انوش احمدی ـ اسکناسها را گذاشتم روى پاتختى و شروع کردم به لخت شدن. گفتم: کجایى هستى؟ جواب نداد. گفتم: من ایرانى هستم. چیزی نگفت. حتى آنطور که رسمش بود یا فکر مى کردم رسمش است، تبسم نکرد. پشیمان بودم از آمدنم. نمىشد برگشت. یعنى خوبیت نداشت. شاید بدش مىآمد. یعنی حتماً بدش میآمد. شاید هم شروع میکرد به بددهنی. داد و بیداد. آبروریزی. شاید هم دلش مىشکست، هرچند که دلیلى نداشت دلش بشکند. برای او چه فرقی میکرد؟ یک مشتری کمتر یا بیشتر واقعاً چه فرقی میکرد؟
با دستمال کاغذى رژ لبش را پاک کرد. گفتم: اسمت چیه؟
گفت: کاتارینا.
اولین بار بود در این مدت که صداش را مىشنیدم. کاتارینا. گفتم: کجایى هستى؟ جواب نداد. دوباره پرسیدم. چون حرفى نداشتیم که به هم بگوییم. نیامده بودم فقط کام دل بگیرم و بروم. مست هم نبودم. دلم مىخواست باهاش اول آشنا مىشدم. اینطور بیشتر به دل مىنشست. کاتارینا. چند بار گفتم: کاتارینا و او خندید. یعنى نخندید. تبسم کرد. برهنه بود. برهنگیش را برانداز کردم. جوان بود. گفتم: چند سالته؟ نگاهم کرد. چشم دوخت در چشمم جورى که انگار مىخواست بگوید حدس بزن. حدس زدم آلمانی بلد نیست، یا خوب بلد نیست. قاعده این بود. گفتم: آلمانى بلدى؟
گفت: آره.
گفتم: کجا یادت گرفتى؟
گفت: لهستان. در مدرسه.
کلمات را شمرده و درست تلفظ مىکرد. کاتارینا. دخترى از لهستان. فکر نمىکردم کار به اینجاها بکشد. اگر مىشد، اگر مىتوانستم، اگر دستم میرسید و از پیامدهاش نمىترسیدم بهانهاى جور مى کردم و کسى را مىگرفتم زیر مشت و لگد. حالم اینجورى بود. گفتم بىخیال و رفتم نشستم روى لبهی تخت کنار کاتارینا که برهنه بود و دستش را ستون تن کرده بود. مثل گربه، چست و چالاک خزید به آغوش من. لب داد. آتش گرفتم. هیچ انتظارش را نداشتم که اینطور شروع شود. رسمش این نبود که لب بدهد. گفتم لابد خوشش آمده است از من. از بوى تنم. از تن و بدنم. گفتم لابد مردانگیم را دوست دارد. حتماً تازهکار بود. یعنى بعداً فهمیدم تازهکار است. غلتیدیم. خواست ساک بزند. دلم نیامد. نمىدانم چرا. همهش بیست ـ بیست و یک سال بیشتر نداشت. جاى دخترم بود. گفتم بىخیال. لازم نیست. گفت دوست ندارى؟
گفتم نه.
دوست داشتم بیشتر به ناز و کنار بپردازیم. دوست داشتم باز هم لب بدهد و لب داد. لب پایینم را مکید. داغ بودم، داغتر شدم. بوسیدمش. زیر گلوش را بوسیدم. باید راهش را پیدا مىکردم. باید مىفهمیدم از چى خوشش مىآید و چرا خوشش مىآید. زبانم را که فروکردم توى گوشش نالید. موهاش را چنگ زده بودم و لالهی گوشش را مىمکیدم. آرام جورى که دردش نیاید. حواسم بود که دردش نیاید. نوک پستانهاش را از بس بیشرفها مکیده بودند حساس شده بود. برای همین پستانهاش را مشت نکردم. دلم نمىخواست عذاب بکشد. به خودم گفتم باید لذت ببرد. اگر لذت مىبرد و مى شد شاید کمتر کلافه بودم. بعد آنجاش را مشت کردم و وقتى دیدم یکجور دلپذیرى مرطوب است با او جفت شدم. چشمهاش را بسته بود و من او را بغل زده بودم و آرام در هم مىجنبیدیم و من همهش حواسم بود که کى مىنالد. اگر مىنالید معلوم بود خوشش آمده است. نمىنالید. اما مرطوب بود. تخت صدا میداد. درست همانطور که تختخوابها توی فیلمها و داستانهای مزخرف صدا میدهند. تخت چوبى بود و زهوارش در رفته بود. صداش اعصابم را داغان مىکرد. سعی کردم به صدای تخت فکر نکنم. حواسم را بردم پى جسم زنى که با او یکى شده بودم و در من مىجنبید و من در او مىجنبیدم و ما در آن لحظهها در هم زندگى مىکردیم. من و کاتارینا. سرش را پنهان کرده بود در بازوى من و بازوى مرا به دندان مىگزید. از اینکارش کلافه شدم.
گفتم برگرد و او هم چانه نزد و برگشت. حالا مسلط بودم بهش. دستش را گرفته بود به لبهی تخت و من از پشت با او جفت شده بودم و بر او مسلط بودم و او مىتوانست خودش را آزادانه در من و با من تاب بدهد. حتى صداى غژ غژ تخت هم در آن لحظه دیگر مهم نبود. حتى دیگر مهم نبود که کجا هستم یا کاتارینا کجایى است و از کجا مىآید و عمر آشنایى ما چقدر است. اینها بعداً مهم شد. در آن لحظه تنها صداى نالهش را مى شنیدم و حس مى کردم خیسیش را و از خیسیش و از شنیدن صداى نالههاش و آنجورها که بیشرف خودش را با مهارت تاب مىداد لذت مىبردم. شد. اما وقتى ازش پرسیدم شدى یا نه. گفت نشدم. من نشده بودم. این دیگر معلوم بود. آخر سر بهش گفتم: فکر نکن لذت نبردم.
نمىخواستم بشوم. مثل احمقها، مثل بچههای نوبالغ زن ندیده یا مثل عربهایی که بار اول وقتی با کسی میخوابند، زود عاشقش میشوند، گفتم نشدم چون تو در زندگیم مثل یک هدیه بودى یا هستى. غمگین شده بود. شاید هم وانمود میکرد از اینکه من نشدم، غصهش گرفته. گفتم مهم نیست. فردا یا پسفردا یا هر وقت. بعد رفتیم در آغوش هم. پناه آوردیم به هم. در آن اتاق که پنجرهاش باز مىشد به یک پارکینگ دورافتادهی خالى. اتاقى که در طبقهی سوم یا چهارم یک عمارت کلنگى قرار داشت. برهنه در آغوش هم. من: یک مرد. و او: یک زن. برهنه. مثل آغاز خلقت. بوییدم او را. مشام من و ذهن من از خاطرهی تن او هنوز سرشار است. آمده بود در آغوش من و خودش را جمع کرده بود در آغوشم و ما در هم اصلاً گره خورده بودیم. گاهی جا عوض مىکردیم. او مى آمد روى من و یا من مىغلتیدم روى او. با این هیکل درشت و شانههاى پهن ـ با کل وسعت مردانگى و حجم مردانگى یک مرد که گرسنه و حریص و کلافه و عاصى بوده است و حالا در آغوش یک زن که مىگویند فاحشه است پناهى پیدا مىکند.
یک ساعت گذشت و ما هنوز در آغوش هم بودیم. گفت: وقتش شده بروى و من رفتم. یعنى سریع خودم را شستم در کاسهی دستشویى که ترک برداشته بود. بعد لباسم را پوشیدم. لباسش را زودتر از من تنش کرد. خودش را نشست ـ از حضور من خودش را پاک نکرد.
دم در به او سیگارى تعارف کردم. گفت: مرسى.
گفتم: فردا ساعت چند؟
شانه بالا انداخت.
گفتم: یعنى چه؟
گفت: نمىدونم.
گفتم: راهم دوره.
گفت: نمىدونم. باور کن نمىدونم.
گفتم: مىآم و رفتم. یعنى فرداى آن روز سر ساعت آنجا بودم. تا مرا دید خندید. اینبار راه کوتاهتر بهنظرم آمد. اینبار سرخوش بودم و شاد بودم که کاتارینا هست. اینبار رفیق شده بودیم. آشنا بودیم با هم. قلقش به دستم آمده بود. نگران نبودم. مىدانستم این زن با همه زنانگیش کام دل مىگیرد. مگر شوخیست؟ شاید ده مرد دیگر پیش از من، در آن بستر در آغوش او خود را خالى کرده بودند. چنین زنى که ویران است؛ مثل یک خانهی دزدزده است. چنین زنى که احتمالاً خسته است. شب تا صبح قطعاً بیدار بوده. شب تا صبح براى یک لقمه نان ماملهی هر کس و ناکس را در دهان داشته است. گفتم: شب همین جا مىخوابى روى این تخت ـ در این اتاق ـ با این وضع، با نماى این پارکینگ و قرص ماه که از میان آن ویرانهها نور مىپاشد به این اتاق؟
جواب نداد. خزید به آغوش من. انگار مىخواست بگوید بى خیال یا دم غنیمت است یا هر چى ـ مىفهمم. مىفهمیدم. چرا باید حتماً آن ویرانهها را دید وقتى که فقط آدم در همان یک لحظه زنده است و از فرداش هم بىخبر است، چرا باید به آن مردهایى فکر کرد که پیش از من، روى همین تخت با همین زن کام دل گرفتهاند و رفتهاند و هیچ نشانى از آنها نیست جز کاپوتهاى مصرف شده در سطل زباله ـ سطل زباله که گوشهی اتاق بود. چرا نگاه کردم اصلاً به سطل؟ چرا نگاه کردم اصلاً به آن ویرانهها یا به قرص ماه که غصهام بشود؟ به آغوشم آمده بود و من آنطور که او را در آغوش گرفته بودم خیال کردم در من پناهى مى جوید. میان بازوهام گم شده بود. نمىدیدمش. فقط او را حس مى کردم. گرماى تنش، بوى تنش و عطر موهاش و نرمى پستانهاش را. نوازشش مى دادم. سرم را فروکرده بودم میان موهاش و موهاش را مىبوییدم. طاقت نیاوردم. دست گرفتم زیر چانهاش. نگاه کردم به چشمهاش. چشمهاش خمار بود. از نگاه من دیگر پرهیز نمىکرد. آشنا بود با من و من با او آشنا بودم. مهم در آن لحظه فقط همین آشنایى بود.
بعد با هم از نو جفت شدیم. یعنى خودش خواست. اگر نمىخواست مىتوانستم ساعتها همانطور در آغوشش بمانم. اما غلتید و مرا با خود و در خود غلتاند. صداى نالههاش را حالا مىشنیدم. یک لحظه گفتم نکند دردش مىآید. اما وقتى به نالههاش دقیق شدم دیدم خوشش مىآید. آنطور که او در من مىجنبید و مرا مىجنباند در خودش، بیچارهام کرده بود. گفتم بیچارهام کردهاى، کاتارینا و او بلندتر نالید. گفتم تو مرا دیوانه مىکنى کاتارینا و نالید و همینطورها در گوش او به نجوا چیزهایی مىخواندم و لالهی گوشش راگاهگداری مىمکیدم و او با هر کلمه از خودش بىخودتر مى شد تا اینکه شد. من نشده بودم. نمىخواستم بشوم. گفتم: شدى؟
گفت: شدم. و باز از نو مرا کشید روى خودش و گم شد زیر من. و همینطور ما در هم مدام گم مىشدیم و به هم پناه مىآوردیم.
گفتم: فردا شام مهمان من.
خندید. گفت نه.
گفتم: صبح زود مىآم که با هم بریم صبحانه بخوریم.
گفت: نه.
گفتم چرا؟
جواب نداد. گفتم: بلدى برقصى؟
گفت: نه.
گفتم: اى دروغگو! یعنى تو بلد نیستى برقصى؟
خندید. گفتم: تا صبح مگر چقدر درمىآرى؟ هر چى که درمىآرى دو برابرش را از من بگیر و با من بیا.
گفت نه.
گفتم: چرا ـ آخر چرا؟
جواب نداد. سرش را میان بازوم پنهان کرد. گفتم: بیا با هم زندگى کنیم.
گفت: نه. گفتم: یعنى من لایق تو نیستم؟
گفت: چرا. اما نه. همینطور کوتاه و مختصر مثل هق هق گریه. مثل فریاد شکسته در گلو. مثل بیچارگى یک مرد تنها. گفتم: فقط یک شب.
گفت: نه. حتى یک شب هم نه.
گفتم: شوهر دارى؟
گفت نه.
گفتم: مردى هست در زندگیت؟
گفت: نه. چه مردى؟
گفتم: بچه دارى؟
گفت: آره.
گفتم چند تا؟
گفت: دو تا.
یه پسر و یه دختر. دومینیک و پاتریک. دومینیک چهار ماهه. پاتریک پنج ساله.
گفتم مهم نیست. مىریم بچههات را از لهستان برمىداریم و مىآریم با خودمان آلمان.
گفت: نه.
گفتم: چرا؟
گفت همین.
گفتم: مهم نیست که ما همدیگر را اینجا شناختهییم. چه فرقى مىکند؟
حرفى نزد. گفتم: مثل اینکه خاطرخوات شدم.
گفت: وقتش رسیده برى
و من باز مثل روز اول خودم را از او پاک کردم و لباس پوشیدم و به اتفاق از پلهها پایین رفتیم. در پاگرد طبقهی اول چشمم افتاد به یک اتاق که روز اول ندیده بودم. یک مرد در آن اتاق نشسته بود پشت یک میز چوبى. در اتاق باز بود. نگاهمان یک لحظه به هم افتاد. خواستم سلام کنم. نه از روى ادب یا از روى ترس. بیشتر از روى عادت. اما با خودم گفتم آنجور که او نشسته با آن بازوى خالکوبى و زیر پیرهن آستین حلقهاى در سرماى بىپیر حتماً جاکش است. در را که باز کرد، گفتم: فردا مىآم. گفت: فردا روز آخره. گفتم: چرا؟ جواب نداد و در را بست.
زنهاى زیادى در زندگیم پلکیدهاند. اما کم پیش آمده است و تا آن روز اصلاً پیش نیامده بود که زنى پیدا شود در زندگیم، آن هم در چنین جایى که کاتارینا باشد ـ دخترى از لهستان. کاتارینا. یک پارچه جواهر. مگر مىشود اینقدر مهربان بود و بى پناه بود و باز مهربان بود و مهربان ماند؟ در راه به این چیزها فکر مىکردم. مىدانستم محال است بشود حتى یک روز بیشتر از سه روز با او و در کنار او بود. چرا دعوتم را نمىپذیرفت؟ چرا کمحرف بود و چرا حتى نمىپذیرفت که یک شب و فقط یک شب در خانه و بستر من شب را به صبح برساند؟
خیابانها خلوت بود آن وقت شب. تند مىراندم. شب از نیمه گذشته بود و من با سرعت از خیابانها مىگذشتم که خودم را برسانم به خانهاى که وسیع است و خالى. به یک ترانهی افغانى گوش مىدادم و همینطور به سرعت مىراندم. هنوز هم، بعد از دقیقاً هشت سال که از این ماجرا میگذرد، اسم ترانه یادم است: صندوقچهی سیف زرگران. قلب یک زن که تشبیه مىشد در این ترانه به صندوقچهی امن زرگرها؛ و آن نغمهی تار یا سهتار یا هر کوفت دیگری. من که موسیقی حالیم نیست. هر کوفتی بود، در آن وقت شب با حال و روز من جور آمده بود.
ساعت هفت، هفت و نیم بود که رسیدم. نبود. شال و کلاه کرده بودم. با اینحال سردم بود.یک ربع بیست دقیقهاى ایستادم که پیداش شود. از آنجا، در سهکنج دیواری که ایستاده بودم، عاقلهمردى را دیدم که در عمارت را پشت سرش بست. دلم ریخت. رفتم جلوتر دیدم یک زن دیگر که کاتارینا نبود نشست روى چارپایهاش. خیالم راحت شد. طاقت نداشتم کاتارینا را ببینم که دارد در را پشت سر یک مرد دیگر مىبنند و مى رود مىنشیند روى چارپایهاش به انتظار مشترى بعدى. مطمئن بودم اگر آن مرد فرضی را مىدیدم، بعدش تمام مدت چهرهی او پیش چشمانم بود. نمىدانم چقدر منتظر ایستاده بودم در سرما. در کنج همان دیوار. شاید یک ربع یا نیم ساعت بعدش کاتارینا پیداش شد. مرا که دید لبخند زد. در را باز کرد و باز به اتفاق رفتیم به همان اتاق با همان نما و با همان وضع. سر راه، در پاگرد طبقهی اول همان مرد را دیدم که شب پیش وقت رفتن دیده بودم؛ با خالى بر بازوش و پیرهن آستین حلقهاى. انگار شب پیش از نو تکرار مىشد. اگر کاتارینا پس از سه شب مجبور نبود برگردد به لهستان، ممکن بود هر شب همین صحنه و همین وضع از نو تکرار شود. آن هم کجا؟ در پاگردهاى این عمارت. با آن مردکی که جاکش بود احتمالاً یا مثلاً بپا بود یا هر چى. بعد رسیدیم از نو به همان اتاق و آن شب، شب سوم و شب آخر بود. مثل شام آخر. مثل سفر یک زائر که به پایان مىرسد. نشست روى تخت و به من خیره خیره نگاه کرد. گفت: اول باید یه سیگار بکشم.
گفتم: روشن کن با هم بکشیم.
خندید. آنطور که او خندید یک لحظه فکر کردم یک دختربچه چهارده پونزده ساله نشسته روى آن تخت.
گفتم: فقط همین امشب است. محال است که باز همدیگر را ببینیم.
نگاهم کرد. خیره. با کنجکاوى یک دختربچه نگاهم مىکرد. گفتم: حیف. پکهاى جانانه مىزد. انگار شتاب داشت. مثل کسی بود که باید جایى برود و حالا عجله دارد.
دوباره گفتم: حیف.
چیزى نگفت. دراز کشید روى تخت. ملوس بود. ناز بود. مهربان بود. گفت: بیا.
و من برهنه شدم و رفتم به آغوش او. سرم را پنهان کردم میان پستانهاش و نازش دادم. یک پک دیگر به باقیماندهی سیگارش زد. گفت نمىکشى؟
گفتم چرا.
دراز کشیدم کنارش. یکى دو پک زدم و ته سیگار را در زیرسیگارى که روى پاتختى بود تماممدت و من در این مدت ندیده بودمش خاموش کردم. دیگر چه چیزهایى را ندیدهام؟ یادم نیست. دلم مىخواست ساعت آخر هیچوقت تمام نمىشد. دلم مىخواست آن مرد در پاگرد طبقهی اول، در آن اتاق نبود. نکند مشکلى پیش مىآورد براى این زن؟ گفتم: با هم بریم به خانهی من.
گفت: نه.
گفتم: چرا؟
جواب نداد. گفتم: از من مىترسى یا اینکه بهم اعتماد ندارى؟
گفت: نه. از تو چرا بترسم؟
گفتم: از کسى مىترسى؟
گفت: شاید.
گفتم: مگر آقابالاسر دارى؟
اخم کرد. جواب نداد. اما آنطور که اخم کرد معلوم بود آقابالاسر دارد. کار تمام بود. ترسیدم و از خودم و از ترسم بدم آمد. چرا جربزهاش را نداشتم که کارى کنم کارستان؟ خواست لب بگیرد. وانمود کردم نمىخواهم ببئسمش، اما دستآخر لبم را گذاشتم روی لبش و او خندهاش گرفت. مثل بچهها مىخندید. وقتى مىخندید ناگهان مثل دختربچهها مىشد. بچه مىشد اصلاً. گفت: بىخیال. فکرش را نکن. همین یک امشب را داریم.
تعجب کردم. محکم او را در آغوش گرفتم. بوییدمش. بوسیدمش. زیر گلوش را بوسیدم. سینههاش را بوسیدم. نافش را بوسیدم. سرم را بردم میان پاهاش و مکیدمش. مىنالید. بعد از نو در هم فرورفتیم و با هم یکى شدیم. حالا دیگر من برهنه بودم به تمام. هم خودم بودم و هم او بودم و او با من بود و در من مى جوشید و در من مىجنبید و مرا با خود در خود مىجنباند و این آخرین بار بود که او شد و من شدم و رعشه ـ یک رعشهی طولانى تمام بدن او را فراگرفت و در آن لحظه، در همان یک لحظه بود که مردانگى من به کمال رسید. آن لحظه اوج مردانگى من بود. من در زندگى ـ در ۳۹سالی که تا آن زمان از زندگیم گذشته بود، هرگز به حد آن لحظه مرد نبودهام و ممکن است هرگز دیگر در حد آن لحظه مرد نباشم ـ هیچوقت. زانو زده بودم روى تخت و او آمده بود در آغوش من. سرش را پنهان کرده بود میان بازوهام و گریه میکرد. نگذاشت اشکهاش را ببینم. اما مىدانستم گریه مىکند. بیصدا گریه مىکرد. مرا محکم در آغوش خود مىفشرد و گریه مىکرد. بعد مرا بوسید و این آخرین بوسه بود در شب سوم که شب آخر بود. گفت: برو و من رفتم. این بار خودم را پاک نکردم از او. لباس پوشیدم. با من نیامد. نشسته بود روى تخت و نگاه مىکرد به من که چطور لباس مىپوشم. در را باز کردم. پیش از رفتن، در قاب در یک لحظه ایستادم. این آخرین بار بود که او را مىدیدم. گفتم: ممکن است عمر آشنایى آدمها با هم ده سال، یا حتی یک عمر باشد و ممکن هم هست آشنایی ما فقط سه روز طول بکشد، اما یک روز بالاخره تمام مى شود همه چیز.
سه و چهار صبح بود. برف مىبارید و در خیابان هیچکس، یعنی واقعاً هیچکس نبود.
عشق در مراجعه است، آدم حسابش نکردي – هيچ کنارش نبودي – خودت را هيچ بار نکردي
آدم حسابش نکردي
کاربر مهمان / 12 February 2011
انوش احمدی
آفرین
زیاااد
خودتو کلی تحویل بگیر
من / 17 February 2011
نویسنده بیشتر از اینکه قصد نوشتن داستان اروتیک داشته باشه بیشتر قصد داشت خودش و قدرت جنسیش رو اثبات کنه و هی مگه او اومد و من نیامده بودم و کلا داستان خیلی سطحی بود
کاربر مهمان / 17 February 2011
با وجودی که همچین مدل پرداختی می بایست خیلی جذاب باشه بابت ادامه دادنش اما این نوشته ( داستان لقب ندادنش عمدی ه ) این طور نبود . اگه این فضا رو دوست داری ، ترغیب ت می کنم به خوندن رمان ِ فیس بوک :
http://www.4shared.com/document/3Dg5Xivg/facebook.html
لینک دانلود رمان
کاربر مهمان / 17 February 2011
قصه تون رو دوست دارم ضمن بیشتر رومانتیک بود تا اروتیک. مرسی.
کاربر مهمان / 17 February 2011
سلام. لطفا, لطفا داستان های اروتیک بیشتری در زمانه کار کنید. ما مرجعی با این عنوان نداریم؛ مرجعی که از دریچه ی ادبیات به اروتیسم و زوایای پنهان آن نگاه کند. داستان هایی شبیه این داستان ها که کار شد خیلی خوبند اما بسیار بسیار کم. لطفا به این بخش توجه بیشتری کنید!
کاربر مهمان / 24 November 2011