علم پزشکی یک بنگاه اخلاقی است و ناگزیر، حکم به خوب و بد امور می‌دهد. در هر جامعه‌ای، پزشکی مانند مذهب، تعیین می‌کند که چه چیزی معمول، چه چیزی درست و به‌جا و چه چیزی مطلوب و ایده‌آل است.

آیا مردان قوی‌تر از زنان هستند؟ پس چرا مردان طول عمر کوتاه‌تری از زنان دارند؟ آیا تفاوت‌های بین مردان و زنان از لحاظ طول عمر برآمده از ویژگی‌های ژنتیکی آنهاست یا از نقش‌های آنها در جامعه ناشی شده است؟ این مقاله به پاسخ این پرسش می‌پردازد که چگونه سلامت و طول عمر ما با ارزش‌های فرهنگی جامعه‌مان درهم آمیخته است.

پزشکی آخرین جایی است که یک مرد سرکش نسبت به ارزش‌های جامعه ممکن است با آن موافق باشد. در عصر حاضر، رسانه‌های خانواده‌محور، مرد را در نقش نان‌آور و راس خانواده ترسیم می‌کنند.

پزشکی نیز در دهه‌های گذشته، کم و بیش از این رویکرد پیروی کرده است. پزشکی نیز مانند رویکردهای کهن مذهبی، زن را زهدان یا تنها محلی برای پرورش نطفه و مرد را به عنوان دستانی برای آوردن نان به خانه یا به تعبیر امروزی‌تر کیف پول می‌بیند. در این رویکرد، زهدان و تخمدان‌های زن به عنوان مایملک مردانه دیده می‌شوند که با کنترل آنها زندگی و مرگ (تولد یا عدم تولد نوزاد) تعیین می‌شود. در حالی که مردان به لطف طبیعت، خشن و قدرتمند آفریده شده‌اند، زنان ضعیف و نیازمند حمایتی مادام‌العمر هستند.

پای این ایدئولوژی حتی به قرن بیستم هم کشیده شد وقتی که معیار و استاندارد سلامت، یک نوع سلامتی مردانه بود. در قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم زنان به خاطر مشکلات تغذیه، بهداشت پایین در وقت زایمان و … سطح سلامتی پایین‌تری از مردان داشتند و بیشتر از مردان در معرض مرگ و میر بودند، ولی در دهه‌های بعدی قرن بیستم، ورق سلامتی به نفع زنان برگشت.

داده‌های جمعیت‌شناختی، طول زندگی و سلامت عمومی بالاتری را برای زنان نشان می‌دادند. به‌نظر می‌رسد زنان در برابر بیماری‌های قرن بیستمی مثل ناراحتی‌های قلبی، سرطان و سکته مقاوم‌تر هستند. در سال ۱۹۵۷ مجله Today’s Health مخاطبان مرد خود را اینگونه خطاب قرار داد: «شما جنس ضعیف‌تر هستید. طول عمر شما چهارسال از زنان کوتاه‌تر است… در هر دهه‌ای از زندگی‌تان، احتمال‌ مرگ شما بیشتر از زنان هم خون‌تان‌ است. چرا؟»

در دهه‌ی ۱۹۵۰ پزشکی برای توضیح وضعیت آسیب‌پذیر مردان از تحلیل‌های زیستی عبور کرد و از رویکردهای روان‌پزشکی کمک گرفت: چیزی باید در شیوه‌ی زندگی مردان ایراد داشته باشد که مردان را بیشتر از زنان طعمه‌ی مرگ می‌کند. بین دهه‌ی ۱۹۲۰ تا دهه‌ی ۱۹۵۰ آمار مرگ و میر ناشی از انسداد شرایین قلب به سه برابر رسید و به زودی عنوان بیماری مردان را گرفت. چرا که در بین مردان سه برابر بیشتر از زنان قربانی می‌گرفت. کسان دیگری آن را بیماری مرفهین یا رئیس‌ها نامیدند. چرا که عمدتاً در بین مردان طبقه‌ی متوسط، مدیران و روسای رده بالا شایع بود.

عده‌ای از پزشکان بر این عقیده بودند که شخصیت رهبر مردان، زندگی پرتنشی برای‌ آنها به ارمغان می‌آورد که می‌تواند به قیمت جان‌شان تمام شود. اصطلاحاً از این مسئله به‌عنوان «بهای رهبری» یاد می‌شود.

در اواخر دهه‌ی ۱۹۵۰ استرس به عنوان عامل اصلی ناراحتی قلبی و انسداد شرایین شناخته شد و البته سبک زندگی مردانه، سبک زندگی پر استرسی بود که انباشته شده بود از فشارهای ناشی از نان‌آور بودن، مسئولیت تامین معاش دیگران را به عهده داشتن و البته حرص و هوس موفقیت داشتن.
 

در سال ۱۹۶۴ مجله‌ی McCall مقاله‌ای چاپ کرد با عنوان «پنج شوهری که می‌توانستند زنده بمانند». در این مقاله داستان واقعی پنج مردی روایت شد که در اثر فشار زیاد و استرس سکته کرده و در گذشته بودند.

همسران تمام این مردان، خانه‌دار و زندگی مصرفی‌ای داشتند. در این مقاله، انگشت اتهام به سوی زنان خانه‌دار نشانه رفته بود؛ این‌که این زنان در خارج از خانه کار نمی‌کنند، همه‌ی مسئولیت اقتصادی را بر دوش مردان واگذاشته‌اند و با زندگی مصرفی و نابالغ خود حتی این فشارها را زیادتر هم می‌کنند. مشخصه‌هایی که این زنان را عامل مرگ همسران‌شان می‌ساخت.

این مردان اکثراً در تیپ شخصیتی الف قرار داشتند؛ تیپی که بیشتر از سایرین در معرض حمله‌های قلبی هستند.

مردان تیپ الف به خاطر شخصیت رقابت‌جویانه و برتری‌طلبانه‌شان بسیار زیاد کار می‌کنند. به‌ندرت به اندازه‌ی کافی استراحت دارند و خستگی، کار زیاد و تنش‌های زندگی رقابت‌جویانه را در تن خود انبار می‌کنند. این مردان ظاهری خشن و مردانه دارند، عصبی هستند، زود از کوره در می‌روند و البته همیشه مایلند در مقام رهبر گروه باقی بمانند.

سبک زندگی رهبر مردان و نوع مردانگی آنها، به علاوه زندگی کم‌تحرک و رژیم غذایی پرچرب عامل دیگری است که دهانه‌ی رگ‌های قلب آنها را به شکل مرگباری تنگ می‌کند، ولی حقیقت این است که مردان در تمام مدتی که جسم و روح‌شان را طعمه‌ی خستگی و اضظراب می‌کنند، در تمام مدتی که برای مقام بالاتر، پول بیشتر یا موفقیت بزرگ‌تر تلاش می‌کنند، در حال پیروی از قواعد و ارزش‌های جامعه‌ای هستند که آنها را برای مرد بودن تحت فشار قرار می‌دهد: مرد به معنای قدرتمند، خشن، موفق، مسئول، نان‌آور و البته رئیس خانواده.

پیشنهاد مقاله این است با توجه به این‌که ۶۰ درصد مردان در تیپ مردان الف قرار می‌گیرند و در نهایت مردانگی‌شان می‌تواند به بهای جان‌شان تمام شود، کمی از مردانگی خود فاصله بگیرند و در عوض اندکی زنانه شوند: دست از ریاست‌طلبی و رقابت‌جویی بردارند، مسئولیت‌ها را اندکی به همسران‌شان بسپارند و افتخار و دردسرهای رهبری را با همسران‌شان تقسیم کنند. می‌توان به جای رئیس بودن یک کارمند عالی‌رتبه بود. می‌توان بازدید از یک موزه را به یک قرار کاری ترجیح داد. می‌توان به جای دویدن از یک قرار کاری به قرار دیگر در بالکن خانه به تماشای رشد چمن‌های باغچه نشست و البته طولانی‌تر زندگی کرد.

 Barbara Ehrenerich 1983. The hearts of men: Amercian dream and flight from commitment. Anchor Press/Doubleday. New York