مشدی کجی از جا پرید. نیمه‌شب بود. شعله‌ی علاالدین را کشید بالا، دست‌کشان روی زیلو عینکش را پیدا کرد و توی نور فتیله، دسته‌ی کِش تنبانی را انداخت پس سرش و پا کشید دو قدم تا دم مشمع‌های پنجره. بخار را با کف دست پاک کرد و زل زد به سایه‌هایی که جلوی صحن میرزاآقا پشت به فانوس برقی پرنوری، آهن کلفتی می‌کوبیدند به سنگ. زمین با هر ضرب می‌لرزید و مشدی کجی که از ترسِ زلزله پریده بود، حالا که آن دو نکیر و منکر را بالای قبرها دید، داشت پس می‌افتاد. تف می‌فرستاد به گور پدر حاج مستقیمی که خرج دوا درمان را داده بود و نگذاشته بود همان سالِ زلزله، بمیرد و برود تنگ گورگور دره‌ی پایینِ ده، بخوابد پیش بَلَدی.

سروش چیت‌ساز: داستان‌نویس
سروش چیت‌ساز: داستان‌نویس

مشدی با هر ضرب پتک از جا می‌پرید و وقتی دید دل ندارد برود سروقت آنها، کج‌کجکی برگشت سمت تشکش و لحاف را با دست چنگال مانده‌اش کشید تا زیر دماغ و فتیله را آنقدری که مبادا نورش کپر را لو بدهد، پایین کشید. می‌ترسید کارشان که وارست بیایند سروقتش. صدای قلبش را می‌شنید و یاد حرف مستقیمی افتاد که می‌گفت وقت زلزله، مشدی از ترس مردن سکته کرده بوده؛ وگرنه فرغونی که از بام کپر آوار شده بود روی مخش، هر قدر هم ضرب داشته و هرقدر گوشه مغز را لَوَردیده، باز هم نمی‌شده مشدی را به این روز در بیاورد که دست راستش چنگال بماند و گردنش رو به شانه چپش قفل بشود و وقت راه رفتن عین خرچنگ، دقیقا همین را می‌گفت، خرچنگ، کج‌کجکی روی پهلو راه برود و هر جا که قصدش باشد یک کمان بزند تا برسد. حالا، باز هم نزدیک بود سکته کند. انفاختوس بیشترین چیزی بود که مشدی توی زندگی از آن می‌ترسید. پیدا بود که مامور جهنم است. دیگر مهم نبود که بار پیشین فرغون بوده که به این روزش انداخته یا چی. انفاختوس یا هر چی، نصیبش این بود که زنده بماند تا این موکلین دَرَک بیایند، سیاهِ شب، خفتش کنند و بیندازند توی هاویه. گُرمبه‌ها که بُرید، مشدی فقط صدای خس‌خس سینه‌ی خود را می‌شنید زیر لحاف و همانطور که گوش خوابانده بود تا صدای پاها سر برسد، گرما از ساقهاش خزید بالا تا زیر پلکش و دیگر چیزی نشنید.

سحرنزده که بیدار شد، یاد خواب بدش افتاد. درد دوید روی ستون مهره‌هاش و تا روشنی همانطور زیر لحاف ماند. شاشش را که کرد، خودش را کشاند به سَلّه مرغها، هر چه لای خاک اره‌ها پیدا کرد چید توی سطل ماستی و یکی را که به نظرش از همه درشت‌تر بود شکاند توی ماهی‌تابه و وقت شکاندن و بعدش، وقتی با نصف بربری سق زد، باز شک کرد یک تخم شکانده یا دوتا.  خاطرش نبود. نگاه کرده بود توی ماهیتابه. زرده‌ها یکی می‌شد و بعد دوباره یک زرده می‌شد دو تا. پوسته تخم هم کم و زیاد بود. از وقتی فرغون افتاده بود،  گاهی یک چیزهایی را دو تا می‌دید و گاهی دو چیز را یکی. حواس هم نمانده بود براش. بعد که خورده بود هم نفهمید زیادی سیر شده یا کم. روزی یکی بیشتر نباید می‌خورد. مستقیمی گفته بود همین پرخوری انفاختوس را خبر می‌کند.

مجموعه داستان «نوبت سگ‌ها» سرود چیت‌ساز، نشر مرکز
مجموعه داستان «نوبت سگ‌ها» سروش چیت‌ساز، نشر مرکز

تابه را که شست و خرده نانها را که برای مرغها ریخت، دیگر آفتاب در آمده بود و مشدی با همان مسیر کمانی، خرچنگی تاب زد تا در بقعه و تازه آن وقت بود که ماجرای دیشب یادش آمد و قلبش ریخت. راه باریکه‌ای که قبل از کجی، از دم کپر، روی آن راست دماغش را می‌گرفت، تا از بین شمشادها برسد به بقعه، جلوی صحن از کنار چهار تا قبر ‌ساب‌رفته می‌گذشت که حالا یکیشان، همانی که تا دیروز نوشته‌هاش را کمی می‌شد خواند، پکیده بود. جایی که پیش‌تر سنگ بود حالا خرده ریگ بود و بس. تاپ‌تاپ نبضش که توی شقیقه شروع کرد به زدن، حسنی از دور پیدایش شد. گاری را که چهارتای هیکلش بود از روی مانعی که برای موتورها گذاشته بودند رد ‌کرد و از در آن سوی پارک خِرکش ‌آورد سمتش. مشدی که فهمیده بود قُلتشن‌ها را خواب ندیده بوده، از دیدن بچه که تنها جنبنده‌ی پارک بود دلش گرم شد و رفت در حرم میرزاآقا را وا کند. شب هم که رفت بخوابد شعله را آنقدری کشید پایین که ذره‌ای نور درز نکند. اما خبری از سایه‌ها نشد.

حاجی مستقیمی چند روز بعدش که آمده بود وجوهات را بردارد، زد روی شانه‌اش و گفت«ما خادم میرزاییم مشدی. یادت باشد نان تو را همین میرزا می‌رساند. کارت به باقی اهل خسران نباشد» مشدی زنده ماندنش را مدیون میرزایی بود که خودش جوان مرگ شده بود. عاشق میرزا بود. شبهای جمعه مثل یک پدر می‌نشست برایش گریه می‌کرد و بعد از ماجرای زلزله حالا می‌دانست نظر کرده آقاست. توی دلش دیگر دردی نداشت جز غم غربت آقا و رنگ چشمهای بلدی. البت اگر مستقیمی مساعده می‌دادش و می‌توانست چهار تا آجر بگذارد، آلونکی علم کند و از شر کپری که سی سال پیش با مشمع و حلبی و بشکه ساخته بود و بعدِ زلزله همه جاش آب پس می‌داد، راحت می‌شد….

«مشدی توسل داشته باش. چند متر نایلون هم می‌دهم بخری بندازی روی بوم.»

مستقیمی به این بهانه که بقعه را می‌خواهند ببندند دو سال بود وعده مساعده‌ی را پس می‌انداخت. ترس از ورانداختن میرزاآقا، همیشه با مشدی بود. یک بار سالها پیش لودر آورده بودند به این انگ که میرزاآقا امامزاده نیست و حتی سید هم نبوده، بیاورندش پایین و جایش چیزی بسازند برای بچه‌ها. جایی که تیراندازی یاد بگیرند و سینه‌‌خیز و اینها. اما همین حاجی یک جوری که خودش بلد بود راهیشان کرده بود بروند پی کارشان.

گور پدر بچه‌ها.  مشدی از دست‌شان شکار بود. همانها اسمش را گذاشته بودند کجی و همانها……

توی این صحرای محشر مگر جا کم بود که باید می‌آمدند قبر میرزا را بیاورند پایین؟  مشدی پابسته‌ی میرزا بود. زنش بلدی هم. حتی وقتی بارش را می‌خواست بگذارد، نذر همین میرزاآقا کرده بود و اگر قسمت نبود بچه بماند و سر زا زن را هم برده بود، دخلی به میرزا نداشت. قضا و قدر بود.

میرزاآقا شهید شده بود. باطن داشت. پدرِ پدر همین حاجی-که آن وقتها کدخدا بوده و داده بود همین آدمهای ده پایین برای میرزاآقا قبر و بقعه بسازند-یک بار شب که از باغ می‌آمده گرگ می‌زندش. زهره‌اش داشته در می‌رفته که توی قرص مهتاب، یک آقای بی‌سر و نورانی ظاهر می‌شود،  نعره می‌زند، از جایی که باید دهانش می‌بوده و گرگ فلنگ را می‌بندد.  حالا هم تنها همان بقعه‌ی  بی‌شیله‌پیله و بی‌برق و تکلف را داشت. با همان گنبد کله‌قندی، که همین پدر حاجی مستقیمی وقتی تازه مشدی را آورده بود، داد ساختند. یک چاردیوار بود که فوقش دو تا آدم تویش جا می‌گرفت، با یک در لکنتی آهنی و چند تا قبرِ کنارش، که مشدی هر چه فکر می‌کرد توی قصه‌های حاجی هم رد صاحبانش را پیدا نمی‌کرد. مشدی همان قدیمها، که پدرِ مستقیمی را خدمت می‌کرد، گاهی پای درسش می‌نشست. وقتی از میرزا حرف می‌زد انگار لالایی می‌گفت. مشدی غرق می‌شد توی صداش و لحن حرفهاش را زیر لبی از بر می‌کرد.

«میرزا آقا اسماعیل اگر جای چهار تا جریده‌نویس، صد تا تفنگ‌چی، اگر صدتا تفنگ‌چی دورش داشت که حالا این نبود که من به شما بگویم. با چشمها فقط می‌شود دید. اما نگاه کردن مهم است. این جور مردِ آزاده را، یک نفر بیاورد پیش شاه – گریه هم دارد آقا، برای گریه کردن نیست که می‌گویم، برای عبرت است- سرش را توی باغ، پیش پای شاه، گوش تا گوش، آه آه!…. پر کردند کاه. جنازه را آوردند انداختند توی جنگل طعمه جانورها بشود. اصلا عزرائیل شرم داشته وقت قبض.  آقا با دو دست خودش سر را برداشته گذاشته روی گردن، یک بیت شعر خوانده و دوباره افتاده. شاه ریده بوده توی تنبانش. شعر را سر در حرم نوشته‌اند: سیصد گل سرخ، یک گل نصرانی… »

همین قدر کرامت برای مشدی کفایت می‌کرد. مستقیمی که رفت، مشدی توی چرتِ بعد از ناهار، میرزا را ‌دید،  با یک سَرپُرِ لول بلند، سوار اسبی که روی تپه چراغ‌پا شده و آفتاب پشتش بالا آمده بود؛ بعد هم شبِ مجلس سربُرانش را و صدای برخائیلِ ملک که پای مذبح، پوشیده از شاه و میرغضب، گفته بود: «میرزا همین آن اراده کنی هزار اجنه و اژدر بفرستم دودمانشان هوا کند.» مستقیمی همیشه می‌گفت «مشدی یاد شعر پدر باش: با صد هزار شمشیر، حکم قضا نگردد» اما مشدی معتقد بود میرزا باید کمک برخائیل را قبول می‌کرده.

مشدی صبحِ آفتاب‌زده، در را باز می‌کرد، سنگ‌فرش‌ها را می‌رُفت و غروب بعد از هِی کردن گربه‌هایی که جاگیر می‌شدند آن تو، می‌بست و می‌رفت پی کارش. گاهی حسنی می‌آمد کمکش. گاری‌اش را می‌گذاشت پشت کپر مشدی. گونی‌هایی که از کله صبح از کهنه پلاستیک پر می‌کرد می‌چید روی همین گاری، تا غروب که هلش بدهد پایین شیب و زیر پل بخوابد و هر وقت یک گونی پر می‌شد سری می‌زد ببیند مشدی چه کارش دارد.

بعد از مرگ بلدی، مشدی، بچه اگر گیر می‌آورد می‌بست به کمربند. بعد هم که از مریض‌خانه برگشت همان‌ها می‌آمدند سنگ می‌زدند به کپر، «مشدی کجی، مشدی کجی» می‌خواندند، در می‌رفتند و مشدی زورش نمی‌رسید بگیردشان. یک روز حسنی پیدایش شد. آمد در کپر. صدا زد عمو. عمو! صورتش رنگ قیر و چشمهاش سبز بود. رنگ چشمهای بَلَدی. بلدی همین قدری بود که مشدی عقدش کرد. قدش هم همین قدری ماند. سیاه نبود ولی. مشدی را آبزرگ صدا می‌کرد. آرزو داشت یک دوچرخه می‌داشت و بلدی را می‌نشاند ترکش و می‌برد بازار. دلش می‌خواست یک رخت سبز، رنگ چشمهاش برایش بخرد. یک بار گفته بود حسنی بیا برویم نمره، بشورمت بلکه سفید بشوی و حسنی چشمهاش زد بیرون. مشدی هم پاپی نشد. وقتی گفت عمو، مشدی کمین کرده بود پشت مُشَمع. جست و یقه‌اش را با همان دستِ چنگال گرفت و کمربند را برد بالا. حسنی چشمهاش دوبرابر شد، سبزشان هم تیره‌تر. رنگ ته حوض. مشدی ماند. نزد. گاری پشت حسنی بود. پسر پرسید «این بماند تا غروب؟»

قرار شد عوضش نان بیاورد. مرغها را هم شبها قبل رفتن بکند توی آلونک.  بربری دو کوچه پایین‌تر بود و سربالاییش نفس مشدی را می‌گرفت. از وقتی حسن آمده  بود مرغها هم کم نمی‌شد دیگر.  تخم‌جنها هم گورشان گم شد. حسنی با تسمه‌ی کولر می‌زد کبودشان می‌کرد. چند تا هم سرسره زدند آن سر پارک و دیگر شرشان خوابید. مشدی می‌دانست که بچه‌های مردم همه وحشی و هارند اما سر در نمی‌آورد چطور ننه بابایشان، با آن همه ادعا، می‌گذاشتند اینطور عاطل و ول بگردند.

وقتی مشدی آمده بود اینجا، خبری از پارک نبود. یک جنگل جمع و جور بود با یک بقعه و چند تا قبر کنارش. بعد خیابانها از کوه آمد بالا و راه‌راه جنگل را تراشید و خانه‌ها علم شد جای خرابه‌های دهات و از جنگل‌، همین یک چس پارک ماند و همین بقعه پشت درخت‌ها. بچه‌هایشان هم هرز ریختند توی پارک. بعد هم خودشان سر و کله‌شان پیدا شد که کپر مشدی شأن خانه‌شان را آورده پایین  و قبرها برای سلامتی مضرند و حاجی پوست خودش را کند تا حالی شان کند اینها تا حالا سیصد کفن پوسانده‌اند و مفاخر ملکند و میکروب ندارند.

حاجی کمالات زیاد داشت. دبیر تاریخ بود توی مدرسه و هر سال عمره می‌رفت. می‌گفت نذر پدرش بوده که از عایدی حرم، هر سال به نیابت میرزاآقا که ناکام مانده و خانه خدا را ندیده، برود مکه.

حاجی که رفت، مدتی خبری نبود. مشدی گاهی شبها خواب یک آدم کت و شلوار مشکی می‌دید با کراوات سیاه. باریک و بلند و ورزیده. پیراهنش از سفیدی انگار نور داشت. نورش قدری بود که چشم را می‌زد و نمی‌گذاشت مشدی سر و صورتش را ببیند. توی خوابش عاشق این مرد بود. دلش هر بار با دیدنش غنجه می‌زد و صدا که از دایره نورانی بالای شانه‌ها بیرون می‌آمد و می‌گفت «سلام مشدی. منم پسرت. پسرِ بلدی»، مشدی، انگار بچه‌ها، شیهه خوشحالی می‌پرید وسط خنده‌هاش.  می‌رفت که مرد را بکشد توی بغلش اما همانطور کج می‌ماند و دستش، قلاب، گیر می‌کرد توی هوا. با ناله می‌گفت «پسر عزیزم. اسمت چیه بابا؟» صدا می‌گفت «انفاختیل!» و هربار همین‌جا با نعره از جا می‌پرید. تا اینکه یک شب دوباره مشدی این بار با صدای سرند و ماله از خواب پرید و موکلین ملک‌الموت را دید که با استامبولی و ماله و شن و سیمان، بالای قبر مشغولند و سایه‌شان خم و راست توی کورسوی چراغ زنبوری بلند و کوتاه می‌شود تا درِ حرم.  ترسید شاید کسی را می‌خواهند بگذارند توی قبر یا شر دیگری است و باز تپید توی رخت خوابش.

صبح، مشدی، تخم‌مرغ را که می‌شکست فکرش پیش قبر بود. یادش رفت یکی خورده یا دو تا. خودش را رساند به قبرها و دید یک سنگ جدید سفید با کلی نوشته گذاشته‌اند روی قبر. تا کنار پارک رفت  و تلفنی زد به مستقیمی. مستقیمی گفت خوب شد گفتی. کمی سیمان سفید بده حسنی بگیرد، دوغاب بده به موزاییکهای دم صحن. مشدی گفت فکر کنم اسم یک خان را رویش نوشته‌اند. گفت حالش از خانها به هم می‌خورد و تف می‌اندازد به قبرش. مستقیمی گفت «مشدی جد من هم خان بوده‌ها.» اینطور که حاجی از حسنی اسم می‌برد مشدی از کوره در می‌شد. به فکرش افتاده بود که حاجی همین روزها حسنی را بگذارد جای او و او را رد کند پی کارش. اگر اینطور علیل نبود شاید خودش از شر حسنی خلاص می‌شد.

چند شب که گذشت صدای پتک بلند شد. سایه‌ها زیر نورافکنها کش می‌آمد و صدای پاشیدن خرده سنگها، لای ضربه‌ها، تا کپر می‌رسید.  مشدی خبر نمی‌شد کی می‌آیند. تا می‌آمد یادش برود سر و کله یکی پیدا می‌شد. چند روز بعد صدای سرند و ماله آمد و  باز صدای کلنگ. مشدی صبحها خواب می‌ماند و فحش می‌داد به آن مرده‌ی لعینی که اینطور شبها غولها را می‌آورد سروقتش. یک بار شب یادش رفت در بقعه را ببندد و حسنی که صبح آمده بود گاری بگذارد، یک سگ را دیده بود که از در می‌آمده بیرون. مشدی با آن دست چلاق و کمر در هم پیچیده تمام بقعه و صحن را شست و آب پاشید تا دم قبر که یادش نمی‌آمد حالا سنگ دارد یا نه. هر بار تفی می‌انداخت رویش و می‌گذشت. حاجی جریان سگ را نفهمید. وقتی دید همه جا برق افتاده یک کت تازه هدیه داد به مشدی. اولین خیری که قبر داشت همین بود. بعد آن مرد آمد.

یک صبح که مشدی خواب مانده بود حسنی با یک نان تازه آمد دم کپر. زد به حلبی‌ها و عمو عمو کرد. مشدی خواست فحشی نثار پدر حسنی کند که یک آقای برازنده را دید پشت سر حسن ایستاده. یک صبح آفتابی بهار بود. مشدی شب قبلش بعد از رفتن سایه‌ها تا صبح از این شانه گشته بود آن شانه و خواب سروقتش نیامده بود.  حسنی گفت مشدی این آقا شما را خواسته. مرد از همانها بود که مشدی می‌گفت آدم حسابی. یک کت شلوار مشکی براق  تنگ و یک پیراهن سفید و برق دوزی شده‌ی کمرچسب با دکمه سر دست‌های طلایی داشت و یک زنجیر پهن طلا، که از یقه‌ی تا سینه‌ بازش پیدا بود. سرخی تخت سینه‌ی تراشیده‌ی سفتش، مثل آدمهای مایه‌دار از لای موهای تازه نوک زده بیرون بود. ایستاده بود پشت به خورشید و مشدی مجبور بود سرش را پایین بندازد که آفتاب چشمش را نزند. دلش افتاد به تاپ و تاپ. مرد گفت مشهدی خسرو شمایید؟ مشدی گفت بله. گفت حتما خبر دارید چند وقتی است چند تا آدم از خدا بی‌خبر می‌آیند شبها قبر این شهید راه آزادیِ، یارِ میرزا، را می‌شکنند و می‌روند. «خدا را خوش نمی‌آید که اینطور بی سنگ بماند.» مرد دست کرد توی جیبش و یک گوشی موبایل داد به مشدی. از جیب بغل هم یک دسته اسکناس کشید بیرون و گذاشت کف دستش. گفت زحمت بکش مشدی هر وقت کسی آمد سنگ را شکست زنگ بزن «این دکمه را بگیری شماره من را می‌گیرد» بگو سنگ را شکستند که من سر فرصت بچه‌ها را خبر کنم بیایند یک سنگ جدید بیندازند. «هر بار بیایم شیرینیت  محفوظ است» مشدی پول را با دستی که چنگال نبود گرفت و تا جایی که توانست خودش را صاف کرد سمت مرد و کرنش کوتاهی کرد. گفت خدا از سر تقصیرشان نگذرد که به میت هم رحم ندارند و از فکر این جفایی که به مجاورِ میرزا شده، شبها خواب به چشمم نیست و «به همان روح میرزاآقا قسم، اگر این جسم علیل و این کمرپیچیده نبود با همین میله می‌رفتم سراغشان» مرد پشتش را کرد و رفت. چند روز بعد که آمده بود زنگ بزند خبر شکستن سنگ را به آقای حسابی بدهد، یک نفر صدایش کرد. یک مرد خوش‌پوش بود. مشدی فکر کرد همان  قبلی‌ست. همان لباسها تنش بود. شاید زنجیر طلا نداشت و شاید صداش بم‌تر بود و شمرده‌تر حرف می‌زد. گفت مشدی قبر این کافر نباید سنگ داشته باشد. آن هم جوار آقا. یک گوشی و یک دسته اسکناس داد به مشدی و خواست هر وقت کسی سنگ گذاشت برای قبر، خبرش کند. مشدی آمد بگوید نمی‌داند چطور گذاشته‌اند یک گبر را پیش پای آقا بخوابانند اما مرد نایستاد حرفش تمام بشود.

سنگ می‌شکست و نو می‌شد. مشدی وقت جمع‌کردن تخم‌مرغها، پولهاش را که پنهان کرده بود توی یک چاله زیر سله‌ی مرغها، براندازی می‌کرد و وقت شمردنشان یادش می‌رفت چقدر شمرده. شبها هنوز عمله‌ی دوزخ می‌آمدند سر وقت قبر و نورافکنِ کلنگی‌ها و سوسوی زنبوری ماله‌کش‌ها نمی‌گذاشت شب را راحت سحر کند. دیگر ترسی نداشت. شبها گاهی می‌پرید و بیدار می‌ماند منتظر سایه‌ها و صبح آرزوی وقتی را می‌کشید که یکی از آقاها گذارش بیفتد آنجا و پول را که داد، سنگینی گرم دستش را وقتی می‌گفت «پس خبر از تو» روی شانه‌اش بگذارد و برود. نمی‌دانست کدامشان کدام است. نمی‌دانست آن روز صبح چند تا تخم‌مرغ خورده. نمی‌دانست قبر مال ملحد است یا شهید. گوشی تاشو زنگ می‌زد به سنگ‌اندازها و آن یکی، گوشی سفید، به سنگ‌شکنها  و هر بار هم آن مرد فردایش می‌آمد، یک مرد بود یا دو تا؟ هر بار تا دم پارک، تا کنار خیابان، انگار مهمان باشند، بدرقه‌شان می‌رفت و تا به گردشان برسد رفته بودند.

سگ یک بار دیگر، شب را توی بقعه خوابید و این بار مشدی به این نتیجه رسید پیرتر از آن است که زمین و زمان را آب بکشد. کلید بقعه را داد به حسنی که شبها در را ببندد و صبح هم خودش باز کند. حسنی دبه کرد. گفت این جزء قرارشان نبوده. مشدی گفت حسنی قد کشیده و کت قبلی‌اش را داد به او. کت به تنش زار می‌زد اما حسنی حرفی نزد. کلید را گرفت و صبح و غروب کارِ در با او بود. وقتی نزدیکِ آمدن مستقیمی شد حسنی گفت «حاجی خوش ندارد سگ برود توی بقعه» و  مشدی دست کرد توی جیبش و سه تا اسکناس داد به حسن. حسن زل زد به پولها و آمد بگذارد توی یقه‌اش که مشدی دو تا از اسکناسها را پس گرفت.

آب و جاروی صحن هم کار حسن بود. حالا مشدی بیشتر روز را چرت می‌زد و شبها بیدار بود و کمین ‌می‌کشید. روزها گاهی، آدمهای پارک یا حسنی و بچه‌های فراری را می‌گرفت به حرف و از روزگار قدیم برایشان می‌گفت. مستقیمی می‌گفت مشدی داری پیر می‌شوی حسابی، اما مشدی جواب می‌داد تازه می‌خواهد زن بگیرد و می‌خندید. حسنی دیگر گاری را دو روز یک بار هم پر نمی‌کرد. مشدی یک بار که پول داد به حسن، دستش به پولها باز شد. پول می‌داد و حسنی دوغاب و سیمان و موزائیک می‌خرید و گچ می‌زد به دیوارهای شوره زده‌ی بقعه. حاجی راضی بود. می‌گفت ظاهر شسته رفته، نذورات را بالا می‌برد. صندوق بزرگتری خریده بود برای ضریح و دیر به دیرتر سرکشی می‌کرد و اگر مشدی نمی‌جنبید و حسن را پی نخود سیاه نمی‌فرستاد، حاجی هر بار می‌دیدش دستی هم می‌کشید سر بچه. می‌گفت مشدی پول از کجا آوردی برای ریسه‌ها؟ مشدی می‌گفت نذر داشتم. شیشه پشتی را از کجا آوردی انداختی؟ «خیراتِ بلدی بود» « کمی پولهات را نگه‌دار، کپر را نو کن.» مشدی کپر می‌خواست چه کند! پولها را دسته دسته می‌چید زیر تخته‌ی کف سله. قدر خرج حرم و گاهی نازشست حسن بر می‌داشت و روزها اگر بیدار بود می‌نشست به تماشای حرم و دنبال راهی می‌گشت تا سر و ریخت آن را هر روز بهتر کند. آرامگاه را نشان آقای خوش‌پوش داده و گفته بود: «قشنگ نیست؟ می‌خواهم در را بدهم رنگ سبز بزنند.» مرد وقت رفتن برگشته بود نگاهی دیگر انداخته بود به مشدی. مشدی دستش را برد بالا و دوباره اشاره کرد به بقعه و سر تکان داد از رضایت.

شبها هنوز گاهی سایه‌ها پیداشان می‌شد. ناغافل‌تر و دیر به دیرتر. مشدی به آقای خوش‌پوش گفت این دیرتر آمدن‌ها کار را سخت کرده. شبها و شبهای زیاد را باید در اضطراب می‌گذراند تا نوبتش بشود. مرد گفته بود که درک می‌کند و مشدی نگران مزدش نباشد و باز دست زده بود روی شانه مشدی. گفته بود بچه‌ها این روزها خیلی سرشان شلوغ است. طول می‌کشد تا همه را جمع کند. مشدی گفته بود جالب است که او خودش آمده. چون همین حالا می‌خواسته به او زنگ بزند. مرد گفته بود برای چی؟ «همین دیشب سنگ را گذاشتیم، مگر فرصت کردند بشکنند؟» مشدی که فهمیده بود اشتباه گرفته؛ گفته بود می‌خواسته برای قشنگی سنگ تشکر کند.

حسنی رسول را آورده بود که روزها گاری را پر کند و خودش وقتهایی که نمی‌رفت پی فرمایشات مشدی، می‌ایستاد کنار گاری و رسول که گونی را خرکش می‌آورد، تشر می‌زد که چرا خوب پرش نکرده و اگر سر دماغ بود یکی هم می‌زد پس گردن بچه. مشدی نمی‌گذاشت حسنی زیاد دم پر حاجی پیداش بشود اما  باز هم مستقیمی به هر بهانه احوال بچه را می‌پرسید و هر از گاهی می‌پراند که مشدی خیلی پیر شده. « این حسنی پسر خوبی است ها. ای بابا! مشدی انقدر تخم‌مرغ نخور.»

روزی که مشدی دوچرخه خرید باد می‌آمد. برگها توی خیابان بلند می‌شد و خاک از پشت شیشه عینک می‌خزید توی چشمش. دوچرخه صاف نمی‌رفت. عرق کرده بود و کش عینک پس سرش را می‌سوزاند. مشدی دست راستش را چنگال کرده بود دور دسته و با آن یکی، فرمان را که مدام می‌تابید همان سمتی که گردنش خشکیده بود، صاف نگه می‌داشت. کنار دوچرخه راه می‌رفت و از دوچرخه‌سازی پایین پارک تا دم کپر، چند باری نزدیک بود بیافتد توی جو. وقتی رسید حسن با یک بچه دیگر رفته بود روی سقف کپر. مستقیمی هم آن پایین ایستاده بود و می‌گفت چطور نایلون را باز کنند که تمام بام را بپوشد. باد می‌زد زیر نایلون و بادبانش می‌کرد توی هوا و مشدی گفت حالاست که سیاه‌توره‌های روی بام را باد ببرد. حاجی قال و قیل می‌کرد و آخرش یک طناب انداختند پایین و فرغون زنگ زده پشت کپر  را با همان کشیدند بالا و پشت و رو، انگار لاک‌پشت باشد، خواباندند روی نایلون. باد می‌زد زیر لبه‌ها و چق‌چق صدا می‌داد. مشدی نگاه کرد به فرغون. حاجی گفت موقت است. عید فطر که برسد یک کامیون آجر  می‌ریزد این گوشه و یک معمار منصف هم خبر می‌کند، چاردیواری علم کند برای مشدی. «دوچرخه برای چی گرفتی مشدی؟ عروس را می‌نشانی ترکش؟» مشدی روی دور افتاد: «خدا پدر این حاجی مستقیمی را رحمت کند. پدرش مرا آورد اینجا. طبع شعر داشت. مثل میرزاآقا. شعر هم می‌گفت. گفت دست زنت را بگیر بیایید اینجا کنار آقا. آن وقت هنوز آقا صحن نداشت. این چهار تا قبرِ جلویش همان موقع هم بود. همان وقت هم سنگ نداشتند حسابی.»  حاجی خندید که باز مشدی شروع کرد و وقتی رفت پسرها دویدند دنبالش.

شب یک مرد بلند بالا آمد توی خواب مشدی.  کت و شلوار مشکی تنش بود. گفت یکی از فرشتگان الهی‌ست و یک گوشی تلفن داد به مشدی. مشدی دکمه را فشار داد و گذاشت در گوشش. صدایی از آن سوی خط گفت: «الو بابا! منم» مشدی جیغی کشید و از جا پرید. شب را توی کپر نتوانست بماند. خودش را رساند به بقعه، ضریح را بغل کرد و تا صبح مثل سنگ خوابید. صبح که از روی قبر رد شد سنگ شکسته بود. یادش نبود شب قبل سنگ داشته یا نه. نکند وقتی خواب بوده یکی آمده سنگ را شکسته و او خبر نشده. آخرین بار به کدامشان زنگ زده بود؟ اگر زنگ بزند و بگوید سنگ را شکسته‌اند، طرف در نیاید که همین چند روز پیش خبر دادی و چطور سنگی که شکسته بوده را دوباره شکسته‌اند. اگر خبر ندهد چه؟ اگر سنگ را همین دیشب شکسته باشند؟ مشدی تخم مرغها را از توی سطل در می‌آورد، می‌شمرد و می‌گذاشت سر جاش و دوباره بر می‌داشت  می‌شمرد. دستمال را بر می‌داشت و تا ظهر هی دسته دوچرخه را ها می‌کرد و می‌سابید و یک بار رسول را جای حسنی گرفت و یکی خواباند زیر گوشش. دمهای غروب دل را زد به دریا و با گوشی تاشو زنگ زد به مرد و هنوز دهانش را باز نکرده بود که مرد گفت مشهدی جان به خدا بچه‌ها گرفتارند. می‌آیند همین روزها. قربان دستت که خبر می‌دهی.

دوچرخه همانی بود که تمام عمر آرزو داشت. دست چلاق و گردن شکسته‌اش نمی‌گذاشت خودش براندش. دوچرخه را کرایه می‌داد به بچه‌هایِ زمینِ بازی و دیگر کسی مشدی کجی صدایش نمی‌زد. گاهی پول می‌داد به رسول، دوچرخه را نوار بپیچد و بچه‌ها را بپاید که چرخ را نبرند. می‌گفت: «بارک‌الله رسول! درس بخوان. تو که نمی‌توانی مثل این حسن، قلدر نره خر باشی.»  هر وقت رسول از مشدی پول می‌گرفت حسنی بهانه‌ای پیدا می‌کرد و کتکش می‌زد. مشدی هم توی روی حسن نمی‌ایستاد که مستقیمی بُراق نشود. بچه‌ها را جمع می‌کرد گاهی دور کپرش که حالا از همه جاش باد رد می‌داد و برایشان حرف می‌زد:

«میرزاآقا یک قبر نیست. یک بقعه نیست که من به شما بگویم یک بقعه است. میرزاآقا نورباران است. من اگر چشمهام درست می‌دید چی بیشتر از این می‌شد ببینم. به حسنی هم گفتم. گفتم بگذار همه بگویند مشدی کجی. بگذار سنگ بزنند به کپر و نایلونها و مرغها را هی کنند. گریه می‌کرد بچه. هر وقت اینطور حرف بزنم گریه می‌کند. گفتم تو بیا همین جا گاری‌ات را بگذار و برو. مرغها می‌مانند بچرند. تخم که خوابید، خروس هر چی بود برای تو. مرغها هم که تخم کنند قدر ناشتات داری اینجا. دم غروب هم که گاری را برمی‌داری می‌روی. شب هر جا خواستی کپه کن. تو این کپر فقط قدر من جا هست. می‌فهمی؟ تازه خطر دارد. همین فرغون مگر نبود؟»

یک روز حاجی یک کامیون آجر خالی کرد کنار بقعه که دور تا دور حرم حیاط مسقف بسازد. هم صحن را حصار کند و هم نمازخانه‌ای باشد که زُوار را بیشتر راغب کند به میرزا. اوستا مرحمتِ معمار و چهار تا کارگر هم آمدند با سیمان و ماسه و سرند و بیل و تیشه و ماله و شاقول، و دیوار را که می‌کشیدند حاجی به اوستا گفت دیوار را بکشد تا بعد قبرها، «که این بنده‌های خدا هم بیافتند زیر سایه میرزا و کسی تعدی نکند بهشان و این مشدی زبان بسته انقدر دلشوره قبر این دهاتی ها را نزند که حالا شکستند یا چی.» مشدی حس کرد خون توی رگهاش یخ زده.  تمام روز پارک را بالا پایین رفت و بعد غروب اوستا را کشید توی کپر و برایش داستانی گفت که اوستا وقتی می‌رفت هم هنوز رد عرق زیر بغلهاش و روی تیره پشتش خیس بود و از کپر تا به خیابان که می‌خواست بگذرد چند بار گوش ایستاد و دستش را توی تاریکی سایه‌بان کرد سمت جایی که قبلا بقعه بود و حالا فقط یک سایبان موقت بالای قبر مانده بود ازش. مشدی گفته بود آن قبر بی سنگ مال یک ملک است به اسم انفاختیل که نگهبان میرزاآقا بوده و وقتی نتوانسته سر آقا را از دم تیغ شاه در ببرد پرهاش سوخته و سرگردان زمین شده و آمده پای قبر میرزا مثل سگ صاحب مرده خوابیده. اما هر چه استغاثه کرده صدا از آسمان آمده که تو به میرزای خود خیانت کردی و تا قیام قیامت هیچ سایه رحمتی روی سرت نمی‌افتد. انفاختیل همانجا مرده و بعد آدمهای ده که آمدند خاکش کنند جای بالهای سوخته را روی پشتش دیده اند. به خیال اینکه فرشته است میخواستند برایش بقعه بسازند که هر بار، قدرتیِ خدا، برای اینکه شکوه قبر یک خائن از میرزا بالاتر نشود هر که پای کار شده افتاده مرده. آن دو سه قبر کناری مال همان هاست که می‌خواستند مقبره بسازند. «تا اینکه یک شب سیدآقا خواب میرزا را می‌بیند و میرزا می‌گوید انفاختیل به حکم الهی محکوم شده و هر کس بخواهد برایش سقفی بسازد و سایه رحمتی روی سرش بیاندازد، خودش از ترس قبض روح می‌شود.»

اوستا مرحمت فردای آن روز به مستقیمی گفت اگر حیاط را زیاد بزرگ بگیرند سقف ممکن است بی ستون و پی دوام نیاورد و بریزد و دیوار را تا پیش پای قبرها با گچ و طناب خط کشید و قبرها را انداخت بیرون. مشدی پول داد به حسنی برای بقعه کاشی بگیرد و خودش شالی انداخت روی دوشش و با دوچرخه و رسول رفت زمین بازی.

شب که کنار گرمای علاالدینش زیر لحاف پنبه‌ای جهاز بلدی خزیده بود، خواب دید صبح شده. یکی می‌زد به حلبی های دیوار. مشدی پرسید: کیه؟ صدا گفت: «منم انفاختیل.» مشدی که نمک می‌پاشید توی تابه‌ای که روی گاز پیک‌نیکی بود، خلقش باز شد و گفت: بیا تو بابا جان. بیا تو. مرد سرش را خم کرد و از درگاهی خودش را کشید توی خانه. کراوات نبسته بود. نور بیرون از پشت نایلونها توی کپر را روشن می‌کرد. پشمهای سینه‌اش از لای یقه بازش تیغ تیغ زده بود بیرون و گردنش سرخی آدمهای دَمَوی مزاج را داشت. نور آفتاب مشرق، از پشت سر، صورت مرد را سایه کرده بود. مشدی خواست بلند شود پیش پاش، اما مرد دست گذاشت روی شانه‌اش و خودش دو زانو نشست. مشدی یک پیش‌دستی گذاشت و گفت پسرم یک تخم مرغ می‌خوری ناشتا؟ «حواسم نبود دو تا درست کردم.» مرد نگاه کرد توی تابه و گفت: این که یکی بیشتر نیست.

فروردین ۹۲

از مجموعه داستان «نوبت سگ‌ها» نوشته سروش چیت‌ساز، نشر مرکز

در همین زمینه

گفتن از وهم حقیقت، نقد دو مجموعه داستان سروش چیت ساز