نخستین چیزی که هنگام خواندن «من ژانت نیستم» مجموعه هفت داستان از محمد طلوعی به ذهن میآید فضای بیروح و عاری از اوجهای دراماتیک است. راوی اول شخص است، اما چندان از دنیای درونیاش اطلاعاتی نمیدهد، گویی اصلاً دنیای درونی ندارد و زندگی چیزی نیست جز پوسته ظاهری رخدادهای کوچک و بیاهمیت. رخدادها میتوانند بااهمیت باشند: داستان لاتی که حالا معتاد شده و ناگهان هنر اپرا را کشف میکند و همین تمام زندگیاش را دگرگون میکند، میتواند اوجیهایی عاطفی را برانگیزد و بیانیهای در ستایش هنر بطلبد. اما داستان «نصف تنور محسن»، دگرگونی درونی شخصیت محسن را بیهیچ آب و تاب دراماتیک روایت میکند؛ تقریباً همچون گزارشی که با بیعلاقگی نوشته شده است. راوی اعتراف میکند که این دگرگونی عجیب است اما چندان به آن پر و بال نمیدهد. گویی دارد میگوید «عجیب است دیگر همین.»
آیا با داستانهایی واقعگرا طرفیم که دنیای درون را حذف کرده است تا گزارشی عینی از واقعیت بدهد؟
«من ژانت نیستم» مجموعه هفت داستان از محمد طلوعی از یک فضای بیروح و عاری از اوجهای دراماتیک برخوردار است. بیمعنایی هم در این کتاب بیمعنا و معمولیست. بیمعنایی به شکلی معمولی اتفاق میافتد: درست مثل اتفاقات بیهودهای که در سرتاسر داستانها میبینیم.
داستانهای «من ژانت نیستم» واقعگرا نیستند و تنها ادای واقعیت را در میآورند. همه چیز با میزانسنی هوشمندانه چیده شده با این قصد که نمایی از واقعیت بهدست دهد، اما آنچه به دست میآید، واقعیت نیست. به این ترتیب داستانهای این مجموعه با بازی با واقعیت میخواهند واقعیت را از ریخت بیاندازند و هجوش کنند. مثل این است که نویسنده در حالی که دارد میگوید اینها واقعیت هستند از ته دل و با لذت به ما میخندد. در چند داستان متوجه میشویم نام راوی «آقای طلوعی» است. این هم تمهیدی دیگر برای تقلید هجوآمیز از واقعیت است. گویی در حال خواندن خاطراتی شخصی هستیم.
شخصیت «داریوش خیس» میتواند نمادی از کل تکنیک واقعیتسازی این مجموعه باشد: شخصیتی که شبیه داریوش اقبالی خواننده است و میکوشد مانند او زیر چشمی به بقیه نگاه کند؛ شخصیتی تقلبی که خود را همچون اصل جا میزند، همچون راوی که خود را به جای نویسنده جا میزند، و یا ژانت قلابی که راوی به دنبال او راه میافتد.
زبان امروزی و آماده جذب کلمات و تعابیر روزمره نیز به کمک این واقعنمایی تقلبی آمده است. نویسنده میکوشد دقیقاً به زبان روزمرهای نزدیک شود که مردم با آن در تهران با همدیگر صحبت میکنند. اگرچه این زبان هم همان زبان روزمره نیست. باز هم با میزانسن کلمات روبروییم. قطعهای از داستان «نصف تنور محسن»:
محسن آنموقع هم میخواست برود ایتالیا اپرا ببیند ولی چهطوریش را نمیدانست. نشسته بودیم سر سفره و شانهاش را تکیه داده بود به زانویش و خم شده بود روی دیس پلو، با وسواس استخوانهای ران مرغِمسما را از گوشت در میآورد، گفت «یه چیزی بگم نخندی داداش.»
«باز عاشق شدی میخوای یکی رو بگیری؟»
سرگرداند سمتم و خندید، از بینِ هشتِ دندانهای شکستهاش پلو مرغِ توی دهنش پیدا بود. «تو هم هی شوخ ما رو بیار جلو چشممون. عشقه دیگه، دست آدم نیست. راستیاتش عاشق شدم، ولی از قبلیا ناجورتره.»
«زنه شوهردارِه بچهداره؟»
«نه، اینا نیست. عاشق اپرا شدم.»
«وینفری اوپرا، مجریه؟»
«مجریِ چی؟ اینا که آدمه وامیسته تا جون داره میخونه، پاوروتی.»
«جانِ محسن اپرا گوش میدی؟»
«خیلی ناجوره؟»
«نمیدونم، من اپرا حالیم نمیشه. همچین با تار دیلی دیلی میکنم.»
تعجم وقتی بیشتر شد که فهمیدم محسن کلاس آواز میرود و تنور میخواند. آدمی از دنیایی دیگر به دنیایی دیگر میرفت. اگر جایی میخواندم یا کسی تعریف میکرد باور نمیکردم اما محسن نصفه میخواست خوانندهی اپرا شود و این به اندازهی باقی ماجرا عجیب بود.
نه شوری در درون هست و نه واقعیت جذابیتی دارد. آیا با جهانی معناباخته طرفیم؟ هم آری و هم نه. در «من ژانت نیستم» با معناباختگی به معنای بکتی کلمه مواجه نیستیم. برای جهان بکتی معناباختگی خود معناست؛ امیدی که ناامیدان میسازند و بدین طریق از درون خود بیمعنایی معنای زندگی را میآفرینند. اما در «من ژانت نیستم» بیمعنایی هم بیمعنا و معمولیست. هیچ چیز فاجعهبار و تراژیکی در بیمعنایی نیست. بیمعنایی هست اما به شکلی معمولی مثل اتفاقات بیهودهای که در سرتاسر داستانها میبینیم.
«من ژانت نیستم» آنقدرها هم نمیتواند به مذهب بیمعنایی دلخوش کند چرا که بعضی از رخدادها آنقدرها هم بیهوده نیستند. حتی بیمعنایی هم مطلق نیست. گاهی معنایی هم پیدا میشود اما خب که چی؟ این مهمترین ویژگی معناباختگی «من ژانت نیستم» است.
داستانهای این مجموعه را هم میتوان جدا از هم در نظر گرفت و هم میتوان آنها را به عنوان قطعاتی از زندگی روای خواند. داستانها به گونهای افقی با هم ارتباط دارند: فلان شخصیت تکرار میشود و فلان بخش از زندگی راوی که در داستانی به آن تنها اشاره میشود در داستانی دیگر دستمایه مضمون اصلی میشود. ارتباط داستانها ارگانیک نیست و نمیخواهند کلیتی به هم پیوسته را تشکیل دهند. پراکندگی و قطعه قطعه بودن یکی از خصلتهای اساسی «من ژانت نیستم» است. این تمهید تکنیکی بهخوبی توانسته فضایی خالی از اوجهای عاطفی را ایجاد کند. داستانها همچون سنگهای برجی بلند روی هم چیده نمیشوند تا در نهایت به قلهای برسند. بلکه روی زمین و در سطحی افقی حرکت میکنند. گاهی به همدیگر ربط دارند و گاهی ندارند.