«سفر شب و ظهور حضرت» نوشته‌ی دکتر بهمن شعله‌ور اولین بار در سال ١٣٤٥ با نام مثله‌شده‌ی «سفر شب» منتشر شد. اما بعد از چند ماه نسخه­های آن از بازار کتاب جمع شد و نویسنده­اش از ترس جان، مجبور شد از ایران فرار کند. از آن زمان تاکنون نسخه‌های زیراکس­شده­ی این کتاب به‌طور غیرقانونی توسط دست‌فروشان و کهنه‌فروشان در اختیار جوانان کتاب­خوان قرار گرفته و دست‌به‌دست گشته است.
از آقای شعله‌ور رمان «بی‌لنگر» هم در آمریکا منتشر شده، اما در ایران فعلاً امکان انتشار آن نیست. دفتر خاک با دکتر بهمن شعله‌ور گفت‌وگویی کرده است که ابتدا در دو بخش منتشر شد و اکنون یک جا در کتاب زمانه مجدداً انتشار می‌یابد:

آقای دکتر شعله‌ور! هومر، شخصیت سرکشِ رمان شما (سفر شب و ظهور حضرت) دانشجوی طب بود، به ادبیات علاقه داشت، از بی‌معنایی زندگی رنج می‌برد و با این حال با گنده‌لات‌ها هم‌پیاله بود. او حالا دیگر پنجاه سالش شده. در این نیم‌قرن چه تحوالاتی را از سر گذرانده است؟

در دیداری که دو سال پیش از دانشگاه تهران کردم چند چیز نظرم را جلب کرد. چهره‌ی دانشگاه مثل تمام جاهای دیگر تهران و ایران تا اندازه‌ای رنگ «مسجد» و «حوزه» به خودش گرفته بود. ترس برم داشت که نکند دیر یا زود آرزوی مصباح یزدی و ایل و تبارش برآورده شود و دانشگاه­ها و مدارس به «حوزه‌های علمیه» تبدیل شوند که می‌بینیم ترسم بی‌جهت نبود. چیز دیگری که نظرم را جلب کرد این بود که اکثریت دانشجویان خانم بودند و این جنبه‌ی کاملاً تازه و مثبتی بود. در دوره‌ی من در تمام دانشکده‌ی پزشکی تهران بیش از سی چهل تا دختر پیدا نمی‌‌شد و در تمام دانشکده‌ی فنی تنها یک دانشجوی دختر بود. نکته­ی مثبت دیگر آن بود که اکثریت دانشجویان زن با وجود همه‌ی «حجاب اسلامی‌شان» به‌نظر خیلی آزاد می‌آمدند. روسری‌هایشان را خیلی «سرسری» سرشان کرده بودند و با خنده‌ها و شوخی‌های‌شان نشان می‌دادند که «جمهوری اسلامی» با تمام محدودیت‌هائی که برای زنان ایجاد کرده بود و ظلم و خشونتی که در مورد ایشان به کار می‌برد نتوانسته بود روحیه‌ی آن‌ها را تضعیف کند. این نکته را در کوهنوردی خانم‌ها هم دیده بودم. و در خیابان‌ها هم دیده بودم که اکثریت راننده‌ها خانم بودند و در رانندگی از آقایان تعرض بیشتری نشان می‌دادند. ولی احساس خفقانی را که در دانشگاه تهران احساس کردم بیشتر از خفقانی بود که پنجاه سال پیش احساس کرده بودم. خفقان دوره‌ی شاه «سیاسی» بود. تا زمانی که کسی به شاه و دار و دسته‌اش چیزی نمی‌گفت و برعلیه خفقان سیاسی به صراحت سخنی نمی‌گفت آدم درامان بود. و دانشجوها برای نشان دادن سرخوردگی‌های‌شان هنوز امکاناتی داشتند. در ماه رمضان وقتی کافه تریای دانشکده‌ی پزشکی را می‌بستند دانشجویان با لگد به درهای بسته می‌کوبیدند و ناسزا می‌گفتند و سر فراش دانشکده که همه می­دانستند مأمور سازمان امنیت است با آن‌ها می­خندید و خوش‌وبش می­کرد. ولی خفقانی که حالا احساس می­کردم بیش ازخفقان سیاسی خفقان فرهنگی بود. گاهی احساس می‌کردم به مجلس ختم کسی آمده‌ام. در دفتر دانشکده با من با کمال ادب رفتار کردند ولی همان کارشکنی‌های پیشین در کار بود.

پیش از انقلاب، چه در ادبیات و چه در سینما این تصور وجود داشت که اگر روشنفکر در کنار لات­ها قرار بگیرد، می­تواند منشأ تحول اجتماعی باشد. در «سفر شب»، در «از گور تا گهواره»‌ی ساعدی، در «قیصر» کیمیایی این اندیشه وجود دارد. اما بعداً دیدیدم که لات‌ها مقابل هومرها ایستادند و در واقع به او خیانت کردند. آیا فکر نمی­کنید هومر با وجود هوش غریبی که دارد، حداقل از این نظر اشتباه کرد؟

در «سفر شب» به «اکبر شیراز» باید از دو جنبه نگاه کرد. از یک سو او آخرین باز مانده­ی آن گروه از لات‌هاست که اصل و نسبشان به «فرهنگ صوفی‌گری» باز می‌گردد. این­ها را گاهی لوتی می‌نامیدیم و کیش آن‌ها را با کلماتی مانند «لوتی‌گری»، «جوان‌مردی»، «بزن‌بهادری» «آزادمنشی»، «پهلوانی»، «دست‌ و دل ‌بازی»، «مهمان‌دوستی»، «فروتنی»، و غیره توصیف می­کردیم. این­ها در محله‌های خودشان نوعی معتمد محل و مدافع حقوق ضعفا و زنان و اطفال و پیرمردان و پیرزنان بودند. کاسبکارهای محل کمی از سر ترس و کمی برای بر خوردارشدن از حمایت آن‌ها بهشان باج می­دادند. در دوره‌ی طفولیت من هنوز دوران «پهلوانی» از میان نرفته بود و هنوز در ایران هفت هشت تا «پهلوان» وجود داشت که در تمامی کشور شناخته شده بودند. یکی از نشانه‌های «پهلوانی» آن بود که وقتی وارد گود زورخانه می‌شدند مرشد برای‌شان «زنگ می‌زد»، تا همه بدانند که یک پهلوان وارد گود شده است.
وقتی آل احمد در اولین نقدی که از «سفر شب» در مجله‌ی «آرش» شد نوشت «و زنگ را بزنیم که یکی دیگر به این گود وارد شده‌است. که گر چه دامن فراچیده و دست‌ها را به بی‌اعتنائی شسته، اما به‌معنی اخص سالکی است در این وادی هرج و مرج.» داشت به همین زبان «پهلوانی» سخن می‌گفت و هم‌چنین با برابر کردن پهلوان و سالک فرهنگ پهلوانی را به فرهنگ صوفی‌گری ربط می­داد. «پهلوان اکبر» در نمایشنامه‌ی «پهلوان اکبر می­میرد» بهرام بیضائی، که جان خودش را به خاطر قولی که به پیرزنی داده بود فدا می‌کند، نمونه‌ای از چنین «لات» و «لوتی» و «پهلوانی» است. (نام اکبر میان لات‌ها و «جاهل‌ها» نام محبوبی بود.)

از بحث دور می­شویم. اما عیبی ندارد. چون جالب است. خصوصیت این لات‌ها چی بود؟

از خصوصیات لاتها یکی آن بود که در «عالم رفاقت» و «مهمان‌دوستی» سر از خودشان نبود. که بلافاصله اشعار مولانا را به یاد می‌آورد که: «مهمان اگر در خانه‌ام یک گوشه‌ی نان بشکند
برخیزم و دست و سر اعدای مهمان بشکنم.» یا حکایت بهرام گور را که در پی شکار گوزنی بود و گوزن به خانه‌ی پیرمردی بیابانی وارد شد و پیرمرد حاضر نشد گوزن را تحویل بهرام بدهد چون که «گوزن» مهمان او بود. کلمات «مرشد»، «پیر» «پیر دیر» و مانند آن‌ها آن‌ها آن‌ها از فرهنگ تصوف به فرهنک «لاتی» راه یافته بود. به‌نظر من حتی لقب «جاهل» که لات‌های مهم‌تر به خودشان می‌دادند نوعی تسمیه‌ی «رندانه» به شیوه‌ی حافظ بود که «جهالت» و «نادانی» آن‌ها را در برابر «دانائی»ی «اهل تمدن» و «شیخ» و «مفتی» و «قاضی» و «گزمه» قرار می‌داد. خصوصیت دیگرشان آن بود که زیر بار حرف زور نمی‌رفتند وبه گونه‌ای مدافع ستمدیدگان و دشمن قلدران و زورگویان بودند. غلامرضا تختی در زمانی که به پشتیبانی دکتر مصدق به مخالفت ضمنی با شاه برخاست و شایع بود که شکستش در آخرین مسابقه‌ی کشتی جهانیش با تبانی و به دستور شاه انجام گرفته بود تا محبوبیت او را از بین ببرند چنین سمبلی بود.

وقتی مردم از او با عنوان «جهان پهلوان» یاد می‌کردند او را با «رستم دستان» فردوسی برابر می‌کردند. از مرحوم تختی شما خاطره‌ای دارید؟

من از تختی دو خاطره دارم. یکی در زمانی که برای کمک به دکتر مصدق پول جمع می‌کرد و مردم از طبقه‌های دوم و سوم ساختمان‌ها با مشت‌های اسکناس دنبالش می‌دویدند و داد میزدند «آقای تختی صبر کن!» روز دیگری با او در سالن انتظار یک سینما برخورد کردم و چند دقیقه‌ای بعد از آن که همه وارد تالار سینما شده بودند با او گفت‌وگو کردم، تا این‌که مأمور بلیط سینما آمد و گفت «آقای تختی سرود تمام شد.» آن‌وقت ما دو نفر به تالار سینما رفتیم. می‌دانستم تختی با خودش عهد کرده بود که هیچ‌گاه هنگام نواختن سرود شاهنشاهی وارد تالار نشود تا مجبور نباشد هنگام نواختن سرود سر پا بایستد.
البته عقوبت سر پا نایستادن هنگام نواختن سرود شاهنشاهی دستگیری و رفتن به زندان و کتک خوردن و شکنجه بود.اما گویا بعد از کودتای ۲۸ مرداد حکومت موفق شد، از لات‌ها در جهت منافع خودش استفاده کند و از این‌جا بود که فرهنگ عیاری و پهلوانی ما به کل مسخ شد و به اتفاق رسیدیم به امروز و پدیده‌ی «لباس‌شخصی‌ها». البته لات‌ها و «جاهل»ها را می‌شد در مسیر دیگری هم وارد کرد و از آن‌ها سؤاستفاده کرد. این کاری بود که محمدرضا شاه با آن‌ها کرد. در «انقلاب مردمی ۲۸ مرداد» (بخوانید کودتای نظامی بیست و هشت مرداد) شاه و «سیا» یک ملیون و نیم دلار بین لات‌ها و جاهل‌های تهران پخش کردند تا آن‌ها هنگام ورود تانک‌ها و زره پوش‌ها در خیابان‌های تهران تظاهرات کنند و همراه یک مشت فاحشه رادیو تهران را اشغال کنند و «انقلاب مردمی» به‌وجود بیاورند.
سه دار و دسته مهمی که در خیابان‌ها به‌راه افتادند عبارت بودند از دارودسته­ی «جاهل»های میدان بارفروش­ها به رهبری «تیّب» رضائی، دارودسته‌ی رقیب او «حسین حاج رمضون یخی»، و دار و دسته­ی «شعبان بی‌مخ». «شعبان بی‌مخ» همیشه یک «لات سیاسی» (مانند «امیر موبور» پان‌ایرانیست) و آلت دست رژیم بود و به‌خصوص از او در حمله و تهاجم به تظاهرات طرف‌داران حزب توده استفاده می­شد. شعبان بی‌مخ به‌عنوان یک «ورزشکار» هم همیشه در مراسم چهارم آبان (روز تولد شاه) در امجدیه ورزش باستانی اجرا می‌کرد و از دست شاه مدال می‌گرفت.تا زمانی که بازار و آیت‌الله کاشانی از مصدق پشتیبانی می‌کردند شعبان بی‌مخ به اصطلاح طرف‌دار مصدق هم بود. زمانی که آیت‌الله کاشانی و به تبعیت از او بازار به مصدق پشت کردند شعبان بی­مخ فدائی بی‌چون و چرای شاه شد. ولی ورود تیّب و حسین حاج رمضون یخی به معرکه در کودتای بیست و هشت مرداد صرفاً به خاطر دلارهائی بود که «کرمیت روزولت» و سازمان «سیا» به آن‌ها داده بود. (بعدها «سیا» و «کرمیت روزولت» لاف زدند که با «فقط یک ملیون و نیم دلار» مصدق را از کار انداخته بودند. (در «سفر شب» «اصغر حاج آقا» نمونه‌ی لات «سیاست‌مدار» و پول‌داری مثل «تیّب» است ولی نامش شباهتی با نام «حسین حاج رمضون یخی» دارد و «امیر موسرخ» اشاره‌ای است به «امیرموبور» که بعد از پان‌ایرانیست بودن «شاهی» و بعد «هروئینی» شد.)

خصوصیت دیگر این لات‌ها و جاهل‌ها این بود که ریشه در فرهنگ اسلامی شیعه داشتند. به مانند دراویش و صوفیان، «علی ابن ابیطالب»، «امیرالمؤمنین»، «مولای متقیان» و «شوهر بیوه زنان» رهبرمعنوی این گروه‌ها بود و آن‌ها از او به‌عنوان والاترین نمونه‌ی شجاعت و جوان‌مردی و انصاف و سخاوت یاد می‌کردند.
 

در مراسم عاشورا و تاسوعا بزرگ‌ترین دسته‌های سینه زنی و قمه‌زنی را به رقابت از یکدیگر به راه می‌ا‌نداختند و همه‌ی آن‌هائی که امروز با نام‌های «حزب اللهی» و «بسیجی» و غیره شناخته می‌شوند در میانشان برمی‌خوردند تا چند روزی در محل خودنمائی کنند و در ضمن در مساجد و «تکیه»ها پلو خورشت قیمه‌ی مجانی بخورند. در میان این گروه‌ها که آشنائی‌شان با زن‌ها تنها از طریق «شهر نو» و فاحشه‌خانه‌ها بود «بچه‌بازی» هم رواج زیادی داشت که معمولاً در مدارس شروع می‌شد و در آن‌جا نوعی رنگ جنگ طبقاتی هم داشت.

آل‌احمد در «مدیر مدرسه»‌اش اشاره‌ای به این مسئله دارد. این دوگانگی شناخت این طبقات را می‌توان در تضّاد بعضی کلمات مترادف جستجو کرد. عامه­ی مردم، به‌خصوص در طبقات بالای جامعه ، اصطلاح «لات و لوت» را در هجو هم کلمه‌ی «لات» و هم کلمه «لوتی» به‌کار می­برند. در حالی که لاف اکبر شیراز به «بچّه لات» بودن مانند لاف حافظ است به «رند» و «عیار» و «خراب» و «پاک باخته» بودن. و «مزه‌ی لوتی خاکه» یکی از گفته‌های آن‌ها هنگام عرق­خوری بود. بعدها کلمه‌ی «لوتی» یا «لوتی» به «عنتری» یا «صاحب عنتر» بودن تنزل کرد. (نگاه کنید به کتاب «عنتری که لوطیش مرده بود» از صادق چوبک. معنای کلمه‌ی «مرشد» (و هجو بیشترآن به گونه‌ی «بچه مرشد») هم از «پیردیر» بودن به «استاد کار معرکه» و «نقال» و «دنبک زن زورخانه» و «معرکه‌دار خیمه شب‌بازی» بودن تنزل کرد.
اجازه بدهید برگردیم به کتاب شما و به معاشرت هومر با لات‌ها و نمود لات‌بازی در ادبیات ما در یک معنای وسیع­تر. خواننده­ی «سفر شب» در همان حال که به بزرگداشت اکبر شیراز به‌عنوان یک لات لوتی مسلک جوانمرد توجه می­کند باید به گفته هومر قهرمان کتاب در فصل پیشش (فصل هفتم) هم توجه کند. لات لوتی مسلک ایرانی در ادبیات ما تقریباً همان نقشی را دارد که «سمورائی»‌ها در ادبیات ژاپن داشتند و «شوالیه»ها در ادبیات قرون وسطای اروپا. و گفته­ی هومر در باره‌ی «شوالیه»ها و «شوالیه‌گری» را می‌توان به «لوتی‌ها» و «لوتیگری» نسبت داد. در این گفته هومر به فاصله‌ی زیادی که بین تصور یک نقش در عالم ایده‌آل و تجسم آن در عالم واقعیات وجود دارد اشاره می‌کند. اگه می‌خوای یک قدیس باشی یک شوالیه باشی این گوی و این میدان تازه میدونی شوالیه‌گری مال چه قرنی بوده تاریخ و ادبیات قرون وسطی رو بخون می‌فهمی از قرن چهاردهم که به عقب برگردی تا قرن نهم می‌بینی همه دارن داد سخن می‌دن که شوالیه‌گری از بین رفته که دیگه یک شوالیه‌ی درست و حسابی باقی نمونده و از قرن نهم به قبل کسی نمی‌دونه شوالیه‌گری یعنی چی چون که از اولشم یک شوالیه‌ی درست و حسابی نبوده که اون‌طور که برای ما گفتن مدافع حقیقت باشه مدافع آدمای ضعیف باشه مدافع پیرزنا و بچه ها باشه چرا فقط یکی بوده دون کیشوت اون‌هم چون آدم احمقی بوده یا اگرم یک شوالیه‌ی درست و حسابی بوده پیش از این‌که خبرش به کسی برسه بی‌سر و صدا سرشو زیر آب کرده‌ن
 

و درباره قدیس بودن هم در همان فصل می‌گوید:
 

فکرم اگر شمشیر یوشع نبود آن موسای ارقه ی پیر زیرک میتوانست قوم را با آن دو تا لوح سنگی که به‌خاطرش چهل روز بالای کوه عرق ریخته بود رهبری کند و پشت قرآن مجید هم شمشیر علی ابن ابیطالب ایستاده بود و بعد هم نیزه ی عمر بود که آن را شیوع داد و طفلک عیسی مسیح بجای آن‌که برای خودش یک شمشیرزن پیدا کند هی رفت ماهیگیرها را جمع کرد که صیاد آدمیان باشند و وقتی مصلوبش کردند یکی‌شان حاضر نشد بگوید من با این آدم سلام و علیک داشته‌ام

جان کلام آن که «لوتی»‌ها و «سمورائی»ها و «شوالیه»ها در طول تاریخ، بیش از آن‌که «مدافع پیرزنان و بچه­ها» باشند آلت‌دست مستبدان و صاحبان قدرت بوده‌اند.
 

در «سفر شب» اکبر شیراز به عنوان یکی از آخرین نمادهای استقامت در برابر استبداد رقم زده شده است. و دار زدن او تجسم بر چیده شدن این آخرین نماد استقامت در برابر استبداد است. «تیّب» رضائی، «جاهلی» که در میدان بارفروش‌ها برای خودش یک پا شاه بود و در بازگرداندن محمد رضا شاه به تاج و تختش نقشی بازی کرده بود وبعد از کودتای بیست و هشتم مرداد از طرف شاه اجازه‌ی حمل سلاح کمری هم داشت بالاخره به فرمان شاه اعدام شد. چون شاه نمی خواست به هیچ کس که نوکر سرسپرده‌ی او نبود اجازه بدهد که برای خودش قدرت یا محبوبیتی داشته باشد. تختی را نام برده ایم.
 

شما اعدام تیب خاطرتان هست؟

بله. کاملا. «تیّب» در به اصطلاح «محاکمه»‌ی فرمایشیش غرور خودش را حفظ کرد و به لابه و التماس نیفتاد. روزنامه‌های اطلاعات و کیهان در چاپ مفصل محاکمه عکس‌هائی از «تیّب» نشان دادند که در آن‌ها انگشت سبّابه‌اش را به نحو تهدید‌آمیزی تکان می‌داد و بوضوح نشانه‌ی اعتراض و مبارزطلبی بود ولی درهیچ بخشی از متن محاکمه کلماتی که تیّب همراه با آن مبارز طلبی گفته بود ذکر نشده بود.
دو ستوان دومی که در لشگر زرهی تیّب و خویشاوندش «حاجی رضائی» (نام کوچکش را به‌یاد ندارم) تیرباران کردند از هم‌کلاس‌های دوره‌ی دبیرستان من بودند و آخرین لحظات زندگی تیّب را برای من شرح دادند. به گفته‌ی آن‌ها وقتی به میدان تیر رسیدند تیّب با وقار کامل از پشت کامیونی که آن دو را حمل کرده بود پیاده شد. «حاج رضائی» (که اتهامش آن بود که به تیّب برای سازمان دادن مبارزه با شاه کمک مالی کرده بود) دچار هیستری و حمله‌ی عصبی شد و پشت کامیون ایستاد و با لحنی گریان گفت «منو همین جا بزنین بکشین! منو همین جا تیربارون کنین!»
 

تیّب که داشت به طرف میدان تیر می‌رفت به طرف کامیون برگشت و به آرامی گفت «حاجی مسخره کرده‌ی. بیا پائین مث بچه‌ی آدم بریم کار تموم بشه بره.» تیّب نگذاشته بود چشمش را ببندند و با چشم باز تیرباران شده بود.
 

ما با شعبان جعفری از طریق خاطراتش بیشتر آشنا هستیم. آیا او را هم می‌شناختید؟

شعبان جعفری ملقب به «شعبان بی­مخ» مسیر دیگری را طی کرد. من چون همراه تیم ملی بکس ایران در باشگاه جعفری تمرین بکس می‌کردم و با مهندس جمشید آبادی مربی بکسم که مدیر باشگاهش بود هم دوست بودم شعبان جعفری را از نزدیک شناختم. یکی از نخستین کارهایش بعد از بیست و هشتم مرداد آن بود که کوشید نام خانوادگیش را از «جعفری» به «تاج‌بخش» تغییر دهد که کوشش او با یک تودهنی از طرف سازمان امنیت مواجه شد. شایع بود که از شاه درجه و حقوق «هم‌ردیف سرهنگ دوم» گرفته است و شاه به او پول داد که باشگاه مجللش را در حسن آباد بسازد. خود شاه آن را افتتاح کرد و بعد از آن غلامرضا پهلوی (رئیس عالی تربیت بدنی) و اشرف پهلوی آن‌را مجدداً «افتتاح» کردند. (شایع بود که شعبان با اشرف پهلوی هم رابطه دارد.) مجله‌ی تربیت بدنی عکس او را با شاه در داخل مجله چاپ کرد و عکس او را با غلامرضا در روی جلد مجله. به یاد دارم که شعبان مجله را لوله کرده بود و همراه با کلمات رکیک در هوا تکان می‌داد و فریاد می‌زد که این عمل مجله‌ی تربیت بدنی «خیانت به شخص اول مملکت» است چون آن‌ها غلامرضا را از شاه مهم‌تر دانسته بودند. روی کارت ویزیتش نوشته بود «شعبان جعفری، خدمتگذار مردم.» و لیست خدماتش به گفته‌ی خود او شامل آزاد کردن «خیلی توده‌ای»های هم‌محلش در حسن آباد و گرفتن نمره با فحش خواهر و مادر از مدیرکل فرهنگ برای محصل‌های مردود شده بود. شاه به او هم اجازه‌ی حمل اسلحه‌ی کمری داده بود ولی باوجود آن‌که برای همیشه فدائی سرسپرده‌ی شاه باقی ماند گاه و بی‌گاه سازمان امنیت دمش را قیچی می‌کرد که رویش زیاد نشود.
 

روزی در سفره‌ی سالیانه‌ای که برای حضرت ابوالفضل می‌داد (که در آن نوشابه‌ی او آب پرتقال دست افشار بود و نوشابه‌ی ما مدعوین، آب لوله) تعریف کرد که سازمان امنیت نامه‌ای برای او فرستاده بود به این مضمون که «آقای شعبان جعفری، شما یک اسلحه کمری کلت به شماره‌ی فلان و فلان دارید که جواز آن به فرمان مطاع اعلی‌حضرت همایونی به شما داده شده و در مورد آن اشکالی نیست.
 

ولی شما یک اسلحه­ی کمری کوچک هم حمل می‌کنید که برای آن جواز ندارید و لازم است آن را فوراً به سازمان امنیت تحویل دهید.» یکی از مدعوین دور سفره پرسید «شعبون خان، اونا از کجا فهمیدن که شما این اسلحه رو دارین؟»
 

شعبان در حالی که با انگشت سبّابه تمام مدعوین دور سفره را نشان می‌داد با صدای بلند و هیجان‌آمیزی گفت:
 

«یکی از این خوار مادر فلانائی که سر این سفره نشسته رفته گزارش داده.» تیّب تیرباران شد ولی شعبان جعفری از رژیم شاه و «جمهوری اسلامی» جان سالم بدر برد و یکی دو سال پیش در لوس‌آنجلس به خوبی و خوشی مرد.
 

معلوم است که شما به دنیای لات‌ها علاقه دارید. علاقه‌ی شما به عنوان یک روشنفکر و یک طبیب به لات‌ها از کجا می­آید؟

علاقه‌ی من در نوشته‌هایم به زندگی لات‌ها تا اندازه‌ای به زبان آن‌ها مربوط می‌شود. زبان فارسی رسمی زبانی است درباری. در برابر کلمه‌ی «من» کلمات تو و شما و جناب‌عالی و حضرت‌عالی و سرکار علیه و غیره و غیره را داریم و در برابر کلمه‌ی «تو» کلمات من و بنده و این بنده و چاکر و چاکر شما و نوکر شما و غلام خانه‌زاد شما و غیره و غیره. در عبارتی که در آن الفاظی چون فرمودن و فرمایش و به حضور پذیرفتن و شرف‌یاب شدن و افتخار دادن به کار می‌رود آدم نمی‌تواند احساس خلوص نیت و نزدیکی کند. این خصوصیت در زبان‌های دیگری هم وجود دارد. مثلاً در زبان اسپانیائی برای گفتن مؤدبانه‌ی «شما چه می‌خواهید؟»
 

می‌گویند «حضرت‌عالی چه می‌خواهند؟» در حالی‌که در زبان انگلیسی چون فرق بین «تو» و «شما» از میان رفته است و برای هر دوی آن‌ها صیغه‌ی یک‌سانی از فعل به‌کار برده می‌شود تصنع کمتری در زبان وجود دارد.
 

زبان لات‌ها از خلوص نیت و صمیمیتی برخوردار است که زبان رسمی فارسی از آن برخوردار نیست. (البته این به این معنا نیست که خود آن‌ها از اشخاص مؤدب و متین خلوص نیت بیشتری دارند.) و در زبان روزمره­ی آن‌ها ریشه‌ی برخی کلمات را هنوز هم می­توان در فرهنگ صوفی‌گری جست و جو کرد.
مثلاً آن‌ها اغلب به جای کلمه‌ی «من» کلمه‌ی «ما» را به‌کار می‌برند که بلافاصله مرا به اشعار مولانا رجوع می‌دهد. (هم‌چنان که هنوز در مدارس بچه مدرسه‌ها می‌گفتند «آقا ما بگیم؟» و نه «آقا من بگم؟»)
 

گاهی لات‌ها سعی می­کردند که زبان را به نوعی به خود اختصاص بدهند که از یک جمله یا اصطلاح بتوان گوینده را شناسائی کرد.
 

لاتی که برای من الگوی اکبر شیراز بود می­گفت «حرف صاحاب داره.» و هم او بود که به‌جای «ده پونزده نفر» می‌گفت «ده شونزده نفر». و وقتی او به جای «لازم و ملزوم» می‌گفت «لازم و منظور» من نمی‌دانستم این خطای لفظی قصدی است یا سهوی.
 

ولی آدم نمی‌توانست زیبائی کلام او را به هیچ وجه با تصنع مشمئزکننده‌ی نثر روزنامه‌های درباری و رادیوی سلطنتی (و صدا و سیمای اسلامی) مقایسه کند
 

با توجه به سانسور در ایران، هستند نویسندگانی که کتاب­هاشان را در غرب منتشر می­کنند. شما سالیان دراز است که در آمریکا و به یک معنا در آتنِ امروز جهان زندگی می­کنید. نظرتان درباره بنگاه­های نشر و بازار کتاب آمریکا چیست؟ به نظر شما از نویسنده ایرانی چه انتظاری دارند؟
 

در آمریکا سانسور رسمی دولتی وجود ندارد. سانسور بیشتر از طریق بخش خصوصی و «گروه های فشار» صورت می­گیرد. «کرپریشن»­های بزرگ به همراه ماشین عظیم تبلیغاتی سیستم کاپیتالیستی امریکا انتشار و توزیع کتاب­ها را در کنترل خود دارند. ولی هر کسی یا هر گروه کوچکی می­تواند کتاب­های خودش را چاپ کند حتی اگر نتواند آن­ها را توزیع کند. کتاب­های بیشماری در آمریکا چاپ می­شوند که مطلقاً ارزش خواندن ندارند ولی به تعداد کثیری چاپ می­شوند و به زور تبلیغات به حلقوم مردم چپانده می شوند.

کتاب­های این ناشرین بزرگ در تمام رسانه­های جمعی از روزنامه­ها گرفته تا رادیوها و تلویزیون ها به اصطلاح «نقد» می­شوند چونکه یا این رسانه­ها با بودجه­ی تبلیغاتی این «کرپوریشن»ها می­گردند و یا همه­شان بخشی از «کرپوریشن»­های بزرگتری هستند. گاهی مهم نیست که در این باصطلاح «نقد»ها چه گفته می­شود. مهم این است که نیمی از یک صفحه­ی یک روزنامه با عنوان دهن پرکنی به کتابی اختصاص داده شود. مثلا دو روزنامه­ی مهم امریکا، نیویورک تایمز و واشنگتن پست، هر یک نیم صفحه از روزنامه را به کتابی به اسم Princess Daisy اختصاص دادند.
 

عنوان مقاله­ها به خط درشت می گفت «کتاب پرنسس دیزی با حق­التالیف هفت ملیون دلار فروخته شد.» در خود مقاله می­گفت که این کتاب چیزی بیشتر از یک نوشته­ی شهوت­انگیز (soft pornography) نیست. ولی متن مقاله مهم نبود. عنوان درشت مقاله نتیجه­ی لازم را می­داد چون اغلب مردم متن مقاله را نمی­خوانند. البته نقدهای جدی­تری هم هست که به اصل مطلب می­پردازند. من خودم نقاد برخی روزنامه­های مهم مانند «فیلادلفیا اینکوایرر» و غیره بوده­ام. در این نقدها اگر نقدتان کم و بیش منفی باشد یا آن را چاپ نمی­کنند یا به شما یادآور می­شوند که این ناشر سالی نیم یا یک ملیون دلار به روزنامه آگهی می­دهد و شما بهتر است نقد بهتری بنویسید و تا حدی از کتاب تعریف کنید.
روزنامه­ی «نیویورک تایمز» بخشی دارد به اسم «کتاب­های پرفروش». جمع کثیری از خوانندگان به اصلاح «جدی» امریکا فقط کتاب­هائی را می­خوانند که در این گروه «کتاب­های پرفروش» ذکر شده باشد. چند سال پیش عده­ای تحقیقی کردند. در این تحقیق کارت پستالی چاپ کردند که در آن می­گفت «اگر شما این کتاب را خریده­اید و می­خوانید این کارت پستال را به فلان آدرس بفرستید و ۱۰ دلار دریافت کنید.» این کارت پستال­ها را در هزارها کتاب و در صدها کتاب­فروشی در لای صفحات این «کتاب­های پرفروش» جای دادند. یک دانه از این کارت پستال­ها برای دریافت 10 دلار به آدرس ذکر شده فرستاده نشد.
هیچکس نمی­داند این «پرفروشی» کتاب­ها را چطور حساب می­کنند. احتمالاً ناشرهای بزرگ مبلغ زیادی به روزنامه می­دهند تا کتابشان از پیش در این لیست قرار بگیرد. بودن دراین لیست فروش تعداد کثیری کتاب را تضمین می­کند که جبران رشوه­ی داده شده را می­کند. کلک دیگر آن است که گروه­های سیاسی یا مذهبی معمولاً افراطی تعداد کثیری از کتاب­ها را «پیش­خرید» می­کنند و برای مقاصد شخصی یا سیاسی­شان بطور رایگان برای هزاران نفر می­فرستند. و این خود از پیش کتاب­ها را در لیست «کتاب­های پرفروش» جا می­دهد و هزارها خریدار جدید ایجاد می­کند.
 

عکس این جریان آن است که به تشویق دولت یا همین «گروه­های فشار» کتاب­های ارزنده­ای توسط ناشران و توزیع­کنندگان و رسانه­های جمعی تحریم می­شوند و اگر شانس داشته باشند توسط ناشر کوچکی منتشر می­شوند و توزیع محدودی پیدا می­کنند. پس از انقلاب ۱۳۵۷ ایران و تأسیس «جمهوری اسلامی» و گروگان­گیری محال بود بتوان کتابی در باره­ی ایران در امریکا منتشر کرد که جامعه و فرهنگ ایران را به مبتذل­ترین شکل تصویر نکرده باشد. کتاب ارزنده­ای از یک نویسنده ایرلندی از طرف ناشران رد شد چون «به اندازه کافی ضد ایرانی نبود.»
 

آنچه ناشران و «گروه های فشار» امریکا می­خواستند کتابی مانند «بدون دخترم هرگز» بود که هالیوود هم بلافاصله از آن فیلمی بسازد و در هر دو جامعه و فرهنگ ایران را به لجن بکشند. چند ناشر عمده­ی امریکا مدت نزدیک به دو سال روی کتاب Dead Reckoning (متن انگلیسی «بی­لنگر») نشستند تا چاپ آن را به عقب بیندازند. بالاخره یکیشان با زبان بی­زبانی به نماینده­ی من فهماند که شرط چاپ کتاب آن است که من فصلی را که در آن یک شاعر فلسطینی به عنوان اعتراض به همه­ی جهان خودکشی می کند حذف کنم. و به او همچنین فهماندند که با وجود آن فصل در کتاب هیچ رسانه­ی جمعی کتاب را نقد نخواهد کرد.
 

وقتی من حاضر به این کار نشدم در رد کتاب نوشتند که «با وجود آن که کتاب بسیار خوبی است ترس آن داریم که در بازار فروش موفق نباشد.» پیش­بینی­شان در مورد رسانه­های جمعی درست بود. کتاب تنها در یک رسانه جمعی (به اختصار) و چند رسانه­ی کوچک (به تفصیل) نقد شد. در یکی از نقدها شاعر فلسطینی را تبدیل کردند به «شاعر ایرانی» و در یکی دیگر به «شاعر سرگردان عرب»، تا حتی نام فلسطین هم برده نشود. یک استودیوی هالیوود هم لاسی با فکر فیلم کردن آن زد ولی در آخرین تحلیل به این نتیجه رسید که «متأسفانه این کتاب برای ما زیادی جدی است. ما کتابی می­خواهیم که سرگرم کننده باشد.» نامزد شدن کتاب برای جوائز پولیتزر و نشنال بوک اوارد صرفاً در اثر کوشش یکی دو تا نویسنده با نفوذ بود که با کتاب آشنائی داشتند.
 

شما از «گروه­های فشار» صحبت می­کنید. در حالیکه دنیای تجارت کتاب را به یک کالا تبدیل کرده تا وقتی که کتاب کالاست و باید در بازار عرضه شود، خواه ناخواه تولیدکنندگان کتاب تلاش خواهند کرد نظر خواننده کتاب را به طرف کالایی که تولید کرده­اند جلب کنند. در غرب اداره­ی سانسور وجود ندارد. ولی، با این حال تجارت کتاب به شکلی­ست که اگر خواست و پسند خواننده­تان را ارضاء نکنید، در حاشیه خواهید ماند. غربی­ها به نویسنده­ای که سی سال یا چهل سال است در غرب زندگی می­کند، به چشم یک نویسنده­ی خودی نگاه می­کنند که در همان حال چندان خودی هم نیست. خودی­ست چون که تکیه­گاه­های مطمئن دارد مثل جواز اقامت، و امکان کسب درآمد و از نعمت آزادی برخوردار است. خودی نیست، به خاطر اینکه از یک فرهنگ دیگر آمده، و دل در گرو جای دیگری دارد.

نویسنده­ای که برای مثال از چین یا ایران می­آید و کتابش را برای اولین بار در اینجا منتشر می­کند به یک تکیه­گاه احتیاج دارد در مقابل دیکتاتوری که چیستی و کیستی او را به مخاطره انداخته. می­بینیم از او خوشبختانه به شکل­های مختلف حمایت می­شود. من الان یادم آمد که در ایران شما را برای شعرخوانی دعوت کرده بودند، اما ارشاد به شما اجازه شعرخوانی نداد. خب، این دردناک است. یک شاعر و نویسنده بعد از چهل سال به ایران برمی­گردد، او را روی صحنه می­برند ولی به او اجازه نمی­دهند شعرش را بخواند.

نشر چشمه و انتشارات گوهران برای من و چند نفر دیگر یک برنامه­ی شعرخوانی در خانه­ی هنر ترتیب داده بودند. دو سه روز پس از ورودم به تهران و در شب شعرخوانی من و دو سه نفر از گردانندگان برنامه با تاکسی عازم خانه‌ی هنر بودیم که تلفن همراه آنها زنگ زد و خبر رسید که رئیس خانه ی هنر شرکت من در برنامه­ی شعرخوانی، حضورم را در روی صحنه، و حتی ذکر نامم را منع کرده است. من راستش از این خبر هم خوشحال و هم نگران شدم. خوشحالیم از آن بود که از چند شعر فارسی که به همراه داشتم دو تاش را مطلقا نمی­شد در آنجا خواند و آن دو شعری است که در 1360 در نفی انقلاب اسلامی و جمهوری اسلامی گفته بودم وابتدا در روزنامه ی «ایرانشهر» و بعد در مقدمه­ی «بی لنگر» چاپ شد.

این شعر که می­گویید: پیمانه­ها و پیمان­ها اینک شکسته­اند،/ بر خاک ریخته است خون شهیدان برای هیچ/صدها امید خام بر باد رفته است/این دیو نیک صورت بار دگر پس از هزار ما را فریفته است.

… بله وگفته بودم «جلاد تاجدار رفت/ بر مسندش دستاربند جلاد» در حقیقت اعلان جنگ من با جمهوری اسلامی بود. یکی دو شعر دیگر را همان شب و باعجله از اشعار انگلیسی­ام ترجمه کرده بودم که یکی از آنها بعد در مجله «زنده رود» اصفهان چاپ شد. خیال داشتم چندین شعر به زبان انگلیسی بخوانم و مطمئن نبودم شنوندگان تا چه اندازه آنها را برداشت خواهند کرد. امیدوار بودم دست­کم از موسیقی آنها خوش‌شان بیاید.
 

نگرانی­ام از آن بود که شاید تحریم حضور من در محفل پیش­درآمد منع بازگشت من به امریکا یا سفری به اوین باشد. ما سفرمان را به خانه­ی هنر ادامه دادیم و من با محمود دولت­آبادی وگروهی از نویسندگان و شعرا در میان جماعت نشستم. گردانندگان برنامه از یک قسمت از دستور دریافت شده سرپیچی کردند و با ذکر نام از حضور من در محفل سپاسگزاری کردند.
 

یکی دو روز بعد را من همچنان نگران در خانه­ی میزبانم در تهران ماندم و انتطار مهمانان ناخوانده را کشیدم. خبری نشد ولی از دوست خبرنگاری شنیدم که مصاحبه­ای که با روزنامه ی «شرق» کرده بودم و بعد از توقیف «شرق» در روزنامه­ی «روزگار» چاپ شده بود به من کمک کرده بود و یکی از «مقامات بالا» گفته بود این بابا نویسنده­ی مطرحی است و مزاحمش نشوید. بخصوص که صحبت از آن بود که ممکن است من تصمیم بگیرم در ایران بمانم. بعد از آن ناگهان گوئی که در باغ را باز کرده باشند پای تعداد زیادی خبرنگار و فیلم داکومنتری­ساز و غیره به خانه­ی ما باز شد و روزنامه­ها هر روز مشتی عکس و تفصیلات چاپ کردند و رادیوی خود دولت در برنامه ی فرهنگیش مصاحبه­ای ترتیب داد که در سه شب پخش شد و «تیوی پرس» به دنبال مصاحبه آمد. از دانشگاه تهران با من تماس گرفتند و دعوت کردند که در مراسمی که برای بزرگداشت نویسندگان و مترجمان ترتیب داده می­شد شرکت کنم ولی دیگر ازشان خبری نشد.
 

با «تیوی پرس» مصاحبه برای سایت آنها به شرطی کردم که بتوانم در باره­ی سانسور در ایران صحبت کنم و آنها حتی یک کلمه­ی مصاحبه را تغییر ندهند. آنها هم موافقت کردند. تنها تغییری که از من خواستند بدهم آن بود که کلمه­ی «رومی» را که نام مرسوم شده در غرب برای «مولوی» است به «مولوی» تبدیل کنم. یکی دو تا «غلط» هم از انگلیسی بنده گرفتند که بخاطر ابتدائی بودن سواد آنها بود که با توضیح من قانع شدند. با این وجود تا لحظه­ای که هواپیمای لوفتانزا از فرودگاه امام خمینی بلند نشده بود من کاملاً اطمینان نداشتم که خطر از سرم جسته است.
 

شما ظاهراً یک سفر دیگر به ایران کردید…

در سفر سال بعد که همزمان با انتشار چاپ جدید ترجمه­ی من از «سرزمین هرز» تی. اس. الیوت و معرفی آن در نمایشگاه کتاب بود من سری هم به مؤسسه­ی علمی عملی (که وارث مؤسسه­ی فرانکلین شده­اند) زدم تا توصیه کنم که چاپ بعدی کتاب «خشم و هیاهو»ی فاکنر را به انتشارات چشمه واگذار کنند. از من استقبال گرمی کردند و بزرگانشان هر کدام اصرار کردند که عکسی با من بگیرند و کتابچه­ای به من دادند که نظریاتم را در آن بنویسم. به من تذکر دادند که «مقامات بالا» نظرات نوشته شده در آن کتابچه را به دقت خواهند خواند. من به نیمه شوخی گفتم که اگر من نظرات واقعیم را بنویسم سر و کارم به زندان اوین خواهد افتاد.

آنها کمی به من اطمینان خاطر دادند. من نظراتم را بی­پرده در باره­ی سانسور وزارت ارشاد نوشتم و بطور خلاصه گفتم که «شما دیگر کاملا بر خر مراد سوارید و سپاه پاسداران کاملاً مسلط است و خطر این که کسی جمهوری اسلامیتان را ساقط کند بسیار کم است. دست­کم بگذارید نویسنده­ها کتابهایشان را چاپ کنند و ناشرهای بیچاره را با مجوز بعد از چاپتان ورشکست نکنید چون آنهائی که این کتاب­ها را می­خوانند آن کسانی نیستند که بخواهند شما را به زور براندازند.» باز هم اذعان می­کنم که با هر کلمه­ای که می­نوشتم پشتم تیر می­کشید و در گوشم کلمه­ی اوین طنین می انداخت.
 

در خبرها آمده بود که شما ظاهراً قصد دارید کتب ممنوعه را در آمریکا چاپ و توزیع کنید.

قصد اول ما چاپ کتاب های شناخته شده­ای بود که در ایران ممنوعند و دسترسی به آنها مشکل است. یک نمونه از اینها «سفر شب و ظهور حضرت» بود که چاپ کرده­ایم. قصد دوم ما چاپ کتابهائی بود که مدت درازی در وزارت ارشاد در انتظار مجوز نشسته اند و امکان گرفتن مجوزشان نیست. یک نمونه از این کتابها «بی­لنگر» بود که متن فارسی آن دو سه سالی در ارشاد گیرکرده بود و چند ماه پیش چاپش کردیم.

حالا که کتاب در آمریکا چاپ شده، خوشحال نیستید که مجبور نشدید تن بدهید به حذف بخش­هایی از این کتاب؟

از این که «بی­لنگر» مجوز چاپ در ایران نگرفت خوشحالم چون من در متنی که به وزارت ارشاد فرستاده بودم برای آن که امکان چاپ کتاب باشد چند صفحه­ای را حذف کرده بودم که نشان میداد همان شکنجه­گرهای زمان شاه در زیر عکس تمام قد خمینی به همان شکنجه های فجیعشان ادامه می­دهند. ولی در متنی که در امریکا منتشر کرده­ایم آن صفحات دوباره گنجانده شده­اند.
 

ظاهراً قصد داشتید برخی از کتب ممنوعه را به زبان­های دیگر هم ترجمه کنید

قصد سوم ما ترجمه­ی بعضی از این کتابها به زبان انگلیسی و دیگر زبانهای اروپائی مانند اسپانیائی، فرانسه، آلمانی و ایتالیائی بود. نمونه­ی چنین کتاب­هائی باز «بی­لنگر» است که آن را خود من به زبانهای اسپانیائی و ایتالیائی ترجمه کردم و به این زبانها منتشر کردیم. و فعلا هم من در کار ترجمه آن به فرانسه هستم و ما در جستجوی یک مترجم برای ترجمه­ی آن به آلمانی هستیم. قصد چهارم چاپ کتابهای ارزنده­ی تازه­ای از نویسندگان جوانتر و یا مجموعه هائی از این نویسندگان بود و هست.
 

نویسندگان آیا استقبال کردند؟

تعداد متن های رسیده برای ما بیش از آن بوده است که انتظار داشتیم، تا اندازه­ای که فعلا خواهش کرده­ایم نویسندگان تا فراخوان بعدی کتابی برای ما نفرستند. به دلیل زیاد بودن آنها و همچنین به دلیل یکی دو هفته بیماری من، ما هنوز نتوانسته­ایم به خواندن همه ی متن­های رسیده بپردازیم.
 

موضوع این متن­ها چیست که آنها را جزو کتب ممنوعه می­کند؟ نثر هستند یا شعر؟

متن­های رسیده بیشتربه نقد صریح اجتماعی می­پردازند و کمتر به اروتیسم. برخی از این متن­ها از نویسندگان و شعرای شناخته شده هستند که با دقت بیشتری بررسی خواهیم کرد. برخی کتابها خیلی طویل هستند که بررسی به آنها زمان زیادی می­خواهد. بعضی کتابها در تشریح وقایع و جنایات اخیر رژیم ارزنده اند ولی بعنوان آثار ادبی ارزش کمتری دارند و یا به ویراستاری بسیاری نیاز دارند. کتابهائی هم دریافت کرده­ایم که به زبانهای فارسی یا انگلیسی در خارج از ایران چاپ شده­اند و ما امکان توزیع آنها را بررسی خواهیم کرد. تعداد زیادی تکه­های کوتاه بصورت نثر یا شعر هم به ما رسیده که موضوع تعداد زیادی از آنها وقایع بعد از کودتای اخیر ایران است. اینها را در گروه بخصوصی گذاشته­ایم تا بلکه آنها را بصورت مجموعه­هائی منتشر کنیم.
 

کتاب ترجمه­شده هم به دست شما می­رسد؟ می­دانید که ترجمه­ها هم به خاطر حضور برجسته­ی اروتیسم در ادبیات غرب و برخی وصف­های بی­پرده یا اصلاً امکان انتشار پیدا نمی­کند یا در اغلب مواقع به طور ابتر و با حذف صحنه­های مورددار و حتی حذف بخش­هایی از کتاب منتشر می­شود.

تعداد زیادی از مترجمین خواستار چاپ ترجمه­های فارسی آنها از کتابهای اروپائی و انگلیسی شده­اند. برای این مترجمین توضیح داده­ایم و می­دهیم که در ایران چون قانون کپی رایت بین­المللی امضا نشده است هر کسی می­تواند هر کتابی را ترجمه کند. در امریکا تنها با اجازه­ی نویسنده یا ناشر ما می­توانیم کتابی را منتشر کنیم. و انتشار ترجمه­ی متن فارسی کتابهائی که اصلشان به زبانهای خارجی است در امریکا برای خوانندگان محدود ایرانی که ترجمه­ی فارسی می­خوانند فعلا در دستور کار ما نیست. استثناهائی در این قاعده هست : مانند کتاب «اولیس» جیمز جویس که بنا بر اطلاع من مترجمی در ایران ترجمه کرده است و سالهاست نمی­تواند اجازه­ی چاپ آن را بگیرد. بنا بر آنچه من شنیده­ام مترجم حتی حاضر شده است که برخی از فصول کتاب را که مورد ایراد ارشاد هستند به زبان اصلی انگلیسی در کتاب بگنجاند و ارشاد موافقت نکرده است. گویا به او گفته­اند می­تواند آن فصول را به زبان اسپانیائی یا ایتالیائی در کتاب بگنجاند ولی نه به زبان انگلیسی. من مترجم را نمی­شناسم و با کیفیت ترجمه­ی فارسی کتاب هم آشنائی ندارم. ولی چون خودم پیش از ترجمه­ی«خشم و هیاهو»ی فاکنر به فکر ترجمه­ی این کتاب بودم می­توانم حدس بزنم که هیچ مترجمی که تسلط کامل به زبان انگلیسی نداشته باشد به فکر ترجمه­ی «اولیس» جیمز جویس نمی­افتد. و هیچ مترجمی که ارادت بیش از حد به ادبیات نداشته باشد رنج چنین کار عظیمی را به خود هموار نمی ­کند. ( البته در زمان شاه یک رذلی تمام دیوان حافظ را باصطلاح خودش به انگلیسی ترجمه کرده بود و عکس شاه و فرح را هم در صفحه اول کتاب گذاشته بود و شعر مضحکی هم به زبان فارسینگلیش در مدح اصول نه­گانه­ی شاه در پیش­درآمد کتاب چاپ کرده بود. اما آن مقوله­ی دیگری است.)
 

اگر مترجم «اولیس» به انتشار کتاب در امریکا علاقه نشان بدهد، با وجود هزینه­ی سنگینی که چاپ چنین کتاب قطوری در برخواهد داشت ما آن را بررسی خواهیم کرد و در مورد امکان و هزینه ی گرفتن اجازه­ی ترجمه از ناشر اقدام خواهیم کرد.در ضمن ما با کمال میل ترجمه­های دقیق و خوب کتابهای ارزنده­ی فارسی را به انگلیسی استقبال خواهیم کرد و ویراستاری آنها را هم خواهیم پذیرفت. ما اخیرا چنین کتابی را با عنوان Angels’ Whisper منتشر کردیم. باید اذعان کنم که با زمان و کوششی که من در این ویراستاری (یا بهتر بگویم بازنویسی) صرف کردم می­توانستم دو سه تا از کتابهای ناتمام خودم را تمام کنم. ولی به دلیل یک تعهد شخصی که پیش از خواندن کتاب برای ویراستاری و چاپ آن کرده بودم کار را به پایان رساندم.
 

آقای شعله­ور عزیز. متشکرم که وقت­تان را به ما بخشیدید.