همهی فاحشهها که پر و پولک ازشان نمیریزد. همه ساکت میشدند هیس هیس میکردند که پیانو زدن و آواز خواندناش را بشنوند. برای خودش میخواند. بلند. البته خارج میخواند. صداش را ول میکرد همانطور که مردم وقتی تنها هستند یا فکر میکنند که تنها هستند، میخوانند. داتی میخواند «رزهای زرد تگزاس- عزیز، تو نمیتوانی حقیقی نباشی عزیزم»
مری فرانسیس میگفت فاحشهها باید سرودهای روحانی بخوانند. میگفتیم خب باشد یادش میدهیم. میگفت چقدر شما فضول و بیرحماید.
مریفرانسیس، دختری درشت اندام بود با چهرهای آرام و یک گیس بلند بافته تا کمرش آویزان. با یک نابغهی ریاضیات ازدواج کرده بود. آقای السور شرکر. آقای شرکر بعدها قاطی کرد و از پای در آمد. خودش تغذیه خوانده بود. هوگو میگفت وقتی نگاهش میکنم بیاختیار یاد واژهی محروم میافتم. با این حال، خیال میکرد مثل حلیم گندم مقوی هم باشد. هوگو با مری فرایسیس ازدواج کرد. من فکر میکردم مناسبترین زن برای هوگو ست و تا آخر عمر با هم میمانند و تا آخر عمر، او هوگو را تغذیه میکند . اما دختر دانشجو زیر پایش را خالی کرد.
پیانو زدن داتی برای دوستانمان تفریح و سرگرمی بود. اما روزهایی که هوگو خانه بود و کار میکرد، بلای جانمان شده بود. هوگو قرار بود روی تز دکترایش کار کند اما روی نمایشنامهاش کار میکرد. مینشست تو اتاق خواب پشت میز کنار پنجره، کار میکرد. از پنجره پرچین بلند چوبی پیدا بود. وقتی داتی میزد و میخواند، هوگو می آمد تو آشپزخانه کلهاش را میکرد تو صورت من با صدایی که سعی میکرد آرام باشد و خشمی کنترل شده میگفت «برو بهش بگو قطعش کند». می گفتم خودت برو. « لعنتی. دوست توست تو بهش رو دادی تو تشویقش کردی». میگفتم من هیچوقت بهش نگفتم پیانو بزند. «من از قبل تنظیم کردم که این بعد از ظهر روی نمایشنامه کار کنم. من وقتم را تنظیم کردم. من الان در موقعیت بسیار حساسی هستم. مرگ و زندگی این نمایشنامه مطرح است. اگر من بروم پایین میترسم بزنم شل و پلاش کنم.» میگفتم خبخب چشمهاتو روی من ندرٌان. من را شل و پل نکن و ببخشید از این که اصلا زندهام و نفس میکشم و ببخشید برای باقی قضایا.
البته همیشه میرفتم پایین در میزدم، از داتی خواهش میکردم پیانو نزند. چون من شوهرم خانه است و دارد کار میکند. هیچوقت نمیگفتم مینویسد. هوگو مرا شیرفهم کرده بود بگویم کار میکند. کلمهی نوشتن، مثل سیم لخت بود تو خانهی ما. داتی هر بار معذرت خواهی میکرد. از هوگو میترسید در ضمن به کار و فهم و کمال هوگو هم احترام میگذاشت. اما مشکل این جا بود که بعد از نیم ساعت یادش میرفت. باز میزد و میخواند. امکان این که هر آن داتی شروع کند، مرا درمانده و بیچاره میکرد. حامله بودم، همهاش دلم میخواست یک چیزی بخورم. ماتمزده مینشستم تو آشپزخانه با ولع بشقاب بشقاب پلو و لوبیا میخوردم. هوگو فکر میکرد که دنیا به نوشتن او خصومت میورزد. نه تنها کرهی زمین و همهی ساکنانش، بلکه همهی اصوات و امواج دنیا با نوشتن هوگو ضدیت دارند. احساس میکرد نیروهای اهریمنی از روی عناد و بدخواهی دست اندرکارند تا نوشته های هوگو عقیم و کارهایش بیثمر بماند. و من، کسی که وظفیهاش این بود که خودش را بین این دنیا و هوگو پرتاب کند، رفوزه شدم. حالا یا از بیعرضهگی بود یا خودم هم میخواستم. برای این که قبولش نداشتم. اصلا نمیفهمیدم چه ضرورتی داشت که من باور کنم او نویسنده است. اینکه با هوش بود و با استعداد بود، خب قبول. اما او کجا و نویسندگی کجا. تواناییاش را نداشت. با آن همه خودنمایی و عصبانیت و زودرنجی. من فکر میکردم نویسندهها، انسانهایی خردمند، آرام و اندوهگین هستند که با همه فرق دارند و از همان اول در وجودشان نوعی سرشاری و درخشندگی وجود دارد. اما یکی از اینها هم به تن هوگو نبود. گاهی فکر میکردم دیوانه است. سر شام عنق مینشست. رنگش هم پریده بود. یک هو میپرید پشت ماشین تحریر، همانجا خشکاش میزد. من میرفتم تو اتاق چیزی بیاورم دنبالم میافتاد میپرسید « کی بود که کرگدن بود اما خیال میکرد غزال است؟» اگر میدانستم و میگفتم رقص جنگ در رویای مائو از جان فاستر. آن وقت میپرید تمام گل و گردنام را ملچ ملچ، ماچ میکرد. بعدها دیگر نمیگفتم ولی اذیتاش میکردم. می گفتم هوگو فرض کن بچه دنیا آمده حالا خانه آتش گرفته، اول بچه را نجات میدهی یا نمایشنامه را؟ « هردو را». فرض کن فقط یکی را میتوانی نجات دهی. حالا بچه را ول کن فرض کن من دارم این جا غرق میشوم…«تو می خواهی بغرنج کنی همه چیز را ». آره میدانم. من همینام. میدانم از من متنفری. نیستی؟ «آره ازت متنفرم».
بعد از این گفتگوها، کلی میمون بازی درمیآوردیم و هم دیگر را مسخره میکردیم تا برویم تو تخت و بخوابیم. نقش زوج های توی کتابها را با هم بازی میکردیم. سراسر زندگی ما دو نفر با هم، تنها قسمت موفق و شاد آن، همان بازی درآوردنها بود. تو اتوبوس از خودمان بازی در میآوردیم. به هم یک چیزهایی میگفتیم تا مردم را وحشت زده یا متعجب کنیم. یک شب تو بار نشسته بودیم. هوگو سر من داد و هوار کرد که چرا وقتی او سر کار است و رفته که یک لقمه نان دربیاورد، من بچه ها را تنها میگذارم و با مردهای غریبه می روم ددر. داشت وظایف یک مادر و زن خانهدار را یاد آوری میکرد. من هم هی دود سیگارم را پف میکردم تو صورتاش. مردم بعضی عبوس، بعضی راضی و ناراضی، برٌ و بر نگاه میکردند. از آن جا که آمدیم بیرون از خنده ریسه میرفتیم. شانههای یگدیگر را گرفته بودیم. خنده امانمان را بریده بود.
یک تلمبه تو زیرزمین بود که آهسته و پیوسته، پتپت میکرد. خانهی ما تقریبا همسطح رود fraser قرار داشت. وقتی هوا بارانی بود، تلمبه کار میکرد تا از آمدن احتمالی سیل در زیرزمین جلوگیری شود. همهی ژانویه باران بارید و هوا تاریک بود. هوای ونکوور همینطور است. همهی فوریه هم باران بارید. من و هوگو هر دو خیلی افسرده بودیم. من بیشتر خواب بودم. هوگو نمیتوانست بخوابد. میگفت پت پت تلمبه نمیگذارد شبها بخوابد و روزها کار کند. حالا تلمبه جای پیانو زدن داتی را گرفته بود. هر آن هوگو داشت منفجر میشد. نه فقط بخاطر پت پت، بلکه هزییهی برق که هر ماه ما باید میپرداختیم گرچه این داتی بود که تو زیرزمین زندگی میکرد و نفعاش به داتی میرسید. هوگو میگفت باید با داتی حرف بزنم. میگفتم میدانی که داتی نمیتواند پول برق بدهد. هوگو میگفت داتی دروغ سرهم سوار میکند. میگفتم خفه هوگو. هوگو خفه.
من پا به ماه بودم. سنگین شده بودم و از خانه بیرون نمیرفتم. با داتی بیشتر انس گرفته بودم. هر چی داتی میگفت دیگر نمیرفتم بالا بگویم. وقتی با داتی بودم، احساس امنیت و راحتی بیشتری میکردم تا وقتی هوگو خانه بود یا با دوستانمان بودم.
هوگو میگفت پس باید به صاحبخانه تلفن بزنم. میگفتم خب بزن . میگفت هزارتا کار دارم تو بزن. راستاش ما هر دو میترسیدیم و گوشت تنمان میلرزید از اینکه باصاحبخانه روبرو بشویم. از قبل می دانستیم که با جیغ وویقهایی که میکند و مزخرفهایی که میبافد ما را دست پاچه میکند و حرفمان به جایی نمیرسد.
نصف شب، نصف شبی که یک هفته بود داشت میبارید بیدار شدم. داشتم فکر میکردم چی شد که بیدار شدم؟ سکوت. از سکوت بیدار شده بودم.
« هوگو بیدار شو پاشو. تلمبه کار نمیکنه صداش نمیآد »
هوگو گفت «بیدارم »
« یکریز داره میباره حتما تلمبه خراب شده »
« نه خراب نشده خاموشه من خاموشاش کردم »
من بلند شدم نشستم، چراغ را هم روشن کردم. هوگو یکبر خوابیده بود و داشت به من چپچپ نگاه میکرد.
« نه. تو خاموش نکردی »
« خب باشه نکردم »
« آره تو خاموش کردی »
« من نمیتونم این همه پول برق بدم. صداش را هم نمیتونم تحمل کنم، یه هفتهست من نخوابیدم »
« زیرزمین را آب برمیداره »
« صبح دو باره روشناش میکنم. از چند ساعت طوری نمیشه. حالا بذار بخوابم »
« داره سیل میآد »
« نه. نمیآد »
« برو از پنجره نگاه کن »
« سیل نمیآد بارون میآد »
چراغ را خاموش کردم، دراز کشیدم و با صدایی آرام و جدی گفتم
« هوگو باید تلمبه را روشن کنی تا صبح داتی را سیل می بره »
« گفتم که صبح. صبح میرم »
« باید همین الانه روشناش کنی »
« خب نمیکنم »
« پس من میکنم »
« نه. تو نمیکنی »
« چرا من روشناش میکنم »
ولی من از جا جنب نخوردم.
« انقدر بکن نکن با من نکن »
« هوگو…»
« بی خود داد نزن »
« اثاثش را آب میگیره زندگیاش از بین میره »
« به درک. بهترین اتفاقی که ممکنه بیفته. هیچطور نمیشه بگیر بخواب »
هوگو کنار من دراز کشید و خوابید ولی حواساش بود ببیند که من میروم تو زیرزمین تا سر در بیاورم و ببینم تلمبه چطور روشن میشود یا نه. خب بعدش چهطور میشد؟ هوگو که نمیتوانست مرا بزند. من پا به ماه بودم. تازه هوگو هیچوقت من را نزده بود. مگر من اول میزدماش. لابد باز میرفت خاموش میکرد. خب من دوباره میرفتم روشن میکردم. هی خاموش روشن. روشن خاموش. مگر چقدر میتوانست طول بکشد؟ لابد جلویم را میگرفت بعد من تقلا میکردم. لابد فحش میداد و قهر میکرد و میرفت. ولی در آن سیل کجا میتوانست برود. ما که ماشین نداشتیم. پس مجبور میشد با خودش غرغر کند. بعد من هم با یک پتو میرفتم روی کاناپه میخوابیدم. این کاری بود که یک زن فهمیده باید انجام میداد. زنی که با قدرت میخواهد زندگی و شوهرش را نگه دارد و اداره کند. ولی من این کار را نکردم عوض آن، هی به خودم گفتم من که از کار تلمبه سر در نمیآورم. من که نمیدانم تلمبه چهطور روشن میشود. هی به خودم گفتم شاید هوگو راست بگوید و هیچطور نشود. هی به خودم گفتم من اصلا از هوگو میترسم دلم میخواست یک طوری بشود. میخواستم سر به تن هوگو نباشد.
وقتی که بیدار شدم هوگو رفته بود. تلمبه هم پت پت میکرد. داتی بالای پلههای زیرزمین ایستاده بود با مشت میکوبید به در:
« باورت نمیشه مگر با چشمهای خودت ببینی. من تا زانو تو آبم. چی شده؟ تو نشنیدی؟ تلمبه خاموش شده بود؟ »
« نه »
« همهجا را سیل برداشته. نمیدونم چی به چی شده شاید تلمبه زیادی کار کرده. من خوابم سبکه اما دیشب قبل از خواب چند تا آبجو خوردم مثل مرده یک سر افتاده بودم. اگر نه میفهمیدم چی به چی شده. صبح پاشدم پام را از تخت گذاشتم تو آب وای خدای من خوب شد چراغ را روشن نکردم اگر نه برق خشکام میکرد. وای همه جا را سیل برداشته »
سیل نیامده بود. آب هم تا زانوی آدم نمیرسید. بعضی جاها میشد بگویی حدود پنح اینچ آب وایستاده بود. ولی همهجا خیس بود. پایهی پیانو، میز و صندلیها و زیر صندوقها نم برداشته بود و از گوشهی روتختی هم آب میچکید. بعضی از کاشیها لق شده بود و کفپوشها هم لچٌ ِ آب بود.
من فوری لباس پوشیدم، پوتینهای هوگو را هم پام کردم، با یک جارو رفتم تو زیرزمین. با جارو آب را میروفتم تا دم در. داتی رفت تو آشپزخانهی ما برای خودش قهوه درست کرد. بالای پلهها نشسته بود من را نگاه میکرد. از سر نو، همه را داشت باز با خودش میگفت که چند تا آبجو خورده، خواب مانده، همه جا را آب برداشته. اگر خواب نمانده بود میفهمید چی به چی شده. حالا به مادرش چی بگوید و چه توضیحی بدهد، وقتی خودش هم نمیداند چی به چی شده است. حالا مادرش حتما او را مقصٌر میداند و همه را پایش حساب خواهد کرد. من فهمیدم که ما شانس آوردیم و قِسر در رفتیم. ما!؟ چون داتی فکر میکرد آدم بد شانس و بدبیاری است و همهی بدبختیها سر او میآید، اصلا تحقیق نکرد که ببیند چی شده است. بعد هم پاشد لباس پوشید و پوتین پاش کرد و با جارو آمد کمک من.
« همه چی سر من خراب میشه. من هیچوقت فال نمیگیرم. به این دخترکها که فال میگیرند میگم خودم میدونم فالم چی به چیه. گنَده. گَند. »
بعد رفتم بالا تلفن زدم دانشگاه تا هوگو را پیداکنم. بهشان گفتم ضروری است. هوگو تو کتابخانه بود.
« هوگو سیل آمده »
« چی؟ »
« سیل آمده. زندگی داتی را آب برداشته »
« من تلمبه را روشن کردم »
« تو سرت بخوره صبح روشن کردی »
« امروز صبح بارندگی شدید بود تلمبه نکشیده »
« تلمبه نکشیده برای اینکه دیشب خاموش بوده. راجع به بارندگی شدید امروز صبح هم زر نزن »
« امروز صبح بوده. تو خواب بودی »
« تو اصلا حالیات نیست که چی کار کردی. حتی کلهات را نکردی این پایین ببینی چه خبره. همه را من باید جمع و جور میکردم. من باید مینشستم ور دل این زن بیچاره و به حرفهاش گوش میکردم »
« خب میخواستی تو گوشهات پنبه بذاری »
« خفه هوگو. هوگو خفه. احمق رذل »
« ببخشید بابا شوخی کردم شوخی بود »
« ببخشید و زهرمار. من میگم ببین چه گهی زدی، تو داری شوخی میکنی »
« من الان باید برم سمینار. واقعا ببخشید. الان هم نمیتونم حرف بزنم. اصلا چی میخوای به من بگی »
« من فقط میخوام حالیات کنم »
« خب حالیام شد. اما من هنوز میگم امروز صبح بود »
« تو حالیات نیست هوگو .هیچوقت حالیات نبوده »
« تو بزرگش میکنی همه چی را آب و تاب میدی- دراماتیزه میکنی »
« من!؟ دراماتیزه میکنم! »
ما شانسمان گفت، به آن جا نکشید که داتی توضیح بدهد کاشیها لق و کاغذدیواریها پاره پوره شده است. مادر داتی مریض شد. ذات الریه کرد خوابید بیمارستان. داتی هم همانجا تو پانسیون زندگی میکرد و آن جا را میگرداند. زیرزمین بوی نا میداد و جا به جا کپک زده بود. ما هم قبل از اینکه کِلی به دنیا بیاد از آن جا بلند شدیم. رفتیم شمال ونکوور خانهی یکی از دوستانمان که خودش رفته بود انگلستان. جنگ و دعوای ما وقت جا به جا شدن فروکش کرده بود اما بگو مگوهای ما تمامی نداشت. من به او میگفتم تو حالیات نیست، او به من میگفت تو چی میخواهی بگویی. بعدها گفت که چرا آنقدر هیاهو راه انداختی. راستاش خودم هم تعجب میکنم. همانطور که گفتم میتوانستم تلمبه را روشن کنم و برای هردویمان مسئولیت قبول کنم مثل یک زن صبور و واقعبین، یک همسر، همانطور که مری فرانسیس بود. و حتما این سالها که دوام آورد، همینطور بوده. یا میتوانستم به داتی راستاش را بگویم گرچه داتی برای شنیدن اینگونه حقایق آدم مناسبی نبود. اگر این همه برایم مهم بود میتوانستم به یک نفر دیگر بگویم یا خود هوگو را بکشانم به دنیای نتراشیدهی واقعیت تا سرد و گرم روزگار دستاش بیاید. ولی من نتوانستم هوگو را پشتیبانی کنم و پناه دهم من فقط به او ایراد گرفتم و او را مقصٌر دانستم. گاهی دلم میخواست چنگ بزنم کلهاش را بشکافم، افکار و دیدگاههای خودم را بریزم تو کلهی هوگو. چه خودخواه و ذلیل و ضعیفالنفس. «شما ناسازگاری دارید». این را مشاور خانواده بهمان گفت. تو راهروی غمگرفتهی ساختمان شهرداری، دوتایی آنقدر خندیدیم تا گریه کردیم. گفتیم خوب شد خودمان هم فهمیدیم ما ناسازگاری داریم.
آن شب کتابهای هوگو را نخواندم، گذاشتم برای کِلی. کِلی هم نخواند. روز بعد، تا عصر وغروب خواندم. ساعت دو از مدرسه برگشتم خانه. در یک مدرسهی خصوصی دخترانه، تاریخ درس میدهم. چای دم کردم و نشستم تا قبل از این که پسرهای گابریل از مدرسه برمیگردند خستگی در کنم و با چای کیف کنم. یکی از کتابهای هوگو بالای یخچال بود برداشتم و خواندم.
داستان دربارهی داتی است البته. داتی تغییرهای جزیی کرده اما آن انگارههای اصلی در پیوند با واقعیت، بازسازی و پرداخت شده است. چراغ هم هست و لباس خواب ساتن صورتی. و عادتهای داتی که من فراموشام شده بود:
وقتی آدم داشت حرف میزد، دهانش باز میماند رو به دهان آدم. گوش میکرد و پشت هم سرش را تکان تکان می داد. بعد آخرین کلمهی جمله را از دهان آدم میکشید بیرون و تکرار میکرد. وای آدم چندشش میشد. عجله داشت میخواست موافقت خودش را با آدم زودتر اعلام کند.
هوگو چه طور این را به یاد آورده؟ اصلا هوگو کی با داتی حرف زده بود؟
البته مسئله این نیست. موضوع این است که داستان هوگو عالی است. میتوانم بگویم باید بگویم چقدر صمیمی و صادق است . باید اقرار کنم داستان هوگو مرا تکان داد. هیچ نیرنگ و دروغی هم در کار نیست اگر هم هست دروغ های راست راست است. جادو است. این جا داتی از زندگی، از واقعیت کنده شده، معلق درون حبابی شفاف میدرخشد. حبابی که هوگو همهی عمرش سعی میکرد بیاموزد چطور آن را بسازد. مثل جادو است افسون میکند. کاری نیست که آدم حتما در آن موفق شود، یک کیفیت است، مثل دوست داشتنی بیدریغ. بخششی ظریف که به چشم نمیآید اما هست و وجود دارد. از آن چه انجام شده، قدردانی میکنم. به انگیزه و کوششی که به کار رفته احترام میگذارم. خسته نباشی هوگو.
گفتم برای هوگو نامه بنویسم. همانطور که شام میپختم به نامه فکر میکردم. وقتی شام میخوردم حتی وقتی با گابریل و با بچهها حرف میزدم، فکر میکردم چی بنویسم. باید برای هوگو بنویسم چه شگفت است که دریافتهام ما سهیمایم. ما هنوز در خاطراتمان با همایم. و همهی آن چه برای من، تکه تکه، پاره پاره در صندوق خاطرات لقلق میخورد، برای او گنجینهای قدیمی است و حالا به بار نشسته است. همچنین میخواهم عذرخواهی کنم از این که باورش نداشتم که او نویسنده باشد. نه عذرخواهی سرسری. عذرخواهی نه. تشکر. سپاس و تایید نهفته در سخنی دلپذیر که من به هوگو مدیونم.
سر شام، همانطور که به همسرم نگاه میکردم از ذهنم گذشت که گابریل و هوگو خیلی با هم فرق ندارند. هر دو به دل خودشان راه میروند. همانطور که میخواهند با معیارهای خودشان تصمیم میگیرند. به هر چه بخواهند اهمیت میدهند و هرچه هم دل خودشان نخواهد، ندید میگیرند. در شرایطی که بسته به میل دیگری هم هست، با علم بر محدودیتهاشان، نفوذ و برتری دارند. هر دو زیر بار کنترل و نفوذ دیگری نمیروند و یا فکر میکنند که نمیروند. من که نمیتوانم آنها را مقصٌر بدانم. لابد آنها این طوری میتوانند سر کنند.
بعد از این که پسرها خوابیدند، گابریل و کِلی هم نشستند پای تلویزیون، یک خودکار پیدا کردم و کاغذ گذاشتم جلوم تا نامهام را بنویسم. دستم شتاب داشت. با جمله های کوتاه کوتاه شروع کردم. جمله ها نوشته نمیشد، حک میشد:
«هوگو این کافی نیست. تو فکر میکنی هست. اما نیست. اشتباه میکنی هوگو…»
مشکل و بحث هم سر این نیست که اصلا نامه را بفرستم یا نه. موضوع این است که من با حسی آمیخته از حسرت و بیزاری، آنها را مقصٌر میدانم.
گابریل قبل از این که بخوابد آمد تو آشپزخانه و مرا دید که پشت کپهی کاغذها نشستهام . شاید دلش میخواست با من حرف بزند. ولی نزد. گابریل همیشه این حالتهای شوربختی و پریشانی مرا میشناسد، درک میکند و احترام میگذارد. حتی فهمید وانمود میکنم که غمگینام. اما آشفته و غرقه در میان کاغذهای خط خطی گرفتار ماندهام. گابریل تنهایم گذاشت تا بگذارنم.
قصه ای از آلیس مونرو با نثر مرضیه ستوده. هم قصه و هم نثر قال تقدیر و ماندگارند. دست مریزاد مرضیه عزیز
مهری یلفانی / 10 December 2018
داستان بینظیری است و ترجمهی خوبِ یک داستان در واقع نوشتن ان است.
اکبر سردوزامی / 11 December 2021