موفقیت یکی از ارزشهای مطرح جهان معاصر است. موفقیت همه جا، از زندگی خانوادگی و روابط اجتماعی گرفته تا تحصیلات و کار، ارزشمند به شمار میآید. کوشندگی در خود امری ارزشمند است ولی این کوشندگی قرار است هدفی معین داشته باشد، رسیدن به نتیجهای معین. رسیدن به نتیجه را ، که هدف کوشندگی است، موفقیت مینامیم. آنچه نشان از موفقیت دارد ارزشمند است. موفقیت گاه در قالب پیروزی چهره مینماید. حرکت جمعی مردم به ویژه در شکل و شمایل جنبشهای اجتماعی نیز متمرکز بر رسیدن به موفقیت و پیروزی بر دشمنان یا مخالفان در زمینۀ رسیدن به اهداف معینی است. موفقیت آن غایتی است که همه برای رسیدن به آن میکوشیم. در خود و به گونهای مجرد شاید دارای ارزش نباشد. ما برای رسیدن به موفقیت زندگی نمیکنیم. ولی آنگاه دست به کوشش و تلاش میزنیم مشخص است که موفقیت در آن زمینه را جستجو میکنیم.
شکست در نقطۀ مقابل موفقیت قرار دارد. شکست به معنای نرسیدن به یک خواست، به هدف معین یک تلاش است. شکست یک ضد ارزش در جهان معاصر است. درست آن چیزی است که همه از آن احتراز میجویند و بر آن گمانند که باید از آن احتراز بجویند. کلیۀ تلاش انسانها بر این محور میچرخد که شکست نخورند. شکست در نظام ارزشی جهان مدرن امری نشأت گرفته از بدبیاری و بازی سرنوشت نیست بلکه به اشتباه محاسباتی، ضعف اراده یا کمبود امکانات نسبت داده میشود. تقصیر شکست در نهایت متوجه کنشگر یا کنشگران است، هر چند گاه میتوان عوامل دیگری را در این رابطه تأثیر گذار دانست. عامل اصلی کنش و رفتار خود کنشگر بشمار میآید. سکولاریسم و فردگرایی این باور را بر اذهان حاکم ساخته که هر کس مسئول وضعیتی است که برایش پیش آمده است. حوادث میتوانند بر زندگی انسان اثر نهند ولی این تصمیم و ارادۀ فردی است که سرنوشت انسان را رقم میزنند.
به هر رو، شکست خورده فقط کسی نیست که با ضعف و کم رسیهای خود شکست خویش را رقم زده بلکه کسی است که به هر رو نتوانسته به اهداف خود دست یابد و به این خاطر باید شرم کند. شرم شکست خورده شرمی دوگانه است. شرمی برخاسته از دو خواری. یکی آنکه فرد یا جمع کنشگران نتوانسته به درستی عمل کند و به موفقیت دست یابد و دیگری اینکه به هر حال شکست خورده و موقعیت، امکانات یا مقامی ممکن را از دست داده است. آنگونه که جامعه شناس آمریکایی ریچارد سنت نشان داده کارگران و طبقات پایین اجتماعی شرمسار موقعیت خود در جامعه هستند.[1] موقعیت آنها بازنمود شکست آنها در بالا رفتن از پلکان اعتبار و به دست آوردن مقامی والا در جامعه است.
بازارزیابی ارزشها
آیا میتوان درکی متفاوت از شکست داشت؟ در دوران جدید از زیر و رو شدن ارزشها سخن به میان آمده است. نیچه اندیشمندی است که در این رابطه فوری به یاد همه میآید. برداشت او از اخلاق و دوئیت دروغ/حقیقت از طراوت و برندگیای برخوردار است که کمتر اندیشۀ دیگری در دوران مدرن توانسته بدان دست آید. نیچه اخلاق مدرن فروتنی و همدردی با درماندگان را بر آمده از درک اخلاق مسیحی دانسته آنرا اخلاق بندگی میداند. به باور او این اخلاق به قصد انتقام جویی از قدرتمندان و بَرندگان درست شده و حقارت از قدرت و سرفرازی را آموزش میدهد. نیچه در مقابل آن اخلاق سروران را قرار میدهد، اخلاقی که به باور او فردیت، سرافرازی، توانمندی و قدرت را ارزش میشمرد. در این فرایند نیچه دست به سنخی از زیر و زبر سازی ارزشی میزند. اصولی پیشتر یا بطور معمول اخلاقی اعلام شده را به چالش خوانده، در عوض اصول دیگر اخلاقی پنداشته نشده را اخلاقی معرفی میکند.[2]
نیچه همین برخورد چالشی را با دوئیت تاریخی دروغ/حقیقت دارد. او تفاوت مشخص و شفافی بین دروغ و حقیقت نمیبیند. در دیدگاه او حقیقتی در جهان، به صورت ویژگی گزارهها و باورهای ما، وجود ندارد. همه چیز دروغ است. عقل به انسانها حکم میکند که برای بقا قوای خود را معطوف به جعل و فریب سازند. فریب، چاپلوسی، دروغ، افسونگری و نقش بازی کردن، برای انسانها نه استثنا که حکم قاعده و قانون دارند. میل به حقیقت بدون شک نزد همۀ ما وجود دارد. ولی این میل را برای آن داریم که کسی فریبمان ندهد و به ما تعرض نکند. و گر نه همانگاه که خواهان شنیدن حقیقت و رفتار رو راست هستیم از دروغ گفتن دست نمیکشیم. بطور کلیتر نیز، در دیدگاه نیچه، حقیقت وجود ندارد. از دیدگاه منظرگرای نیچه همه چیز از زاویهای خاص دیده میشود و هیچ نگرشی و باوری نمیتواند واقعیت را آنگونه که هست بازتاب دهد. بدون شک حقیقت در جهان وجود دارد. بسیاری از چیزها را ما حقیقت میدانیم. ولی به باور نیچه حقیقت فقط دروغی است موهوم، دروغی پذیرفته شده، که دروغ بودنش به فراموشی سپرده شده و همگان به آن عادت کردهاند.[3]
نیچه دربارۀ موفقیت یا پیروزی به عنوان ارزش چیزی ننوشته است. دیگران نیز پس از او بطور کلی شهامت بازاندیشی ارزشها را نداشتهاند. در زمینۀ بازاندیشی نگرش به موفقیت یا پیروزی نیز کاری نکردهاند. این در حالی است که فیلسوفان و جامعه شناسان از دهۀ پنجاه به بعد به جایگاه موفقیت در نظام ارزشی مدرن اشارههای زیادی داشتهاند. یکی از آخرین آنها اکسل هونت فیلسوف آلمانی است. او در ادامۀ کارهای تالکوت پارسونز در زمینۀ بررسی و شناسایی نظام ارزشی جامعۀ مدرن، نگاهی به ارزشهای مهم جامعۀ مدرن دارد. او موفقیت را یکی از ارزشهای مهم جهان مدرن دانسته، بر آن است که این ارزش یکی از مبانی اخلاقی سازمانده نظام اجتماعی و اقتصادی جامعه است. به باور هونت، بازشناسی انسانها امروز در سه سپهر عشق، قانون و موفقیت رخ میدهد. موفقیت به سان دستاورد مشخص میسازد فرد میتواند به چه مقامی و پاداشی دست یابد. واضح است که آنچه جامعه مهم میداند موفقیت بشمار میآید و بر آن مبنا امتیاز بدان تعلق میگیرد، و آنچه که مهم نمیشمارد موفقیت بشمار نمیآید و از امتیاز محروم میماند.[4] با اینحال هونت (و البته هیچ اندیشمند شناخته شدۀ دیگری) نکوشیده به واسازی موفقیت به سان یک ارزش همت گمارد.
کارکرد شکست
تنها پژوهشگری که در چند دهۀ اخیر کوشیده نگاه متفاوتی به مقولۀ شکست داشته باشد جامعه شناس لهستانی پیوتر اشتومپکا است.[5] او کارکرد اجتماعی شکست را برای جنبشهای اجتماعی مورد بررسی قرار داده و نشان میدهد که شکست با آنکه دارای کارکردهایی بازدارنده است و خسارت برای جنبش اجتماعی به بار میآورد دارای کارکردی مثبت است. با کارکردهای بازدارندۀ شکست ما ایرانیان، همگی، پس از شکست جنبش سبز تا حد زیادی آشنا هستیم. در پیامد شکستِ یک جنبش اجتماعی، تودهها صحنههای مبارزه را ترک میکنند و دست از حرکت اعتراضی و مبارزه میکشند، حس ناامیدی و سرخوردگی همه را فرا میگیرد، نیروی حاکم، طرف مقابل جنبش، پیروزیهای به دست آمدۀ جنبش را بازپس گرفته شروع به پیشروی میکند و خسارتهای اقتصادی جنبش اعتراضی در پرتو خستگی و درماندگی تودهها خیره کننده میشوند. اینها همه اما به باور اشتومپکا موقتی هستند. در دراز مدت شکست دارای کارکردهای مثبتی نیز هست، کارکردهای مثبتی که به مرور زمان خود را آشکار میسازند.
اولین کارکرد مثبت شکست فراگیری فردی، به صورت تبدیل شدن تجربۀ مبارزه، همبستگی و هویت بازیافته در فرایند مبارزه به یک خاطرۀ معین است. افراد دوران سرزندگی و شور مبارزاتی خود را پس از شکست فراموش نمیکنند، بلکه آنرا در خاطرۀ خود زنده نگاه میدارند. دومین کارکرد شکست فرا گیری جمعی، به صورت تبدیل شدن تجربۀ جنبش به حافظۀ جمعی است. بسیاری یاد دوران اوج و شکوه حنبش را برای دیگران بازگو کرده و آنرا به صورت یک تجربۀ مشترک تاریخی باز میپرورانند. در این فرایند، ارزشها و شور و شرر مبارزه در یادها زنده مانده، اهمیت ارزشها و آرمانها مورد تأکید قرار میگیرد. سومین کارکرد شکست شکل گیری خشم و احساس یا روحیۀ انتقام نزد انسانها به ویژۀ شرکت کنندگان در جنبش است. چهارمین کارکرد شکست پیدایش درکی آرمانی از جنبش شکست خورده است: هم باور به درستی و اهمیت خواستهای جنبش و همه باور به این که پیروزی امری در دسترس بود اگر این یا آن حادثه رخ نمیداد.
پنجمین کارکرد شکست به خود جنبشِ به هر رو شکست خورده باز میگردد. پس از شکست دوستیها، وفاداریها و شبکههای اجتماعی ایجاد شده در فرایند رخداد آن برجای میمانند و میتوانند زمینه ساز حرکتهای دیگری، چه خُرد و چه کلان شوند. ششمین کارکرد شکست آن است که کوشندگی و مبارزه راههای جدیدی را برای بیان خود میجویند. انسانها دوستی، وفاداری و همبستگی تجربه شده در جنبش را جای دیگری و به شکل دیگری میجویند. هفتمین کارکرد شکست نقشی است که رهبران جنبش شکست خورده ایفا میکنند. برخی از آنها مقام خود را در ساختار قدرت حفط میکنند. به این خاطر میتوان گفت امکان دامن زدن به تغییر یکسره از بین نمیرود. هشتمین کارکرد شکست گشوده شدن عرصههای نو کوشندگی و فعالیت است. در پیامد شکست، همه چیز از بین نمیرود. برخی عرصههای گشوده شدن کوشندگی بر جای میماند و امکان حرکت و بیان را برای انسانها فراهم میآورند.
اشتومپکا نکات جالبی در بارۀ شکست مطرح میکند. شکست آخر دنیا نیست، پایان کار نیز نیست. بلکه زمینه را برای فراگیری، سرسختی و نوآوری در شیوۀ مبارزه فراهم میآورد. جنبش یا حرکت از شکست نیرو بر میگیرد و گاه سرزنده تر، گاه هدفمند تر و هوشیارتر و گاه سر سخت تر هدف را میجوید. ضعف بحث اشتومپکا نیز به همین عرصه بر میگردد. در ارزیابی اشتومپکا شکست در خود دارای ارزشی نیست بلکه برای آنچه که میتواند در نهایت بدان منجر شود یعنی پیروزی دارای ارزش است. در دیدگاه او شکست در رابطه با عامل دیگری، عاملی قرار گرفته در قطب مقابلش یعنی پیروزی دارای کارکرد است. شکست باعث میشود تا بهتر و هدفمند تر مبارزه کرد و به پیروزی دست یافت. اگر حتی مقداری بازتر به استدلال اشتومپکا بنگریم و بگوییم که او حتی برای شکست نقشی در تقویت و استحکام شور زندگی و همبستگی اجتماعی قائل است باز باید بپذیریم که او نه خود شکست که مبارزهای که پیش از آن جریان داشته و به صورت خاطره و شور در آمده را عامل این تقویت و استحکام میبیند.
اشتومپکا یک کارکرد گرا است. برای کارکردگرایان هر آنچه که در زندگی اجتماعی وجود دارد دارای کارکردی است (و گرنه از آن بسی پیشتر حذف شده بود). به همین دلیل نیز او میتواند ارزشی در شکست بیابد. ولی کارکردگرایی او کارکردگراییای محدود و یکجانبه است. در دیدگاه او، شکست راه را بطور عمده برای سرزندگی وسرسختی در مبارزه و همچنین زندگی میگشاید. اینکه شکست ممکن است چه عرصههای دیگری از تجربه، زیست و تفکر را برای انسان چه در گسترۀ زندگی فردی و چه در گسترۀ زندگی جمعی بگشاید مورد بررسی اشتوپکا قرار نمیگیرد.
حضور فراگیر شکست
مهم این است که پرسیده شود آیا شکست در خود دارای ارزشی هست؟ در دنیای مدرن، پیروزی و موفقیت چنان مهم و ارزشمند هستند که بسیاری از اوقات ما چه آگاهانه و چه نا آگاهانه، همچون اشتومپکا، برای شکست فقط در رابطه با پیروزی و موفقیت ارزش قائل میشویم. میگوییم شکست مقدمه پیروزی است، استقامت و سرسختی را به انسان میآموزد و انسان را مجبور به تمرکز تمامی توان و نیروی خود بر رسیدن به هدف میسازد. به این شکل شکست در برونمندی خود، در ارتباط با آنچه برون از آن و در نقطۀ مقابل آن قرار دارد ارزش پیدا میکند. ولی این بر ارزیابی از خود شکست اثر نمینهد (یا اثر چشمگیری نمینهند). حتی چنین ارزیابیای شکست را تبدیل به امری مثبت و ارزشمند نمیکند. شکست به گونهای سهمگین سخت و دردناک است. نرسیدن به هدف و مهمتر از آن ضایع شدن تمامی سرمایهگذاریهای روحی و مادی برای رسیدن به هدف را میرساند. در دوران مدرن آنرا نشان خواری، خفت و ضعف شخصی و گاه حتی اخلاقی کنشگر میدانیم. بیزار از آن کوشش میکنیم آنرا از دیدها پنهان سازیم. شکست هم در گسترۀ زندگی فردی و هم در گسترۀ زندگی اجتماعی و کنشهای جمعی یکی بدترین چیزهایی است که ممکن است برای یک انسان رخ دهند. از این رو نیز در پیامد آن انسانها دچار افسردگی میشوند و این خود در را به روی شکستهای دیگر میگشاید.
همین جا اولین واکنش به نگرش متداول به شکست را باید ابراز داشت. شکست استثائی در زندگی، انحرافی از مسیر اصلی و مایۀ شرم و خواری نیست. شکست معمولیترین پدیدۀ زندگی و فرجام نهایی بسیاری از تلاشها است. بسیاری از تلاشها نه به پیروزی که به شکست منتهی میشوند. گاه اصلا هدفی (که میبایست) دنبال نمیشود، گاههدف نا مشخص و دست نیافتنی است، گاه هدف مشخص است ولی بلند پروازانه تر از آن است که بتوان به آن دست یافت، گاه بخت یاری نمیکند و هدف را نمیتوان به دست آورد و گاه در پایان راه موفقیت چنان در مقایسه با تمامی تلاشهایی که انسان برای آن به خرج داده بی معنا میشود که رنگ و بوی شکست را به خود میگیرد. ولی از این نیز میتوان فراتر رفت و شکست را ویژگی یا فرجام نهایی تمامی تلاشها دانست. موفقیت فقط پوششی به فرجام تلاشهای انسان میدهد تا شکست از دید پنهان بماند. در اصل، انسان هیچگاه به هدفهای خود در زندگی خود دست نمییابد. چیزی را جای آن مینهد و سپس خود را موفق در زمینۀ رسیدن به آن اعلام میکند.
تلاشهای انسان برای رسیدن به موفقیت را میتوان در پرتو آموزههای فروید نیز به سان شکست دید. موفقیت در گسترۀ زندگی شکلی از فرازش، پشت گوش انداختن کامیابی فوری است. رانهها اما انسان را به سوی برآوردن فوری امیال میرانند. موفقیت واقعی اینجا است، دستیابی به لذت. ولی عقلانیت به همه آموخته یا مجبور ساخته که از برآوردن فوری رانههای خود بپرهیزند، به آنها پشت کنند یا آنرا در دوری دراز مدت و به شکلی دیگر بجویند. موفقیت در زندگی شخصی و کار مرتبط به عقلانیت نوعی جایگزین برای کامیابیهای رانهای هستند. در این چارچوب میتوان گفت که همۀ موفقیتها در زندگی چیزی جز شکست نیستند و موفقیت اصلی زمانی به دست میآید که به استقبال شکست در همۀ عرصههای زندگی رفت و کامیابی فوری را هدف خود در زندگی قرار داد.[6]
از سوی دیگر، فرجامِ زندگی شخصی همۀ انسانها و تمامی تلاشها مرگ است. مرگ حتی در بهترین حالتها چیزی جز یک شکست نیست. مرگ همانگونه که فیلسوفهای اگزیستانسیال به آن اشاره کردهاند نا ممکن شدن تمامی ممکنها است.[7] افق باز زندگی را میبندد و نقطه پایانی بر همۀ طرحها و امیدها مینهد. مرگ همچنین آمیخته با ناتوانی، بیماری و درد است. بدون تردید ما همه میکوشیم تا بر مرگ در زندگی چیره شویم، به موفقیت دست یابیم و از خود نشانی برجای نهیم که مرگ نتواند آنرا از ما باز پس ستاند. نام نکو، شهرت، فرزندان و آثار به جای مانده از آفرینندگی ماندگاری ابدی را تضمین میکنند. ولی باز ما همه میدانیم که مرگ تمامی طرحهای در دست، همه امیدهای باقیمانده، همه خیالهای پا بر جای را نقش بر آب میسازد و در نهایت انسان را با بزرگترین شکست خود روبرو میسازد. موفقیت فقط برای آن دارای معنا و اهمیت است که مرگ را از دید و از خاطره پنهان میدارد و لحظهای به انسان فرصت لذت از ماندگاری زندگی را میدهد. ولی همزمان همه میدانند که هیچ چیز مرگ را از پهنۀ زندگی حذف نمیکند و در نهایت باید بدان گردن نهاد و با تمام موفقیتها وداع گفت.
موفقیتهای زندگی فردی نیز همه، حتی در خود و نه در ارتباط با مرگ، پوشالی هستند و مُهر شکست را بر خود دارند. برای هر موفقیت بهایی را باید پرداخت که بسیار بیشتر از آن چیزی است که انسان به دست میآورد. معیارهای موفقیت مشخص هستند. در هر زمینه هنجارها و نشانههای معینی برای موفقیت وجود دارند. فرد برای رسیدن به آنها باید خود را از دیگر ابعاد زندگی، و نه فقط لذت فوری ارضاء رانهها، محروم سازد. با کار سخت میتوان در زندگی اقتصادی موفق بود و مقامی والا به دست آورد. ولی برای انجام کار سخت باید خود را از بسیاری از لذتها و تفریحات محروم ساخت. در نهایت نیز خود موفقیت (به دست آمده) انسان را از بسیاری عرصههای زندگی دور میسازد. سیاستمداران، صنعتگران، سوداگران و پژوهشگران موفق زیادی را میتوان یافت که اصلا نمیدانند زندگی چیست و مدتها است که یک لحظۀ آکنده از شادی، شوق و لذت را تجربه نکردهاند. موفقیت برای آنها بیشتر ادعایی است برای فروپوشاندن شکست. به اتکاء دیدگاهی شوپنهاوری نیز میتوان تمامی موفقیتها را همچون شکست دید. انسان در چرخۀ تکراری پیگیری موفقیت گرفتار است. هیچ موفقیتی موفقیت نهایی بشمار نمیآید. در پی هر موفقیت انسان باید موفقیتی دیگر بجوید. گویی یک موفقیت در پی به دست آمدن دیگر یک موفقیت نیست بلکه یک شکست است. در دیدگاهی شوپنهاوری، چرخۀ تلاش در پی به دست آوردن موفقیت هیچگاه از حرکت باز نمیایستد. خواست (و میل) انسان را برمیانگیزد که پس از به دست آوردن یک خواست به جستجوی ارضاء خواستهای دیگر برخیزد.[8]
همین حکم را میتوان دربارۀ جنبشهای اجتماعی نیز صادر کرد. جنبشهای اجتماعی بطور کلی محتوم به شکست هستند. ساختار زندگی اجتماعی مستحکمتر و در هم تنیدهتر از آن است که حرکت اعتراضی مجموعهای از انسانها در آن تغییری ایجاد کند. ساختارها تغییر میکنند ولی، همانگونه که اندیشمندانی همانند لوهمن و فوکو بر آن تأکید نهادهاند، به روال و منطق درونی خود و نه بر اساس خواست برخی کنشگران اجتماعی. انسانها با خواست تحول و بازساماندهی ساختارها دست به مبارزه میزنند، با پیدایش نخستین نشانههای تحول یا وعدۀ برخی دست اندرکاران مبتنی بر تغییر رویه، کنشگران خود را پیروز میدان مبارزه احساس میکنند. در نهایت اما هیچ اتفاق خاصی نمیافتد. ساختار دوباره به جای اول باز میگردد تا البته بر مبنای روال و منطق خود دچار تغییر شود.
ما ایرانیان با این فرایند از نزدیک آشنا هستیم. حرکتهای انقلابی و جنبشهای سیاسی صد سال اخیر ما همه به شکست منتهی شدهاند. انقلاب مشروطیت در آغاز دستاوردهایی داشت و تغییراتی را در جامعه دامن زد، ولی سپس استبداد دوباره در قالبی نو به جامعه بازگشت. مهمترین تغییرات اجتماعی و سیاسی جامعه پس از آن، آنچه که امروز به فرایند مدرنیزاسیون مشهور است، نه به خاطر یا در پیامد خیزش انقلابی که بر مبنای ارادۀ قدرت سیاسی شکل گرفت. انقلاب۵۷ سرنوشتی شاید بدتر پیدا کرده است. بخش بزرگی از افراد آغاز کنندۀ آن قربانی فرایند انکشاف آن شدند و امروز پس از سی و پنج سال از رخداد آن کمتر کسی میتواند دستاوردی مشخص برای آن بشمارد. گاه کسانی از دستاوردهایی مانند حضور زنان در عرصههای نوین آفرینندگی، باز شدن فضای سیاسی جامعه و شکوفایی احساس تعلق به جامعه سخن گفتهاند. ولی نباید فراموش کرد که از یکسو هیچ بعید نبود این تحولات به هر رو درجامعه در فرایندی سی و پنج ساله اتفاق بیفتد و از سوی دیگر برای این دستاوردها هزینهای پرداخته شده که معلوم نیست سازگاریای با دستاورد به دست آمده داشته باشد. به هر رو، انقلاب ۵۷ و همچنین انقلاب مشروعیت در زمرۀ جنبشهای پیروز جای میگیرند. جنبش سبزِ چند سال پیش حتی شانس اینرا نداشت و نتوانست به پیروزی محسوسی دست یابد. اهداف آن متحقق نشد و تعادی زیادی از کنشگران و رهبران آن به زندان افتادند.
سرنوشت جنبشها و انقلابهای ما سرنوشتی استثنایی در جهان نیست. انقلاب کبیر فرانسه با تمامی شکوه آن، به دوران ترور ژاکوبنها، ترمیدور و در انتها امپراتوری ناپلئون منتهی شد. برای این انقلاب دستاوردهای مهمی بر شمرده شده است. آنرا آغازگر مدرنیتۀ سیاسی و باز کنندۀ صحنۀ سیاست به روی تودهها خواندهاند. آنچه در دنیای مدرن به حقوق بشر مشهور گشته، انگارهای زادۀ همین انقلاب است. رادیکالیسم مدرن سیاسی، جمهوری خواهی ناب، را نیز میتوان به لحظۀ آغاز شکست آن، اقتدار ژاکوبنها نسبت داد. این دستاوردها را به هر رو نمیتوان به سادگی و به گونهای مستقیم به حرکت کنشگران انقلاب نسبت داد. خواست آنها گشایش صحنه برای حضور نبود. آنها در صحنه حضور یافته بودند تا خواستهای خود را متحقق سازند، امری که به وقوع نپیوست. شکست انقلاب چند سال پس از رویداد آن، در ترور ژاکوبنها، ترمیدور و سپس امپراتوری ناپلئون، شکست آرزوها و آرمانهای آنها بود. فضای سیاسی جامعه به جای آنکه باز شود بسته شد، وضعیت اقتصادی بدتر شد و جنگ و هرج و مرج سیاسی به زندگی و جان آنها لطمه وارد آورد. برخی از تاریخدانان انقلاب فرانسه، کسانی مانند آلفرد کوبان، که مشهور به تجدیدنظر گرا شدهاند درست بر همین نکات پای میفشارند. آنها نیز انتقاداتی جدی به درکی دارند که انقلاب را دارای دستاوردهایی دورانساز میداند.
در اینکه میتوان نمونههایی موفق برای جنبشهای اجتماعی بر شمرد تردیدی نیست. جنبش کارگری اواخر سدۀ نوردهم و اوایل سدۀ بیستم، جنبش محیط زیست دهههای هشتاد و نودِ جهان غرب و جنبش کنونی حقوق حیوانات را، همه، میتوان جنبشهایی موفق بشمار آورد. این جنبشها تحول یا تحولاتی را در یگانگی با خواستهایشان در جامعه (افکار عمومی) و سیاستهای دولت و نهادهای وابسته به آن بوجود آوردهاند. جنبش کارگری وضعیت طبقۀ کارگر و شرایط کار، جنبش محیط زیست وضعیت طبیعت پیرامونمان و جنبش حقوق حیوانات شرایط استفاده و مراقبت از حیوانات را بهینه ساختهاند. ولی کافی است زاویۀ دید را عوض کنیم تا ارزیابی دیگری از این جنبشها داشته باشیم. بسیاری از منتقدین رادیکال سرمایهداری جنبش محیط زیست را جنبشی موفق نمیدانند. به باور آنها هنوز غارت منابع طبیعی برای کسب سود بدون هیچ محدودیتی انجام میشود و فقط محدودیتهایی خُرد و تبلیغی برای استفادۀ ابزاری از طبیعت وضع شدهاند. جنبش کارگری در دهۀ هشتاد و نود سدۀ بیستم، در پیامد هجوم سیاستهای نئولیبرال بسیاری از دستاوردهای خود را از دست داد. بزرگترین دستاورد آن، ادغام طبقۀ کارگر در بدنۀ جامعه، اهمیت خود را از دست داده است چرا که گروههای دیگری به جای طبقۀ کارگر در حاشیۀ جامعه قرار گرفتهاند. جنبش حقوق حیوانات، به نوبت خود، نو پا تر از آن است که بتوان ارزیابی دقیقی از کارنامۀ آن داشت.
انسانها برای پیروزی، برای ایجاد تغییر یا متوقف ساختن تحولی که آنرا به زیان وضعیت خود میپندارند دست به مبارزه میزنند. این ویژگی جنبشهای اجتماعی است. حتی زمانی که جنبش یکسره اعتراضی است، باز خواست آن ایجاد تغییر و رسیدن به پیروزی است. ولی درست همین جا است که شکست رقم میخورد. جنبشها به سختی میتوانند به خواست خود دست یابند و بیشتر در همان حد اعتراض باقی میمانند. ساختار زندگی اجتماعی مستحکم تر از آن است که خواست و اعتراض تودهها آنرا تغییر دهد و سامانی نو بر آن حاکم سازد.
در مجموع، شکست عنصری فراگیر در زندگی فردی و جمعی ما است. کنشها و تلاشهای ما به سختی میتوانند منجر به نتیجهای شوند که خواست و مطلوب ما است. موفقیت ارزش مهمی در دنیای مدرن است. به کنش و وجود ما اعتبار میبخشد. در پی آن دست به هزار کوشش ومبارزه میزنیم. ولی همین کوشش و مبارزه، در خود، ما را محکوم به شکست میسازد. از بسیاری از مسائل، به ویژه کامیابی فوری رانهای، باید گذشت تا بتوان تمامی تلاشهای خود را متمرکز بر هدف معینی ساخت. نهایت زندگی نیز چیزی جز مرگ، شکستی سخت نیست و این همۀ موفقیتها را آلوده به طعم شکست میسازد. کنش جمعی نیز بسیاری اوقات فرجامی جز شکست ندارد، زیرا ساختار زندگی اجتماعی سرسخت تر از آن است که با حرکت هدفمند تودهها دگرگون شود.
این ظن را میتوان داشت که موفقیت فریب و دروغی بیش نیست نه برای مشروع ساختن ساختار زندگی بلکه برای امر دیگری. زندگی فردی و جمعی خود را به صورت تنها امر ممکن مشروعیت میبخشد. چه این زندگی آکنده از موفقیت باشد چه شکست خود را مشروع جلوه میدهد چون در پس آن ادعای برخورداری از واقعیت نهفته است. انگارۀ موفقیت، خشنودی از تلاشها و خو گرفتن به وضع موجود را تبلیغ میکند. پیام آن بازایستادن از تلاش بی وقفه است. پیام آن این است که “موفقیت را به دست آوردهای، دیگر نیازی به دغدغه و تلاش بیشتر نیست! ” این در حالی است که باور یا نظام ارزشیای که به دوگانه شکست و پیروزی یا حتی ارزش نامندی شکست معتقد نباشد به خشنودی از وضعیتی نمیتواند خو کند. اگر شکست را ارزش بدانیم آنگاه تلاش پی در پی و تجربۀ پی در پی شکست اهمیت پیدا میکند. دیگر موفقیت مهم نیست که در پی دست یافتن به آن، یا حتی دست نیافتن به آن، دست از کوشش و مبارزه کشید. شکست و به ضرورت کوشش و مبارزۀ پی در پی برای تجربۀ آن مهم میشود. این درست همان چیزی است در گسترۀ زندگی نظم و ثبات یافته پذیرفتنی نیست. کوشش و مبارزه ممتدِ حسابنشدۀ ناعقلایی و ناهدفمند در کارکرد نظم اختلال ایجاد میکند. برای همین باید همواره بر اهمیت و ارزشمندی موفقیت تأکید شود.
رویارویی با بنیاد زندگی
در گسترۀ زندگی اجتماعی معاصر، در جهانی که موفقیت ارزش و شکست ضد ارزش بشمار میاید ارزش شکست جایی دیگر نمایان میشود. شکست فرصت را برای مواجه شدن با بنیادیترین وجه هستی، با بنیادهای زندگی فراهم میآورد. در پیامد شکست پردههای فریبندۀ زیست یه کنار میآورد. انسان دیگر این یا آن موفقیت، این یا آن مقام به دست آمده نیست. انسان با بنیاد هستی خود روبرو شده، مجبور به درک هستی خود به گونهای بنیادین میشود. این درک نمیتواند به چشم اندازها و تبیینهای جاری وفادار بماند. در آن گستره انسان همه چیز را باخته است. کسی نیست جز موجودی بی اعتبار، بازندۀ موقعیتهای سرنوشت ساز. درک اینچنینی فقط تأکیدی میشود بر بازندگی او و بر بی چیزی او. ولی آیا او چیزی بیشتر از بازندگی و پهنهای برای باخت نیست. اینجا است که عرصه برای رسیدن به درکی بنیادین گشوده میشود. زیست و زندگی اما دارای هیچ بنیاد مشخصی نیست، این فرد شکست خورده است که باید بنیادی را برای زیست خود پیافکند یا بیابد. در عرصۀ جنبشهای اجتماعی نیز شکست اعضای جنبش را محبور به رویارویی با بنیاد هویت و زندگی اجتماعی خود میسازد. در پی موفقیت میتوان ساختار اجتماعی تغییر یافته را گسترهای برای زیست و سرزندگی بشمار آورد. در پی شکست، به ساختار موجود نمیتوان چنین ویژگیای را نسبت داد. باید مبنایی دیگر را برای زیست جست، مبنایی عمیقتر از ساختار موجود. این جستجو انسان را به عمق زندگی اجتماعی روانه میکند. این عمق کشف شده شاید هیچ چیز جز زندگی روزمره و تن سپردن به روال آن نباشد، ولی برای دورهای همین سطح همچون عمق زندگی جلوه میکند.
به هر رو درکی دیگرگون ضروری است تا انسان بتواند دگر باره تلاش و مبارزهای را آغاز کند یا بطور کلیتر زندگی را ادامه دهد. درکی دگر گونه از زندگی، از اهمیت بنیادهای آن لازم است تا بتوان به زندگی ادامه داد. در پسزمینۀ شکست، زندگی در پویش خود، در باز بودن به روی حوادث و در امتداد یافتن یا در یک کلام در بر جای بودن اهمیت پیدا میکند. ولی هیچ ضرورتی وجود ندارد که به درکی دیگرگون از زندگی رسید. چه بسا که فرد بخواهد از زندگی و درک آن روی برگرداند. با اینهمه فرد باید به درکی بنیادی تر از زندگی دست یابد. نبه
در دوران جدید، هایدگر با نگرش خود به مرگ درک ما را از از رابطۀ مرگ و زندگی و جایگاه مرگ متحول ساخته است. هایدگر نشان میدهد که هراس از (یا دلهرۀ) مرگ به زندگی معنا میبخشد. فرد در هراس مرگ رویکردی قاطع به زندگی پیدا میکند. مرگ به سان نیستی، پایان تمامی ممکنها، تمامی گشایشهای زندگی است. فقط تا انسان زنده است چیزی ممکن است، طرحی را میتواند پیش برد. مرگ، به صورت یک امرِ هر آن ممکن، هر زمانِ در دسترسی را مهم و با معنا میسازد. به این خاطر هراس از مرگ، انسان را به جدی گرفتن لحظه لحظۀ زندگی فرا میخواند. در پسزمینۀ هراس از مرگ، زندگی طرح (یا پروژهای) باز، معنامند و مهم میشود. بدون هراس از مرگ میتوان بی هدف و بی برنامه، علی بختکی و از این لحظه به آن لحظه ریست ولی زمانی که پای مرگ و هراس از آن به میان میآید دیگر نمیتوان چیزی را در زندگی جدی نگرفت.
شکست را میتوان تا حد معینی شبیه به (آگاهی از) مرگ دانست، هر چند تفاوتهایی نیز با آن دارد. شکست نیز تا حدی همچون مرگ انسان را رو در روی وضعیت بینادین خود قرار میدهد و مجبور میسازد به درکی از آن دست یابد. ولی همزمان با مرگ تفاوتهایی نیز دارد. شکست به گاه تجربۀ آن امری رخداده است ولی مرگ به گاه هراس از آن هنوز رخ نداده است. شکست برای یک فرد یا یک جنبش رخ داده و مسئولیتش متوجه آن فرد یا جنبش است. جامعۀ مدرن فرد یا خود جنبش را مقصر نهایی رویداد شکست خود میداند. مرگ هر چند امری است که برای این یا آن فرد معین رخ میدهد ولی رویداد آن امری حتمی برای همه است. امکان وقوع آن به ویژه اگر طبیعی رخ دهد برای هیچکس مایۀ شرمساری، خواری و افسردگی نیست. در مقایسه، شکست در جهانی که مدام بر موفقیت و پیروزی تأکید میشود و همه به ظاهر برندۀ همۀ مبارزهها هستند بدترین چیزی است که میتواند برای یک فرد رخ داد. شکست معنایی ایجاد نمیکند. ایروینگ یالوم در امتداد آموزۀ هایدگر از احساس خوشایندی و لذت مندی از زندگی در متن آگاهی نسبت به رویداد مرگ سخن میگوید. آنگاه که میدانیم مرگ همه چیز را در خود میبلعد و نیستمان میسازد، لحظههای سادۀ زندگی، صِرف وجود، پر از معنا و پر از احساس سعادت میشوند. شکست چنین کیفیتی را به زندگی نمیبخشد. در پیامد شکست، شاید موفقیت و پیروزی اهمیت و معنایی چند چندان پیدا کنند ولی اهمیت موفقیت و پیروزی در گرو رویداد شکست نیست.
شکست به زندگی معنای ویژهای نمیبخشد. شکست همچون مرگ حضوری مداوم و همه جانبه در ذهنیت انسان ندارد. گهگاه رخ میدهد و انسان را از خود متأثر میسازد. آنگاه، انسان مجبور به روبرو شدن با بنیاد هستی خود میشود. شکست انسان را محبور میسازد تا بنیادی را بیابد که صرفنظر از آنچه میتواند به صورت موفقیت به دست آورد، مایۀ زیست شود. این بنیاد شاید آکنده امید باشد ولی هیچ ضرورتی در کار نیست که امید را پی افکند و انگیزهای و بطور دقیقتر انگیزۀ روشن و دلگرم کنندهای را ارائه دهد. بنیاد میتواند نا امیدی محض و پر از تیرگی باشد. از دیدگاهی شوپنهاوری درک تیره درکی عقلایی از زندگی پس از هر تلاشی است – تلاشی که به گمان شوپنهاور همواره به شکست منتهی میشود. به باور شوپنهاور زندگی در بنیاد خود کوششی است مداوم در پی آنچه که هرگز نمیتوان بدان رسید. شوپنهاور این جستجو در پی بنیاد را به واکنش به خواستی نسبت میدهد که کور اما سرزنده هیچگاه از تلاش برای رسیدن به رسیدن به اهداف باز نمیایستد و هر گاه به هدفی رسید دوباره هدف دیگری را پی میگیرد.
شکست در فرایند تدوام زندگی شکاف ایجاد میکند. وجود، مقام و کوشش را با چالشی جدی روبرو میسازد. به این خاطر باید بنیادی را یافت تا بتوان به خود جایگاهی در جهان بخشید. این بنیاد را ولی نمیتوان یافت مگر آنکه به رویارویی با چیستی بنیادی زندگی برخاست. مهم این نیست چه بنیادی جسته میشود، مهم آن است که این بنیاد بتواند نگرشی عمیقتر به زندگی را ارائه دهد. چه بسا که این بنیاد سیاهی و بی معنایی را ویژگی زندگی و مرگ را گریزی مناسب از آن بشمرد. ناامیدی و افسردگی پس از شکست امری عجیب نیست. ولی حتی در اوج ناامیدی و افسردگیِ پس از شکست، معنای عمیقتر زندگی روی مینماید.
همبستگی و اخلاق
دومین ارزش شکست در عرصۀ همبستگی اجتماعی نمود پیدا میکند. شکست همبستگی درد و رنج را دامن میزند. در پیامد شکست، صرف نظر از آنکه شکست در چه عرصه و با چه شدتی رخ داده، نزد انسان احساس همدردی و همدلی با همسانان، خود با بیچارگان و نفرین شدگان، شکل میگیرد. سمت و سوی همدلی وابستگی و دلبستگی رو به سوی به شکست خوردگان، به سوی بیچارگان دارد. همبستگیِ شکست همبستگیِ حسی عاطفی است. از درون فرد میجوشد و در احساس همدلی تبلور مییابد. ولی این همبستگی در حد احساسات صرف باقی نمیماند. همبستگی شکست جنبهای عقلایی میتواند پیدا کند و یگانگی با بیچارگان را همچون یگانگی با همنوعان، با کسانی که به همبستگی نیازمند هستند میبیند. از دل این همبستگی اجتماع شکست خوردگان و بیچارگان شکل میگیرد. همبستگی شکست همچنین انسان را به کنش بر میانگیزد. انسان به یاری دیگران میشتابد و به حرکت آنها در رسیدن به هدفی میپیوندد. شکست خوردگان بطور معمول اولین کسانی هستند که به درد و رنج دیگران حساسیت نشان میدهند و به جنبشهای اجتماعی برای رسیدن به خواستها و حقوقی معین میپیوندند.
بدون تردید موفقیت نیز همبستگی ویژۀ خود را میآفریند. همبستگی مبتنی بر وابستگی، یا آنچه که دروکهایم آنرا همبستگی متقابل مینامد، استوار بر موفقیت است. برای رسیدن به یک هدف و انجام کاری معین افراد وابسته به یکدیگر میشوند. به باور دورکهایم تقسیم کار اجتماعی این سنخ از همبستگی را میآفریند.[9] تقسیم کار به معنای تفکیک کارها یا کارکردها از یکدیگر است، امری که در دوران مدرن به اوج خود میرسد. تقسیم کار برای انجام هر چه بهتر کار صورت میگیرد. نمونه بارز آن که آدام اسمیت از آن یاد میکند تولید سوزن است. اگر به جای آنکه یک نفر همۀ فرایند تولید را انجام دهد، افراد مختلف بخشهای متفاوت آنرا انجام دهند تا دیگر لازم نباشد از یک کار به سراغ کار دیگری بروند بازدهی کار افزایش چشمگیری مییابد. در یک کلام، تقسیم کار امری مرتبط با موفقیت است و همبستگی برخاسته از آن ریشه در رویکردی متمرکز بر موفقیت در انجام کار دارد.
همبستگی برخاسته از تقسیم کار و موفقیت محدودیت خود را دارد. در جستجوی موفقیت انسانها در وابستگی متقابل به یکدیگر قرار میگیرند و این همبستگی بین آنها را دامن میزند. ولی موفقیت نه فقط یگانگی که شکاف را نیز بین انسانها ایجاد میکند. برخی موفق میشوند و به امکانات مادی و مقام اجتماعی دست مییابد، ولی برخی نمیتوانند و امکانات و مقامی به دست نمیآورند. بین آنها شکاف ایجاد میشود. نمیتوان گفت که آنها دیگر وابستگی و احساس یگانگیای به یکدیگر نخواهند داشت ولی احساس همدلیای نیز آنها را به یکدیگر پیوند نمیدهد. تا حدی از همین رو نیز دورکهایم تقسیم کار اجتماعی را تنها تضمین کنندۀ همبستگی اجتماعی نمیدانست و بر آن بود که دو عامل بازنمودهای جمعی و دولت باید حضوری جدی در زندگی اجتماعی انسانها داشته باشند تا همبستگی نزد آحاد جامعه ریشه دواند. بازنمودهای جمعی ذهنیت، رویکرد، شیوۀ رفتار و احساس همانندی بین انسانها ایجاد کرده، آنها را یگانه در ارزش گذاری و شیوۀ واکنش را امور میسازد. دولت نیز با اقدامات خود میتواند افراد را به درک وجود عدالت در جامعه و احساس وابستگی و دلبستگی به آن برساند. مشکلی که باز برای درک دورکهایمی از همبستگی باقی میماند آن است که نمیتواند بنیادی خُرد و حسی عاطفی، در چارچوب زندگی روزمره، برای همبستگی ارائه دهد.
در مقایسه، همبستگی برخاسته از شکست همبستگی حسی عاطفی است و از اعماق وجود انسان ریشه میگیرد. این همبستگی نه در رابطهای ابزاری و برای انجام کاری که در رابطهای وجودی موضوعیت پیدا میکند. به هنگام بیچارگی، آنگاه که انسانها به یاری و همدلی یکدیگر نیاز دارند این همبستگی موضوعیت پیدا میکند. این بُعدی اخلاقی به همبستگی میدهد. همبستگی مبتنی بر شکست نشان از حساسیت به درد و رنج دیگری دارد. خاستگاه آن شکست خود است ولی رو به سوی شکست خوردگی دیگران دارد. به هر رو این همبستگی نمیتواند از موقعیتهای معین (خواری و بیچارگی) انسانها در گذرد مگر آنکه با درکی اخلاقی از جهان ترکیب شود. اخلاق از شرایطی خاص حکمی کلی میسازد. حکم کلی آن این است که چون دیگری میتواند هر آن در موقعیت درد و رنج قرار گیرد پس باید نسبت به تمامی موقعیتهای او حساس بود و با او همدلی داشت. آنچه که سنگ بنای اخلاق را رقم میزند، فرا روی از خود یا توجه به دیگری (به جای تمرکز توجه بر خود)، عمومیت بخشیدن به همین رویکرد موضعی است.
نقد نیچه به اخلاق اشاره به نکتهای مهم دارد. اخلاق در اساس اخلاق درماندگی است. امکان درماندگی، امکان خواری و در افتادن به موقعیت درد و رنج، اخلاق را ایجاد میکند. اخلاق تنظیم کنندۀ واکنش “خود” به دیگری است و آن هنگام که دیگری موفق در موقعیت قدرت قرار دارد دیگر “خود” لازم نیست واکنشی نشان دهد. بهمانگونه اگر “خود” در موقعیتی ترافرازنده و در ورای احساس درماندگی و خواری ناشی از شکست قرار گیرد حسی او را به دیگران پیوند نمیدهد. درماندگی “خود” را به دیگری وصل میکند و حساسیت او را به درد و رنج دیگری بر میانگیزد. در مقایسه، اخلاق سروری مورد نظر نیچه اخلاقی درونمند است. “خود” را در خود محصور میکند. به او انگیزۀ موجه میدهد که توجه خود را بر خویشتن متمرکز سازد. شاید برای همین نیز ما بطور معمول اخلاق نیچهای را اخلاق نمیخوانیم.
جمعبندی: ارزش ناخواسته
شکست را شاید بتوان انسانیترین وجه وجودی هر یک از ما دانست. وجود انسانی ما زادۀ تجربۀ شکست است. شکست در تلخی و خفت آفرینی خود ذهنیت، آگاهی و احساسی را به ما القاء میکند که ویژگی وجود انسانی ما است. در اینکه موفقیت وجود فردی هر یک از ما را رقم میزند تردیدی نیست. هر کس وجود، مقام و هویتی در جهان است. همۀ اینها با موفقیت به دست میآید. در موفقیت شحص به فردیت، مقام و هویت دست مییابد، این یا آن شخص میشود، خودسامانی و استقلال به دست میآورد. برای خود کسی در جهان میشود. شکست تمامی پروژۀ وجود فردی را در هم میشکند. شکست خورده هیچ کس نیست. بخشِ با شکست اتمام یافتۀ زندگی بخش اضافی و قابل حذف زندگی است. بدتر از آن خواری و شرم ناشی از آن زندگی را ملتهب و بی معنا میسازد. ولی شکست انسان را به رویارویی با بنیاد زندگی و همبستگی با دیگران میکشاند. شکست شخص را به اعماق وجود انسانی خود هدایت میکند.
بسا اوقات شکست انسان را به تلاش دیگر باره بر میانگیزد؛ به تلاش برای نتیجهای بر عکس، برای نیل به پیروزی. شکست در همه حال و به هر صورت تلخ و دردناک است. آنچیزی است که کنشگر نمیخواهدش و به اجبار بدان گردن مینهد. اگر ارزشی دارد نیز در نا مطلوبی و دردناکی آن نهفته است. هم از آنرو کسی آنرا نمیخواهد ولی در ناخواسته بودنش دارای ارزشی معین است. ارزشی متفاوت با دیگر ارزشها. شکست خوردگان جهان پیروزمندان جهان نیستند. شکست خوردگانِ جهان هستند، درمانده و خوار. این از آنها همچون دیوانگان، کرها و کورها موجوداتی با نگرشی دیگرگونه میسازد – نگرشی که زمانی احساس میشد از ژرفایی برخوردار است که دیگر نگرشها فاقد آن هستند. این تفاوت را ولی نباید نادیده گرفت که در نهایت همۀ انسانها شکست خورده هستند، فقط برخی آنرا به دروغ و تزویر چیز دیگری مینمایانند.
پانویسها
[1] – Richard Sennett and Jonathan Cobb (1973), The Hidden Injuries of Class, Vintage, New York.
[2] – نگاه کنید به: فریدریش نیچه(۱۳۷۷)، تبارشناسی اخلاق (ترجمۀ داریوش آشوری)، آگه، تهران.
[3] – نگاه کنید به: فریدریش نیچه (۱۳۸۰)، فلسفه، معرفت و حقیقت (ترجمۀ مراد فرهاد پور) هرمس، تهران.
[4] Nancy Fraser and Axel Honneth (2003), Redistribution or Recognition?: A Political-Philosophical Exchange, Verso, London.
[5] – Piotr Sztompka (1988), “The social functions of defeat”, Research in Social Movements, Conflicts and Change, Vol. 10: 183-192.
[6] – این تز عمومی فروید است. ردی از آنرا میتوان در این نوشته مشهور یافت:
Sigmund Freud (1989), Civilization and Its Discontents, Norton, New York.
[7] – یک اثر مهم در زمینه کتاب مشهور یالوم است. نگاه کنید به: اروین یالوم (۱۳۹۰)، روان درمانی اگزیستانسیال (ترجمۀ سپیده حبیب)، نشر نی، تهران.
[8] – Arthur Schopenhauer (1969), The world as Will and Representation, Vol. 1 & vol. 2, Dover Publications, New York.
[9] – Emile Durkheim (1984), The Division of Labor in Society, Free Press, New York.
از همین نویسنده
یک انتخابات و این همه بازنده؛ سوئد پس از انتخابات
انتخابات و رقابتهای انتخاباتی
چالشهای نو در دموکراسی نمایندگی
Trackbacks