عباس کیارستمی: من به «درخت» همچون شخصیّتی کاملاً مستقل نگاه میکنم. دلم میخواهد «درخت» را ثبت و ضبط کنم؛ «درخت»ی که گاهی تنهاست و گاهی غمگین و… شاید باورکردنی نباشد که در طیِ سالها، از یک درخت عکاسی کردهام. بعد وقتی عکسها را کنارِ هم گذاشتهام، دیدهام آن عکسها در عینِ آنکه همه از درختِ واحدی گرفته شدهاند، ولی اصلاً شبیهِ هم نیستند. برایِ اینکه درخت روحیّه دارد. آن درخت یک روز خوشحال بوده، روزِ دیگر غمگین و…
درخت
بخشی از یک داستان بلند
در ایوان نشسته بودیم، روبرویِ حیاطِ کوچکِ خانۀ دوستم که انتهایِ آن کوچۀ بُنبست بود. تابستان بود. شام دعوت بودیم. دوستِ نقاش هم بود. همان شب که بعد از شام، ناگهان رَعد غُرّید و برق جَهید و بارانی تُند، از آن بارانهایِ سیلآسایِ تابستانی که ناگهان شروع میشود و بهشدّت میبارَد و زود به پایان میرسد، همهجا را خیس میکند و در کوچه و خیابان، سیلاب راه میاندازد و از جویها لبریز میشود…
همه دویدند تو: صاحبخانه و دوستش و همسرِ دوستِ نقاش که مثلِ من مهمان بودند آن شب. امّا من و نقاش بر آن صندلیهایِ آهنی، رویِ آن بالشتَکها، نشسته باقی ماندیم؛ انگار ناگفته، با همان نگاهِ شیطنتآمیزی که با هم رَد و بَدَل کردیم، تصمیم گرفته بودیم بمانیم زیرِ ریزشِ آن بارانِ سیلآسایِ تابستانی و سراپا آنطور خیس بشویم که دیگران تا مدّتی به ما بخندند و ما از لذّتِ زیرِبارانماندن بگوییم و شاد باشیم و این خاطره همچنان بمانَد در ذهنمان تا سالهایِ سال، که هرگاه همدیگر را دیدیم، هرجا، اشاره کنیم به آن شب و آن باران و لذّتِ بینظیرش و باز بخندیم…
آنجا، نزدیکِ ما، پایینِ پلّهای که ایوان را به حیاطِ وَصل میکرد، «او» هم بود: کُندۀ عظیمِ درختی با ریشههایِ سِتُرگ… آنقدر غریب و زیبا که انگار مُجسمهسازی چیرهدست استادانه آن را تراشیده باشد.
آن شب هم مانندِ بارِ اوّل که آن کُنده را دیدم و پرسیدم، بخشی از صحبتمان درموردِ «او» بود؛ آن کُندۀ زیبایِ مجسمهسان…
باورکردنی نبود، امّا من باور کردم، زیرا خودم هم گاهی از اینجور کارها کرده بودم و میکردم… حالا نمیشود امّا… نه اینکه نخواهم، درستتر این است که بگویم: نمیتوانم… چنین کارهایی که معمولاً «غیرِعاقلانه»شان میخوانند، توش و توانِ جوانی میخواهد… و جوانی دیگر نیست؛ گرچه هوایِ آن هنوز در سر هست و شورَش در دل…
کُنده را در کوه دیده بوده دوستِ من؛ در کوههایِ البرز، بالایِ تهران… از سَربَند راه میاُفتاده معمولاً جمعهها، تنها، میرفته پَسقلعه و باریکهراه را در پیش میگرفته و ساعتی، پیاده میرفته و گاهی برایِ آنکه دور باشد از جماعت، از راه خارج میشده، به اطراف میرفته تا بر بلندیِ خلوتی بنشیند دقایقی و آن هوایِ پاک را نَفَس بکشد و فکر کند به طرح یا طرحهایی که معمولاً در ذهن داشته و دارد همیشه…
در یکی از همین بیراههرفتنها بوده که به درختستانی میرسد و این کُنده را مییابَد. اینکه چهکسی چگونه آن را از ریشه درآورده بوده و چرا؟ معلوم نبوده. وقتی میببیند این مجسمۀ زیبا بیصاحب اُفتاده آنجا، فکری به ذهنش میرسد: اگر بتواند این را بِبَرَد خانه، بگذاردش تویِ حیاط، کنارِ باغچه، چه زیبا خواهد شد!
شروع میکند به تکان دادنِ کُنده. سنگین است و اُستوار بر خاک نشسته، امّا نه آنچنانکه نتوان او را تکان داد و غَلتاند. پس، میغَلتانَدَش. باید یک مسیرِ سربالایی را بپیماید و «او» را غَلتانغَلتان برسانَد سرِ راه…
آن روز، تا غروب، تلاش میکند و عرق میریزد تا کُنده میرسد کنارِ راه. رهایش میکند بهحالِ خودش و در تاریکیِ شب، از کوه میآید پایین و برمیگردد خانه تا جمعۀ بعد، صبح زود، راهیِ کوه شود و خود را سریعتر از بارهایِ پیش، به آن نقطه برسانَد.
تا چشمش از دور به کُندهاش میاُفتد که همانجا اُفتاده که هفتۀ پیش رهایش کرده بوده، شادمان میشود و بیدرنگ، کارِ غَلتاندن در باریکهراه را شروع میکند و باز، با آخرین توان، عرقریزان، او را میغَلتانَد و از راهِ اکثراً سراشیب میبَرَد پایین…
چند جمعۀ دیگر هم لازم بوده تا همچنان صبحِ زود برود کوه و او را بغَلتانَد پایین تا برسد به سَربَند و وانتی اجاره کند و بهکمکِ رانندۀ وانت و خواهش از چند عابرِ جوان که بیایند دستی زیرِ بالِ او بگیرند تا «یاعلی»گویان بلندش کنند و بگذارندش پشتِ وانت که آن دو را برسانَد به آن کوچۀ بُنبست تا باز راننده کمک کند از آن چند پلّۀ جلوِ درِ ورودی بکشندش بالا و بیندازندش تویِ حیاط…
اینکه در راهِ کوه، چقدر کوهنوردان از او پرسیدهاند و ایستادهاند به اظهارِنظر و گفتوگو که او به لطایفُالحیَل از شرِّ کنجکاوی و دخالتشان خود را رهانده و به غَلتاندنِِ او ادامه داده، حوصلۀ تعریفکردنش را معمولاً نداشت، گرچه جزئیاتِ بامزه و جالبی داشته آن ماجراها و حرف و نظرها…
وقتی در همان دیدارِ اوّل گفتم: «میشود جاهایی از کُنده را سوراخ کرد و خاک ریخت توش و گُل کاشت در آن…»، دیدم که باتعجّب نگاهم کرد. فوری، پیشنهادم را پَس گرفتم که: «ولی نه… همینطورکه هست، اگر بمانَد، بهتر است.»
و او، آن کُندۀ همراه با آن ریشههایِ ضَخیم آنجا ماند تا آن شب، همراهِ من و دوستِ نقاش، باران بخورد و بعدها هم بود و حالا، پس از اینهمه سال، تصوّر میکنم شاید باشد هنوز هم… هرچند در هوایِ آزاد، در بادها و زیرِ بارانها و برفها، باید از او کاسته شده باشد یا تغییر کرده باشد تا چههنگام و چگونه، چهکسی صاحبِ آن خانه شود و نخواهد او را در آن حیاط، بیندازدش بیرون… کجا؟ کسی نمیداند…
*
در آن مکالمۀ تلفنی با دوستم که صحبت به «تقدیر» کشید و گفت که مدّتی است به نوعی «تقدیر» اعتقاد یافته و دارد میگردد در شعرها و نوشتههایِ گذشتگانمان ببیند چه گفتهاند در این مورد… و چون از دوری و دلتنگی گِلایه کردم، گفت: «شاید تقدیرِ تو چنین رَقَم خورده… شاید صَلاح در همین بوده…»، ناگهان یادِ «او» اُفتادم:
ـ راستی… آن کُندهه گوشۀ حیاط… هست هنوز؟
ـ کُنده؟…
مکثی کرد و بعد:
ـ آها… نه… پوسید… انداختمش دور…
بیشتر بخوانید: