دو خواهر روبروی هم نشسته بودند و صندوقچهی کوچک و قدیمی جواهرات روبرویشان بود.
خواهر بزرگتر گفت
«نگینشو عوض نکنه.»
خواهر کوچکتر جواب داد
«مثل مادرجون حرف میزنی. هر کاری کنه جلو رو خودت میکنه. تازه مگه یک تیکه سنگ بیشتره؟»
«باز هم صدات پر از حسودی شد. بله سنگه. اما سنگی که لنگهاش تو دنیا پیدا نمیشه.»
«تو که همه دنیا رو نگشتی.»
«بالاخره! اگه بود آدم میفهمید. از یاقوت شاهزاده سیاه که روی تاج ملکهی انگلیسه فقط وزنش کمتره وگرنه جنسش همونه. آتیش تو سنگ. میفهمی این اصطلاحه برای همچین یاقوتی» و خواهر بزرگتر گردنبندی را که یاقوت از آن آویزان بود در کیف سیاهی گذاشت و کیف سیاه را محکم به قلبش چسباند.
خواهر کوچکتر گفت
«یک عمره حرفهای مادربزرگو تکرار میکنی و برا خودت دشمن میتراشی.»
خواهر بزرگتر جواب داد «خوشمزه اینه که دست هیچ کدومشون هم به این گردنبند نرسیده. حق به حقدار میرسه. مادرجون میگفت این سنگ خودش صاحبشو انتخاب میکنه.»
«یعنی تو صاحبش هستی؟»
«معلومه! ببین تو این فامیل چند نسله براش بزن بزن کردن. دیدی عروسی منو چه جوری بهم ریختن. دیدی خونمونو آتیش زدن. دیدی چند بار خونمون و دزد زد؟ پیدایش نکردن که نکردن. نتونستن صاحبش بشن. میفهمی نتونستن.»
«آخه تو تا حالا جرأت نکردی بهش خوب نگاه کنی. یعنی به این همه بدبختی که برای این گردنبند کشیدی میارزید؟»
«معلومه که میارزید! سندشو تو لندن به موزه نشان دادم کلی ازم میخرید.»
خواهر کوچکتر گفت
«ولی مامان قبولش نکرد.»
خواهر بزرگتر جواب داد «میترسید.»
خواهر کوچکتر گفت «فکر میکرد شومه!»
خواهر بزرگتر جواب داد
«تو هم الان مثل پیرزن خرافاتیها حرف میزنی…زنگ زدی تاکسی بیاد؟»
«این دو قدمو؟»
«بالاخره! هوا هم داره تاریک میشه. مردم همه دزد شدن.»
خواهر بزرگتر یک لیوان پر کرد، در حالی که با تلفن سفارش تاکسی میداد آب را سر کشید. و به سرفه افتاد.
«گفتم راننده آشنا بفرسته.»
«کی میدونه تو این کیف چیه؟»
«بالاخره! اینجوری خیالم راحت تره.»
«پس چطور میخوای آویزهاش کنی گردنت بندازی؟»
«حالا بذار جواهرسازه رو ببینم.»
جواهرساز مشتری داشت. دو خواهر در اتاق انتظار نشستند.
خواهر بزرگتر گفت «پاشو بریم.»
خواهر کوچکتر جواب داد «بریم. اگه تو جرأت داشتی اینو به کسی نشون بدی، ده دفعهی قبل داده بودی.»
«خب حالا میگی چکار کنم؟»
« تصمیمتو بگیر.»
«نمیشه.»
در همین موقع جواهرساز از دفترش بیرون آمد. آن دو را باادب به داخل اتاق دعوت کرد.
خواهر بزرگتر لب صندلی نشست. مرد جواهرساز با لبخند دو زن را تماشا کرد و منتظر شد. خواهر بزرگتر یکی دو تا تکسرفه خشک کرد. نگاهش در اتاق چرخید؛ دهها گردنبند داخل ویترین روی دیوارها بود.
جواهرساز گفت «بفرمائید!»
خواهر بزرگتر دستش را در کیف سیاه برد. باد پنجرهای که پشت سر جواهرساز بود را به هم زد. خواهر بزرگتر تکانی خورد. اما جعبه را در نیآورد.
با نگرانی و اندکی تحقیر گفت «یاقوت برمه رو تشخیص میدید؟»
جواهرساز گفت «بله. رنگش، آبدار بودنش حرف میزنه. یاقوت برمه الیاف ظریف و شفافی داره مثل ابریشم. اون ابر بهش شخصیت میده. تکش میکنه.»
مرجان با پرخاشجویی گفت:
«ابر؟ یاقوت باید شفاف باشه.»
جواهرساز با صدای بم و مهربان اما مطمئنی گفت «ابر یک حالت لطیف مخملی به یاقوت میده. منتها بهتره تو مرکزش نباشه. تراشش هم خیلی مهمه؛ مثل عشق، یاقوتِ خوبِ کامل کمیابه. نمیشه تصاحبش کرد. باید خودش آدمو انتخاب کنه و آدم هم وقتی پیداش کرد باید قدرشو بدونه. رنگش مثل آتیش تو سنگه. رنگِ خونِ کفتر که روی یک کاغذ سفید چکیده.»
خواهر بزرگتر پرسید «هیچ نمونهای ندارید؟»
مرد سرش را به علامت نفی و حسرت تکان داد.
خواهر بزرگتر فاتحانه جعبهاش را در آورد:
«منننن دارم!»
چشمهای مرد برق زد.
خواهر بزرگتر خواست قفل صندوق کوچک و قدیمی را باز کند، باد شدیدی گرفت. سرشاخه های درخت چناری که پشت پنجره بود به شیشه خنج کشیدند. خواهر بزرگتر با نگرانی پنجره را تماشا کرد. صندوق را محکمتر به سینهاش چسباند.
مرد بلند شد پنجره را بست. لحظاتی خیابان را تماشا کرد. دوباره نشست. به حالت انتظار به خواهر بزرگتر نگاه کرد.
خواهر بزرگتر گفت «هیچ کس همچین یاقوتی نداره.»
مرد گردنبند سنگین را در دست گرفت.
خواهر بزرگتر سرفهی خشکی کرد. آب گلویش را به زحمت فرو داد. خواهر کوچکتر سرش را کمی جلو کشید. آرنجهایش را روی میز گذاشت.
جواهرساز سر چراغ را جلو کشید. به طلای گردنبند نگاه نکرد. نگین سرخ را بین دو انگشتش گرفت. مدتی نگاه کرد. برای اطمینان ذرهبین را به چشمش گذاشت. وقتی سرش را بلند کرد چین پیشانیش باز شده بود.
«قبلا اینو به کسی نشون دادید؟»
«بیست سال پیش! تو انگلیس شوهرم برای بیمه برد.»
جواهرساز گردنبند را با لبخند به خواهر بزرگتر برگرداند:
«شخصیت یاقوت برمه به رنگ و ابرشه. خودش شناسنامهی خودشه.»
دانههای برف روی پنجره میریختند و لیز میخوردند. باد گرفته بود. درخت چنار کهنسال صدا میکرد.
صدای خواهر بزرگتر با بغض لرزید:
«شناسنامهاش رو دارم! سیصد سالشه! مال کریم خان زند بوده!»
کاغذی کهنه و چهارتا را از میان یک کیسهی پارچهای ترمه در آورد در سینهی مرد پرت کرد.
جواهرساز با احتیاط کاغذ را برداشت، باز کرد. سرش را به کاغذ نزدیک کرد. کاغذ را با همان احتیاط تا کرد به خواهر بزرگتر برگرداند:
«گردنبند قدیمیه، اما سنگش عوض شده!!»
ممنون رادیو زمانه ایم که هر روز به باغ های مملو از زیبایی و آگاهی وذوق و ادب و فرهنگ-فارسی دانان خوشبخت را
میهمان می کنند و چه شادمانه-چه لذت بخش.
ذوق و روح و هنر و فکر و همت خانم نازنین و دانشمند ایرانی: شکوفه تقی – چون منشور رنگارنگ زیبایی – دور می زند
و هر بار شاخساری از هنر از آن می تراود و می ریزد و خواننده را مست و سر مست و ذوق زده میکند.
دیگر باید-علی رغم بعضی تنگ نظری ها- قلم سرشار و قدم همت استاد دکتر تقی را- جدی گرفت در عرصه های بسیار متنوع
: تاریخ- هنر-ادب-فرهنگ و داستان و …ایران و زبان زیبا و ژرف و شکوهمند فارسی-
نازشی همراه تشکرات بدرقه راه افتخار آمیز و سودمند ایشان باد! باش تا صبح دولتش بدمد. منوچهر \رشاد
Manouchehr Parshad / 09 May 2015