بابک مینا: آیا در اویل قرن بیست و یکم هنوز شعر نوشتن ممکن است؟ یک چیز روشن است: هنوز انبوهی شعر نوشته میشود.اما این شعرها چه نسبتی با میراث گذشتهی این هنر دارند؟ آیا ما روز به روز از این میراث دور نمیشویم، تا جایی که دیگر هیچ نسبت مشترکی با آن نداریم؟ اما هنگامی که این میراث را تکرار میکنیم با چیزی عکس شعر مواجه میشویم: نوشتههایی ملالآور و فاقد هرگونه نیروی شاعرانهای که در همان میراث یافتنی است. پس شاید راه امروز شعر باید از مسیر دیگری بگذرد. امروز شاید تنها با خیانت به سنت میتوان جوهر شاعرانه را از دل خرابههای «میراث ادبیات فارسی» بیرون کشید. امروز شاعرانی هستند که تا مرزهای «نثر» میتازند و حتی از آن فراتر میروند. شعر در عصر ما مداوماً با نفی عناصر سنتی خود حیاتشاش را تجدید میکند.
مزدک تمجیدی از جمله شاعرانی ست که در این راه گام بر میدارد. او چه در صورت و چه در محتوا تمام سنت ادب فارسی را نفی میکند: وزن عروضی و موسیقی درونی را مرخص میکند، تصاویر و سرچشمههای تخیلی سنت ادبی را در شعرش میخشکاند و فضایی به غایت آشنا و مدرن خلق میکند: شعر او گویی زمزمهی خستهی انسانیست گرفتار در میانهی ترافیک خیابان ولی عصر و شلوغی خشن میدان انقلاب. جستوجوی گنگ راننندهای است در بزرگراههایی که به هیچ جا ختم نمیشوند. او با سادهترین و دم دستیترین کلمات طرحهایی سریع از این زندگی را رسم میکند. گاهی به یاد طبیعت میافتد؛ اما این نوستالژی انسانی جداافتاده از طبیعت نیست. خاطرهی محو انسانی شهری است که فقط گاهی به طبیعت سرکی میکشد.
اگر به بیان بینهایت ساده و نثرگونه تمجیدی عادت کنیم؛ یا به بیان بهتر بتوانیم خود را از فشار «میراث» خلاص کنیم آنگاه میتوانیم زیباییشناسی شعر او را درک کنیم. در این صورت است که چیزی از همان میراث را همچون نوری سرد که از نورگیر عمارتی کهنه میتابد، در شعر او خواهیم دید.
مزدک تمجیدی دانشآموختهی علوم اجتماعی است. او در سال ۸۴ مجموعه شعر «۳۰ ثانیه پشت چراغ قرمز» را منتشر کرد. در حال حاضر در وبلاگ «متنها» به نوشتن ادامه میدهد. گفتوگوی من را با مزدک تمجیدی به همراه چند شعر از او را در اینجا میخوانید.
مزدک عزیز، نخستین چیزی که در شعر تو جلب توجه میکند خصلت ضد غنایی آن است؛ و این برای خوانندهی فارسیزبان که عادت کرده شعر او را در هیجانات و عواطف غنایی و تغزلی فرو ببرد کمی نامأنوس است. به نظرت چقدر در شعر میتوان از این عنصر غنایی فاصله گرفت؟ و آیا اصلاً میشود فاصله گرفت؟
زندگی در ابرشهرهایی مثل تهران، تبریز، اصفهان، خوانندهی فارسی زبان را تغییر داده است. عنصر غنایی دیگر به چیزی بدل شده که آن را تنها در شعر میتوان یافت. و دقیقاً به همین دلیل است که شعر نیز میتواند آن را طرد کند. اما پرسش اینجاست که آیا شعر پیوندی ماهوی با تغزل و غنا دارد؟ اگر شعر مدرن را در نظر آوریم، سنتی را که با بودلر آغاز میشود، پاسخ این پرسش منفیست. در شعر مدرن عناصر دیگری جای عنصر غنایی را میگیرند: زمان، فضا، زبان، روایت و آیرونی. در شعر مدرن این عناصر با چنان کیفیتی درمیآمیزند که تنها در شعر امکانپذیر است و نه در هیچ عرصهی دیگری از هنر. شعر مدرن ما را با بخشی از هستی مفقودمان رو به رو میکند. به همین دلیل همچون رمان، که بر خلاف شعر سنتی مدرن است، و همچون خود مدرنیته، ماهیتی شوکآمیز، پر تناقض، ناقص و بعضا خشونتبار دارد. اینها دلیلیست بر اینکه شعر مدرن ممکن است اما دلیلی بر ضرورت آن وجود ندارد.
تو موسیقی را به نفع نوعی لحن روایی حذف کردهای؛ در شعر تو نه وزن عروضی وجود دارد و نه موسیقی درونی شعر سپید.
موسیقی در شعرهایی که متناند، یعنی شعرهایی که بیشتر سودای خوانده شدن دارند تا شنیده شدن، عموماً محدود به موسیقی درونی واژههاست. این شعرها مملو هستند از فعلهای ساده و واژههای تکافتاده در سطرها. در این شعرها بیش از آنکه موسیقیای برساخته شود، موسیقیای که پیشتر وجود دارد، در واژه و در ساختار زبان، شنیده میشود.
شعر تو جهانی شهری دارد؛ نوعی روایت تباهی و افسردگی در شهر ضمن اینکه هیچ نوستالژی برای بازگشت به طبیعت و روستا هم در آن نیست. در مجموع تصاویر شعر به شدت متأثر از زندگی روزمره در تهران است. به نظرت شعر آیا میتواند از پس روایت این زندگی تباه معنایی برای آن بیافریند؟ یا آیا خود این روایت کردن بازآفرینی معنایی برای این زندگی نیست؟ و یا اینکه شعر تنها بیان استیصال فرد در مواجه با این تباهی است؟
شعر مدرن دامن خود را از ویرانی و تباهی زندگی روزمره پاک نمیکند و به امری استعلایی و ناب دلالت ندارد. با این حال، همچون هر اثر هنری دیگری، نسبت به این تباهی مازادی دارد؛ مازادی که موضوع و نامی ندارد و از دل تصویر، زبان، روایت و خلاقیتزاده میشود. شاید شعر معنایی به این تباهی نیفزاید اما ما را با تنشی که در درون و بیرون آن هست مواجه میکند. به گمان من این مواجهه فیالنفسه ارزشمند و رهاییبخش است.
پنجرههای ساختمان
پنجرههای قطار بود
و شب
تونلی آوار شده
مسافران
بیقرار بودند
آیا راه
تا سپیده دم باز خواهد شد؟
پیرمرد کوچولو
لیوان چای به دست
آواز میخواند و راه میرفت
زیر درختهای اردیبهشت
باسن کوچکش را
روی پله گذاشت
با دست آلتش را آسوده کرد
جرعهای چای نوشید
تنش غرق در گرمایی آشنا شد
پشت عینک گرد سیاه
چشمهای پیرمرد کوچولو بود
باز
مرده
با آلتی آسوده
غرق در گرمای آشنای چای
ذهنم
درگیر چیزهای پراکنده بود
ساعتها راه میرفتم
و انگار از همان آغاز
روسریام را باد برده بود
شعرهای متفاوت و تکان دهنده ای هستند.
علی / 09 January 2011