امروز شنبه است و من به جشنی دعوت شدم. آنطور که یکی از شاگردهام، دختر سناتور مجلس، میگفت، آنجا بسیاری از شخصیت های معروف هامبورگ حضور خواهند داشت. این جشن در هتل آتلانتیک کنار آلستر برپا خواهد شد. خیلی خوشحالم که در آن شرکت میکنم. انگیزهی این جشن اهدای جایزهی ادبی هامبورگ به بهترین داستانی است که دربارهی زندگی روزمره در هامبورگ نوشته شده. بهترین داستان از سوی خوانندگان انتخاب میشود.
نه، من جزو شخصیتهای معروف این شهر به حساب نمیآیم. من یک معلم ساده هستم و تنها زندگی میکنم. به دختر سناتور درس خصوصی میدهم. پدرش را چند بار دیدهام، وقتی که در خانهی آنها به دخترش درس میدادم. برخلاف انتظار، آدم مهربان و خوشآیندی است. به خاطر همین آشنایی دعوت شدهام. در دعوتنامه نوشته شده که مدعوین باید با کت و شلوار و کراوات حضور بیابند. من تنها یک بار در زندگی پنجاه سالهام کراوات زدهام که خوش یمن نبود: در جشن عروسیام.
دیروز کراواتی با نقش گلهای ریز آبی و سفید خریدم. فکر میکنم با پیراهن سفید و کت وشلوار سرمهیی دهسالهام که بندرت استفاده کردهام، مناسب باشد.
ساعت شش بعد از ظهر است و جشن ساعت هفت شروع میشود.حدود نیم ساعت وقت لازم دارم تا آماده بشوم. از آپارتمانم تا هتل آتلانتیک با ماشین حدود نیم ساعت طول میکشد. صورتم را قبلن اصلاح کردهام. نمیخواستم صورتم را مثل همیشه در آخرین لحظه اصلاح کنم تا به خاطر شتاب چند جای صورتم را زخمی کنم.
پیراهن و کت وشلوارم را میپوشم. خودم را در آینهی اتاق خواب برانداز میکنم و دستی به موهام میکشم. کنار اتاق خواب، اتاق دیگری هم دارم که کمی بزرگتر است که هم اتاق نشیمن است و هم اتاق کارم. در آن اتاق یک تخته سیاه با گچهای رنگی هم دارم برای تدریس خصوصی.
نگاهی به جعبهی بستهبندی شدهی کراوات روی تختخواب میاندازم. آن را برمیدارم و وقتی بسته را باز میکنم، جیغ کوتاهی میکشم و بلند میگویم: “نه، امکان نداره!” کراوات آنجا روی تختخواب دراز به دراز افتاده و هیچ کِشی دور آن نیست و من هم نمیدانم چگونه آن را گره بزنم. حالا باید چهکار کنم؟ چند دقیقه بیحرکت می ایستم و به کراوات خیره میشوم. بر لبهی تخت مینشینم و شروع می کنم به گره زدنِ کراوات. نمیشود. دوباره و چند باره امتحان میکنم. نمیشود. تازه با ناشیگریام کروات را چروک میاندازم. نه حوصلهی اطوزدن را دارم و نه وقتش را.
کُتم را درمیآورم و روی تخت میگذارم. با خودم فکر میکنم که آیا به دوستم که سر راهم زندگی میکند تلفن بزنم و از او کمک بخواهم یا اینکه بدون کراوات به جشن بروم؟ میترسم که مرا بدون کراوات به جشن راه ندهند. با اینکه زیاد وقت ندارم تصمیم میگیرم به دوستم زنگ بزنم. شمارهاش را میگیرم. جواب نمیدهد. تلفن همراه هم ندارد. او هنوز از همان تلفن قدیمی دههی هفتاد استفاده میکند. حتا پیامگیر هم ندارد. این فسیل، آگاهانه نمیخواهد تلفن همراه داشته باشد. او میگفت که نمیخواهد به این” بیماری هیستریک مدرن” مبتلا شود. حوصله ندارد که کسی همه جا مدام به “حریم خصوصی”اش وارد بشود. و حالا این نتیجهی فلسفهی ابلهانهاش است که مرا سر کار گذاشته. حالا باید چهکار کنم؟ یکی دو دوست دیگر هم خیلی دورتر از من زندگی میکنند. با این وقت کم امکان ندارد بتوانم از آنها کمک بخواهم.
بی هدف از راهرو به آشپزخانه میروم، یک لیوان آب مینوشم، از درِ شیشهای نگاهی به بالکُن و دو گلدان لاله و گل سرخ میاندازم که نیمه خشک شدهاند. نور ضعیفِ سرک کشیده از لابلای ابرهای آسمان آوریل، خبر از خزیدن غروب میدهد. در آشپزخانه کمی اینسو و آنسو میروم، سیگاری میپیچم و به بالکن میروم. وقتی در بالکن نفس عمیقی میکشم و سیگار را روشن میکنم، توکای سیاهی از درخت گیلاس باغ همسایه پر میکشد. پیرمرد را در آن پایین میبینم که مثل همیشه در باغچهاش با چیزی مشغول است. در این پنج سالی که در این آپارتمان زندگی میکنم حتا یک کلمه هم با او رد و بدل نکردهام. ما حتا یک بار هم با تکان سر به همدیگر سلام نکردیم. او باید بازنشسته باشد که با همسرش در خانهی آجری روبرو زندگی میکند. هر زمان که از بالکن یا پنجره باغچه را نگاه میکنم، او را میبینم که مشغول ساختن ِ چیزی است. سه روز است که دارد اتاقکی در باغچهاش میسازد. گمان میکنم که او نجار یا بنا بوده؛ چونکه مدام یا در حال ساختن یا خراب کردنِ چیزی است. او آنقدر اتاقک، انباری یا گاراژ درست میکند که دیگر جای خالی در باغچه نمیماند. بعد یکی را پس از دیگری خراب می کند و دوباره اتاقک تازهای میسازد. گاهی ماشین چمنزنی را تعمیر میکند، گاهی راه باریکهیی که به خیابان منتهی میشود سنگفرش میکند. مدام سر و صدای چکش و اره و نعرهی دریل شنیده میشود. تنها زمستانها از دست این سر و صداها در امان هستم؛ به خاطر سرما و یخبندان جرئت نمیکند بیرون کار کند. آنوقت در خانه یا در گاراژ مشغول میشود.
زن لاغراندامش را خیلی کم در باغچه میبینم. گاهی با موهای سفید و کوتاهش در تراس خانهشان ظاهر میشود تا سیگار بکشد. نمیدانم چرا یک نوع سمپاتی نسبت به این زن احساس میکنم. شاید به این خاطر باشد که هر دوی ما سیگاری هستیم یا شاید در ژست سیگار کشیدنش نوعی جذابیت آشکار میشود و در حرکتش چیزی آرامبخش وجود دارد!
وقتی تابستانِ دو سال پیش روز تعطیل یکشنبه روی بالکن نشسته و مطالعه میکردم، دوباره صدای دریل بلند شد. دیگر نتوانستم تحمل کنم و شروع کردم به دشنامگویی. البته در سر و صدای دریل دشنامهای مرا نمیشنید. احتمالن اگر این سر و صدا نبود جرئت نمیکردم چنین فحشهای رکیکی مانند “خوک کثیف” یا “پیر خرف” یا “مردک ابله” را با فریاد به سویش روانه کنم. وقتی دریل را خاموش کرد، با عصبانیت داد زدم: “اقلن بذار روز تعطیل آرامش داشته باشم.” نگاهی به سوی بالا انداخت، کمی وراندازم کرد، پشتش را به من کرد و بیآنکه کلمهیی بر زبان بیاورد رفت داخل خانهاش. اعتراض من اما تأثیرش را گذاشت. دیگر یکشنبهها در حیاط خانهاش سر و صدا راه نینداخت.
من نمیفهمم چگونه زنش اینهمه را تحمل میکند. در تابستان گذشته وسط باغچه یک استخر کوچک درست کرد. اما نه خودش و نه زنش هیچگاه وارد آب استخر نشدند. فکر کردم لابد آن را برای نوههایش درست کرده، ولی تابستان به پایان رسید و هیچکس از این استخر استفاده نکرد. من حتا یک بار هم کودکی را در آنجا ندیدم. پاییز که آمد، استخر را جمع کرد.
فکر میکنم شاید او بتواند در گره زدن کراوات کمکم کند. کسی که آن همه چیزها را بهراحتی میسازد و دوباره درهم میریزد، باید بتواند کراوات را گره بزند. دلم میخواهد از بالا صدایش کنم و از او بپرسم، ولی این جرئت را در خودم نمیبینم. احتمالن یادش نرفته که من در آن یکشنبهی تابستان دوسال پیش آنطور سرش داد زدم. شاید هم مشکلی با خارجیها داشته باشد!
فکر کمک خواستن از او مرا به این صرافت انداخت که از همسایهی روبروی آپارتمانم کمک بخواهم. آنها زن و شوهری از دو ملیت مختلف هستند با سه بچه ی سه تا هشت ساله، دو دختر و یک پسر. مرد افغانی است و باید در میانهی سی سالگی باشد. همسرش جوانتر به نظر میرسد و احتمالن لهستانی است. آنها سه سالی میشود که در این آپارتمان زندگی میکنند. بیشتر به روستاییها شباهت دارند و زیاد اهل حرف نیستند. تنها گاهی، وقتی در پاگرد پلهها به مرد برمیخورم سلامی رد و بدل میکنیم. تا حالا حتا یک جمله هم با هم حرف نزدیم. چهرهاش تلخ و دردکشیده به نظر میآید. شاید آثار زندگی سختش در افغانستان یا جای دیگر باشد. برای خودم خیالبافی میکنم که مرد در فرار از افغانستان به روستایی در لهستان وارد میشود. در آن زمان دختری که حالا همسرش است، باید تازه بالغ شده باشد و در زندگیاش برای اولین بار با یک شرقی برخورد میکند. دختر جوان، مرد افغانی را شاهزادهیی از قصههای هزار و یکشب تصور میکند که برای رهاییاش از راه رسیده است. آنها عاشق هم میشوند، ولی پدر و مادر دختر با ازدواج آنها مخالفاند. بنابراین مجبور میشوند از روستای لهستان به آلمان فرار و در هامبورگ با هم زندگی کنند.
از این قصه میتوان فیلمی ملودرام ساخت. اگر به فیلم چند صحنهی رقص و آواز به سبک فیلمهای هندی اضافه شود میتواند تماشاگران سانتیمانتال فراوانی را به سینما بکشاند.
دست کم با مرد سلامی رد و بدل میکنم، ولی زن حتا سلام هم نمیکند و یا به سلامم پاسخ نمیدهد. هر دو و بچهها تلخ و اخمو به نظر میرسند. سر و صدای دویدن بچه ها و فریادهایشان مدام از دیوار نازک آپارتمان به گوش میرسد. مطمئن نیستم که مرد بتواند کراوات را گره بزند، اما چارهی دیگری ندارم. در ضمن نمیخواهم آدمهایی را که خوب نمیشناسمشان دست کم بگیرم، چیزی که بعضی از آلمانیها با پیشداوریشان در مورد من اعمال میکنند که آن را نوعی توهین تلقی میکنم.
سیگار را در زیرسیگاری روی میز آشپزخانه خاموش میکنم، دمپایی چرمی ساخت کفش ملی را میپوشم، کراوات را برمیدارم و درِ خانه را باز میکنم. وقتی در پاگرد میایستم کمی درنگ میکنم و زنگ آپارتمان همسایه را میزنم. زن جوان در را آرام و به اندازهی شکافی باریک باز میکند. دکمههای بالایی بلوز رنگیاش بسته نیست و بخش بالایی سینهی سفیدش دیده میشود. دختربچهی کوچکی به دامن نارنجیاش چنگ انداخته و ونگ میزند. زن در شکاف در ایستاده و با تردید نگاهم میکند. سلام میکنم. پاسخی نمیدهد. حتا نمیپرسد چه میخواهم. مطمئن نیستم آلمانی بفهمد، با این وجود میپرسم که آیا شوهرش خانه است. او به شیوهی شرقیها سرش را رو به بالا حرکت میدهد که یعنی نه. می خواهم برگردم، اما فکر میکنم که از او بپرسم شاید خودش گره زدن را بلد باشد. دستم را با کراوات به طرفش دراز میکنم. تا بیایم بپرسم، جیغ کوتاهی میکشد، چشمان سبز روشنش از وحشت گرد میشود، بچه را از زمین بلند میکند و به بغلش میفشارد و محکم در را میبندد.
به سوی آپارتمان همسایهی بعدی که پایین آپارتمانم با پسر هفت- هشت سالهاش تنها زندگی میکند، از پلهها پایین میروم. با او چند کلمه بیشتر از سلام و احوالپرسی رد و بدل میکنم؛ یعنی گاهی هم دربارهی هوا حرف میزنیم. زنگ در را میزنم. کسی در را باز نمیکند. حالا چهکار کنم؟ ساعت هفت و نیم است. زمان سریع میگذرد و من باید عجله کنم. زنگ درِ آپارتمان روبرو را میزنم. کمی طول میکشد تا اینکه در به آرامی باز میشود. البته به اندازهی شکافی باریک، و سر کودکی با موهای بور و با پیراهن تیم فوتبال سَن پائولی ظاهر میشود. با کنجکاوی نگاهم میکند. از او میپرسم که آیا پدرش در خانه است. چیزی نمیگوید. میپرسم آیا مادرش در خانه است. باز هم جوابی نمیدهد. از او میپرسم که چرا جوابم را نمیدهد. کمی تأمل می کند و تند میگوید “اجازه ندارم با غریبهها حرف بزنم”، و در را محکم میبندد.
از پلهها به طبقهی اول میروم. در اینجا یک زوج جوان، یک مرد آلمانی با زنی آفریقایی زندگی میکنند. این زن همیشه لبخند به لب دارد. شادی و گرمای ظاهری این زن انگار به مرد هم سرایت کرده. فکر میکنم آدمهای مهربانی هستند و حتمن به من کمک میکنند. دکمهی زنگ را فشار میدهم. کسی در را باز نمیکند. دوباره و چند باره زنگ میزنم. نه، کسی در خانه نیست. زنگ درِ آپارتمان روبرو را میزنم. با ساکنان این آپارتمان تا حالا برخورد نکردم. شاید هم آپارتمان خالی باشد. با وجود این زنگ در را میزنم. کسی جواب نمیدهد.
ساعت را نگاه میکنم. شش و سی و هفت دقیقه است. به همکف میروم. اینجا یک زوج پیر زندگی میکنند. آنها را گاهی میبینم که لنگان و با احتیاط دست در دست هم گام برمیدارند. در این پنج سال شاید دو- سه بار با آنها سلام و علیک کردم. آنها همیشه چنان با ترس و احتیاط گامهایشان را تنظیم میکنند که اغلب متوجه دیگران نیستند. زنگ در را میزنم. طول میکشد تا صدای چرخش کلید را بشنوم. پیرزن با لباس خواب در شکافِ در ظاهر میشود و میگوید که او چیزی نمیخواهد بخرد. توضیح میدهم که من فروشنده نیستم، همسایهی آنها در طبقهی سومم و میخواهم با شوهرش صحبت کنم. زن با صدای لرزانی میگوید “از شوهرم چی میخواهی؟ اون مریضه!” در حالی که کراوات را به او نشان میدهم، توضیح میدهم که به چه علت مزاحم آنها شدهام. پیرزن با سوءذن براندازم میکند و میگوید “اوه، نه نمیشه. شوهرم مریضه!” در را میبندد. میشنوم که کلید را دوبار در قفلِ در میگرداند.
همسایهی روبروی زوج پیر هم در خانه نیست. حالا ساعت شش و چهل و پنج دقیقه است و من نمیدانم دیگر چه باید کرد. درِ ورودی ساختمان را باز می کنم و بیهدف به پیاده رو میروم. خیابان آرام و ساکت دراز کشیده و اینجا و آنجا یکی- دو عابر دیده میشوند. زن میانسالی را میبینم که به سمت من در حرکت است. زنبیل خرید را در دست دارد و کیفی به شانهاش آویزان است. وقتی به من میرسد، دستم را با کراوات به سویش دراز میکنم و از او میپرسم که آیا گره زدن کراوات را بلد است؟
زن کمی مکث میکند، با سؤظن کراوات را نگاه میکند و کیفش را محکم با دستش میگیرد و ناگهان چنان جیغی میکشد که انگار ماری در دستم دیده باشد. با تشر میگوید “ولم کن!” و دوان دور میشود. دو عابر، یک زن و یک مرد، در آنسوی خیابان میایستند و با کنجکاوی به من چشم میدوزند. فکر میکنم شاید آنها بتوانند به من کمک کنند. وقتی برای آنها دست تکان میدهم، بهسرعت دور میشوند. اتومبیلی از کنارم میگذرد و خنکی غروب بهاری را بر پوستم میریزد. فکر میکنم بهتر باشد به آپارتمانم برگردم. شاید بدون کراوات هم بشود در جشن شرکت کرد.
وقتی به سوی درِ ساختمان میچرخم، نمای آجری خانهی همسایهی بغلی توجهام را جلب میکند. پرسیدن که ضرر ندارد. کسی که آن همه چیزها را راحت میسازد و ویران میکند، باید گره زدن کراوات را هم بداند. باز هم به اعتراض دو سال پیشم در آن یکشنبه فکر میکنم، ولی این آخرین شانس من است.
به سوی خانهی همسایه راه میافتم، جلوی در میایستم. تندیس کوچک شیری که بیمار به نظر میرسد، روی سکوی کنار در از خانه نگهبانی میکند. روی پنجههایش سپری قرار دارد. زنگ میزنم. صدای آژیری شنیده میشود. فکر میکنم الان آمبولانسی یا ماشین پلیس از خیابان رد میشود. ولی نالهی آژیر ضعیف میشود و بعد هم دیگر شنیده نمیشود. کسی در را باز نمیکند. مطمئنم که مرد در خانه است. حدود بیست دقیقه پیش از بالا دیده بودمش که در باغچه کار میکرد. شاید زنش در خانه نیست و او زنگِ در را نمیشنود. محکم کوبهی درِ چوبی را میکوبم. با ضربههای کوبه، در به اندازهی شکاف باریکی باز میشود. یا فراموش کردند در را ببندند یا اینکه زن برای مدت کوتاهی به بیرون رفته. نگاهی به دور و برم میاندازم. کسی را در آن اطراف نمیبینم. در را کمی به داخل هُل میدهم و بلند میگویم”هلو!” حالا میتوانم از لای در بخشی از راهرو را ببینم. در را بیشتر باز میکنم و دوباره “هلو!” میگویم. کسی پاسخ نمیدهد. میتوانم اتاقی را که احتمالن اتاق نشیمن است در انتهای راهرو ببینم که درِ شیشهییاش رو به باغچه باز میشود.
وارد راهرو میشوم. بر دیوارهای دو سوی راهرو عکسهای سیاه و سفید و رنگی خانوادگی و تصاویری از آثار باستانی در قابهای فلزی آویخته است. حالا در وسط راهرو هستم و مرد را از درِ شیشهیی رو به باغچه نمیبینم. شاید در طرف دیگر باغچهاش مشغول کار باشد؟
اگر مرد یا زن در این لحظه وارد شوند، چی فکر میکنند؟ اگر علت آمدنم را توضح بدهم، باورم خواهند کرد؟ ناگهان دچار ترس غریبی میشوم و میخواهم برگردم. وقتی به سوی در ورودی گام برمیدارم، چشمم به چیزی در اتاق سمت راست برمیخورد. یک تخت بزرگ دو نفره و یک کمد که درهایش باز است. با نوری که از پرده ی توری به اتاق خواب نفوذ میکند، هنوز میتوان اشیا اتاق را تشخیص داد. کمد پر از لباسهای زنانه و مردانه است. فکر میکنم که در این کمد حتمن کراوات گره زده هم پیدا میشود. وارد اتاق میشوم، دوباره برمیگردم به راهرو و اطرافم را میپایم. وقتی نه کسی را میبینم و نه صدایی میشنوم، دوباره وارد اتاق میشوم و به سوی کمد میروم. در این کمد هم مانند همهی کمدهای دنیا لباس زنانه تقریبن سه برابر لباس مردانه تلمبار شده. برای یافتن کراوات گره زده میگردم. کشویی پر از کراوات را پیدا میکنم، ولی هیچکدام گره زده نیست. عرقِ پیشانیام را با پشت دست پاک میکنم. در میان پیراهنهای اتو شدهی آویزان، دنبال کراوت میگردم. بوی آمیزهیی از عطر و نفتالین تنفس را دشوار میکند. سرانجام کراوات گره زدهیی را دور یقهی یکی از پیراهنها پیدا میکنم. کراوات را برمیدارم. وقتی از عرض تختخواب عبور میکنم، نگاهم به چیزی طلایی برمیخورد. چند انگشتر و گردنبند روی میز توالت توجهام را جلب میکند. یک نوع میلِ پنهان برای برداشتن جواهرات در من بیدار میشود. به طرف میز توالت میروم. در آینه چهرهی مچاله شدهام را میبینم که به نظرم مخوف و غریب میآید. وقتی دستم را به سوی جواهرات دراز میکنم، صدای ضعیف زنانهیی را میشنوم که میگوید “هلو، هلو! کجا هستی؟” خودم را پشت در پنهان میکنم. صدا این بار بلندتر شنیده میشود: “هِلموت! کجا هستی؟ چرا در بازه؟”
امیدوارم که زن وارد این اتاق نشود. اگر بیاید توی اتاق، چهکار باید بکنم؟ من که نمیتوانم این پیرزن ظریف و دوست داشتنی را ناک اوت کنم. شاید بهتر باشد که پیش از اینکه چهرهام را ببیند فقط هلش بدهم بیندازمش زمین. تعقیبم که نمیتواند بکند. در این سن که نمیتواند فورن سرپا بایستد. تا بهخود بیاید، هفت تا کوه را هم پشت سر گذاشتهام. صدایش را که همچنان شوهرش هلموت را صدا میزند حالا از آن سوی راهرو میشنوم. احتمالن به باغچه میرود.
آهسته به راهرو پا میگذارم و به سوی باغچه نگاه میکنم. کسی در راهرو نیست. به سوی درِ ورودی میروم تا هر چه زودتر از خانه بیرون بروم. با احتیاط دستگیره را میچرخانم. نه… باور نمیکنم! در قفل است و کلید هم روی آن نیست. حالا چهکار کنم؟ خودم را حیوان وحشییی حس میکنم که در قفسی اسیر شده و سرگردان دنبال کلیدِ رهایی میگردد. کلید لعنتی نه روی رختآویز است نه روی کفشکنی.
زن سابق من، وقتی از خرید برمیگشت، دسته کلید را همیشه روی میز آشپزخانه میگذاشت. شاید این یک عادت زنانه باشد و این زن هم همین کار را کرده باشد. ولی آشپزخانه کجاست؟ بهجز درِ اتاق خواب و اتاق نشسمن در انتهای راهرو دو درِ دیگر هم هست. اتاق اول به اتاق کار شبیه است که کنارش یک پلکان چوبی قرار دارد. اگر حالا این زن و شوهر وارد راهرو بشوند، میتوانم از پلهها به طبقهی بالا فرار کنم. این فکر، امید ناچیز و دروغینی بیش نیست.
درِ بعدی به آشپزخانه منتهی میشود. از اینجا میتوانم زن و مرد را ببینم که با هم صحبت میکنند. باید عجله کنم. روی یک میز چوبیِ گرد مواد غذایی ریخته شده که احتمالن زن آنها را تازه روی میز گذاشته تا بعد جمع و جورشان کند. بین آنها با دستهای لرزان دنبال کلید میگردم. دسته کلید زیر یک کیسهی کوچک توری پر از گوجه فرنگی است. آن را برمیدارم و به سوی راهرو میدوم. زن و مرد دیگر در باغچه دیده نمیشوند. هر لحظه ممکن است وارد راهرو بشوند. شش- هفت کلید به جاکلیدی آویزاناند. کدامیک به درِ ورودی میخورد؟ شروع میکنم یکی یکی را امتحان کردن.
هی پشت سرم را نگاه میکنم تا ببینم آنها کجا هستند. وقتی چهارمین کلید هم در را باز نمی کند، به این اندیشهی فلجکننده دچار میشوم که احتمالن هیچکدام از این کلیدها، کلید این در نیست. شاید هم من به خاطر شتاب و دستپاچگی همان کلیدها را دوباره و چند باره امتحان میکنم؟ سرمای مرطوبی زیر لباسم حس میکنم. قطرههای عرق پیشانیام را با آستین پیراهنم میگیرم. کلید بعدی سرانجام در قفل میچرخد. در را آهسته باز میکنم و به سرعت به سوی آپارتمانم میدوم.
خوشبختانه درِ ورودی ساختمان کاملن باز است. احتمالن کسی در را اینطور باز گذاشته تا خریدش را راحت چند بار بالا ببرد. من هم همینکار را میکنم، وقتی که زیاد خرید کرده باشم.
حالا دو- سه دقیقه به هفت مانده. از پلهها دو تا سه تا بالا میدوم. فقط باید سریع کراوات بزنم، کُت و کفشم را بپوشم، سویچ ماشین را بردارم و حرکت کنم. ناگهان زیر شکمم تیر میکشد. قلبم میخواهد از قفسهی سینهام بیرون بزند. جلوی درِ آپارتمانم دستم را در جیب شلوارم فرو میکنم تا کلید خانه را بردارم. توی جیب شلوارم نیست. بلند داد میزنم “لعنت به این شانس!” کلید را پشت در جا گذاشتهام و حالا نمیتوانم بروم داخل. با سرِ افتاده به کراوات نگاه میکنم. نه … من فقط کراوات پیرمرد را در دست دارم. کراوات خودم را جایی در اتاق خواب آنها جا گذاشتهام.
هامبورگ-۱۳۹۰
فوق العاده زیبا و هیجانی، من که احساس کردم خودمم
محسن / 06 December 2015