برگرفته از تریبون زمانه *  

مثل زمین فوتبال، سلاخ‌خانه هم نفرات ذخیره دارد؛ کارگرهایی که مزد ساعتی و دقیقه‌ای می‌گیرند در فاصله دو استراحت کارگرهای قراردادی. استراحت، یک ربع دراز کشیدن روی زمین چمن کاری شده بیرون سلاخ‌خانه، گیراندن یک سیگار یا سر کشیدن یک لیوان چای در کنار صف گوسفندهای منتظر مرگ است. همه کارگرهای سلاخ‌خانه شغل دوم هم دارند. رایج‌ترین و آسان‌ترین، مسافر‌کشی است. آنها که ماشین دارند، مسافر‌کش می‌شوند بعد از تعطیلی کشتارگاه. بی‌ماشین‌ها هم، دست‌شان را در یک کارگاه نجاری یا جوشکاری یا خیاطی یا مکانیکی بند کرده‌اند. بین کارگرهای سلاخ‌خانه نباید دنبال کسی گشت که دیپلمش را گرفته باشد. همه، ترک‌تحصیلی‌اند به دلیل فقر خانواده. خوشبخت، آن کسی است که توانسته تا هفته‌های اول چهارم دبیرستان بخواند.

کشتارگاه. عکس: امیرپورمند
کشتارگاه. عکس: امیرپورمند

یک ربع به ۶ صبح، در آن تکه از دشت بی‌درخت، در ٨٠ کیلومتری تهران، فقط من و گاو قهوه‌ای بیدار بودیم. ١۴٠٠ گوسفند در آغل‌ها خواب بودند و بوی علوفه‌های پخش‌شده کف آغل بیدارشان نکرده بود. در هوای بی‌تکلیف اردیبهشت، گرمای نیمدار تنیده بود در بوی شور پِهِن.
آن‌طرف، ١٠٠ متر دورتر، مردهای خواب‌آلود، در سکوت رختکن لباس‌های‌شان را عوض می‌کردند و چکمه‌های لاستیکی تا زیر زانو می‌پوشیدند و پیش‌بندهای بلند به گردن‌شان می‌انداختند و چاقوهای سلاخی، پرِ شال کمرشان می‌بستند. این طرف، چشم‌های مورب گاو قهوه‌ای پر از آرامش بود. گوش‌هایش را به آرامی تکان می‌داد در فاصله نوازش‌های مردد من. کمتر از سه ساعت به پایان زندگی گاو قهوه‌ای مانده بود. من می‌دانستم و او نمی‌دانست…
سالن وسیع سلاخ‌خانه هنوز بی‌صداست و تاریک. فقط آواز گنجشک‌ها سکوت سلاخ‌خانه را می‌شکند. گنجشک‌هایی که در ارتفاع ۵ متری، در بریدگی فاصله سقف و دیوار، خانه کرده‌اند. تا ساعت شش و نیم که نخستین گوسفند وارد تله شود، مردها خواب را از چشم‌های‌شان می‌پرانند. وقتی نفر به نفر وارد سالن سلاخی می‌شوند هیچ شباهتی به نیم ساعت قبل‌شان ندارند. آن وقتی که در گرگ و میش اردیبهشتی، در اتاقک نگهبانی کشتارگاه، سلام نصفه‌ای از زیر زبان‌شان سُر می‌خورد و روبه‌روی ساعت زنیِ هوشمند می‌ایستادند و سپاسِ زنانه ضبط شده دستگاه، متلکی به زبان‌شان می‌آورد. ساعت شش و ربع صبح، چراغ‌های سالن سلاخی روشن می‌شود و مردها می‌روند پشت میز سلاخی و سینی‌تله، پشت ریل قلاب‌های یک پا و دو پا کردن گوسفندها، پشت ریل قلاب‌های پوست کنی و جدا کردن سر و دست و پای گوسفندها، هنوز کف سالن سفید است… گوسفندها را جمع کرده‌اند پشت ورودی تله. کمتر از ۵ دقیقه دیگر، ثانیه‌های پایان زندگی شان به شماره می‌افتد. چشم‌های خواب زده‌شان، تیله‌ای شده. شفاف مثل تیله. پرده چشم‌های‌شان، دیوار بیرونی سلاخ‌خانه و ورودی تله را منعکس می‌کند…
ساعت شش و نیم صبح، تله باز می‌شود. تله، یک دریچه با روکش پلاستیک است با عرض و ارتفاعی به اندازه رد شدن یک گوسفند. تله گوسفندی سمت راست سالن است و تله گاوی سمت چپ. نخستین گوسفند بدون هیچ واکنش اعتراضی هل داده می‌شود به درون تله. سلاخ گوسفند، گردن حیوان را از پشت می‌گیرد و «سلاخی» (چاقوی گردن‌بری) را دایره‌وار می‌کشد زیر گردن. گوش تا گوش. «نباید کامل بریده بشه. فقط ۴ تا رگ اصلی…» شره‌های خون به اطراف می‌پاشد. پارگی گردن، مثل یک دهان گرسنه باز مانده و سفیدی نای و بافت‌ها را می‌شود پشت جوی روان خون دید. گوسفند هنوز بی‌اعتراض است. درگیر شوک مواجهه با مرگ. بعد از ٢ ثانیه مرگ را می‌فهمد. دست‌ها و پاها به لرزه می‌افتد. چشم‌های تیله‌ای، خیره مانده به نقطه‌ای مبهم و سر را تکیه می‌دهد به صفحه فلزی سینی. دستیار سلاخ، گوسفند سر بریده را روی سینی جلوی تله هل می‌دهد به سمت یک پا شدن و یک پای گوسفند را به قلاب آویزان از نقاله گیر می‌اندازد. ١۵ ثانیه بعد، گوسفند، آویزان به قلاب، هشیار شده، آخرین رمق‌ها را تلف می‌کند. بدن آویزان، قوس برمی‌دارد به چپ و راست. خون رقیق از گردن گوسفند یک پا شده بیرون می‌ریزد و از درازای پوست و بدن سرازیر می‌شود در وان زیر قلاب‌ها و دور سوراخ آبْ رو گیر می‌افتد و کف می‌کند. لاشه، بی‌حرکت شده و قلاب در حرکت است به سمت جدا شدن سر و دست و پا و پوست کنی… .
«این می‌ترسه. می‌بینی؟ مردمک چشمش گشاد شده چون داره خون رو می‌بینه…» محمود، سلاخ گوسفندهاست. ٣۴ ساله، قد بلند، لاغر، پدر دو بچه و صاحب یک بره که اسمش را گذاشته خانم طلا.
«خانوم طلا چطوره محمود؟
– دستبوس… خواستگار اومده براش…»
عشق اوایل جوانی‌اش هر روز از جلوی خانه‌شان رد می‌شود و محمود، هر روز عصر منتظر این لحظه بی‌فرجام است. دست‌هایش آنقدر زور دارد که گردن گوسفند تب زده را محکم بگیرد و گوسفند ۴٠ کیلویی را مثل یک توپ پلاستیکی بکوبد به سینی فلزی و مانع از فرارش بشود. بعد از سلاخی هر گوسفند، تا گوسفند بعدی از تله رد شود، دست‌هایش را زیر فشاری آب می‌گیرد تا لکه‌های خون پاک شود. سال‌هاست که خانواده‌اش را به گیاهخواری عادت داده. ماه‌های اول کار در کشتارگاه، شب‌ها کابوس خون و مرگ و گوسفند می‌دید.  سر بریدن برای محمود مثل خوردن یک لیوان آب است. به همان سادگی خوردن یک لیوان آب. خوردن یک لیوان آب چقدر طول می‌کشد؟
«ماها هم یه جور مرتکب نسل‌کشی میشیم. ولی… به مرور عادی میشه… مغزت به مرگ عادت می‌کنه…»
محمود، هم به گردن گوسفند چاقو می‌کشد، هم با من حرف می‌زند، هم حواسش به گوسفند پشت تله است، هم تلفن همراهش را چک می‌کند، هم جواب متلک بقیه کارگرها را می‌دهد، هم مردمک‌های چشمش از شش و نیم صبح تا آن‌وقتی که کنار دستش ایستاده‌ام یک رنگ و یکدست و بی‌تغییر است. دستیارش هیچ‌وقت نمی‌خواهد سلاخ باشد. بیژن، یک معتاد بهبود‌یافته است و نان اندام درشتش را می‌خورد. با صورت سرخ و موهای روشن و عرض و ارتفاع پهنِ قامت و سبیلی که دو طرف چانه‌اش را دیوار کشیده، آدم را یاد مردهای رمان‌های روسی می‌اندازد. کارش این است که گوسفندهایی که محمود سر می‌برد، یک پا کند.
«داداش سینی پُرِه‌ها…»  بیژن عاشق کتاب‌های روانشناسی است. شاهنامه هم می‌خواند و رسیده به جنگ سهراب و رستم. بیژن چاقو ندارد. اما آرزوهای تیز، زیاد… کارگرهای سلاخ‌خانه همه به اجبار به این کار پناه آورده‌اند چون در مناطق محل زندگی‌شان و حتی تا کیلومترها دورتر، شغل دیگری نبوده. شغلی که مجال شغل «دوم» را هم بدهد. «سلاخی» شغل مورد علاقه‌شان نیست. فقط نان خانواده را تامین می‌کند. آن هم در کوچک‌ترین و کمترین اندازه.
«کی خوشحاله که ساعت ۴ صبح خوابش رو ول کنه بیاد سر گوسفند ببره و دل و روده گوسفند سوا کنه؟ مردم در مورد ما فکر می‌کنن آدمای بی‌احساس و خشنی هستیم. ما هم زحمت می‌کشیم. گرچه… بالاخره دیدن این همه خون و کشتار روی ضمیر ناخودآگاهت تاثیر می‌ذاره… خون گوسفند اسید داره. توی اخلاق و رفتارت تاثیر می‌ذاره…»
کارگرهای سلاخ‌خانه مطابق بقیه کارگرها حقوق می‌گیرند. اسمش را گذاشته‌اند «وزارت کاری». خالص دریافتی ماهانه؛ ٧۵٠ الی ٩٠٠ هزار تومان. کار سلاخ‌خانه تا ظهر ادامه دارد. طبق قرارداد با کارفرما، ذبح ١٠٠٠ گوسفند، کار روزانه است و باقی، اضافه کار. سلاخ گوسفند برای سربُری هر گوسفند اضافه، ٢۵ تومان می‌گیرد و بقیه کارگرها برای تمیز کردن هر گوسفند، ٨٠٠ تومان. همه کارگرهای کشتارگاه، قراردادهای موقت دارند و هر روز آماده اضافه کار هستند.
«ماه رمضون و محرم تا روزی ٢٠٠٠ تا هم کار می‌کنیم. بعد تا یه هفته می‌افتیم از خستگی و درد دست…»
صدای آمد و رفت بی‌توقف قلاب‌ها در ریل آویزان به سقف کشتارگاه، آواز گنجشک‌ها را می‌پوشاند. مردها برای حرف زدن فریاد می‌زنند. غیر از سلاخ گوسفند، بقیه روی یک سکوی فلزی مشبک ایستاده‌اند که دست‌شان به قلاب‌ها و لاشه‌های آویزان برسد. فاصله‌های‌شان از همدیگر به اندازه عرض یک گوسفند است. فرصتی برای فکر کردن به صفرهای حقوق نیست. سر بگردانند، پنج لاشه داغ گوسفند مثل پنج دست لباس به هم چسبیده‌اند. کنار دست هر کارگر، روی زمین، یک سوراخ قطور است. از این سوراخ‌ها، دست‌ها، پاها، کله‌ها، پوست و چربی جدا شده لاشه‌ها را می‌اندازند پایین؛ پیش «بار پاک‌کن‌ها» و «پوستی‌ها».
«دو سال سر بریدم. دیگه نتونستم. به جای اینکه خواب قشنگ رنگی ببینم خواب گوسفند سربریده می‌دیدم. عصبی شده بودم… . اینم هنوز تنش گرمه اما حداقل، حیوون جون نداره… راحت‌تری انگار باهاش…»
بعد از یک ساعت، کف سلاخ‌خانه لیز و چسبناک است از چربی خون گوسفند. اغلب مردهای سلاخ‌خانه هم مثل اغلب آدم‌ها عاشق گوشتند. گوشت گرم گوسفند. اما از گوسفندهای ذبح شده سهمی ندارند. حتی از امعا و احشا. سید محمد که انتهای سلاخ‌خانه ایستاده و از شکم دریده گوسفندها، دل و جگر جدا می‌کند، باید در پایان ساعت کار به تعداد گوسفندهای کشتارگاه، دستِ دل و جگر تحویل بدهد به صاحبان دام‌ها که آخر وقت می‌آیند برای بردن شقه‌های‌شان.
«هیچ‌وقت در نموندی آقا ممد؟
– نه… هر وقت لَنگ بمونم می‌دونی چی‌کار می‌کنم آبجی؟ ۴ صبح که میام اینجا، اون لُنگ رو جلوی ماشین میندازم زمین، دو رکعت نماز می‌خونم، میگم ‌ای خدا، من زدنی‌ام. بزن. ما که زمین‌خوردتیم… آدم باید همیشه جلوی بزرگ‌تر از خودش لُنگ بندازه…
– جوابم گرفتی همیشه؟
– همیشه…»
سید محمد، با سبیل‌های بند‌انگشتی سیاه، با دلی سیر از تمام آرزوهای اجابت شده، با پیش‌بند بلند سفید و با شکم بزرگی که به پیش‌بندش قوس می‌اندازد، ایام عزا برای هیات‌های مذهبی گوسفند قربانی می‌کند. عاشق قورمه‌سبزی است و در همان حال که جگرها را برش می‌زند، یک تکه هم به دهان می‌گذارد.
«ببین این جیگر چقدر تمیزه. اینو میگن جیگرگوشه… ماهی یکی دو تیکه بد نیست نمک بزنی و بخوری. ولی بیشتر نه. بدن انگل میندازه…»
یک ساعتی از تُک صبحگاه شکسته که سید محمد صدایش را می‌اندازد در سالن سلاخ‌خانه. عباس قادری و داوود رحمانی می‌خواند و آنهایی که آوازش را می‌شنوند، همراهی می‌کنند در هر ترجیع‌بند.
«‌ای خدا بهار اومد / یار من نیومد / وای وای وای / گل من نیومد / وای وای وای / دل من اسیره طاقت نداره والله… .
– ناز نفست داداش…
به دیدن من بیا / مهتاب دراومد / بیا عزیزم / بیا صبرم سر اومد…»
بعد از دو ساعت، لاشه گوسفندها، یک دیوار گوشتی ساخته به درازای سلاخ‌خانه. پوست‌کن‌ها، حسین و مهدی، ١٩ ساله و ٢١ ساله، یکی نامزد کرده و آن یکی پدر یک بچه چهار‌ماهه، دو سر پوست لاشه را به دست گرفته‌اند و یک قدم جلو می‌روند که پوست را تا نیمه، و یک قدم عقب می‌روند که پوست را تا بریدگی گردن بیرون بکشند. مثل زمین فوتبال، سلاخ‌خانه هم نفرات ذخیره دارد؛ کارگرهایی که مزد ساعتی و دقیقه‌ای می‌گیرند در فاصله دو استراحت کارگرهای قراردادی. استراحت، یک ربع دراز کشیدن روی زمین چمن کاری شده بیرون سلاخ‌خانه، گیراندن یک سیگار یا سر کشیدن یک لیوان چای در کنار صف گوسفندهای منتظر مرگ است. همه کارگرهای سلاخ‌خانه شغل دوم هم دارند. رایج‌ترین و آسان‌ترین، مسافر‌کشی است. آنها که ماشین دارند، مسافر‌کش می‌شوند بعد از تعطیلی کشتارگاه. بی‌ماشین‌ها هم، دست‌شان را در یک کارگاه نجاری یا جوشکاری یا خیاطی یا مکانیکی بند کرده‌اند. بین کارگرهای سلاخ‌خانه نباید دنبال کسی گشت که دیپلمش را گرفته باشد. همه، ترک‌تحصیلی‌اند به دلیل فقر خانواده. خوشبخت، آن کسی است که توانسته تا هفته‌های اول چهارم دبیرستان بخواند.
«هر کی میاد اینجا یه جورایی نافرمه. سلاخ و صیاد و چاه‌کن هیچ‌وقت به جایی نمی‌رسن… زندگی نیست که ما داریم. صدای ماها رو هیچ‌وقت هیشکی نمی‌شنوه. ماها تلاش می‌کنیم فقط زنده بمونیم.»
مردهای سلاخ‌خانه، ١٨٠ درجه با بار پاک‌کن‌ها فرق دارند. بار پاک‌کن‌ها، «کارگر» ترند. از جنس همان کارگرهایی که فرهنگ چند‌صد ساله «کارگری» را ساخته‌اند. هر دو کارگرند. یکی، درگیر خون و مرگ و بی‌خیال قسط‌های عقب‌افتاده، آن یکی، درگیر قسط‌های عقب‌افتاده‌ای که جلوی چشمش پرده سینما می‌سازد… سالن بار پاک‌کنی کف زمین است. ماهیت وجودی سوراخ‌های کف سلاخ‌خانه اینجا تعبیر می‌شود. دو ناودان قطور کنار سالن بار پاک‌کنی نصب شده و از دهانه یکی، پاچه‌های گوسفند پایین می‌افتد و از یکی، کله‌های گوسفند. چشم‌های همه کله‌ها باز است. آخرین تصویری که پشت این پلک‌ها ضبط شده؟ هیچ کس نمی‌خواهد بداند. مصطفی، فرغون را پر می‌کند از پاچه و می‌رساند به آنهایی که روی صندلی‌های پلاستیکی نشسته‌اند و با چاقوهای دسته کوتاه، ارتفاع پاچه‌ها را تمیز می‌کنند و فرغون را پر می‌کند از کله‌های با چشم‌های باز و می‌برد کنار دیگ آب دایم در حال جوشیدن که بار پاک‌کن‌ها، با چاقوهای دسته کوتاه، گوش‌های کله‌ها را می‌برند و روی جمجمه، با ته دسته چاقو ضربه‌ای می‌زنند که یک ترک نازک و نه چندان عمیق بردارد و کله را تمیز می‌کنند و می‌فرستند برای جدا کردن مغز و کز دادن. بوی تند و شور مردار، هواکش را از نفس انداخته. رنگ کف زمین خیس از چربی گوسفند پیدا نیست. رنگ دیوارها هم. زمین و دیوار با مگس سیاه شده. پیدا کردن سالار مگس‌ها چندان سخت نیست اگر چشم کمی تیزتر باشد و بتواند رنگ آبی تند بال‌های بزرگ‌ترین مگس را از سیاهی یک دست بقیه مگس‌های روی
در و دیوار سوا کند.
« بعد از اینجا میرم نگهبانی کارخونه سنگ. این وسط مسافرکشی هم می‌کنم. کل خوابم هم چهار ساعته. الان توی ٣٠سالگی جز یک پژو هیچی ندارم که خیلی بخرنش ١٠ تومنه. تا حالا، دو بار، شمال رو ندیدم. اینم سر و وضعمه. عین اسبم دارم کار می‌کنم…»
می گوید اسمش را بگذارم «کارگر». کارگر، مربی فوتبال است و دو روز در هفته، تیم را تمرین می‌دهد و جمعه‌ها می‌رود بازی. این، تمام تفریح کارگر است.
«از ما جور دیگه‌ای بر نمیاد. کارایی هست که هم درآمدش خوبه هم زود آدمو گم می‌کنه. اگه بخوام یک ماه، قاچاق جابه‌جا کنم، ماه دوم یا زندانم یا بالای دار. ارزشش رو نداره وقتی می‌تونم اینجا حلال کار کنم و نون بازومو بخورم. کار برای طبقه ما عار نیست…»
اینجا حقوق هیچ کس «وزارت کاری» نیست. یک تخته سفید به دیوار چسبانده‌اند و اسم بار پاک‌کن‌ها را کنار تخته نوشته‌اند و تعداد پاچه و کله‌های پاک شده جلوی اسم هر نفر نوشته می‌شود و آخر ماه، به تعداد بار پاک شده مزد می‌گیرند. برای پاک کردن هر کله و هر دست پاچه، ۴٧۵ تومان. هر بار پاک‌کن، باید روزی حداقل ٢۵ کله و ٢۵ دست پاچه پاک‌کند. اینجا، «سرعت» معنای دیگری دارد. اینجا، دیر کردن و دیر شدن یعنی پختن کله‌ها و خشک شدن پاچه‌ها و از بین رفتن کل بار و جریمه شدن بار پاک‌کن. وقتی از کنج سالن به حرکت دست‌ها و بدن‌ها نگاه می‌کنم انگار یک فیلم را روی دور تند می‌بینم. بالا تنه مردهای ایستاده بالای دیگ آب جوش و نشسته پای سینی پاچه‌ها، بی‌وقفه جلو و عقب و چپ و راست می‌شود. حرکاتی مضحک اما غیر ارادی، متاثر از سرعت هر چه بیشتر. حداکثر زمان استراحت برای هر بار پاک‌کن، به اندازه ۵ یا ۶ پک شتابزده به سیگار است تا در فاصله دودها، داغی یک لیوان چای هم بپرد. اما عددهای روی تخته می‌تواند بار پاک‌کن‌ها را وادارد که از سر کشیدن یک لیوان چای یا گیراندن یک سیگار صرف‌نظر کنند. یک بشکه بزرگ پلاستیکی پر از آب، وسط سالن بار پاک‌کنی است. غیر از دو سه نفر، بقیه، لیوان‌های چای و چاقوهای دست‌شان را در همان بشکه، آب می‌کشند و جلا می‌دهند. جز دو سه لیوان، بقیه لیوان‌های چیده شده کنار فلاسک‌های چای، کدر و چسبناک است… . جواد، پای دیگ آب جوش به ترکی آواز می‌خواند. یادگار ٢۵ سال کار در کشتارگاه برای مردی که به دلیل سابقه اندک بیمه، هیچ‌وقت رنگ بازنشستگی را نخواهد دید، انگشت‌هایی است که دیگر ناخن ندارد. ناخن‌ها در بخار آب پخته شده و حالا سر انگشت‌ها، زایده‌ای کبود و به اندازه یک عدس باقی مانده است. دستکش‌های دو لایه هم نمی‌تواند مانع از متورم شدن دست بار پاک‌کن‌ها شود. «اینجا فقط بو و کثافتش برای ما می‌مونه. بیرون از کارگاه دوش می‌گیریم ولی بوی مردار به تنمون می‌مونه. تاکسی سوار میشیم مسافرا میگن چقدر بو میدی. همه جا مگس میاد دنبالمون. خونه هم میریم میگن بو میدی، نیا پیش ما…» دمای سالن بارپاک‌کنی، ساعت ٨ صبح اردیبهشت ماه می‌تواند ۴٠ درجه شده باشد. تابستان به ۵٠ درجه هم می‌رسد. همین الان، از پیشانی تمام
بار پاک‌کن‌ها عرق سرازیر شده. من که بی‌حرکت و دور از دیگ آب جوش نشسته‌ام، جنس بلوزم را حس نمی‌کنم. همه‌چیز از جنس عرق است. بابک یادش می‌آید که پارسال، یکی از بار پاک‌کن‌ها از گرما غش کرد. یکی دیگر هم کف زمین بارپاک‌کنی، زرداب بالا آورد از گرما. مردهای عرق کرده، سبدهای پلاستیکی را پر از پاچه و کله پاک شده می‌کنند و سبدهای ٢٠ کیلویی و ٣٠ کیلویی را بغل می‌زنند و می‌رسانند به وانت‌هایی که روی اتاقک سفیدشان نوشته شده «مخصوص حمل گوشت قرمز» و بیرون کشتارگاه و در محوطه ورودی صف می‌کشند. بارپاک‌کن‌ها، بیشترشان دچار دیسک کمر و دردهای استخوانی هستند. دیسک کمر نشانه از کار افتادگی است و نشانه بیکار شدن. فرقی نمی‌کند در چند سالگی. مصطفی ١۵ ساله است و هنوز دیسک کمر ندارد. حمید و علیرضا و حیدر ۶٠ ساله‌اند و کمرهای‌شان را بسته‌اند که ۶ ساعت ایستادن سرپا هر روز، علیل‌شان نکند. بارپاک‌کن‌ها که قرارداد ندارند، بازنشسته هم نمی‌شوند. هر وقت ناتوان شدند، کار تعطیل است. «آدمای خیلی گردن کلفتش توی این کار کم آوردن. کسی رو می‌شناختم که روزی ۵٠٠ تا کله پاک می‌کرد. الان افتاده گوشه خونه. پول کاری که سلامتیت رو ازت می‌گیره، ارزشی نداره. پول خوبه، ولی نه به هر قیمتی. اینجا روزی یه میلیون تومن هم کار کنم ولی نتونم برم بیرون با زن و بچه‌ام یه بستنی بخورم ارزشی نداره. پریشب ساعت ٨ رسیدم خونه، خوابیدم، ساعت ۴ صبح بیدار شدم. یعنی اغما. از چی؟ از خستگی بیش از حد. این کاره به نظرت؟ » یک نفر از سر دیگ داد می‌زند «کجا رفتی حسنی… …» ی را می‌کشد و مردها می‌زنند زیر خنده. هرچقدر که در سلاخ‌خانه باید شوخی‌های کارگرهای سلاخی را همراهی کنی تا ازشان جا نمانی، اینجا آدم با بارپاک‌کن‌ها رفیق می‌شود. حمدالله که بعد از بارپاک‌کنی می‌رود بنایی تا هفت و نیم عصر، از شغل پدر من می‌پرسد و سعید که بعد از بارپاک‌کنی، می‌رود کارگاه خیاطی تا ٩ شب، برش زدن صحیح الگو را یادم می‌دهد و جلال که بعد از بارپاک‌کنی می‌رود کارگاه جوشکاری تا ٨ شب، از سریال‌های ماهواره‌ای می‌گوید و توصیه می‌کند که حتما سریال روزهای سه‌شنبه را ببینم و همه‌شان برای آینده زندگی‌ام دعا می‌کنند و احمد که بعد از
بار پاک‌کنی، می‌رود مسافرکشی تا ٩ شب، درباره مزایای مردسالاری در خانواده می‌گوید.
«تو که نیستی خونه.
– بالاخره که شب میرم خونه. یه عکس انداختم از خودم با شمشیر، گذاشتم سر دیوار یادشون باشه من مَردم.»
و همان‌طور که با چشم‌های فرو افتاده ارتفاع پاچه‌ها را چاقو می‌کشد، با صدایی آهسته‌تر تعریف می‌کند که در تمام کارهای خانه کمک می‌کند، غذا می‌پزد، ظرف می‌شوید، جارو می‌زند… …
این مردها، دنیایی متفاوت با همه آدم‌هایی که می‌شناسم داشتند. حتی «پوستی‌ها» ؛ افغان‌هایی که کارشان، نمک زدن پوست گوسفند و گاو بود و اجازه ورود به بار پاک‌کنی یا سلاخ‌خانه را نداشتند. دنیایی که از ۴ صبح تا ٢ بعد از ظهر، زمخت و خشن و متعفن و چرک بود، از ساعت ٢ بعدازظهر تا غروب، رقت بار می‌شد و از غروب تا ۴ صبح فردا، رنگی می‌شد و گره می‌خورد به آرزوها و رویابافی‌ها و امیدها.
«یه پراید دارم. رینگ اسپرت و شیشه دودی انداختم. تفریحم… توی ماشین، صدای ضبط، بلند. یه باغچه کوچیکم دارم ۴ تا دونه درخت داره. جمعه‌ها با مادر و پدرم میرم. با کارگری و مستاجری بیشتر از این نمی‌شد دیگه. تفریح پول می‌خواد، وقت می‌خواد. اون کارایی که ما می‌کنیم تفریح نیست. آخر هفته  بری کنار رودخونه یه قلیون بکشی که تفریح نیست. ولی حسرت هیچی رو ندارم. اگه کارگر شدی که نباید بمیری… زندگی رو نباید سخت گرفت. همه‌چیز همین الانه… …»
ساعت ١٠ صبح، «سلاخ گاو» وارد می‌شود. علیرضا؛ سلاخ گاو یک امپراتوری مجزا دارد؛ پشت کرده به سلاخی گوسفندها، یک چارپایه فلزی با دو متر ارتفاع که متصل است به یک سکوی از همان جنس. علیرضا با ١٠ سال سابقه سلاخی گاو، چاقویی بزرگ‌تر و بلندتر از بقیه سلاخ‌ها دارد و سرش را هم از بقیه بالاتر گرفته. هر روز، ١٢٠ گاو سر می‌برد. دستیار هم ندارد. فقط یک کارگر تله را باز می‌کند و گاو را هل می‌دهد به قفسی که با عرض و درازای کم، گاو را به زانو در می‌آورد. گاو زانو زده، پای راستش به زنجیر قطور وصل به ریل لاشه کشی قفل می‌شود و وقتی تله باز می‌شود، این زنجیر آنقدر قدرت دارد که گاو ١۵٠ کیلویی را از تله بیرون بکشد و در مسیر ریل به حرکت در آورد. نعره‌های گاو آویزان در آخرین ثانیه‌های پیش از ذبح، صدای تمام چرخ‌ها و ریل‌ها و قلاب‌ها را در خود می‌بلعد. امپراتور، در میانه نعره‌ها، چشم در چشم گاو، با محاسبه بهترین زمان در میانه تاب خوردن پیکر ١۵٠ کیلویی گاو آویزان از یک پا، چاقو را به زیرگلو و سر دل گاو می‌کشد و خون، از زبان بیرون افتاده گاو، شره می‌کند و فوران خون از شکاف‌های برش گلو و سر دل، مثل آبشار بیرون می‌ریزد. پلک‌های گاو می‌لرزد و دست‌ها و پای آزاد به تقلا می‌افتد و مردمک‌ها، خیره با بالا، گشاد می‌شود و نفس‌ها در پره‌های بینی نیمه تمام می‌ماند. بوی شور خون گرم را اینجا بیشتر می‌شود فهمید. خون سیاه که دور دریچه آب رو گرداب می‌سازد. از وقتی علیرضا چاقو بکشد به گردن گاو، تا وقتی که گاو، بدون سر و پوست شود و فقط یک لاشه دو نیم شده، انتهای سالن تاب بخورد، ٣٣ دقیقه طول می‌کشد.
«خودتم گوشت می‌خوری؟
– عین همه…
– سخت نبود؟… سر بریدن گاو رو میگم…
– عادت کردم…
– به سر بریدن عادت کردی؟
– آره… دزدی که نمی‌کنم…
– ازت می‌ترسه؟
– باید بترسه. اگه نه، نمیشه سرشو برید…»
بعد از ۴ ساعت، بوی ترس، تند است. گوسفندهایی که در نوبت قربانگاه ایستاده‌اند می‌دانند پشت آن دریچه پلاستیکی چه خبر است. یکی از گوسفندهای سربریده و خونین، جست می‌زند و از سینی فلزی پایین می‌پرد و وسط سالن می‌دود. بیژن، خودش را روی گوسفند می‌اندازد. دست و پای گوسفند را اسیر می‌کند و قدرت حرکت را از حیوان می‌گیرد. «این آخرین صحنه‌ای که توی ذهنش بوده فرار بوده. وقتی من سرش رو می‌برم، هنوز مغز داره دستور میده که فرار کنه…» مردهای سلاخ‌خانه دل‌شان را شاد نگه می‌دارند که یادشان نماند حقوق «وزارت کاری» با ١٠ میلیون و ٢٠ میلیون تومان بدهی و اجاره‌نشینی تا آخر عمر، تراز نمی‌شود. در این سالن پر از نقاله فلزی و قلاب و چنگک آویزان، چپ‌شدن یک ابرو می‌تواند جنایت بسازد. ابزار هم مهیاست. چاقوهای زنجیردار آویزان به کمر، هیبت رستم‌وار و ضخیم کارگرهای سلاخ‌خانه را تکمیل می‌کند. « اینجا هیشکی به هیشکی رحم نمی‌کنه. چاقو آدم رو وحشی می‌کنه. توی کشتارگاه حاج فرهاد، سر کشتار دعواشون شد، یارو با چاقو زد توی کتف رفیقش، چاقو از قلبش زد بیرون…»
سلاخ‌ها خوش ندارند سراغ امپراتوری علیرضا بروند. علیرضا دنیای خودش را دارد. متکبر و با پوزخند نشسته گوشه لب و ابروهایی درهم فشرده، پشت کرده به تمام آنچه در بود و نبودش در سلاخ‌خانه می‌گذرد. حتی آواز سید محمد به امپراتوری نمی‌رسد. سلاخ‌ها که از حضور یک زن در مردانه‌ترین محیط کارگری به لودگی زده‌اند، تک مضراب‌هایی خطاب به امپراتور می‌پرانند و علیرضا با همان پوزخند خراب‌شان می‌کند… .
برای بیرون آمدن از کشتارگاه، باید از جلوی «یخچال» رد می‌شدی. یخچال نیمه تاریک بود و سرد. لاشه‌ها، لخم و صورتی و کوچک و بزرگ، نصف شده، آویزان بودند از ریل‌ها. بعضی لاشه‌ها را در کرباس سفید پیچیده بودند، مثل کفن. کف کفش‌های عباس به زمین چرب و چسبناک یخچال می‌چسبید و صدا می‌داد و عباس، لاشه‌ها را مثل زیر و رو کردن لباس برای پیدا کردن بهترین نقش و بهترین طرح جابه‌جا می‌کرد.
«اینا دیروز کشتار شده. الان باید تخلیه بشه بره بارگیری که کشتار امروز بیاد. این گاو، سبک بوده. ١٧٠ کیلو. اون یکی ٣۵٠ کیلو بود. قصابش روزی ١٠٠ کیلو بیشتر فروش نداره. باقیشو کفن پوشوندیم که تا فردا نگنده. حبیب، اون بره ٢٠ کیلویی مال تو بود؟»
بیرون کشتارگاه، دورتر از وانت‌های «حمل گوشت قرمز»، دورتر از محمود و عباس و بیژن و حمدالله و ضجه‌های گاو زانوزده پای مسلخ، ابراهیم بساط چاقوهایش را پهن کرده روی زمین. سگ ولگردی دور بساط می‌پلکد و وقتی بی‌تفاوتی ابراهیم را می‌بیند، می‌رود دورتر و روی زمین دراز می‌شود. ابراهیم در بساطش همه‌جور چاقو دارد. چاقو در اندازه‌های کوچک و بزرگ، ساطور و سوهان چاقوتیزکنی. چاقوهایش خیلی وسوسه دارد. آن زنجیردارها، آن دسته چوبی‌ها….
«تیزه؟
– تیزه؟ مسخره می‌کنی؟ چاقوی سلاخیه‌ها….
– یکی بده… از اون دسته‌کوتاها….»

لینک مطلب در تریبون زمانه

منبع اصلی:  اعتماد