چه ناگهانی رخ دهد و چه پس از یک بیماری طولانیمدت، مرگ یکی از والدین نقطهعطفی در زندگی فرزند بزرگسال به شمار میآید: از دست رفتن واپسین پناهگاه فرزند.
آلیس، شخصیت اصلی کتاب نویسنده آلمانی «یودیت هرمان»، در کتابی با همین عنوان، از مرگ پدرش در جمع روایتهایش از مرگ دیگر مردان زندگیاش سخنی نمیگوید. آیا این دشواری تجسم کردن مرگ پدر است که نویسنده را از این کار بازداشته؟
در عالم واقع اما میدانیم که از این واقعه گزیری نیست. یک روز، هنگامی که فرزندان به سن بزرگسالی رسیدهاند ـ اگر پیش از آن رخ نداده باشد ـ پدر یا مادر میمیرند. مرگشان چه ناگهانی باشد و چه به دنبال یک بیماری طولانی مدت روی دهد، در هر حال نقطه عطفی را در زندگی فرزندان بالغی که اینگونه خود را یتیم از پدر یا مادر میبینند، شکل میدهد. از سر گذراندن این نقطه عطف درونی برای بعضی به آرامی صورت میگیرد، بدون داشتن تاثیر عمدهای بر جریان زندگیشان. برخی اوقات اما، هنگامی که فرزند بزرگسال را در پایههای زندگیاش شکننده و آسیبپذیر میکند، آشفتگی به بار میآورد تا جایی که میتواند حتی زندگی روزمره را نیز مختل کند.
از دست دادن پدر و مادر گاهی اوقات باعث حس آسیبپذیری و ناامنی در فرزندان میشود. حتی در مورد والدینی که در زندگیشان ناکارآمد هستند، همین طور است
فرزند بالغ میکوشد با دنبال کردن مراحل یک عزاداری مرسوم با این واقعه کنار بیاید. برخی متخصصین از زمانی بین ۹ تا ۱۲ماه برای گذران این ماتم سخن میگویند، اما ویژگیهای منحصر به فردی که باید در نظرشان گرفت، موجب میشوند که او گاهی از شدت آنچه پس از درگذشت والدین احساس میکند، به هزیمت دچار شود.
احساس آسیب پذیری
از دست دادن پدر و مادر گاهی اوقات باعث حس آسیبپذیری و ناامنی در فرزندان میشود. حتی در مورد والدینی که در زندگیشان ناکارآمد هستند، همین طور است. پدر و مادر در شکل ایدهآلش، آخرین پناهگاه فرزند در مقابل یورشهای زندگی است؛ مکان امنی که فرزند هر بار که در زندگی خود احساس ناامنی کند میتواند به آن باز گردد.
از دست رفتن این باز نمودِ آرمانی شده (چه با واقعیت مطابقت داشته باشد یا نه) نه تنها به معنای از دست دادن یک منبع عشق بیقید و شرط و یک معیار کلیدی برای زندگی اوست، بلکه برای فرزند بزرگسال معادل از دست رفتن بخشی از داستان کودکیاش است. خاطرات کودکیِ فرزند که پدر و مادر نگهبان آن بودهاند و کس دیگری نمیتواند آنها را یادآوری کند، با مرگشان ناپدید میشوند.
در واقع، دست دادن صورت ازلی «پدر و مادر محافظ»، ورای از دست دادن پدر و مادر واقعی، فرزندان را، حتی آنها که با والدین خود دارای رابطه سازگاری نبودهاند، تحت تاثیر قرار میدهد.
اینکه باب گفتوگو را با پدر و مادر تا هنگامی که زنده هستند باز کنیم، میتواند فرصت دستیابی به صلح را فراهم کند و فرزند را از بار همه آنچه که به ناگزیر حتی در زمان عزاداری سر بر خواهد آورد، رهایی بخشد.
اگر رابطه فرزند با والدین دشوار و پر کشمکش بوده باشد، مرگ پدر یا مادر، امکان هر گونه گفتوگو و مرمت گذشته را از میان میبرد: همه آنچه که بهدلیل درگذشت مادر یا پدر، دیگر امکان «حل و فصل»ش وجود ندارد. فرزند بزرگسال، با خشم خود تنها میماند: باید از محبتی که میپندارد از او دریغ شده برای همیشه صرفنظر کند و از توضیحاتی که برای پیشبرد زندگیاش به آنها نیاز دارد، چشم بپوشد. او حتی دیگر نمیتواند تقاضای بخشش کند یا پدر یا مادرش را ببخشد. پس برای همه این موقعیتهای از دست رفته، که همواره به بعدتر محولشان کرده، خود را سرزنش میکند.
همه این توضیحات بیانگر این نکته هستند که بدانیم تا چه اندازه مهم است که باب گفتوگو را با پدر و مادر تا هنگامی که زنده هستند باز کنیم. این کار میتواند فرصت دستیابی به صلح را فراهم کند و فرزند را از بار همه آنچه که به ناگزیر حتی در زمان عزاداری سر بر خواهد آورد، رهایی بخشد.
سرانجام بالغ شدن
مرگ یکی از والدین، دیگری را ـ اگر هنوز در قید حیات باشد ـ در معرض تنهایی قرار میدهد. فرزند بالغ به این ترتیب خود را همزمان درگیر عزاداری برای والد از دست رفته و نیز موظف به نگهداری از والد هنوز در قید حیات مییابد. او نمیتواند بر درک والد زنده از اندوهش حساب کند؛ چرا که این یکی خود با اندوه از دست دادن شریک زندگیاش دست به گریبان است. از سوی دیگر به دشواری میتواند با نقش جدیدش، یعنی محافظت از آنکه سالها نقش محافظش را بر عهده داشته،کنار بیاید.
گاهی و نه همیشه،درگذشت پدر یا مادر با احساس غریبی از تسکین همراه میشود که منافاتی با رنجی که از این ماتم پدید میآید، ندارد. این احساس، بهویژه در فرزندانی که پدر یا مادرشان با بیماریهایی چون سرطان یا آلزایمر دستبهگریبانند ظهور میکند. مرگ آنها حس تسکینی از توقف این درد و رنج بی پایان با خود میآورد.
با انتقال ارزشها یا اصولی که او به فرزندانش منتقل کرده، یا با ادامه یک فعالیت خیرخواهانه به نام او، یا با راهاندازی پروژهای که همه عمر در حسرت انجامش بوده، میشود به او ادای احترام کرد
ولی نزد برخی دیگر از فرزندان، این حس تسکین درونیتر است. پدر یا مادر درگذشته، کسی بوده که بخش عظیمی از زندگی فرزند را، حتی پس از رسیدن به سن بلوغ، در کنترل خود داشته است. در این صورت، پس از مرگش فرزند در مییابد که دیگر نیازی ندارد حساب پس بدهد؛ دیگر ضرورتی ندارد که معیارها و قضاوتهای پدر یا مادر درگذشته را برای تصمیماتی که میگیرد، مد نظر قرار دهد. در این شرایط است که مرگ پدر یا مادر، احساس غریبی از آزادی با خود به همراه میآورد که فرزند را که اغلب نمیتواند توضیحی برای آن بیابد، ممکن است دچار عذاب وجدان کند.
شگفتآور است که اگر بدانیم فراتر از رنج و غم و اندوه ناشی از مرگ، چه تعداد از فرزندان بالغ پس از مرگ یک یا هر دو والدینشان، در ذهن خود، سرانجام احساس بالغ شدن میکنند. آنها دیگر فرزند کسی نیستند. و این نکته به میرا بودن خودشان آگاهترشان میکند؛ چیزی که به نوبه خود باعث میشود فوریت به انجام رساندن کارها را، پیش از آنکه دیر شود، درک کنند.
میتوان حتی با در خود گنجاندن چیزهایی از والد درگذشته، این احساس بالغ شدن را بیشتر کرد. میتوان از طریق خود و به مدد آنچه از پدر یا مادر درگذشته کسب شده، به زنده نگه داشتنش مبادرت کرد. با انتقال ارزشها یا اصولی که او به فرزندانش منتقل کرده، یا با ادامه یک فعالیت خیرخواهانه به نام او، یا با راهاندازی پروژهای که همه عمر در حسرت انجامش بوده، میشود به او ادای احترام کرد. اینگونه، فرزند میتواند درک کند که پدر یا مادر در چه چیزهایی الهامبخش او در زندگی بودهاند، و چگونه به لطف آنها او «بزرگ» شده است. اندیشیدن به عشق بی حد و حصری که نثار فرزند شده، حس خوشایند قدردانی را با خود به همراه میآورد.
منابع:
– یودیت هرمان (Judith Herman)، آلیس، ترجمه: محمود حسینی زاد. نشر افق
– Christophe Fauré, Vivre le deuil au jour le jour, Albin Michel, 2012
– سایت سایکولوژیز