مسعود نکوبخت ـ فکر نمیکنید که سکوت به منزلهی پیشدرآمد سعادت باشد؟ سکوت درون، بدین معنا که هر عضوی در جای خویش است و همه سراپا گوش. سکوت کمدوام است چه جز این باشد، مرگ است ولی اگر بدانید در آن لحظات که همهی اعضاء سراپا گوشاند چه لذتی موجود است. (اینیاتسیو سیلونه- نان و شراب)
تأثیر ادبیات و فلسفه بر سینمای مهرجویی
داریوش مهرجویی در زندگی هنریاش اقتباسهای فراوانی از ادبیات دارد. فیلم «گاو» برگرفته از مجموعه داستان «عزاداران بیل»، دایره مینا از داستان «آشغالدونی» و «مولوس کورپوس» هر سه از نوشتههای غلامحسین ساعدی، فیلم قنات برگرفته از داستان «معصوم سوم» نوشته هوشنگ گلشیری، تسخیرشدگان رمانی به همین نام نوشته فئودور داستایوفسکی، فیلم بانو برگرفته از داستان «ویریدیانا» نوشته لوئیس بونوئل، سارا برگرفته از «خانه عروسکی» هنریک ایبسن، پری برگرفته از کتاب «فرانی و زویی» نوشتهی جروم دیوید سالینجر، و درخت گلابی داستانی بیهمین نام از گلی ترقی.
نقطهی محوری دیگری که در دیگر فیلمهای مهرجویی بهچشم میخورد، «فلسفه» است. علاقه و شیدایی او به فلسفه را میتوان از زمانی که او رشته سینما را در جوانی رها میکند و وارد رشتهی فلسفه میشود، فهمید.
درخت گلابی بهعنوان یک استثناء
در این میان در کارنامهی هنری مهرجویی شاید یک اسثناء وجود داشته باشد و آن فیلم «درخت گلابی» داستان گلی ترقی است؛ فیلمی که هم یک اقتباس هنری از ادبیات است و هم فلسفی اما شاید بتوان این فیلم را خصوصیترین کار سازندهاش پنداشت. در این فیلم کارگردان با شخصیت اول اثر، حس همذاتپنداری دارد تا جاییکه حتی نمیتواند اسم معشوقهاش را برملا نکند. این فیلم پاسخی است برای زندگی هنرمندی که فیلمهای قبلی او در مدار فلسفه گره خورده و بسیاری از طرفدارانش را دلزده کرده است.
به نظر «درخت گلابی» از لحاظ ترتیب معنایی یک زندگی هنری، پایان یک دورهی هنری کارگردانش محسوب میشود. گویی مهرجویی لبهی تیغ آینده را دیده است و همانطور که خود در گذشته پایهگذار موجی نو در سینما بود، اکنون پاسخ همه را همچون دانشجویانی که در فیلم، شخصیت نویسنده- شاعر را زیر رگبار پرسشهای خودشان کردهاند، داده است.
سه عینک برای سه دیدگاه مختلف
داریوش مهرجویی سعی میکند که به داستان گلی ترقی وفادار باشد تا آن حد که در تبدیل عناصر ادبیاتی به سینمایی، راوی داستانی را بیکم و کاست وارد فیلمش میکند وباعث حضور همه جانبی شخصیت اول در کل اثر میشود. اگر داستان گلی ترقی را نخوانده باشیم، با دیدن ابتدای فیلم گمان میبریم که صحبتهای اول شخص، یک مونولوگ درونی است اما وقتی با فلشبکی به نوجوانی شخصیت اول میرویم، باز هم صدای اوست که روی صحنهها شنیده میشود و در واقع ما نه با یک مونولوگ بلکه با یک راوی طرف هستیم که نقش راوی قدرتمند دیگر را (دوربین) نادیده میگیرد. انتقال بیکم و کاست راوی تا جایی پیش میرود که تبدیل به یک تفهیمکننده میشود؛ توجه شود به صحنی ابزار کار نویسنده روی میز کارش که شنیده میشود: همه چیز فراهم است، سه عینک برای سه دیدگاه مختلف.
هوشیاری توأم با سکوت
داستان درخت گلابی اثر زیبایی است که ما را به یک نوع هوشیاری سوق میدهد؛ هوشیاری که اینبار با سکوت همراه است. درخت گلابی که در گذشته میوههای آبدار میداده، دیگر بار نمیدهد همانطور که نویسنده به سکوت رسیده و در جواب دانشجویانی که از او دربارهی مضمون آخرین کتابش میپرسند، پاسخ میدهد: از آنجا که درونش هیچ چیز نوشته نشده، بهترین کتابم است.
جامعهای که در داستان روایت میشود، جامعهایست معاصر که هنوز یادگارهای فئودالیته را به یدک میکشد؛ مثل شخصیت عمو تریاکی و خانوادهای که هنوز کباب گنجشک میخورد. جامعهای که هنوز مالکیت در آن حق بزرگی است و میتواند دستور ریشه کردن هر چیزی را چنانچه تولیدگر نباشد بدهد حتی اگر آن چیز نویسنده و شاعر باشد.
تنهایی، فریب و مسخ در ایدئولوژی
نگرش گلی ترقی در تقابل جامعۀ معاصر با گذشته، در تضاد تفکرات دختر جوان با خانوادهاش دیده میشود؛ دوران گذشته همراه با آداب و رسوم بعضاً احمقانه ولی در عوض، روابط انسانی مستحکمتر است در حالیکه جامعهی معاصر چیزی جز تنهایی، فریب و مسخ در ایدئولوژی در برندارد.
شخصیتهای داستان همگی دچار فریب خوردگی و تنهایی هستند چه آنجا که پسر نوجوان بالای درخت پنهان شده و به وعدهی باغبان مبنی بر آوردن آن الاغی که در گذشته دخترک سوارش میشده، از درخت پایین میآید و کتک نوش جان میکند و چه آنجا که دخترک دفترچهی شعر پسر را میدزد و بیخبر از خانهی ییلاقی میرود. این موضوع همینطور در فعالیتهای سیاسی دوران جوانی نویسنده و انتظار برای دیدن دختر جوان که حالا به خارج از کشور کوچ کرده است، دیده میشود. در جایی از او سؤال میشود که آیا واقعاً عاشق «میم» بوده است؟ پاسخ میدهد: آری!
شاید این هم یک فریب باشد.
سکوت بهعنوان یک حرف مشترک
کالریج استدلال میکند:
تمام اصول هوشیاری پیش از آنکه فعل اندیشهورزی آغاز شود، سرشته با طبیعت است. ذهن، نظمی را به طبیعت تحمیل نمیکند بلکه نظمی را در آن کشف میکند و آن را همچون نوعی از قرابت، باز میشناسد. این نظم در آن واحد، هم سازهایست ذهنی و هم چیزی است درونشئ. وظیفهی هنرمند عبارت است از برقراری آشتی و مصالحه میان اندیشه و شئ.
با خواندن پایان داستان و سکانس آخر فیلم، به نظر میرسد که این مصالحه و آشتی برقرار شده و اینبار آن سکوت به حرف مشترک مرد و درخت گلابی تبدیل شده است.