شهرنوش پارسیپور- معصومه ضیائی، شاعر، نویسنده و مترجم از پیش از انقلاب فعالیت ادبی داشته. اشعار او در روزنامهی «کیهان» و «کیهان فرهنگی» به چاپ میرسیده است. از پس از انقلاب با نشریهی «دنیای سخن» و نشریات خارج از کشور همکاری داشته است. «سکوت صدای روشنی دارد»، مجموعه اشعار اوست که اخیراً به دستم رسیده است. این شاعر نیز همانند بسیاری از شاعران معاصر دارای سبک بیانی قویست و اشعار او دارای فرم قابل تاملیست. در آغاز کتابش میخوانیم:
من
شبهای بیستاره نیامدنت را
به هیچ خوابی نگفتهام
ماه میداند!
بهطوری که میخوانید روشن است که شاعر دارای حس خوبی برای شعر گفتن است. البته در این مجموعهی شعر هیچ نمونهای از شعر با وزن و قافیه وجود ندارد. نمیدانم که شاعر آیا اشعاری در این مایه دارد و یا صرفاً در قالبهای نو شعر میسراید. مدتهاست که به این نتیجه رسیدهام که شاعر و نقاش حق دارند به هرشکلی که میخواهند شعر بگویند و نقاشی کنند. البته مشروط بر این که در آغاز راه شعر با وزن و قافیه بسرایند و بتوانند پرتره بکشند. اگر از این مرحله گذشتند هرنوع نوآوری در قالب و فرم مجاز است. در مجموعهی «سکوت صدای روشنی دارد»، هیچ نمونهای از شعر با وزن و قافیه وجود ندارد. البته این ابداً به آن معنی نیست که شاعر در این زمینه ناتوان است. میتوان باور کرد که او اشعاری با وزن و قافیه نیز سروده است. کار با مجموعهی فرهنگی «کیهان» مرا وسوسه میکند که این را باور کنم، اما اشعار این مجموعه نشان میدهند که او حس خوبی برای دیدن دارد. در «سکوت صدای روشنی دارد» میگوید:
سکوت صدای روشنی دارد
سفید
آبی
زرد
سبز سبز
گاهی
دیر شنیده میشود
نمیشود آن را نوشت
یا برای کسی خواند
میشکند
شکسته است
وقت که نیست
تنها باید
پنجره را گشود
و دید که یک پرنده
بال میزند و
آبی میشود!
در این شعر حسی ظریف و زیبا موج میزند. حسی برای تماشای متفاوت طبیعت. حس شاعرانه در حقیقت به معنای دیدن طبیعت از منظری متفاوت است. اگر قادر باشیم طبیعت را از زاویه های مختلف نگاه کنیم به حس شعر نزدیک میشویم. روشن است که گرچه در طبیعت قاعدهی معینی وجود ندارد، اما کل مجموعه توام است با هماهنگی و هارمونی. از یک ذرهی نادیدنی تا کهکشان در حالتی متعادل و به هنجار و خویشاوند قرار و آرام میگیرند. کار شاعر درک و کشف این لحظات و آنات هماهنگ است. اگر ما آبی شدن را در بال زدن پرنده میبینیم در حقیقت به حس شعر نزدیک شدهایم. در «سادهست همه چیز» به نظر میرسد که سراینده علاوه بر حس روشن و شفاف به بیانی اندیشمندانه نیز نزدیک میشود. به بخشی از این شعر توجه کنید:
سادهست
حالا همه چیز سادهست
من یاد گرفتهام مادر خودم باشم
و موهایم را خودم ببافم
من یاد گرفتهام
مادر میهن خانه خاک
خاک خودم باشم
و وقتی که میافتم
– من همیشه میافتم
دانا نیستم-
با پاهای زخمی
در آینه شکسته خودم قد بکشم
چرا فکر میکنی
عاشق کسی هستی
که شباهت سختی به آینه دارد و
دوری و اتفاقن یک عکس بیستوچند سالگی؟
چرا فکر میکنی شکستههای من
شبیه من نیست؟
من خودم هستم
شکل تاریکی افتادنها و شکستنهایم
و برپا!
نه درختم نه کوه
سادهام مثل سلام!
من این لحاف هزار تکه را
به آفتاب دوختهام
سردم است هنوز-
و نوک انگشتانم سوزن میدوزد.
اسم تو چیست؟
اسم خودت
تو چطور اینهمه شبیه خودت نیستی؟
میان اینهمه عکس چراغ پرچم کلیشه
تو چطور میفهمی که تویی؟…
معصومه ضیائی که اصلیتش به لرستان بازگشت میکند در عین حال انسان اندیشمندیست. میدانیم که در مقطعی به سختی با سرطان جنگیده است. در شعری که به برادر و همچنین به همسرش هدیه کرده است، که هردو در روزهای جنگ با سرطان به او یاری کردهاند میگوید:
دلم خوش است
به بودنت
به هوایی که تویی
نفسی، دمی دیگر و
بعد…
دست به دامان سپیده
زانو میزنم
بر آستانه روز
که بمانی!
امروز پروانهای
با بالهای گشوده
برشیشهی پنجره نشست
تو خندیدی و
آسمان آبی شد
میخوانم
مینویسم
میلرزم
از یاد نمیرود درد!
من و تو میخندیم
با نم اشک
در چشمهامان
و زندگی
یعنی همین!
از شب و روز
چیزی به من نمیرسد
زمان تویی
حضور تو
و رعشه آبی درد
در میان ما
با همین دستهای خالی
با قلبم
و آرزوهایی کوچک
نگاه میدارمت
حفظات میکنم!
دانستن هیچچیز به کارم نمیآید
نه عشق و نه مرگ
برای تو
عاشق میشوم
میمیرم
شکیبایی آموختهام
از تو
از عشق
و رنج بسیار!
کاکتوس گلدان شکسته
دوباره سبز شد
تو هم تازه میشوی
سبز سبز!
هرگز اینهمه نلرزیدهام
میافتم و بلند میشوم
و هنوز ایستاده
برپا!
برآتش نهادهام دلم را
میسوزد و دود
میسوزم و
دود!
معصومه ضیائی درد را واقعاً حس کرده است. دست و پنجه نرم کردن با بیماری سرطان در او حالتی از تحمل و تسامح به وجود آورده است. انسان در تجربهی نزدیک شدن به مرگ است که به حالت بیعملی نزدیک میشود و قلبی باز و گسترده پیدا میکند که در آن برای همه جا وجود دارد. شاعر لاجرم از دیگران نزدیکتر به این حالت است . برای او آرزوی سلامت و طول عمر میکنم و با دو شعر «تو خوب بودی مثل ماه» و «در پاییز» شما را به خدا میسپارم:
دلم برای تو تنگ است
برای ماه
که مثل تو بود و
خوب بود و نمیترسید
تو خوب بودی
مثل ماه
و با ستارهها به دیدار دریا میرفتی
من شهر کوچکم را دوست میداشتم
اردیبهشت شقایقهایش را
تو با باران میآمدی
با نمنم نرم باران
مثل آن مرد
که همیشه در باران میآمد
من باران اردیبهشت را هم دوست میداشتم
چشمهای مادرم را
تو خوب بودی
مثل ماه
مثل باران
مثل کتاب فارسی
و همه خوبیها
من شبهای بیستارهی نیامدنت را
به هیچ خوابی نگفتهام
ماه میداند!
او در شعر «در پاییز» میگوید:
نمیشکنم
نمیافتم
دست درخت را میگیرم و
به بهار میبرم!
روزم را
در آبی تکهای از آسمان میپیچم
و تا ته شب
در مسیر خیس خواب و ستاره میدوم
جیبهایم از سپیده و دریا پراست
از شکوفههای سیب و
جوانهی لبخند
از کلمهای
که اسم تو بود
و با عطر گیج نارنج
تاب میخورد
در باد
در بهار
و در خواب آن سالها
تعبیری ساده و روشن داشت
نمیشکنم
نمیافتم
مشتم را برای گنجشکها میگشایم
و از حافظه فصل میگذرم!
برای معرفی داستانها و کتابهایتان توسط خانم شهرنوش پارسیپور، با آدرس اینترنتی ایشان تماس بگیرید:
[email protected]
(مدتهاست که به این نتیجه رسیدهام که شاعر و نقاش حق دارند به هرشکلی که میخواهند شعر بگویند و نقاشی کنند. البته مشروط بر این که در آغاز راه شعر با وزن و قافیه بسرایند و بتوانند پرتره بکشند. اگر از این مرحله گذشتند هرنوع نوآوری در قالب و فرم مجاز است) شهر نوش پارسی پور
و می شود این نظر عجیب وغریب بانو پارسی پور را تعمیم داد مثلن در بارۀ داستان نویسان : هر داستان نویسی ابتدا باید در سبک رستم التواریخ یا عقل سرخ سهروردی چیزها بنویسد بعد از آن به نویسندگی اغاز راه کند. یا هر که می خواهد فضا نورد شود ابتدا باید قاطر راندن و شتر رانی را بیاموزد بعد سفینه براند.
سرایش و شناییدن بر طبق عروض و اصول قوافی تا منجر به شعر شود به اعتیادی ختم می گردد که غالبا سراینده را ناکام از سرودن به سبک معاصر می کند . چهره های استثنا در دهۀ چهل چون شاملو و فروغ و …. که هنوز واسطۀ شعر کهن و شعر معاصر بودند باور کنیم که حالا دیگر ضروری نیست شناختی که می خواهد سالها صرف وزن و قافیه شود یا به زبانی دیگر خرج شکل شود می تواند بهینه تر به بیانی کمک رساند که به آن وجه واقعی شعر امروز می گویند.
مهدی رودسری
کاربر مهمان / 04 February 2011
یک تذکر:
تا جایی که من آگاهی دارم، خانم ضیایی خودشان مبتلا به سرطان نبودهاند و این موضوع به برادرشان مربوط می شود. شعر موردنظر نیز به همین دلیل به برادرشان تقدیم شده.
لطفعلی سمینو / 05 February 2011