ناصر غیاثی-حامد اسماعیلیون متولد اسفند ماه سال ۱۳۵۵ در کرمانشاه است. نخستین مجموعه داستان ِ او با عنوان ِ «آویشن قشنگ نیست» به سال ۱۳۸۷ توسط نشر ثالث منتشر و در همان سال، همراه با «مرگ بازی» اثر پدارم رضاییزاده، برندهی جایزهی بهترین مجموعه داستان سال بنیاد گلشیری شد. این روزها حامد اسماعیلیون یک مجموعه داستان با عنوان ِ «قناریباز» زیر چاپ دارد و رمانی از او با عنوان ِ «گاماسياب ماهي ندارد» منتظر مجوز انتشار است.
حامد اسماعیلیون همراه همسر و فرزندش یک ماه و اندی پیش به کانادا مهاجرت کرد و در تورنتو ساکن شد. با اسماعیلیون دربارهی مهاجرت و ادبیات حرف زدهام. بخش نخست این گفتوگو را میخوانید:
آقای اسماعیلیون، با توجه بر این که شما دندانپزشک هستید و این که معلوم نیست حتمن بتوانید در کانادا هم به شغلتان بپردازید، چه عاملی باعث شد مهاجرت کنید؟
دندانپزشکی در ایران حرفهی محبوبی است برای جوانانی که در آستانهی آزمون کنکور هستند. شاید بهترین وقت برای آمدن به کشورهای دیگر همین زمان باشد؛ هیجدهسالگی. روزی که من اقدام کردم برای آمدن به کانادا بیست و هفت ساله بودم و حالا که آمدم در آستانهی سی و چهارمین سال قرار دارم. اتفاقاً دندانپزشکی در اینجا هم شغل محبوبی است. هم برای جوانانی که در آستانهی هیجدهسالگی هستند و هم برای من! به اینجا آمدم چون نتوانستم بر وسوسهی جستوجوی سرزمینهای تازهتر غلبه کنم. گاهی فکر میکنم اینترنت پرسرعت واقعاً چه نعمتی است. همین کفایت میکند برای ترک یک سرزمین و وقتی کشوری دیگر به من غریبه خوشآمد میگوید دور از انصاف است نپذیرم!
به عبارت دیگر عامل اصلی مهاجرتتان «وسوسهی جستوجوی سرزمینهای تازه» بود؟
اسم دیگرش میشود فرار با برنامهریزی! یا بهتر است بگویم وسوسهی رفتن. همان خسته شدن و بریدن که دیگران میگویند هم معنی میدهد.
فرار؟ خستگی؟ بریدن؟ از چه؟
در مورد دیگران حرف نمیزنم. ممکن است کسی پیدا بشود که هر بار زمین میخورد، تاب دوباره بلند شدن داشته باشد. یک وقتی بود که من و به نظرم تمام همنسلانام دچار توهم شدیم. اول اینجا بگویم که با تعابیری چون نسل سوخته و این حرفها موافقتی ندارم چرا که هر نسلی در تاریخ ایران رنجهای دورهی خودش را بر شانه کشیده و هر نسلی هم تاوان اشتباه خودش یا پیشنیاناش را بهطور مبسوط داده است. حرف از نسل من که میشود حرف از کسانی است که در سالهای آغازین دههی هفتاد تا روزهای دوم خرداد به دانشگاه رفتند. ما در آن روزها متوهم بودیم که اینجا پاریس است در سال ۱۹۶۸ و آن که فرمان میدهد دانیل سرخه (دانیل کوهن بندیکت) است و همهچیز به فرمان ما خواهد شد. مدام در پی سنگرهایی بودیم که تصرف خواهیم کرد، غافل از اینکه در فکر مردم ما چیز دیگری میگذرد. توهمی که بعدها هم ادامه یافت. به خصوص درفاصلهی یک هفتهای که انتخابات دورهی نهم ریاستجمهوری به دور دوم رفت. یادم هست که هنرمندان، فعالان سیاسی، فعالان جنبش زنان و حتی بعضی ورزشکاران به میدانهای مهم تهران رفته بودند تا جنبشی راه بیندازند شبیه آنچه در فرانسه و انتخابات ریاستجمهوری بر سر دوراهی لوپن- شیراک پیش آمد.
گمان کنم این توهم هنوز بین ماها هست. خب وقتی به این نتیجه میرسی که شبیه مردمات فکر نمیکنی، یک راه مطمئناش خالی کردن عرصه است. ما تعداد زیادی دانشجو بودیم همراه در راهی که میرویم. سالها سپری میشدند. ما به سالهای پایانی تحصیل رسیدیم، فارغالتحصیل شدیم (همین روزها میشود ده سال) رفتیم در شهرهای کوچک دورههای طرح و سربازی گذراندیم، کار کردیم، ازدواج کردیم، بچهدار شدیم و راه همان بود. اما هربار که به پشت سر نگاه میکردیم، میدیدیم یک نفر در جایی از ما جدا شده است حالا بهخاطر مناسبات اجتماعی – سیاسی، مناسباتی که دائم تکرارش میکنیم و اسماش گرفتاریهای زندگی است. اما به نظر من نام درستاش راحتطلبی و بیاعتنایی است.
روزنامهخوانها روزنامهخوانی را ترک کردند چرا که خبرهای بد افسردهشان میکرد، کتابخوانها کتابخوانی را ترک کردند چرا که کتاب گران بود (چه بهانهای. مردم امریکا در سال گذشته شانزده میلیارد دلار کتاب خریدند و کسی مدام غر نزد کتاب گران است. مردم ما هیچ رکورد مناسبی در کتابخوانی ندارند حتی در اوج آزادیهای مدنی) و فعالیتهای اجتماعی شد کار آدمهای بیکار (از دید اعضای هر بنیاد) که مدام باید خردهفرمایش اعضا را تحمل کنند. این واقعه ظاهرا مدام در ایران تکرار شده است. بعد هم که این روزها همه (از جمله خودم) دلمان را خوش کردهایم به طبقهی متوسط. غافل از اینکه ما با طبقهی متوسط اقتصادی سر و کار داریم نه طبقهی متوسط فرهنگی.
مطمئن باشید که این دومی کسر کوچکی از جمعیت ایران است. پس یک روز رسید که آنهایی که راه را پیموده بودند احساس کردند آدمهای عاقل انگار آنهایی بودند که حالا باید اسمشان را به انگلیسی در گوگل جستوجو کنی تا بفهمی در دانشگاههای دنیا برای خودشان سری توی سرها درآوردهاند. و فکر کنی وقتی در حادثهای خودت را وسط معرکه انداختهای تا تبیین حقیقت! کنی، در اصل دستات انداختهاند و استهزا شدهای. (این حرفها را به حساب یک شهروند بگذارید نه یک نویسنده چرا که گرفتاری دیگر این است که به نویسندهها برمیخورد) پس مجبور میشوی برگردی و از همانجایی که آدمهای عاقلتر شروع کردند دوباره شروع کنی. اسماش میشود فرار. نمیشود؟
چرا، میشود. کمی مانده به خروجتان از ایران در گفتوگویی با سایت ادبیات ِ ما هم گفته بودید: «من دارم با نفرت میروم».
نفرت از احساس تقصیر میآید. احساس تقصیری که مطمئن بودم با رفتنام از ایران فروکش خواهد کرد. این احساس تقصیر امری روانی و شخصی است. دقیقاً شبیه ترانهای که گروه کیوسک در آلبوم اولاش دارد با نام «تقصیر من بود». حالا کیوسک طعنه میزند به سیستم ولی من طور دیگری فکر میکنم. شما میتوانید صبحها در تهران جلوی کیوسکهای مطبوعاتی بایستید. احساس تقصیر از همین تیترهای مبتذل ورزشی، از ناسزاهای روزنامههای سیاسی و از گم بودن مجلات وزین در میان زردنامهها شروع میشود.
شما روزنامهای میخرید مثل «شرق» که روزنامهی محبوب من بود یا «فرهیختگان» که گاهی در آن چیزی از من چاپ میشد. ورق میزنید و برای هر خبر کوتاهی احساس تحقیر و تقصیر میکنید. برجستهترین این خبرها در صفحهی حوادث است. «مردی دختر یازده سالهاش را به آتش کشید». «مردی پسر هفت سالهاش را که التماس میکرد او را نکشد دار زد». شوهرکشیها، مادرکشیها، پدر کشیها، خاموش کردن تهسیگار روی پوست کودکان، خفه کردن نوزادی که نیمهشب از گرسنگی بیدار شده است. از صفحهی روزنامه خون میچکد. رد خونی که دیدناش عادی شده است. روزنامه را میبندید.
نگاهتان میافتد به برج بلند میلاد. در دود و آلودگی هوا فقط سایهای از آن پیداست. سرفه میکنید. شما از جلوی یک زمین خالی در سعادتآباد رد میشوید. یادتان میآید یکی دو سالی پیش پانزده کارگر شهرستانی زیر آوار این ساختمان له شدند، شما از میدان کاج میگذرید. یادتان میآید سر خیابان یکم مردی خون دیگری را ریخته است در میان خیل آدمهای دوربین به دستی که انگار دارند تفریح میکنند. زمانی با خودم میگفتم این است سالهای نزول ارزشهای اخلاقی. اما انگار همیشه بوده است. و وقتی حتی برای سوختن جنگلهای شمال و مردن یک پلنگ بر سر تیر برقی در بیابان و بریده شدن زبان یک خرس جلوی دوربین هم احساس تقصیر کنی و بر این ناتوانی که نمیتوانی سطلی آب به دست بگیری و به سوی هزارجریب مازندران بدوی که آتش را مهار کنی اطمینان مییابی. هی انگشت میکنی توی قلب خودت و خون خودت را میخوری. حالا اینجایی. هزاران کیلومتر دورتر. نفسی به راحتی میکشی و میگویی من دیگر آنجا نیستم.
اما ذهن آنجاست هنوز. نه؟ دستکم منی که بیست و چند سال است بیرونم، هنوز هم بخش زیادی از ذهنم مشغول آنجاست.
بله درست است. من هم مدام در حال جمع و تفریق ساعتها هستم تا حدس بزنم الان آسمان تهران چه رنگی دارد؟ یا اگر خیلی حوصله داشته باشم به ممدآقا سوپری سر کوچهمان فکر میکنم که صبح زود دارد آبمعدنیها را جلوی در مغازه میچیند یا عارف سرایدار که دارد دربدر دنبال من میگردد تا از یکی از همسایهها گلایه کند و چیزهای دیگر. گمان میکنم آرامآرام این تصاویر فراموش میشوند اگر آنها را رادیکالیزه نکنیم و مثلا بیرون گذاشتن آبمعدنیها را اسلوموشن در مغزمان تکرار کنیم و از این حرکت سادهی بیزینسی یک رفتار دراماتیک نوستالژیکی بسازیم که خون به دل میکند! تصاویر فراموش میشوند اما روح کلی شهری مثل تهران حالاحالاها کار دارد تا در قلب آدم رسوب کند. عمدا میگویم رسوب چون خط آخرش به نظر من رسوب است. مگر می شود چشم ببندیم بر تجربههای ایرانی خودمان؟
و درگیری دیگر ذهن اتفاقاتی است که در ایران میافتد و از انتخابات سال پیش شروع شده است و شاید از سی و یک سال پیش ادامه دارد. امیدوارم به ایرانیان خارج از کشور برنخورد بالاخره دیر یا زود من هم شبیه آنها میشوم چون انقطاعی پیش خواهد آمد بین آنچه در ایران میگذرد و آنچه در ذهن ایرانیان خارج میگذرد به علت تجربیات کاملا متفاوت. اکثر ایرانیان اینجا نسبت به این اتفاقات حساساند و با حرارت دنبال میکنند. دلیل این حرارت سوزان بیش از همهچیز به نظر من وجود جریان آزاد اطلاعات است. اما قسمت برخورندهی ماجرا این است که به شما اطمینان میدهم اکثریت مردم ایران به این وقایع بیتوجهاند، حال یا خبری از آن ندارند یا علاقهای به دانستن آن ندارند یا به شدت برایشان عادی شده است. (شما باورتان میشود که عدهای در ایران باخبر نشده باشند که هواپیمایی در ارومیه سقوط کرده است؟ من باورم میشود به همان دلایلی که گفتم) و بد نیست بدانید به داوری خیلیها در ایران، شما وقتی از ایران خارج شدی دیگر از دایرهی ایرانی بودن خارج شدهای، دلسوزیات از دید آنها الکی و از سر سیری است، برای همین هم به نسخههایات توجهی نمیشود. در آن مصاحبه هم گفتهام. آنها معتقدند وقتی کسی همراه ما رنجی را تحمل نمیکند حق هم ندارد برایمان راهکار صادر کند.
عجب حرف هایی. عجب. چقدر حرف هایش یا حرفهایت شبیه چیزهایی بود که در سر من هم می گذرد. چقدر در مورد این چیزها مثل هم فکر می کنیم…عجب صداقتی…ممنون ممنون…خیلی خوب بود.
کاربر مهمان / 21 January 2011
ممنون. من هم به تازگي از ايران آمدهام. آنجا مينوشتم. هنوز تصميم نهايي نگرفتهام كه بمانم. همه ميگويند بمان. اما فكر ميكنم ماندنِ من در خارجه يك منفعت شخصي است. و چون هنوز نتوانستهام آن را عمومي ببينم، وزن بازگشتم بيشتر است. شايد به همين دليل نامم را نمينويسم. چه سالهايي را من و رفقايم مينوشتيم، فكر ميكرديم كاري ميكنيم اما زور ارتجاع خيلي بيشتر است. پشيمان نيستم كه بخش عمدهاي از حياتم رفت بيانكه نصيبي برده باشم. مگر ما قرار بود چيزي نصييبمان شود؟ حرفهاي گفت و گو شونده صادقانه است. خسته شده است. و حالا لابد ميخوهد از مواهب زندگيِ ديگر بهرهمند شود. ميخواهد تجربههاي نوشتن را در عرصههاي ديگر حتي در زبانديگر بيازمايد. فكر ميكند حالا به سر عقل آمده است. دانشگاههاي اينجا فرصتهايي در اختيار آدم ميگذارد كه در ايران خوابش هم نميتوان ديد. بهواقع، ايران فرصت ها را تا جاي ممكن ميگيرد. اما نوشتن به زعم من يك امر شخصي نيست. يك استعداد يا امكانِ ذاتي يا كوششي براي لذت بردن خود. قضاوت كمي دشوار است عليالخصوص كه اگر خوددم اينجا ماندگار شدم، چه پاسخ يا توجيهي ميتوانم داشته باشم. روزمرگي اينجا بدتر از ايران است چون در آنجا دستكم در كنار مردمات، رفقايت هستي. حتي اگر هيچكاري نتواني بكني. و در عين حال خوب ميدانم در ايران نوشتن، سخنراني، و گپهاي محفلي ناممكن شده است. زيرا دائم از طرف اطلاعات آزار ميبيني. به خانه كه ميرسي هر لحظه فكر ميكني الان سرات آمدهاند. تلفن زنگ ميزند با خود ميگويي خودشان هستند. در روزنامه امنيت نداري. كتابهايت گير مجوز اند يا اصلا مردود ميشوند. مشكلات مالي، فراوان. روابط عاطفي و خانوادگي، گسسته. و به اين فهرست باز هم ميتوان افزود. باشد براي بعد. من دائم از خودم ميپرسم چكار كنم: برگردم يا بمانم؟
کاربر مهمان / 22 January 2011