پرتو نوری علا، شاعر، منتقد ادبی و عضو کانون نویسندگان ایران است. نخستین مجموعه شعر او با عنوان «سهمی از سال‌ها» در سال ۱۳۵۱ چاپ و آماده پخش شد، اما توسط رژیم پهلوی به مدت هفت سال ممنوع اعلام شد.

پرتو نوری‌علا، نویسنده، شاعر و از اعضای کانون نویسندگان ایران
پرتو نوری‌علا، نویسنده، شاعر و از اعضای کانون نویسندگان ایران

مقالات پرتو نوری‌علا در نقد ادبی، به ویژه در سال‌های پیش از انقلاب همواره بحث‌برانگیز و اثرگذار بوده است.

او در سال ۱۳۶۸ به ایالات متحده آمریکا مهاجرت کرد و تحت تأثیر مهاجرت و رویدادهای پس از انقلاب دوره تازه‌ای از آفرینش ادبی‌اش آغاز شد.

نقش زنان در اجتماع و هنر از موضوعات مقالات و اشعار اوست. داستان‌واره‌ای از او را می‌خوانیم:

چهار ولگرد دیوث

در یک نگاه سریع به داخل ماشین، چند مرد ریشو و انگار زنی پوشیده در حجابِ حزب‎الهی، را دیدم. سعی کردم از تیررَس نگاه‎شان فرار کنم. اما من را دیده بودند. هی بخشکی شانس! فقط برای چند لحظه از خانه بیرون آمده بودم تا کیسه زباله را سر کوچه بگذارم.

بلوز آستین‎دار و دامن بلند تنم بود، اما روسری سر نکرده بودم. فکر نمی‎کردم آن وقت شب هم این ولگردان، به جای حفظ امنیت مردم، توی هر کوچه، پس‌کوچه‎ای سَرَک بکشند تا حجاب زنان را کنترل کنند. صدای کوبشِ قلبم را به وضوح می‎شنیدم. دست و پنجه عرق کرده‎ام سر کیسه‎ی زباله را در خود می‎فشرد. ماشین به من نزدیک و نزدیک‎تر می‎شد، اما انگار حرکت نمی‎کرد. از ترس جرأت نداشتم قدم از قدم بردارم. فکر دستگیری و شلاق خوردن و ارشاد شدن، حرکتِ خون را توی رگ‎هام بند آورده بود. ناگهان فکری به سرم زد. کیسه زباله را رها کردم و با دو دست دنباله‎ی دامنِ بلندم را از پشت گرفتم و مثل روسری، روی سرم کشیدم و موهایم را پنهان کردم.

ماشین نزدیک می‎شد. یکی از پاسدارها که تازه ریش و پشمش درآمده بود، سرش را از پنجره‎ی ماشین بیرون آورد و دهانش را مثل این‌که نعره بکشد، باز کرد. اما صدایی نمی‎شنیدم. کم کم پاهایم سست شد، عقب عقب رفتم، با پَر و پای برهنه، از پشت محکم، به دیوار پشت سرم خوردم. سوزش خراشیدگیِ کپل و پشتِ ران‎هایم را حس کردم. اما هنوز گوشه‎های دامن را محکم روی سرم نگه داشته بودم. ماشین، در چند قدمی‎ام ایستاد. درهای سمت راست و چپ عقب ماشین باز شد که انگار باز نشد. از جا کنده شدم. همچنان که دنباله‎ی دامن را روی موهایم سفت نگه داشته بودم، دویدم و از ماشین دور شدم.

دیده شدن ران‎های برهنه و زیر لباسِ توری‎ام بی‎خطرتر از دیده شدن موهایم بود. بی‎آن که صدایی بشنوم، رد پای پاسدارها را پوشیده در پوتین سربازی، پشت سرم حس کردم. پاهای برهنه‎ام می‎سوخت، گوشه‎های دامنم در عرق کف دستانم لیچ انداخته بود. و من روی مبل کهنه و قراضه‎ی گوشه حیاط، در رطوبت و گرمای یک روز داغ تابستانیِ لُس‎آنجلس، با کوبش پاشنه‎ی پوتین به جدارِ سینه‎ام، از خواب بیدار شدم.