فلسفه در ایران سه کارکرد عمده داشته است: حزبی، حوزوی، و دانشگاهی.
فلسفه در دو کارکرد اول و دوم به مثابهی ابزار و در کارکرد سوم به مثابه شغل عمل کرده است. ویژگی مشترک فلسفه در هر سه حوزه را میتوان “آسیب فلسفه در ایران” به حساب آورد.
الف : آسیبهای فلسفه
۱- فلسفه به مثابهی ابزار
فلسفه به مثابهی ابزار فلسفهی مصرفکنندهایست که در کارکرد حزبی در خدمت توجیه آرمانها و باورهای ایدئولوژیک حزبی عمل کرده و حاصل این استفادهی ابزاری از فلسفه تولید تفسیرها و نظر یات عامهپسند شبه فلسفی چون ماتریالیسم، ایدآلیسم، سوسیالیسم، لیبرالیسم، کمونیسم، قوانین تاریخ، و پایان تاریخ بوده است؛ فلسفهی ابزاری در کارکرد حوزوی هم در خدمت توجیه باورها و آرمانهای کلامی بوده که نتیجهی حاصله همواره از دو حال خارج نبوده؛ یا به پیروزیِ کلامیِ عقل بر ایمان منجر شده (معتزلهگرایی) و یا به پیروزیِ کلامیِ ایمان بر عقل رسیده (اشعریگرایی). نتیجهی این دو رویکرد کلامی، علیرغم تفاوت در رویکردشان، و در غیاب یک جامعهی علمی که تاریخ ایران همواره از آن رنج برده، به تشکیل فقه و جامعهی فقهی به جای جامعهی علمی انجامید.
فلسفهی ابزاری در هر دو قلمرو حزبی و حوزوی به دلیل اینکه دائمأ در یک لوپ و حلقهی بسته و در یک دور مصادره به مطلوب حرکت میکنند فاقد هرگونه نوآوری فکری و پرداخت نظریات بدیع و تأثیرگذار است. زیرا هر دو مدل فلسفهی ابزاری از باورهای از پیش پذیرفته آغاز میکنند و بیآنکه به شکاکیت نهفته در فلسفه مجال بروز بدهند؛ به اثبات باورهای از قبل پذیرفته خود میپردازند که بتوانند آنها را تبلیغ کنند و به هدفهای سیاسی و کلامی نزدیک کنند. فلسفهی ابزاری در بهترین حالت خود یک فلسفهی مصرفکننده است. بنابراین یک عامل به بنبست رسیدن فلسفه در ایران فلسفه به مثابهی ابزار است.
۲- فلسفه به مثابهی شغل
فلسفه به مثابهی شغل کارکرد دیگر فلسفه در ایران بوده است که موجب شده فلسفه به یک تخصص آکادمیک تبدیل شود.
فلسفه به مثابهی شغل هر چند رقیبی جدی برای فلسفه ابزاری شد و با توجه به پایههای تخصصیاش از باورهای شبه تئوریکِ ایدئولوژیک و کلامی فاصله گرفت اما به چند دلیل موجبات بنبست تفکر فلسفی را هم فراهم آورد. اول اینکه فلسفه به مثابه شغل، فلسفه را به تاریخ فلسفه تبدیل کرد و با این تبدیل، دانشآموختهی فلسفه هم به حامل بستههای اطلاعاتی فلسفه تبدیل شد به عبارت دیگر دانشآموختهی فلسفه هم به یک متخصص تبدیل شد شبیه سایر متخصصان آکادمیک؛ و دوم اینکه فلسفه به مثابهی شغل به جای ترویج پرسش و تربیت ذهن تحلیلگر، دانشآموخته را با انبوهی از پاسخهای آماده در تاریخ فلسفه مواجه کرد تا به تکرار آنها دلخوش کند.
به این ترتیب فلسفه به مثابهی شغل، فلسفهی ذاتأ پرسشگر را به ذهن تخصصی شدهی غیر تحلیلگر فاقد پرسش و فاقد ذوق و جسارت در نظریهپردازی تبدیل کرد. در این حالت بهترین فیلسوف دیگر کسی نبود که بهترین پرسشها، بهترین مسئلهها، بهترین نقدها و بهترین تئوریها و نظریهها را مطرح و ابداع کرده باشد؛ بلکه کسی شد که به دنبال بهترین نمره، بهترین مدرک، بهترین پایه، بهترین رتبه، بهترین گروه و بهترین موقعیت آموزشی و آکادمیک باشد.از نشانههای بارز بنبست فلسفههای ابزاری حزبی، عقبماندگی این احزاب و گروهها از تمام جنبشهای اجتماعی ایران، ارائهی تحلیلهای غلط آنها از شرائط سیاسی –اجتماعی و نهایتاً ایجاد و گسترش معنا و مفهومی عوامانه از مفهوم روشنفکری در تاریخ معاصر ایران بوده است؛ همان مفهوم عوامانهای که ژورنالیسم عامهپسند ایران آن را با روشنفکری همواره اشتباه گرفته است.
از نشانههای بارز بنبست فلسفهی ابزاری حوزوی مقابلهی پنهان و اخیرأ آشکار آن با علوم تجربی و انسانیست که با شیطانی قلمداد کردن این علوم و تبلیغ ترس و واهمه از شکاکیت نهفته در آنها بنبست خود را آشکار کرده است. و از نشانههای بارز بنبست فلسفۀ دانشگاهی، رکود کامل نظریهپردازی در این بخش و اشتغال دانش آموختگان فلسفه به گردگیری از تاریخ فلسفه، نبش قبر مفاهیم و همارزسازی فلسفه با سایر تخصصهای دانشگاهی و نهایتأ مشغول ساختن دانشآموختگان فلسفه به مسائل شغلی و پرسنلی چون رتبه، گروه، نمره و امتحان و مدرک و بیمه و مسکن و تعاونی و سایر اقدامات فرمال شغلی چون چاپ مقاله و رساله و کتاب و مجله و برگزاری سمینار و سخنرانی بوده است. فلسفه به مثابهی شغل به دلیل غیر ابزاری بودن توانست نقش یک واسطه را میان متفکران قبلی و پرسشگران فعلی بازی کند بنابراین فلسفه به مثابهی شغل در بهترین حالت خود نوعی فلسفهی توزیعیست. اما هرگز به مقام فلسفهی مولد (فلسفهی روشنگر مسئلهگرای نظریهپرداز منتقد) نرسید و در خودش متوقف ماند.
ب : کاربردهای فلسفه
۳- فلسفه به مثابهی روشنگری
راه خروج فلسفه از بنبست در ایران، راه رفع آسیبهای فلسفه در ایران، و راه احیای فلسفه در ایران، کاربرد فلسفه به مثابهی روشنگری است تا بهتدریج فلسفه به مقام واقعی و اصیل خودش یعنی مقام روشنفکری ارتقا یابد.
فلسفه به مثابه روشنگری (فلسفه در مقام روشنفکری)، جدی گرفتن شکاکیت، جدی گرفتن نقد، جدی گرفتن مسئله و مسئلهگرایی، جدی گرفتن تربیت ذهن تحلیلگر و آنالایزر و جدی گرفتن نظریهپردازیست که به منظور رفع بلاهتهای نظری در شناخت مسائل زیستی و حل آنهاست.
مهمترین و ضروریترین کاربرد فلسفه در مقام روشنگری، جدی گرفتن نقد و نقادیست. ضرورتی که خود را در تقویت نظریه پردازی و عقلانیت نشان میدهد.
۴- عقلانیت، نقادی و نظریهپردازی
اگر قرار باشد فلسفه جدا از آسیبهایش جدی گرفته شود، باید عقلانیت، نقادی و پیامدهای آنها یعنی نظریهپردازی را هم جدی گرفت.
یکی از پیامدهای جدی گرفتن نظریه پردازی هم، مواجه شدن عریان و بلاواسطه نظریه پرداز یا نظریه پردازان با “میزان نادانی” خود است. علت آنکه در جامعه ما تعداد اندکی “می دانند که نمیدانند” و تعداد کثیری “فکر میکنند که خوب میدانند و نیاز ندارند که بیشتر بدانن”د، جدی نگرفتن پیچیدگیهای نقد و نظریه پردازی است که خود حاصل غیبت آشکار عقلانیت و ناآگاهی از منشا، مبدا، پیامدها و نتایج آن است. مواجه شدن با بلاهتهای فکری، خود قدرت میخواهد؛ قدرتی بسیار سهمگین تر از رهبری یک حزب فراگیر بر یک سرزمین پهناور در یک برهه حساس سیاسی؛ قدرتی فراتر از مواجه شدن با قویترین بوکسورهای جهان. آنکه به ظاهر از واقعیت امور پرهیاهو کنار کشیده و وارد دعواهای رایج امر واقع نشده، جاخالی نداده، بلکه هم اوست که بلاهتهای جاری در امر واقع را تبیین کرده و برای پیامدهای ویرانگر آن، راه حلهایی ارائه میدهد که عمل به آنها آرامش نسبی مردمان را تضمین میکند. اگر کانت به ظاهر گوشه نشین، که در تمام مدت زندگی خود از شهرش خارج نشد، با لنین مقایسه شود، میتوان دریافت که دستاوردهای آن دو در احیای حقوق بشر، ایجاد دموکراسی و حذف بلاهتهای ساختاری از تفکر بشری تا چه اندازه با یکدیگر متفاوت است.
همین به ظاهر حاشیهنشینان بودهاند که با جدی گرفتن تفکر و نظریهپردازی توانستند بنیانهای حقوق بشر، دموکراسی و طرح ایجاد اتحادیههای ملی، میهنی و جهانی را پی ریزی کنند و رفع موانع نظری برای شناخت بهتر جهان، انسان و طبیعت را برای بشر به ارمغان بیاورند.
و جالب آنکه هم آنها بودند که با جدی گرفتن تفکر و نظریه پردازی، هرگز میدان را با انواع حیلههای عمل گرایانه خالی نکردند و با تاملات تئوریک خود زمینههای حل مسئله را برای کارشناسانی که باید همان مسئله را حل کنند، فراهم کردهاند.
بررسی تاریخی پیامدهای عملگران سیاسی بیگانه با واقعیت نظریهپردازی نیز نتایج تاسفباری را نشان میدهد. از جمله نتایج تاسفبار این بررسی یکی هم این است که کنش فعالانه نظریهپردازی را از عمل جدا دانسته و آن را مخل عمل واقعی و عامل پرتاب عملگران به حوزه انتزاعی گری تلقی میکنند. این عین همان تلقی عوامانهای ا ست که نظریهپردازی را از جنس عمل نمیداند. پیش فرض نامعتبر این تلقی عوامانه همان دوقطبی کاذبی است که ریچارد رورتی هم به آن باور دارد. او بر این باور است که تنها دو نوع روشفکر وجود دارد؛ روشنفکری که پروژه بزرگ دارد و آن تغییر وضع موجود است و روشنفکری که منزوی است و تنهایی خود را به زبان میآورد و حاصلش نه تفکر مطلوب که سرریز افکار او به درون مطبوعات، مجلات و کتابها است. (سایت اینترنتی رورتی).
مشکل این نظریه و پیش فرض در این نیست که دوقطبی اش وجود ندارد، بلکه مشکل در آن است که از دو فضای فرعی، مانعی برای دیدن فضای اصلی روشنفکری به وجود میآورد؛ یعنی آن فضای سوم روشنفکری که عملش نقد بنیانهای کاذب و غلط کنش گران پروژه بزرگ اجتماعی است. (نمونه بارز این روشنفکری سولژنیتسین است).
ریشه منطقی و منشاء تئوریک این پیشفرض غلط در این نکته است که تمایز میان عمل واقعی (factual act) و عمل ذهنی (mental act) را نمییابد. عمل واقعی، حصول نتایج است (مدیریت) و عمل ذهنی، کشف و نقد مبانی است (عقلانیت).
باورمندان به آن دوقطبی کاذب، تمایز میان این دو نوع عمل را تمایز میان عمل و بیعملی تلقی میکنند و با همین اشتباه، عمل نظریه پردازی را، با انتزاعیگری یکسان میگیرند و با رد انتزاعیگری، که رد کردنی هم هست، ضرورت جدی گرفتن نظریهپردازی و نهایتا جدی گرفتن عقلانیت را عملامنکر میشوند. این اشتباه روی دیگر همان سکهای است که میخواهد نظریهپردازی را در ذیل کلام و ایدئولوژی انجام دهد، غافل از آنکه نتیجهاش مشابه روی دیگر سکه است؛ یعنی نابودی تفکر و نظریه پردازی.
تفکر و نظریهپردازی تنها در همان فضای سوم روشنفکری ممکن و شدنی است. خارج از آن فضای سوم روشنفکری، سرشار و آکنده از گریزگاههای تفکر است؛ گریزگاهی به نام شعر، گریزگاهی به نام هنر، گریزگاهی به نام تحصیلات آکادمیک، گریزگاهی به نام تلویزیون، گریزگاهی به نام ژورنالیسم، گریزگاهی به نام سیاست، گریزگاهی به نام ایدئولوژی، گریزگاهی به نام کلام و حتی گریزگاهی به نام فلسفه؛ گریزگاههایی که با زیرکی، هم ادای تفکر را در میآورند و هم فکر نکردن را پنهان میکنند.
کاستن از آسیبهای زیستی و معیشتی، در گرو رفع بلاهتهای نظری است و این کار شدنی نیست مگر با خروج از انواع گریزگاههای فکری با احیای فلسفه در مقام روشنگری، احیای فلسفه در مقام نقد، احیای فلسفه در مقام روشنگری و احیای فلسفه در مقام نظریهپردازی اندبشهورزانۀ جمعی و انتقادی.
جالب اینه که اونایی که داعیه بومی کردن علوم انسانی رو دارن هیچ کار نظری تو فلسفه علم و متدولوژی های برخاسته از اون ندارن. یه کار بی ریشه و صرفا سیاسی.
darya / 01 August 2014