لئوپولد بلوم شخصیت اصلی رمان «اولیسس» شاید یکی از واکاویدهترین شخصیتهای ادبی قرن بیستم باشد. جیمز جویس در خلق این شخصیت به گوشههایی از رفتار و عادتهایش سرک میکشد که نویسندگانِ رئالیستِ پیش از او به سراغشان نمیرفتند. جویس مدافع نوعی از رئالیسمِ بدون مصالحه بود. او این رئالیسم را در کنار خودنماییهای زبانی و هرجومرجهای پرتخیل و خارقالعادهی خود اجرا میکرد.
رئالیسم جویس
بسیاری از رمانهای رئالیستی، مثلا رمان میدل مارچِ جورج الیوت، این تصور را ایجاد کرده بودند که این شخصیت آنهاست که به ترسیمی کامل از رفتار انسان در اجتماع دست یافته است. اما اولیسسِ جویس این تصور را کنار میزند و مدعی میشود که آن چه این نویسندگان انجام داده بودند تنها انتخاب بخشی از واقعیت بوده است. نویسندگان رئالیستِ پیش از جویس بیشتر علاقه داشتند تا در توصیف جزئیات زندگی و آداب و رسوم فرو بروند تا دربارهی صدای معدهی شخصیتهایشان صحبت کنند. نوعا شخصیتهای این رمان نویسان هیچگاه در حالت خارج کردن مایعات و فضولات از بدن (جز در متون کمیک) ترسیم نمیشوند.
برای همین انسان در یکی از به ظاهر واقعگراترین دورههای هنری تاریخ، از منظر رفتارهای عادی و عمومیِ بدن به صورتی غیرواقعی روایت شده بود. جویس علیه این نوع نگاه به انسان و بدن او میآشوبد. جویس در این کتاب آن چه را که رئالیسم تا به حال به طور عرفی سانسور کرده است نمایش میدهد؛ او دست به نمایشی پرجزئیات از همهی آن چیزی میزند که تا آن زمان رئالیسم به طور عرفی سانسور میکرده است، از قبیلِ پیشاب کردن، دفع بادِ معده، تیزیدن، خودارضایی، فتیشیزم و سادومازوخیزم.
جویس مانندِ بسیاری از همعصرانِ خویش، تعابیرِ دینی از مسائلِ جنسی را رها کرد و به رابطهی جنسی به شکلی بدنی نگاه کرد. او انسان را از ویژگیهای بیولوژیکاش سوا نمیدانست. وی در نامهای به لیدی گریگوری (نمایشنامهنویس و فولکلوریست ایرلندی) از تصمیماش برای مسافرت به پاریس و تحصیلِ پزشکی خبر میدهد. تصمیمی که در راستای تلاشاش برای مطلع شدن از انسانشناسیِ بیولوژیک بود.
دیدِ بیولوژیکِ جویس به انسان، با تاکیدِ وی بر جنبههای بیولوژیک لئوپولد بلوم خودنمایی میکند. تاکیدِ جویس روی شیوهی دستشویی کردن، دفع بادِ معده، خودارضایی و… نه تنها شیوهای از مدرنیّتِ ادبیات برای تاکید بر روزمرگی، بلکه همچنین تلاشی است در راستای شکستنِ تصویرِ قدسی و خودشیفتهی انسان از خویش و جایگزینی آن با واقعیاتی ملموستر.
پیکرمندی شخصیت اصلی رمانِ اولیسس
لئوپولد بلوم قهرمان رمانِ اولیسس جیمز جویس است. البته قهرمانی است که تازه اپیزود چهارم کتاب سر و کلهاش پیدا میشود. سه اپیزود اول دربارهی جوانی است به نام استفان ددالوس. ددالوس مردی است با خیالاتی روشنفکرانه. جویس قریبِ پنجاه صفحهی کتاب خود را، اپیزود سوم را، به این امر اختصاص میدهد تا یک راه رفتن این فرد را در کنار ساحلِ دریا از زبانِ ذهنِ او روایت کند. ددالوس در این اپیزود عمیقترین بحثهایِ در گرفته بین ایدهآلیزم و مکتب حسگرایی را در فکر میچرخاند و بینِ آرایِ ارسطو، هیوم و بارکلی میچرخد. اما در نهایتِ همین اپیزود کنار ساحل مشغول پیشاب کردن میشود. این عمل باعث میشود او که کاملا غرق در تاملات درونی خودش شده بوده است و از حوادث بیرون دور افتاده، دوباره متوجه فضای پیرامون خود شود. البته جویس به این کفایت نمیکند.
همان طور که پیش تر اشاره کردیم تازه در فصل چهارم است که بلوم وارد صحنهی این رمان میشود. او فردی است بدنی. بدن و تمامی رفتارهای آن برای او جذاب و مهم است. او شیفتهی خیالاتِ تجریدی روشنفکرانه نیست. او شیفتهی خیالاتِ ملموس و بازیگوشانه است. برای او فکر کردن به دوشِ حمام ترکی و صابون مالیدن به رانهایش خیلی طبیعیتر است تا غرق شدن در این بحث که مثلا تفاوت شکسپیر با هملت در چیست. این گونه است که وقتی جویس همدلی خود را با این شخصیت میآغازد، شخصیت را عاشق جگر خوردن، عاشق مجله خواندن در دستشویی، عاشق دید زدن، فکر کردن از چشم حیوانات و امثال این نشان میدهد. در پاراگرافهای بسیار خندهداری از این کتاب ما با ذهن بلوم و چگونگی انتخاب کردن لحظهی دقیق تیزیدن مواجه هستیم. لحظهای که بلوم با وسواس انتخاب میکند تا صدای باد در کردنش در بین صدای تراموایی که رد میشود نشنیده باقی بماند. جویس همهی این لحظات را با بازیهای زبانیِ کمیکی روایت میکند اما در توصیف رفتارهای بدنِ شخصیتهایش از این هم بیشتر ادامه میدهد.
صحنهای از اولیسس
در اپیزود ۱۳ «اولیسس» صحنهای وجود دارد که شخصیتِ اصلیِ داستان، «لئوپولد بلوم» شروع به دید زدن دختری در کنار ساحل میکند. دختر که نامش گرتی است، چشمهای بلوم را روی خود حس میکند و دامنش را بالا میزند تا بلوم پاهایش را دید بزند. بلوم بر روی پلی در کنار خیابان، هنگامی که آسمانِ نیمهتاریکِ غروب از آتشبازی براق است، خود ارضایی میکند. این عملِ جنسی نه در خفا، بلکه در محیطی باز و عمومی رخ میدهد و با فشفشهبازی در آسمان جشن گرفته میشود. به عبارت دیگر رمان با انجام این عمل در محیطی باز و جشن گرفتنِ آن، به تعبیری قبحِ واقعیاتِ طبیعی انسان را میشکند.
این بخش را با هم میخوانیم:
«و بعد موشکی به هوا خاست و شلیکاش: بنگ! همه خیره خالی و اوه! بعد فشفشهای ترکید و صدایش مثل آه بود و اوه! و همه در وجد خروشیدند که اوه! اوه! و فوران کرد و بارانِ موهایِ رگهطلایی ریخت در آسمان و آه! ستارگانِ سبز و تر بود که فرو میافتاد، اوه چه دلپذیر، اوه، نرم، شیرین، نرم!
سپس همه دور شدند و سکوت در هوای خاکستری حکمفرما شد. آه! دختر نگاهی به مرد کرد و بهچستی خم شد، نگاهی کوتاه و آکنده از اعتراضی حقیر، از سرزنشی شرمآسا در لفافهی دخترانگی. مرد داشت به تخته سنگی تکیه میداد. لئوپولد بلوم (که همان مرد است) در سکوت میایستد، با سری خمیده، در برابر چشمانِ بیتزویرِ جوان.»
برای درک بهتر بازی روایی که جویس در این اپیزود میکند بایستی به خصلتهای روایی پیش و پس از این صحنه و شخصیتهای درگیرِ این صحنه نیز نگاهی بیندازیم. جویس نام این فصل را ناسیکائا گذاشته است. این فصل را میتوان به دو پاره تقسیم کرد. پارهی نخست به ذهنِ گرتی که یک دخترِ معمولی، کلیشهای و سادهی ایرلندی است اختصاص دارد. در این پاره میفهمیم که ذهنِ گرتی پر از استعارههای پرزرق و برق، شیرینی و خامه، غذاهای خوشمزه، عطر و لباس نو، خرافه، باورهای عامه، دینداری و… است. لحنِ روایتِ جویس هم به شکلِ زبانِ ذهنِ گرتی در آمده و آن را پارودی میکند. در این پاره، منطقِ روایی با اشاره به خودشیفتگیِ گرتی، شخصیتِ او را نه آن گونه که هست، بلکه آن گونه که علاقه دارد راجع به او فکر شود، نشان میدهد. اما همهی این دنیای بیش از حد شیرین و خودشیفته، سرشار از امور قدسی و ایدهآلیسم، با صحنهی خودارضایی که در فوق اشاره شد به کناری گذاشته میشود. به نظر میرسد که جویس ایدهآلیسم، خودشیفتگی، امور قدسی، تفکراتِ زیادهشیرین و خیالاتی را، همه و همه، در یک جرگه قرار داده و آنها را به انباشتِ انرژیِ جنسی پیوند میدهد. در همین راستاست که به محضِ ارضایِ بلوم، منطقِ روایی دچار چرخشی ناگهانی شده و پارهی دوم روایت آغاز میشود. در این پاره روایت به سمت ذهن بلوم میل میکند و از شکلِ شکرکزده و خیالاتیِ گرتی به شکلِ ذهن بلوم که سوژهای زمینی، بدنی، و واقعگراست تغییر میکند. ذهنِ بلوم درگیر یافتن روابطی منطقی در رفتار زنان است. بعد به کلیسا فکر میکند و اهمیت عنصرِ تکرار در دعاهایشان: «دعا کنید! دعا کنید! » سپس به این معطوف میشود که این تکنیک چهقدر در تبلیغات به کار میآید. (یادمان باشد که بلوم در کار تبلیغات است) او فکر میکند که میتوان با تکرار یک چیز، ذهنِ مخاطب را وادار به باورِ آن کرد!
شاید آخرین باری که جویس دوباره ما را با توصیف عادتهای بدنی غافلگیر میکند زمانی است که در اپیزود پایانی این کتاب، مالی، همسر بلوم، در حالی که روی تخت کنار بلوم خوابیده است احساس سوزش میکند و متوجه شروع سیکل ماهانهی بدن خودش میشود.
مارسل پروست و جویس
مارسل شخصیت اصلی و راویِ کتابِ «در جست و جوی زمان از دست رفته» است. او در یکی از بلندترین رمانهای تاریخ، در هفت جلد، به مرور زندگی و خاطرات خود میپردازد. داستان تماما از زبان او و دربارهی خودش و افرادیست که به نحوی با او در ارتباط بودهاند یا او آنها را میشناخته است. مارسل مردیست بیمار و خاطرهپرور که با خیس کردن یک تکه کیک در لیوان چای، یاد کیکهایی میافتد که سالها پیش عمهاش در چای میزد و میخورد.
این یادآوری به طور ناخودآگاه تمامی آن مجموعهی عظیم خاطرات را در وی فرا میخواند و باز میسازد. راوی در غالب موارد با توصیفاتی خیره کننده لحظاتی مگو را از گذشتهی خود به بهترین وجه عریان میکند؛ اما همین راوی چندان علاقهای به توصیف شفافِ رفتارهای بدن خود ندارد. برای مثال وقتی راوی از بدنِ اودت، معشوقهی سوان، حرف میزند از این بدن فاصله گرفته، با دقتی خیره کننده به توصیف لباسهایی میپردازد که این شخصیت میپوشد؛ لباسهایی که نه تنها نمیتوانند این زیبایی را به بیننده منتقل کنند، بلکه وجهی ناموزون و نامتناسب به چشماندازِ این زن میدهند. یکی از معدود مواردی که پروست به دنیای ارضای جنسی شخصیتش وارد میشود زمانیست که نوجوانیِ مارسل دارد تعریف میشود. مارسلِ نوجوان هنوز در زمانیست که نمیتواند بین «لذت جنسی» و زنی که این لذت را در او بر میانگیزد تفکیکی قائل شود. لذت جنسی برای او هنوز امری مرموز و ناشناخته است که به هیجانی که «تنهایی» در او بر میانگیخت، «هیجان» دیگری را میافزاید، هیجانی که راوی در آن سن و سال نمیتواند به خوبی آن را “بازشناسد”. مارسل از تخیلی حرف میزند که با به کارگیریاش تمنای جنسیاش دیگر هیچ مرزی نداشته است. برای او لذتِ جنسی امریست «پایدار و پنهان»، لذتی که او را به «انتظاری گنگ» فرو میبرد، و او آن را نوعی «قدردانی» از کسی میداند که او را به چنان اوجی رسانده است.
مارسل روزها منتظر است تا روستایی که برای معالجه و استراحت به آن جا رفته است زنی را برایش بفرستد. چنین زنی که محصول رویاپردازیهای اوست هیچ گاه در عالم واقع سراغش نمیآید و به ناچار او در اتاق کوچک خود، همان طور که از میان شیشهی پنجرهی نیم باز بیرون را نگاه میکند؛ «راه ناشناختهای» را در درون خود میگشاید که «مرگآور» میپندارد، تا زمانی که «خطی طبیعی چون رد حلزونی بر برگهای انگور وحشیای که به سویش خم شده است» بنشیند.
همان طور که از مقایسهی این دو متن معلوم است خلق رفتارهای بدن شخصیتهای داستان یکی از ابزارها و لوازم بسیار مهم در دست جویس بوده است. جویس همان اندازه که مسیر فکر و پوشش و طبقه شخصیتهایش را دنبال میکند، مسیر هضم غذا در سیستم گوارشی بدنشان را نیز تعقیب میکند. توصیفات جویس از این رفتارها عادتا بسیار رئالیستی، و گاه بسته به متن کتاب اکسپرسیونیستی و حماسیست. اما توصیفات پروست اگر هم قابل رویت باشند، توصیفاتی پنهان و امپرسیونیستی هستند که اگر میل به برانگیختن احساسی کنند، آن احساس دردناک و تراژیک خواهد بود. در یکی میل جنسی خانه و خیابان نمیشناسد و در یکی در اتاقی کوچک منتظر نشسته است.
“دیدِ بیولوژیکِ جویس به انسان، با تاکیدِ وی بر جنبههای بیولوژیک لئوپولد بلوم خودنمایی میکند. تاکیدِ جویس روی شیوهی دستشویی کردن، دفع بادِ معده، خودارضایی و… نه تنها شیوهای از مدرنیّتِ ادبیات برای تاکید بر روزمرگی، بلکه همچنین تلاشی است در راستای شکستنِ تصویرِ قدسی و خودشیفتهی انسان از خویش و جایگزینی آن با واقعیاتی ملموستر.”
جالب این جاست که نویسنده ی این نوشته جرئت نمی کند واژه های “ریدن” و “گوزیدن” و “شاشیدن” را به کار ببرد، درحالی که دارد توضیح می دهد که جویس تلاش اش در راستای شکستنِ تصویر قدسی و خودشیفته ی انسان و … است. فعلِ “دستشویی کردن” حاکی از آن است که ذهنیت قدسی پرور ایرانی حالا حالاها کار دارد تا به رئالیسم جویسی نزدیک شود.
منوچهر / 26 November 2013
صرفنظر از اینکه منوچهر بدیعی تا چه اندازه در برگردان اثر موفق بوده باشد یا نه، چه اینکه عدم پیگیری جدی موضوع و نمونه های در دست حاکی از عدم توفیق و برآورده نمودن انتظارات است ، ولی این نگاه غیر هنری عوامل ممیزی و تشخیص که نگاه شان نه قدسی بلکه کاملاً تاریک و انتزاعی است بزرگترین ضربه را به شناساندن ادبیات و هنر جهانی به ویژه آثار والا به فارسی زبانان نموده اند . یک ذره بین و یک تیغ در دست به محض رویت یک واژه به باورشان مطرود ،کل یک اثر را تعمیم رد می دهند و بی توجه به سایر ارزش های ادبی و هنری یک اثر عظیم را به دهلیز فراموشی روانه می سازند .اینگونه است که اثری که رتبه اول ادبیات جهان رو یدک می کشد به اعتبار ظن اذهان منفی در منظر ایرانیان مهر ممنوع میخورد و زمانه نیز فعلاً در معبر افسوس انتظار ایستاده است …!!
کاوه خضری / 16 April 2016
Trackbacks