الکسی گرمن جونیور، در سومین فیلم بلندش «زیر ابرهای الکتریکی»، گام بلندی برداشته است. او فرزند الکسی گرمن، فیلمساز بزرگ روسیه و نوه یوری گرمن، نویسنده روسی است. پدرش (الکسی گرمن)، فیلمسازی بود که در طول چهل سال فعالیت سینماییاش، تنها شش فیلم ساخت اما با سبک سینمایی خاص و منحصر بهفردش، تأثیر عمیقی بر سینماگران روسی بعد از خود گذاشت. او سالها با سانسور اتحاد جماهیر شوروی درگیر بود و دومین فیلمش با عنوان «محاکمه در جاده» که در سال ۱۹۷۱ ساخت به مدت ۱۵ سال اجازه نمایش نداشت و در سال ۱۹۸۶ در دوران گورباچف اکران شد. او در سال ۲۰۱۳ درگذشت و نتوانست آخرین فیلمش، «خدا بودن سخت است» را تکمیل کند و پسرش (الکسی گرمن جونیور)، آن را تکمیل کرد و در همان سال در فستیوال فیلم رُم به نمایش درآورد.
حالا الکسی گرمنِ پسر، راه پدر را دنبال کرده و فیلمی عمیق و متفکرانه درباره سرزمینی ساخته که روحش بیمار است و عذاب میکشد. گرمن نیز همانند پدر، در فیلمهایش با تاریخ و فرهنگ روسیه درگیر است. در فیلم اولش «گاسپارتوم»، سن پترزبورگ را در آستانه انقلاب اکتبر تصویر کرد و در دومین فیلمش «سرباز کاغذی»، تصویری از اتحاد جماهیر شوروی در زمان روی کار آمدن خروشچف ارائه کرد و حالا در سومین فیلمش، با بردن دوربیناش به حاشیههای مهآلود و غمانگیز سن پترزبورگ، سرزمین مادریاش را در آیندهای نه چندان دور (ماجراهای فیلم در آیندهای نزدیک و در سال ۲۰۱۷ اتفاق میافتد) نشان میدهد که بین گذشته و آینده معلق است. فیلم درباره جهانی است که در آستانه جنگی بزرگ قرار دارد و مردمی که برای بقا تقلا میکنند: «من علاقهای به ساختن فیلمهای هنری زیبا ندارم. اگر به مسکو بروید، شوهای مدرن هنری زیادی در آنجاست اما مردم دوست ندارند به مناطقی بروند که بدبختیهای روسیه آنجا تلنبار شده و خود را نشان میدهند. من در این فیلم سعی کردم، این مکانها را تصویر کنم.»
«زیر ابرهای الکتریکی»، در هفت اپیزود (فصل) به هم پیوسته، مرثیهای شاعرانه و تلخ بر سرزمینی با تاریخ و فرهنگی کهن است که انقلاب بزرگی را در قرن بیستم از سر گذرانده و بعد از ۱۰۰ سال از این انقلاب، پیکره فربه آن محو شده و از آن جز اسکلت یک اسب لاغر آهنین چیزی نمانده است. فیلم، حکایت نسلهایی است که تولستوی، مالویچ، چخوف و چایکوفسکی را از یاد برده و در حالی که کاپیتالیسم هار و مافیای روسی همه داراییهای سرزمیناش را میبلعد او به کوکاکولا، فستفود و متالیکا میاندیشد و برای مرگ سگ میکی رورک مرثیه میسراید.
الکسی گرمن، ماهرانه، قطعات داستانی کوتاه و شخصیتهای متعددش را همانند یک معمار سینمایی، کنار هم چیده و روایت سینمایی سیال ذهنش را پیش میبرد. خرده داستانها و شخصیتهایی که در هم گره میخورند تا تم اصلی فیلم را که هویت، فراموشی تاریخی، فساد و تباهی سیاسی و اقتصادی است، منتقل کنند: کارگر ساختمانی قرقیزی که قادر نیست حتی یک کلمه روسی حرف بزند، فرزندان آریستوکرات فاسدی که ساختمان نیمهکارهای از پدرشان را به ارث بردهاند، مشاور املاکی که خوابهای پریشان میبیند، راهنمای هنری موزهای که با تعطیلی موزه در چالش است، دختر ۱۲ سالهای که مافیای روسی او را به گروگان میگیرند و معمار افسردهای که از فرط ناامیدی به آینده سرزمیناش خود را به آتش میکشد.
«زیر ابرهای الکتریکی»، فیلمی است با ارجاعات بسیار به ادبیات، هنر، سیاست، تاریخ و فرهنگ و جامعه روسیه و طبیعی است بینندهای کهشناختی از روسیه، فرهنگ و تاریخ معاصر آن ندارد، به درستی نتواند حرف فیلمساز را دریابد و با فیلم ارتباط روشنی برقرار کند. فیلم با نوشتهای از پل سزان شروع میشود که شاید کلیدی برای فهم ساختار روایی به ظاهر آشفته اما سیال ذهن و منسجم فیلم باشد: «هیچ خط و یا مدلی وجود ندارد بلکه یک طرح، رابطه بین کنتراستهاست یا خیلی سادهتر، رابطه بین سیاه و سفید.»
پس از آن صدای راوی را میشنویم که میگوید: «ما در دورانهای مختلف زیستهایم. الان ۲۰۱۷ است و صد سال از انقلاب اکتبر میگذرد و جهان منتظر یک جنگ جهانی است. گلوبالیزاسیون منجر به اتحاد جهان نشده و تاریخ پایان نیافته است. ما هنوز در دوران مدرن اولیه به سر میبریم. دورانی سخت، بدون هیج راه حل ساده. ما مجهز به تجربههای تاریخیمان وارد عصر تازهای میشویم اما نمیدانیم که کتهای پوسیده اجدادمان هنوز به تن ما چسبیده است.»
فیلم در فضایی بین واقعیت و خیال، دیروز و امروز و تاریخ و اکنون حرکت میکند. رویدادها، شخصیتها و دیالوگها، بیشتر انتزاعیاند تا واقعی و زبان نمادین و فضاهای پر از ایهام فیلم، کیفیتی رمزآلود به آن داده است. میزانسنها، قابها و کورئوگرافی صحنهها، یادآور کارهای یانچو و آنجلوپولوساند. فضای مهآلود غلیظ و اشارههای برخی شخصیتها به ابرهای الکتریکی در آسمان، طوفانی که در راه است، انفجار خورشید و نابودی جهان، همه خبر از فاجعهای قریبالوقوع و آخرالزمانی میدهند. بنای نیمهکارهای که در آغاز فیلم میبینیم و حلقه اتصال اپیزودهای هفتگانه است، نمادی از روسیه امروز است که به حال خود رها شده و حالا وارثان آن در مورد بود و نبود و سرنوشت آن تصمیم میگیرند.
قرقیزی سرگردان
در همه اپیزودها، فضای بیرونی، همانند فیلمهای آخرالزمانی (پسا آپوکالیپتیکی)، گرفته، سرد و مهآلود است و آدمها مثل اشباح در ساحل یا حومههای خاکستری شهر میلولند. اپیزود اول با عنوان «سخنرانی خارجی»، نقد گرمن بر بیگانه شدن اقلیتها و مهاجران در جامعهای است که فرهنگ و زبان مسلط آن روسی است. مرد قرقیزی را میبینیم که ابتدا در ساحل مهآلود پرسه میزند و به مردی میرسد که زنی را با چاقو زخمی کرده و زن دارد در خون خودش دست و پا میزند. مرد قرقیز با قاتل درگیر شده و او را میکشد. زن در دستان مرد قرقیز جان میدهد. مرد قرقیز جنازهها را زیر برف در ساحل دفن میکند. بعد او را با رادیویی در بغل در خیابان میبینیم که سرگردان دنبال مغازهای است که رادیویش را تعمیر کند. او حتی یک کلمه زبان روسی نمیداند تا آدرس بپرسد. رهگذری به او یاد میدهد که چطور به زبان روسی بگوید دنبال چیست و مرد قرقیز جمله او را به سختی زیر لب تمرین میکند: «من دنبال یک مغازه تعمیر لوازم الکترونیکی میگردم.» بعد با خوشحالی میگوید: «من حرف میزنم. من سخن میگویم.» و در میان جمعیت گم میشود.
ملک متروک
اپیزود دوم با عنوان «وارثان»، مهمترین و کلیدیترین اپیزود فیلم است چرا که در این اپیزود است که ما با ساختمانی قدیمی که قرار است تخریب شود و وارثان آن آشنا میشویم. این فصل با نمایی لانگ شات از یک شهر در غروب آغاز میشود. هوا همچنان ابری، سرد و مه آلود است. دختر و پسر جوانی که پدر آریستوکراتشان را از دست دادهاند به خانه مجلل پدریشان میآیند تا تکلیف ارث او را مشخص کنند. خانهای که روزگاری رونقی داشته اما اکنون سرد و سوت و کور است و تنها یک روبات بیمصرف و مزاحم در راهروهای آن حرکت میکند. پسر جوان میخواهد همه میراث پدر را بفروشد و به آمریکا برود اما خواهرش (ساشا) با اینکار مخالف است. از سوی دیگر دلالان ژاپنی هم با وساطت عموی آنها میخواهند زمین پدری را بخرند، بنای نیمهکاره را خراب کنند و به جای آن ساختمانی مدرن بسازند. پسر آرزو دارد نویسنده علمی تخیلی شود و به نیویورک برود. ساشا به او میگوید که آمریکاییها به تولستوی ویزا ندادند به آمریکا برود و او در روسیه ماند و شاهکارش «جنگ و صلح» را نوشت. ساشا در ساحل در لوکیشن یک استودیوی سینمایی متروکه (نماد دیگری از شکوه از دست رفته یک سرزمین) قدم میزند که جز چند مجسمه شکسته از چهرههای سرشناس تاریخ روسیه از جمله لنین چیزی از آن نمانده. ساشا سراغ مجسمه لنین میرود و به او میگوید که «تو هم مثل من تنهایی.»
خواب طولانی یک مشاور املاک
در اپیزود سوم با عنوان «خواب طولانی یک مشاور املاک»، با داستانی سورئال مواجهایم که زمان و مکان در آن به هم میریزد. مشاور املاک جوانی به نام مارات، هر شب خواب دوستی را میبیند که در سال ۱۹۹۵ کشته شده. مارات در گورستان با روح او دیدار میکند و به او میگوید که روسیه بعد از مرگ او تغییرات زیادی کرده است. تلویزیون، از رشد اقتصادی روسیه حرف میزند و از رادیو پیام گورباچوف پخش میشود که در اعتراض به جدایی اقمار شوروی سابق از روسیه و استقلال آنها استعفا داده است.
نیکلای خیالباف
اپیزود چهارم، داستان نیکلای میخائیلویچ، راهنمای هنری موزهای است که دولت میخواهد آن را تعطیل کند اما او و چند تن از همکارانش، کمپینی را در اعتراض به این اقدام دولت راه میاندازند. نیکلای وضع مالی بدی دارد. دلش میخواهد یک لپتاپ داشته باشد اما قدرت خرید آن را ندارد و بانک هم به او وام نمیدهد.
او از نسلهای جدیدی میگوید که از تاریخ و فرهنگ سرزمینشان چیزی نمیدانند و بزرگترین آرزویشان سفر به آمریکاست. در چنین شرایطی، آدمی مثل نیکلای، از دید همکارانش آدمی خیالباف و ایدهآلیست است که در حسرت گذشته است. همکارش به او میگویند: «تو حتی یک اسب را هم نمیتونی برونی و همه حرفهایت تخیلیست.»
پیشپرده «زیر ابرهای الکتریکی» ساخته الکسی گرمن
UNDER ELECTRIC CLOUDS (2015) by Alexey German Jr [excerpt] from Richard Lormand on Vimeo.
گروگان مافیا
اپیزود پنجم با عنوان «گروگان»، روایت الکسی گرمن از مافیا و دستههای گانگستری روسیه است.
در لوکیشنی مهآلود در حومه سن پترزبورگ که ابرهای الکتریکی بر فراز شهر در حرکتاند، عدهای دنبال دختر ۱۲ سالهای به نام سیوتکا میگردند که تبهکاران روسی او را به گروگان گرفتهاند. پسر جوانی به نام وایل که خانوادهاش در موشکباران اوکراین کشته شدهاند، تنها کسی است که شجاعت به خرج داده و جانش را برای نجات دخترک از دست میدهد.
شعری برای سگ میکی رورک
اپیزود ششم با عنوان «معمار»، طولانیترین اپیزود فیلم و محل رویارویی همه شخصیتهای مهم فیلم است. داستان آرشیتکت دلسرد و افسردهای که از زندگیاش به تنگ آمده و میخواهد خود را آتش بزند. او به دوستش پیتر میگوید: «ما علم و هنر بزرگی داشتیم و برایش مبارزه کردیم و قربانی دادیم. امروز از آنها چی مانده؟ هیچ. من نمیخواهم مثل کوتولهها باشم. من یک تایتانام.»
معمار از تکرار چرخه زندگی مینالد و میگوید از این وضع خسته شده است: «همه چیز از بین رفته و هیچ فایدهای ندارد.» و پیتر گوشهایش را میگیرد تا حرفهایش را نشنود. پیتر روی صورتش لکه مادرزادی دارد که گورباچوف را به یاد میآورد و میگوید که هر شب خواب انفجار خورشید را میبیند. در صحنه دیگری او به ساشا میگوید: «من خواب دیدهام دنیا به آخر رسیده و برای همین غمگینم.»
در این اپیزود که یکی از پر حرفترین اپیزودهای فیلم است و لحنی شعاری و غلیظ دارد، الکسی گرمن، نقد اساسیاش را بر وضعیت امروز روسیه مطرح میکند. این نقد بیشتر در سکانس مکالمه بین پیتر که روشنفکری از نسل گذشته است و دختری جوان از نسل امروز روسیه و دلباخته فرهنگ پاپ مطرح میشود.
پیتر به دختر جوان میگوید: «من از رستورانهای زنجیرهای، فست فود، گلوبالیزاسیون و پست مدرنیسم بدم میآید.»
بعد از او میپرسد: «تو ظاهراً یک دختر مدرنی. آیا میدونی لنین کی مرد؟ و کامینوف کی بود؟ و سولژنیتسین؟»
دختر جواب میدهد: «گذشته تمام شد و ما باید دنیای آینده را بسازیم. ما باید از شر همه چیزهای سنگین گذشته رها شویم.»
پیتر میپرسد: «آیا مطمئنی که آینده بهتری خواهی داشت؟»
و دختر ساکت میماند.
در صحنه دیگری از این اپیزود، نوازنده و شاعر دورهگردی از پیتر میپرسد: «آیا میدونی سگ میکی رورک مرده است؟ من یه شعر دربارهش گفتهم: سگ میکی رورک مرده است. من با اندوه راه میروم. با دستهایم در جیب پالتو. چطور بود؟»
پیتر در جوابش به طنز میگوید: «خوب بود ولی تو برودسکی نیستی.»
بانوی صاحبخانه
در اپیزود هفتم با عنوان «بانوی صاحبخانه»، دوباره فیلمساز به سراغ ساشا (اشرافزاده روسی و وارث بنای نیمهکاره) میرود. ساشا در واقع نماینده نسلی است که وجدان و آگاهی تاریخی دارد و نسبت به آینده سرزمیناش بیمناک است. ساشا حتی اعتقادی به عشقهای روزگارش ندارد و خطاب به برادرش که دوست دختر جدیدی پیدا کرده میگوید: «من مدام به یک چیز فکر میکنم. اینکه خیلی از آدمها، توانایی فهم عشق خالصانه را ندارند. آنچه که مردم عشق مینامند اصلا عشق نیست بلکه غلبه بر تنهایی و ترس و جستن راهی برای تسلی است. عشق واقعی وجود ندارد.»
در انتهای فیلم ساشا را میبینیم که به همراه سیوتکا، دختر ۱۲ سالهای که گروگان مافیا بود، با طناب، اسب آهنی لاغری را در ساحل به دنبال خود میکشند. اسب، نمادی از روسیه امروز است که تنها اسکلت آهنیناش باقی مانده و همه گوشت و پوست آن از بین رفته است.
«زیر ابرهای الکتریکی» الکسی گرمن، نه تنها اثری انتقادی درباره روسیه بلکه اثری پیشگویانه و مضطربکننده درباره وضعیت پرتنش و نگرانکننده جهان امروز است که جنگ جهانی دیگری را انتظار میکشد.