ناصر غیاثی-حامد اسماعیلیون متولد اسفند ماه سال ۱۳۵۵ در کرمانشاه است. نخستین مجموعه داستان ِ او با عنوان ِ «آویشن قشنگ نیست» به سال ۱۳۸۷ توسط نشر ثالث منتشر و در همان سال، همراه با «مرگ بازی» اثر پدارم رضایی‌زاده، برنده‌ی جایزه‌ی بهترین مجموعه داستان سال بنیاد گلشیری شد. این روزها حامد اسماعیلیون یک مجموعه داستان با عنوان ِ «قناری‌باز» زیر چاپ دارد و رمانی از او با عنوان ِ «گاماسياب ماهي ندارد» منتظر مجوز انتشار است.

حامد اسماعیلیون همراه همسر و فرزندش یک ماه و اندی پیش به کانادا مهاجرت کرد و در تورنتو ساکن شد. با اسماعیلیون درباره‌ی مهاجرت به کانادا و ادبیات حرف زده‌ام. بخش نخست این گفت‌وگو پیرامون شرایط اجتماعی ایران روز گذشته منتشر شد. امروز بخش دوم و پایانی گفت‌وگو با حامد اسماعیلیون درباره مهاجرت و آثارش در قلمرو ادبیات داستانی را می‌خوانید:


یادم است که در گفت‌وگویی به «جسارت ِ رفتن» رفتن از ایران اشاره کرده بودید.

جسارتی که گفتم بر تکرار جمله‌ای دلالت دارد که آدمیزاد خودش را می‌گذارد کنار تمام آدم‌هایی که همین تجربه را از سر گذرانده‌اند. این فقط روایت عاطفی مهاجرت است. همین که با خودت می‌گویی این‌همه آدم در فرودگاه تسلیم اشک مادرشان نشدند و رفتند من هم مثل آن‌ها. در حالی که تو ممکن است سال‌ها تحصیل‌، تجربه و توانایی را پشت در بگذاری و بروی. حالت دیگری هم هست. تو برای دوباره دوست داشتن چیزی از آن کیلومترها فاصله می‌گیری، به این امید که شاید دوباره بتوانی دوست‌اش بداری. تازه بهترین شانس تو مهاجرت است. حساب آن‌ها که ناگهانی و بدون راه برگشت از ایران رفتند جداست. خودشان باید از رنج‌هاشان سخن بگویند. این سوال برمی‌گردد به همان سوال اول. من گفتم جسارت می‌خواهد، چون مهاجرت در واقع برای بیشتر مهاجران ایستادن دوباره پشت خط آغاز مسابقه است.

جسارت برای آغازی دوباره البته قابل تحسین است، جسارت برای دل‌کندن از یک جهان و رویارویی با جهانی با مختصاتی کاملا دیگر هم همین‌طور. شما برداشت‌های روزهای اول‌تان از کانادا یا دقیق‌تر بگوییم، شهر تورنتو را در وبلاگ‌تان «گم‌شده در بزرگ‌راه» نوشته‌اید. آیا تصوری که از کانادا داشتید با واقعیتی که با آن برخورد کردید، تطابق داشت؟

گفته‌اند که روزهای اول برای مهاجر ماه‌عسل حساب می‌شود. مردی چینی که تازه به تورنتو آمده می‌گفت ماه‌عسل من همان روز اول تمام شد درست وقتی که صاحبخانه از من کارت اعتباری خواست و چون نداشتم یک‌سال اجاره را پیش‌پیش گرفت. برای ما خیلی راحت‌تر از این حرف‌ها بود. مستقیماً وارد آپارتمان آماده‌ای شدیم که به لطف دوستان مهیا شده بود. روزهای اول برای من هم که هنوز بر سیستم اطلاعات‌دهی سنتی خودمان زندگی می‌کردم کمی سخت گذشت اما بعد از یکی دو هفته چیزهای زیادی یاد گرفته بودم. راست‌اش هنوز بعد از یک ماه مشغول مقایسه‌ی تورنتو با شهرهایی هستم که در اروپا دیده‌ام. مقایسه‌ی تورنتو مثلا با پایتخت‌های اروپایی امری بیهوده است در شهرهایی که در چند قدمی هر خانه راهی هست تا مترو، مثل متروی قدیمی‌ پاریس که چهارده بار از زیر ‌رودخانه‌ی سن می‌گذرد. (توهم زندگی در پاریس این‌جا هم ادامه دارد! پیدا کنید دانیل کوهن بندیکت را!) اما این‌طور که مهاجران قدیمی می‌گویند این‌جا شهر و کشور بچه‌ها و خانواده‌هاست. برای بچه بودن هم انگار کمی دیر شده است!

ذهن مهاجر و تبعیدی همیشه در حال مقایسه است، مقایسه‌ی کشوری که از آن آمده و کشوری که الان محل زندگی‌اش شده است. فرض کنید مقایسه‌ی تهران با تورنتو.

اگر بگویم تهران با تورنتو زمین تا آسمان فرق دارد حرف خنده‌داری می‌شود. خود غربی‌ها در لفافه به ما می‌گویند ما در توانایی‌های فردی شما شک نداریم. چیزی که شما ندارید رفتارهای نرم (soft) است. چیزی که در شهر پیداست همین رفتارهای نرم است؛ احترام، صبر، فروتنی، لبخند. حالا تظاهر کردن‌اش را برجسته نمی‌کنم. و در این شهر که اکثر آدم‎‌ها مهاجرند این رفتار شدت می‌گیرد. همه فکر می‌کنیم در اقلیت‌ایم و همه برای این‌که نشان بدهیم اقلیت خوبی هستیم در نشان دادن رفتارهای انسانی با هم رقابت می‌کنیم.

البته من این‌قدر بدجنس نیستم تا تفاوت‌های ذاتی مردم را هم نادیده بگیرم. این حرف را از خودم نساخته‌ام، از زبان خیلی از استادان و در کتاب‌هاشان در ایران هم شنیده‌ام و هم خوانده‌ام، از حسن نراقی و علیرضا رضاقلی تا حاتم قادری و محمد قائد. شنیده‌ها را نمی‌گویم چون ممکن است کسی نخواهد از او نقل قول شود. عده‌ای از آن‌ها خصوصیات اقلیمی را مؤثر دانسته‌اند و عده‌ای اتفاقات تاریخی را. هرچه هست مردمان ایرانی به‌طور کلی چندان خصوصیات مثبت اخلاقی بارزی ندارند که به آن شهره باشند، تهران که جای خودش دارد. مهمان‌نوازی و غریبه‌نوازی و جوانمردی تعارفاتی است که ما خودمان با خودمان می‌کنیم. آن‌چه به‌عنوان بارزترین نکته من دیده‌ام علاقه‌ای است که همین مهاجران به شهر تورنتو و کشور کانادا دارند.

سعی می‌کنند کارشان را درست انجام بدهند و در کار کوچکی مثل بازیافت زباله‌ها چقدر دقیق و متعصب‌اند. نبودن آموزش در ایران از یک‌سو و به قول محمدقائد فقدان حس وطن‌پرستی از سوی دیگر باعث شده کمتر کسی تهران و ایران را دوست داشته باشد. وطن‌پرستی فقط گریه کردن بعد از باخت تیم ملی فوتبال نیست، وطن‌پرستی تنها نام‌نویسی برای رفتن به جبهه‌ی جنگ نیست. شاید وطن‌پرستی برعکس این باشد. این‌که نگذاریم جنگی دوباره رخ بدهد، این‌که از کارمان ندزدیم، دروغ و دغل به هم نبافیم و دل‌مان برای دریاچه‌هایی که خشک می‌شوند، بسوزد.

تهران در این ‌سال‌ها مبدل به شهر زشت بدقواره‌ای شده که آسمان هم ندارد. در و دیوارش پر از تابلوهای تبلیغاتی است و جنگ برای سود‌آوری در آن به شدت ادامه دارد. تهرانی که من می‌شناسم کتابفروشی‌هاش را از دست می‌دهد و به جای آن‌ها بانک و رستوران می‌نشاند چرا که جامعه هم همین را می‌پسندد.

حالا نگویید، تو دوری و بی‌خبر. اما در این از دست دادن کتاب‌فروشی‌ها، گمان نکنم سهم پسند جامعه خیلی بیش‌تر از سهم پسند نظام سیاسی‌ ایران باشد.

شاید این‌طوری باشد که شما می‌گویید و حرف من بی‌انصافی به نظر برسد. اما من دارم سعی می‌کنم با واقعیت‌ها زندگی کنم. درست است که نارضایتی از حکومت همیشه در ایران و در هر دوره‌ای وجود داشته اما همواره راه اصلاحات پیش از سد حکومت با سدهای دیگری هم روبرو ‌شده است (البته قبل از این‌که اختلاف بین خود موافقان اصلاحات آن را زمین بزند). مثلا خیلی‌ها می‌خواهند قصاص را از قوانین مجازات اسلامی حذف کنند (فرض را بر این بگیرید که مراجع هم موافقت کنند) شک ندارم که بعد از اولین قتل در فلان نقطه‌ی ایران و بلافاصله بعد از صدور حکم حبس ابد محکوم، اقوام مقتول دادگاه را بر سر قاضی خراب خواهند کرد. قوانین عرفی که سال‌هاست در ایران جاری است ( و در این سیستم اجتماعی هنوز قبیله‌ای که به رنگ و لعاب موبایل و اتومبیل‌های گران‌قیمت و اینترنت آذین شده است) به‌راحتی قابل تغییر نیست. بی‌اعتنایی به کتاب هم یک رفتار تاریخی ایرانیان است. حال هر حکومتی به عامه‌ی مردم نزدیک‌تر باشد، همان رفتار را از خودش نشان خواهد داد.

از مجموعه‌ی «آویشن» یک داستان حذف و ۲۵ مورد اصلاح شد. از مجموعه داستان تازه‌تان با عنوان «قناری‌باز» سه داستان حذف شدند. پشیمان نیستید که به «جرح و تعدیل» کتاب‌تان رضایت داده‌اید؟

چاره‌ای نیست. اما مطمئن‌ام سخت‌گیرانه است. کاش بگذارند این اقلیت متوسط فرهنگی که ‌می‌نویسند و می‌خوانند به کارشان برسند. باور کنند با منتشر شدن خیلی از این داستان‌ها هیچ اتفاقی در جایی نمی‌افتد. مگر چند نفر این داستان‌ها را می‌خوانند؟ ما با کتاب‌خوان کردن مردم به التیام زخم‌های شهر کمک می‌کنیم.

چقدر با آثار نویسندگان تبعیدی یا مهاجر که اجازه‌ی انتشار در ایران ندارند، آشنا هستید؟

نمی‌دانم لازم است اسم ببرم یا خودتان می‌توانید در ذهن‌تان بشمرید همین الان چند نویسنده‌ی مشهور ایرانی در خارج از کشور به سر می‌برند. جوان‌ترها اکثرا در ایران‌اند و میانسال‌ها یکی یکی کوچ کرده‌اند یا می‌روند و برمی‌گردند. پس آدم گیج می‌شود کتابی که الان دارد می‌خواند از یک نویسنده‌ی مقیم است، مهاجر یا تبعیدی. چون مدام هم این کلمات تغییر می‌کنند. اما طبعا نوشته‌های معروف‌ترها به ایران می‌رسد. در حوالی میدان انقلاب هم که دسترسی به هر کتابی ممکن است. منتها اصلاً یادم نمی‌آید برای خواندن کتاب یک نویسنده‌ی تبعیدی یا مهاجر سراغ دلال‌های کتاب میدان انقلاب رفته باشم. ترجیح می‌دادم کتابی مجوز بگیرد، با طرح جلد مرتب و با شخصیت دربیاید و آن را بخرم (این را به حساب تنبلی هم بگذارید و گرنه ما در ایران آدم‌هایی داریم که اگر کتاب در کره‌ی ماه هم دربیاید یک‌جوری پیدا می‌کنند و می‌خوانند). اما چند روز پیش که به تنها کتابفروشی ایرانی تورنتو رفتم چقدر کتاب‌های نخوانده از نویسندگان صاحب‌نام دیدم که در خارج منتشر شده و ما در تهران ندیده‌ایم و از طرف دیگر کمترین اثری از آثار نویسندگان جوان داخلی بر پیشخوان این کتابفروشی نبود در حالی که خود آقای کتابفروش به‌شدت علاقه نشان می‌داد که این کتاب‌ها را بیاورد. آیا خوانده خواهند شد؟ نمی‌دانم.

نخیر، آن‌طور که باید خوانده نمی‌شود. از یکی دو استثناء که بگذریم، شمارگان رمان و داستان در خارج به زحمت به پانصد تا برسد. شعر که هیچ. خدا می‌داند در طول این سی و یک سال چند تا مجله‌ی ادبی با رویکردهای متفاوت یا یک‌سان به ادبیات منتشر و بعد از چهار پنج شماره تعطیل شدند، تنها به خاطر عدم تأمین مالی. اما کتاب‌خوان در خارج هم کتاب‌اش را پیدا می‌کند و می‌خواند، گیرم همیشه کتاب‌های داغ تنوری گیرش نیاید. حالا با این اوصاف گمان می‌کنید، مهاجرت نوشتن‌تان را مختل کند یا آزادی در نوشتن و نوشتن در آزادی شما را بیشتر به نوشتن سوق بدهد؟

الان خیلی زود است که بگویم مهاجرت چه تأثیری در نوشتن من خواهد داشت. حالا اگر فرض را بگیریم بر این که دارید با یک وبلاگ‌نویس گفت و گو می‌کنید فعلا که فاصله‌ی زیادی بین نوشته‌های وبلاگی من نیست و خودم حس می‌کنم که دوره‌های شادی و اندوه‌ام مثل هر آدم دیگر ادامه دارد ولی منظم‌تر شده است. همین هم موتور اصلی نوشتن است.

پس شوق نوشتن هنوز هست. می‌دانم زیاده‌خواهی است، اما دست به قلم هم شده‌اید؟

خب من با مجموعه داستانی که همین روزها در ایران منتشر می‌شود رمانی هم در وزارت ارشاد دارم که منتظر خبری از آن هستم و بعد از آن چیزی ننوشته‌ام و اصلا نشده است در گرفتاری‌های تغییر مکان. راست‌اش نمی‌دانم چه بشود. از طرفی نوشتن را جدی گرفته‌ام و دل‌ام هنوز با آدم‌هایی است که در ایران کتاب می‌خوانند و از طرفی دقیقاً یک سال دیگر امتحان مهمی دارم شبیه کنکور خودمان. تازه باید فکری هم برای بیکاری‌ام بکنم.

آقای اسماعیلیون برای شما آروزی موفقیت می‌کنم. ممنون برای این گفت‌وگو.

[بخش نخست گفت و گو ناصر غیاثی با حامد اسماعیلیون]