به س .سلطان پور
زیبایی تو اسبی ست بالدار
ایستاده بر بلندیها
با قصه های مادر بزرگ
دویدهام و به آخر دنیا نرسیدهام
حتی به اول قصه اسب بالدار
تو زیبا بودی این را از بعد از یکی بود یکی نبود میشود حدس زد
میشود می شودهای دیگر گفت
تو یک قصه داشتی و من هزار بار شنیدهام
همیشه از جای که تو ایستاده بودی بر بلندیها
قصهی خواب نبود من تو را دوست داشتم
و مادربزرگ که حالا قاب بزرگ هم ندارد
خواب افتاده است
حالا که کسی نیست
من فقط به تو فکر میکنم
که چطوری یک جنگل ستاره توی سینهات کاشته بودند
و تو هی میگفتی جان جان تفنگ من کو
و همچنان اسب بالدار بودنت را
بر بلندیها ایستاده ای