ناهید کشاورز فارغالتحصیل رشته روزنامهنگاری است. بیش از ۳۰ سال است که ساکن آلمان است و بیش از ۲۰سال است که به عنوان مشاور پناهندگان و خارجیان مشغول کار است. در آلمان دوره رواندرمانی را گذرانده و در همین زمینه هم کار میکند. از او نوشتههای زیادی در زمینه موضوع زنان و مهاجرت به منتشر شده. در سالهای اخیر داستانهای کوتاهی از او منتشر شده است. کتاب «کافه پناهندهها» مجموعهای از ۱۸ داستان کوتاه اوست که ژانویه ۲۰۱۶ در کلن و توسط نشر فروغ به چاپ رسید. آوریل سال جاری چاپ دوم این کتاب منتشر شد. «کافه پناهندهها» روایتگر زندگی پناهجویانی از کشورهای مختلف از جمله پناهجویان ایرانیست. آنها در آرزوی بازگشت به کشورشان سالخورده میشوند. داستانهایی که هم مشکلات اجتماعی پناهجویان و پناهندگان را بیان میکند و هم از زندگی عاطفی و درونی آنها غافل نمیماند.
«کافه پناهندهها» نوشته ناهید کشاورز مجموعهای است از ۱۸ داستان کوتاه که ژانویه ۲۰۱۶ در شهر کلن در آلمان و توسط نشر فروغ به چاپ رسید. آوریل سال جاری چاپ دوم این کتاب نیز منتشر شد. یکی از داستانهای این کتاب را میخوانید:
کافه پناهندهها در شمال غربی شهر در یک خیابان کمعرض یک طرفه قرار دارد. محلهای شلوغ که اغلب ساکنان آن خارجی هستند، با مغازههای کوچک که اجناس ارزان قیمتی را میفروشند و برای عبوراز خیابان کسی منتظر سبز شدن چراغ نمیماند. کافه در طبقه اول ساختمانی است که طول هفته به عنوان اتاق انتظار دفتر خدمات پناهندگان استفاده میشود. دو پنجره بزرگ دارد که روی رف آنها بروشورها یی از فعالیتهای انجمنهای فرهنگی گذاشته شده است.
شش میز گرد با شمعهای رنگارنگی بر روی آنها و چهار صندلی لهستانی در اطرافشان فضای کوچک کافه را پر کردهاند. پیشخوان چوبی روبروی در ورودی است که همیشه با صدا باز میشود و در پشت آن قفسهای شیشهای که روی آن گیلاسها و لیوانهای جوراجور چیده شدهاند. در زیر پیشخوان یخچال کوچکی است پر شده از شیشههای آبجو و آب معدنی و جعبهای که وسائل کومار در آن قرار دارند.
روزهای سهشنبه ساعت چهار بعد ازظهر کوماراز راه میرسد. با قدی متوسط، صورتی تیرهرنگ، لبهای کلفت، دندانهای سفید مرتب و موهای جو گندمی که یک طرفی شانه شدهاند. وارد که میشود اول با عجله کتش را به جا لباسی دم در آویزان میکند، روی پیشخوان و میزها را با دستمالی مرطوب تمیز میکند، بعد گیلاسها و لیوانها را با وسواس کنترل میکند و در آخر جعبهاش را از زیر پیشخوان در میآورد. میزی را کنار دستش میگذارد و رویش تابلوئی که چند بریده روزنامه از خبرهای مربوط به پناهندگان به آن چسبانده شده.
همه این کارها یک ساعتی طول میکشد. بعد کاستی را از جعبه بیرون میآورد، در ضبط صوت قدیمی آن میگذارد، بلندگوها را به چپ و راست میزان میکند، صدای ضبط صوت را بلند میکند و فضای کافه پر از آهنگهای هندی میشود که ریتم شادی دارند و خودش زیر لب آنها را زمزمه میکند. وقتی که کافه از مشتریانش پر میشود ضبط صوت را خاموش میکند و صدای خودش که مرتب با کسی حرف میزند موزیک متن کافه میشود. آلمانی را تند و با لهجه هندی حرف میزند. اینقدر تند که هیچوقت نمیشود درست و غلط حرف زدنش را فهمید.
کافه مشتریان ثابتی دارد که هر هفته میآیند. جای نشستن مشخصی دارند و اگر کسی آنجا را اشغال کند، کومار آنها را به جای دیگری میفرستد.
مارگریت از مشتریان همیشگی کافه، میگوید که بالای ۵۰ سال دارد ولی هیچکس نمیداند که چقدر بالاتر است، قد بلند است و لاغر اندام با موهای کوتاه کمپشت قهوهای کمرنگ. صورتی استخوانی دارد با عینک گرد از مد افتادهای که بیشتر صورتش را گرفته است. هیچوقت آرایش نمیکند، شلوارهای تنگ رنگ و رو رفتهاش را در زمستان با پلیورهای گشاد و در تابستان باتی شرتهای بد قواره بلند میپوشد.
مارگریت معمولاً زودتر از همسر چهارمش پدرو، جوان کوبایی خوش قیافهای که با افتخار ۲۷ ساله است به کافه پناهندگان میآید. وقتی وارد میشود نگاهی به دور و اطراف میاندازد تا خطرات احتمالی از جانب زنان در رابطه با پدرو را بررسی کند.
پدرو ساعتی بعد با اندامی ورزیده و پوستی تیرهرنگ، پیراهن گشاد و کتی قهوهای، با کفشهای چرمی که روی کف چوبی کافه صدا میکنند وارد میشود. گردنبندی از چرم مشکی با مهرهای آبی به گردن دارد و چند دستبند نخی رنگانگ به دستش، موهایش را روغن میزند و وقتی وارد میشود کافه را از بوی ادوکلن ارزانقیمتش پر میکند. او کنار مارگریت مینشیند ولی جوری که به همه کافه دید داشته باشد. مارگریت کار پیچیدن سیگارهای هفتگیاش را روزهای سهشنبه انجام میدهد و همینطور که پدرو رازیر نظر دارد، سیگارهای دستپیچش را با دقت در یک قوطی سیگار نقرهای میگذارد و وقتی کارش تمام شد یکی را روشن میکند، پدرو به اعتراض به اسپانیایی چیزی میگوید و او سیگارش را خاموش میکند.
شوهران قبلی مارگریت ترک، مراکشی و شیلیایی بودند. آنها بعد از اینکه اقامتشان را گرفتند از او جدا شده بودند. مارگریت هر بار بعد از جدایی دوران سختی را گذرانده بود و همیشه در همین کافه سر بر شانه کومار گذاشته و اشک ریخته بود. کومار که اصلا نمیتواند با خارجیان بد باشد دلداریش داده بود که: «تو کار بزرگی کردی و انسانی را از شرایط بد نجات دادی. عشق تو ارزش جهانی دارد و حتماً روزی قدر آن دانسته میشود.» دلداریهای کومار و رواندرمانیهای طولانیمدت، سرانجام حال مارگریت را آنقدر خوب میکرد که میتوانست دوباره به یک کشور دیگر سفر کند و به یک جوان رعنای آن دیار دل ببازد. بعد از چند ماه فراق و ناله و دلتنگی مارگریت، سرانجام معشوق میآمد و برای گرفتن اجازه اقامت ازدواج میکردند.
اداره اقامت آلمان که از همکاری مارگریت برای افزایش آمار خارجیان دل خوشی ندارد در مورد ازدواج اخیر او سختگیری میکند و هفته قبل صبح خیلی زود مأموری برای کنترل به در خانهشان رفته بود. آن روز صبح پدرو به موقع از گشتهای شبانهاش به خانه برگشته بود و همه چیز به خیر گذشته بود ولی مارگریت میدانست که زیر کنترل اداره مهاجرت است و از این موضوع برای نگه داشتن پدرو استفاده میکرد.
رالف مشتری دیگر کافه پناهندگان است. درشتاندام با سری کممو و تهریشی که معلوم نیست چه رنگی است، ترکیبی از زرد و سفید و قهوهای. شلوار جین آبی میپوشد با کفشهای کتانی و شال گردن قرمز که جنس آن در تابستان و زمستان فرق میکند. رالف همیشه باجدیت وارد کافه میشود، کتش را به پشت صندلیاش آویزان میکند، بیاعتنا به کومار جای همیشگیاش روی صندلی کج مینشیند و پایش را روی پای دیگرش میاندازد. بعد روزنامهاش را با صدا باز میکند و خبرهای آن را با کج و کوله کردن صورتش بازتاب میدهد و اگر کسی در کنارش باشد همه را با آب و تاب برایش تعریف میکند. تا یک سال قبل همه حرفهایش را با کومار میزد، تا دیر وقت شب کنار هم مینشستند و اوضاع سیاسی جهان را برای خودشان تفسیر میکردند، بیاعتنا به اینکه چقدر حرفهای همدیگر را میفهمند.
همه چیز خوب پیش میرفت تا اینکه یک شب که سر هر دوشان از عرق کوبایی اهدایی مارگریت گرم شده بود سوءتفاهم زبانی کار دستشان داده بود و کومار فکر کرده بود که رالف به ملیت او توهین کرده و برای جبران، صفت فاشیست را برای ملیت رالف بهکار برده بود.
بعد از آن شب دیگر آنها با هم حرف نزدند و وقتی رالف برای گرفتن آبجویش کنار پیشخوان میایستاد کومار رویش را به طرف دیگر میچرخاند، آبجویی روی پیشخوان میگذاشت و رالف هم درست به اندازه قیمت آن پول پرداخت میکرد. هر چه رالف این سردی را با سکوت از سر میگذراند، کومار از حرف زدن پشت سر رالف کم نمیگذاشت و گاه حرفهای سربسته شبهای مستیشان را برای دیگران تعریف میکرد.
یک گروه افغان هم همیشه به کافه میآمدند. گاهی تعدادشان زیاد میشد و کومار مجبور بود برایشان از اتاقهای دیگر صندلی بیاورد. همیشه با صدای آهسته با هم حرف میزدند و یک نفر تند و تند مینوشت. مرد میانسالی که به نظر میرسِید نقش مهمی در گروه دارد بیشتر از بقیه حرف میزد و همیشه زودتر از بقیه و همراه دو نفر از کافه بیرون میرفت. کومار با اینکه خیلی تلاش کرده بود نتوانسته بود سر صحبت را با او باز کند. اما فهمیده بود که در شهر دیگری زندگی میکند و سهشنبهها قرارهایش را در کافه پناهندگان میگذارد. افغانها تنها گروهی بودند که کومار به خاطرشان چای درست میکرد و گاه کنار چایشان از شیرینیهای مغازه ترکها هم میگذاشت و پول آن را حساب نمیکرد.
گودفری دیر میرسید با لباسهایی که کومار برایش آورده بود و آستینشان برایش کوتاه بود. بیشتر وقتها قیافه خستهای داشت. تنها زندگی میکرد، وقتی به کافه میرسید در صندلیهای ناراحت آنجا از حال میرفت. کومار از دیدنش خوشحال میشد و برای او و خودش آبجو میریخت پولی هم از او نمیگرفت. گودفری آبجویش را با لذت مینوشید و با پشت دستش کف آن را پاک میکرد و با آلمانی شکسته بستهای در مورد سیاست روز اوگاندا چیزهایی میگفت که کومار نمیفهمید ولی با علاقه گوش میکرد و کومار هم همانطور تند و تند نظرات سیاسیاش را که بیشتر در مورد انگلیس بود توضیح میداد. گودفری هم نمیفهمید او چه میگوید ولی تا دیر وقت میماندند و گپ میزدند. کومار از نادر هندیهایی است که اصلاً انگلیسی نمیداند و میگوید بخاطر ظلم انگلیسیها به هندیها حاضر نیست زبانشان را یاد بگیرد.
کومار معتقد است پناهندهها آدمهای شجاعی هستند، آنها توانستند از جنگ و زندان فرار کنند و به اینجا بیایند و آنها دوباره به کشورشان برمیگردند و مشاغل مهمی به دست میگیرند. آنها سرنوشت کشورهایشان را عوض میکنند و این کافه در همه دنیا معروف میشود. تصویر زندگی پناهندگان از دید کومار بیشتر به فیلمهای جیمز باند شبیه است، پر از هیجان و صحنههای بگیر وببندی که ساخته ذهن خود اوست.
کافه پناهندگان سه سال بعد
هوا چند روزی است که بدجوری گرم و شرجی و خفه است. کومار در و پنجرههای کافه را باز گذاشته و یک پنکه پایهبلند هم در کنار پیشخوان باد گرم را جابجا میکند. دستهگل بزرگی که از گرما بیحال شده است روی پیشخوان است و ظرفی از شیرینیهای مغازه ترکها در کنارش. روی میزها گلهای کاغذی با رنگهای تند و زشت گذاشته شده و شمعها با وجود روشنی هوا روشن هستند. به نظر میرسد که امروز قرار است در کافه اتفاق خاصی روی دهد. مشتریان وقتی از کومار علت را میپرسند او با جدیت سرش را تکان میدهد و میگوید بعداً خودتان میفهمید. بالاخره آن روز رسید. کومار با اینکه هیجانزده به نظر میرسد ولی کنار مارگریت که اشک میریزد نشسته است. مارگریت گاهی سرش را روی شانه کومار میگذارد و از نوازشهای کومار کهگاه دستش از سر مارگریت پایینتر میلغزد، نمیشود فهمید که چقدر نیت دلداری دارد. رالف از گرما عرق میریزد، روزنامهاش به بادبزن تبدیل شده و گاه چپ چپ نگاهی به کومار میاندازد.
به جای افغانها چند ایرانی دور میز نشستهاند و کاغذی را با مشورت هم پر میکنند. روی تابلو کنار پیشخوان خبرهای روزنامهها نیستند و به جایشان عکس بزرگ شدهای است از گروهی افغان که به آلمان آمدهاند و زیر آن نوشته شده که هیئت دولت افغانستان برای مذاکره وارد برلین شدند. بالای سر یکی از نفرات در عکس کومار با ماژیک ضربدر بزرگی زده.
ساعت حدود نه شب ماشین بنز تیرهرنگی جلوی در کافه ترمز میکند. از صندلی جلوی ماشین مرد تنومندی پیاده میشود. کت و شلوار تیرهای پوشیده. دستش را معنیدار از روی کت به کمرش زده. از در عقب ماشین هم مرد تنومند دیگری پیاده میشود. اطرافش را نگاه میکند، نگاه مسخرهای به کافه میاندازد و وقتی مرد دیگری میخواهد از ماشین پیاده شود در را میبندد و از پنجره چیزی به او میگوید و به همراه مرد اول وارد کافه میشوند.
مشتریان کافه متعجب و نگران میشوند. کومار لبخندزنان از جایش بلند میشود، مارگریت اشکهایش را با سرعت پاک میکند و رالف برای اولین بار بعد از سالها ازکومار میپرسد چه خبر شده؟
مردان مسلح محافظ خودشان را معرفی میکنند، کومار با آنها دست میدهد و رالف میپرسد محافظ چه کسی هستند و آنجا چه میکنند و اعتراض میکند که آرامش همه را بر هم زدهاند. کومار لبخند پیروزمندانهای میزند، بیاعتنا به رالف از کافه بیرون میرود و همزمان در اتوموبیل باز میشود و گودفری با کت و شلوار شیک از ماشین پیاده میشود.
کومار گودفری را درآغوش میگیرد و چند بار محکم به پشتش میزند جوری که مردان مسلح به آنها نزدیک میشوند. کومار قبل از بقیه وارد کافه میشود، هیجانزده است و حرف زدنش بازهم تندتر شده و کسی متوجه نمیشود که او چه میگوید. گودفری به طرف رالف میرود دستش را دراز میکند و به انگلیسی برایش توضیح میدهد که به عنوان رهبر گروه مخالفان دولت اوگاندا فعالیت میکند. بیشتر وقتش را در آفریقا میگذراند و حالا برای مذاکره با گروههای دیگری که از انگلیس میآیند به اروپا آمده و حیفش آمده که سری به اینجا نزند و دولت آلمان با توجه به اهمیت مذاکرات و شخص او برایش محافظ گذاشته.
گودفری به اشاره کومار به سمت عکس علامت گذاشته شده روی تابلو میرود و کومار تقریباً فریادزنان میگوید مشتری دیگر کافه ما، معاون وزارت خارجه افغانستان. گودفری به سوی کومار که در فاصله تقریباً چسبیده به او ایستاده برمیگردد، روزنامه تا شدهای را به او میدهد که در آن عکس سردر کافه پناهندگان است. کومار روزنامه را پیروزمندانه دور سر میچرخاند و میگوید ببینید در افریقا هم کافه ما را میشناسند.
خانم کشاورز گرامی، من برای دومین بار است که این داستان را می خوانم ، اولین بار در سایت گویا. من از شما یک داستان کوتاه دیگری هم خوانده ام. خیلی ساده، صمیمی و با طنزی پوشیده می نویسید. من از خواندن داستانها ی شما هر بار لذت میبرم و این را بدون اغراق شرقی می گویم. من حتماً کتاب شما را خواهم خرید. آیا تصمیم ندارید که این داستانها را به آلمانی برگردانید؟ بنظر من کتاب شما در آلمان خوانندگان فراوانی خواهد داشت.
باآرزوهای فراوان برای شما
س.ی
سعید یاد / 13 May 2016
به جای (زیر کنترل) بهتر است (زیر نظر) یا (تحت کنترل) بنیویسیم.
رالف همیشه (باجدیت) وارد کافه میشود. کمی ایراد ندارد؟ با قدمهایی محکم؟
rasoul / 14 May 2016
خانم کشاورز تقریبا تمام داستنان های کوتاه شما را در سایهای کویا و زمانه خوانده ام همگی زیبا وروان نوشته شده اند متاسفانه المانی به اندازه قابل قبول برای خواندن کتاب نمیدانم ایا کتابهای شما به فارسی هم ترجه شد؟
مریم / 15 May 2016
با سلام
خانم کشاورز من خیلی تلاش کردم با شما ارتباط برقرار کنم ولی متاسفانه نتونستم ایمیل یا شماره تماسی از شما پیدا کنم.سوالی داشتم در مورد اینکه اوضاع کسانی که با اثر انگشت و از طریق فرانسه وارد المان میشوند که ایا به این اشخاص اقامت داده میشود یا خیر.
با تشکر
Behnam / 26 August 2016
سلام میخواستم بدونم چطوری میشه با خانم کشاورز تماس برقرار کرد و ازشون مشاوره گرفت برای چناهندگی المان ممنون میشم کسی راهنمایی کنه
مجید / 20 September 2016
سلام و عرض ارادت
اميدوارم همواره موفق و شادكام باشيد.
خوشحالم با كتابهاي شما آشنا شدم. به جهت اينكه دغدغه هاي فكري من موضوعات
داستانهاي شما است.
روزگارتان سبز
با احترام مجدد
شميلا نزادهاشمي
شميلا نزادهاشمي / 18 December 2018
سلام خانم کشاورز عزیز من در چه زمینه ای میتونم از شما مشاوره بگیرم . ؟
شیرین / 06 May 2019