آتن، سال ۳۹۹ پیش از میلاد: سقراط متهم به بیخدایی شده است، متهم به این که جوانان را گمراه میکند و از آیین پدران دور میسازد. محاکمه، که شامل طرح اتهام و دفاع متهم و صدور حکم نهایی است، در طی یک روز صورت میگیرد. سقراط در دفاعیهاش از این شتابزدگی انتقاد میکند. توجهی نمیکنند. هدف، خفه کردن فوری صدای اوست.
آپولوژی، دفاعیه سقراط به روایت افلاطون، نقدی است بر سیاستی مرگآور که با ترساندن از مرگ میخواهد اندیشیدن را که منطق گسترش آن دگراندیشی است، خفه کند. آنیتوس، یکی از مدعیان سقراط، این سیاست را چنین بیان میکند: «یا نمیبایست سقراط را به دادگاه بخوانید و محاکمه کنید، یا اکنون که کردهاید، باید رأی به کشتنش دهید، چه اگر آزادش کنید فرزندان شما بیش از پیش سر در پی او خواهند نهاد و کاملا فاسد خواهند شد.» سقراط در برابر این سیاست مقاومت میکند. در دفاعیاتش آن را به سخره میگیرد و بدان بلافاصله پس از یادآوری سخن آنیتوس چنین پاسخ میدهد: «… تا جان در بدن دارم از جستجوی دانش و آگاه ساختن شما به آنچه باید بدانید، دست برنخواهم داشت». (دوره کامل آثار افلاطون، ترجمه فارسی، ج. ۱، ص. ۲۶)
دفاعیات، به روایت افلاطون، سه بخش دارد. بخش اول، که مربوط به زمانی است که هنوز حکم در مورد سقراط صادر نشده، جواب به اتهامهایی است که به او زدهاند. این بخش با استهزای متهمکنندگان آغاز میشود. بخش دوم، مربوط به زمانی است که دادگاه رأی به گناهکاری او داده و او اینک میتواند خودش پیشنهاد کند که سزایش چه باشد. جواب سقراط روشن است: آزادم کنید تا به روشنگری ادامه دهم. بخش سوم، پس از صدور حکم مرگ است. او عجز و لابه نمیکند و قاطعانه میگوید که مردن را بر زیستن با رویهای ناراست ترجیح میدهد: «آتنیان، گریز از مرگ دشوار نیست؛ گریز از بدی دشوار است. زیرا بدی تندتر از مرگ میدود. از اینرو من پیر و ناتوان به دام مرگ افتادم ولی مدعیانم با همهٴ چستی و چالاکی در چنگال بدی گرفتار آمدند. در پایان این محاکمه شما مرا به مرگ محکوم کردید، و حقیقت آنان را به فرومایگی و بیدادگری محکوم ساخت، و همهٴ ما، هم من و هم آنان، از این پیشآمد خشنودیم. شاید صلاح همهٴ ما در این بود و گمان میکنم خوب است که چنین شد.» سقراط در ادامه این سخن چنین میگوید: «مرا به کام مرگ فرستادید تا دیگر کسی نباشد که به حساب زندگی شما رسیدگی کند ولی آنچه پس از مرگ من روی خواهد داد به عکس آرزوی شما خواهد بود.» (۳۷)
افلاطون در سه رساله سقراطی به طور مشخص به مسئله مرگ پرداخته است: آپولوژی، کریتون و فایدون. در کریتون و فایدون، مرگ در رابطه با موضوع زندگی و اینکه با مردن چه رخ میدهد، به پرسش تبدیل میشود. آپولوژی، به صورتی جانبی، در بخش آخر خود، به این مسئله میپردازد. در آن مرگ بر زمینهای مطرح میشود که مسئلهٴ اصلی آن حقیقت است. در دادگاه سقراط، مرگ وسیلهای است برای ترساندن، برای خفه کردن صدای حقیقت. سقراط درکی دیگر از مرگ را در برابر این درک میگذارد: مرگی که خود انتخاب میکند به خاطر پافشاری بر حقیقت، برای اینکه حتّا اگر قرار است یک دم زنده باشد، میخواهد در آن دم در آشتی با خود به سر برد.
حقیقتی که سقراط به خاطر آن اعدام شد، نه آموزه و کیشی خاص، بلکه پرسشگری بود، پیجویی حقیقت بود. سقراط میپرسد، یعنی جهان میتواند به گونهای دیگر باشد، به گونهای متفاوت از تصورات عموم. اندیشه سقراط دگراندیشی است. دیالکتیک سقراط حرکت از این به آن است، از این به جز−این است. سقراط در دفاعیات، خود، مرگش را بر زمینه حقیقت مینشاند. تاریخ فلسفه از او تبعیت کرده و هرگاه در این تاریخ از مرگ سقراط یاد میکنند، زمینه هرمنوتیکی فهم ماجرا با مفهوم حقیقت مشخص میشود.
کشتار ۶۷ به مثابه نمودی از کشتارهای دهه ۶۰ و پس از آن، حادثهای است که میتواند بر زمینههای مختلفی برای تعبیر و تفسیر نشانده شود. من مایلم از “حقیقت” آن بپرسم، یعنی آن گونه که در تفسیر مرگ سقراط بازنمودم، آن را بر زمینهای معنایی بررسم که حقیقت، مفهوم مرکزی آن است. طبعاً این تنها امکان برای تفسیر آن فاجعه نیست. تفسیرهای دیگری وجود دارد که خوب است برای روشن کردن منظور، ابتدا به یکی از رایجترین آنها در دوره اخیر بپردازیم: تفسیر حقوق بشری. در این تفسیر حقوقی، از حقکشی سخن میرود، انسانهایی قربانی یک نظام کیفری خشن و ناعادلانه شدهاند، اما خود آنان در این تفسیر چهره چندان مشخصی ندارند. اصلا مهم نیست که چه میگفتهاند، چه میخواستهاند، برای چه به زندان افتادهاند؛ آنان قربانی هستند و به خشنترین شکلی ستم دیدهاند. همین! میپرسیم: آیا این تمامی هویت آنان است؟ آیا آنان “منفعل” صرف بودهاند؟ در رابطه با آنان فقط باید این صداها را شنید، صدای شلاق را، مشت و لگد را، صدای بازجو را، صدای حاکم شرع را، و در پایان صدای شلیک گلوله، یا فرو افتادن از طناب دار را؟ آنان خودشان حرفی برای گفتن نداشتهاند؟
در آستانهی دستگیریشان، و در دورهی کوتاهی پس از دستگیری و اعدامشان، آنان را با گروهشان میشناختیم و هر گروه هویت و حرفی داشت. از این نظر، در آن روزگار “قربانیان” هویت پررنگتری داشتهاند. اما اکنون چه شدهاند؟ فقط قربانیاند، ساکت، منفعل، ستمدیده مطلق. البته سخرهگرانی وجود دارند که از آن ستمدیدگان مطلق، با یک چشمبندی ستمگران مطلق میسازند. میگویند: اگر خود اینان قدرت را به دست میگرفتند، بعید نبود که از همین رژیم بدتر میکردند! بر این قرار حسابها صاف میشود، همه ستمگرند، یکی کمتر، یکی بیشتر. و بر حسب اتفاق یکی ستم کرده است، یکی ستم دیده است. با این منطق همه مرزها مخدوش میشوند، چون در این جهان شکننده، هر یک از ما ممکن است زمانی در موقعیتی قرار گیریم که بدان موقعیت، ستم کردن تعلق دارد.
سخرهگرانی که از چنین منطقی استفاده میکنند، گاهی به کلیگویی بسنده نکرده و استناد میکنند مثلاً به دیدگاه این یا آن گروه که اعضایی از آن در دهه ۱۳۶۰ در زندانهای رژیم جان باختند. میگویند نگاه کنید، آنان هم میخواستند نوعی از دیکتاتوری برپا کنند، آنان هیچ یک آزادیخواه نبودند. اگر قرار باشد، حقیقت کشتهشدگان را در سخن آنان بیابیم، چیزی که مدعای این گفتار است، در این جستوجو به باور سخرهگران به دروغ میرسیم، چون گویا کشتهشدگان آزادیخواه نبودند، خود در اصل ستمگر بودهاند و ستمدیدگیشان عارضی و اتفاقی و از این رو دروغین بوده است. آیا به راستی چنین است؟ مرگ سقراط، آنچنانکه در آغاز گفتار بازنمودیم، مرگی بود در متن زیستنی حقیقی، زیستنی راست و درست. آیا کشتهشدگان، و کلا مخالفان رژیم دینی برآمده از انقلاب، در حقیقت و برای حقیقت میزیستند و میزیند؟
حقیقت مخالف در دیگربودگی آن است. همه آنانی که سرکوب شدند و میشوند، ستم دیدهاند و میبینند به خاطر دیگربودگیشان آماج پیگرد و سرکوب بودهاند و هستند، دیگربودگیای با بروز فعال و پرنمود. رفیقانم را به یاد میآورم: آنانی که در دههی ۶۰ کشته شدند. هیچ کدام منفعل نبودند، همه یکپارچه شور و شوق بودند و میخواستند نه تنها ایران، که کل جهان را تغییر دهند. بیشک کمتجربه بودند، در مبارزه مخفی علیه شاه نخستین تجربههای سیاسیشان را اندوخته بودند و در کوران انقلاب فرصتی برای مطالعه و اندیشه بیشتر نداشتند. آنان مخالف بودند و تعیینکننده این است که در این مخالفت حق داشتند. دیدند که نیرویی ناراست، از ابتدا دروغگو و وعدهشکن، نیرویی متکی بر جهل و دورویی و تعصب و کینه، نیرویی به غایت خودخواه و انحصارطلب قدرت را به دست گرفته است. آنان در مخالفتشان با این نیرو، حق داشتند. آنان حتّا اگر مخالف برانداز نبودند، صرفا به خاطر دگراندیش بودنشان، کینه حاکمان جدید را برمیانگیختند.
حقیقت کشتهشدگان، آن حقیقت معیار و پایدار، دگراندیشی آنان بوده است. این دگراندیشی به شکلهای مختلفی به بیان آمده، در مواضع سیاسی مختلفی که در تغییر و در مسیر پختهتر شدن بوده است. حاکمان جدید جزمیاندیشترین و به لحاظ قدر تاریخی آگاهی، ناآگاهترین بخش جامعه ایران بودند، در حالی که دگراندیشان پویایی و آگاهی و فرهنگ بحث و نقد را نمایندگی میکردند. داوری تاریخی در مورد آنان بایستی با این قدر و مقام و قابلیت آنان صورت گیرد، نه اینکه در سیاستورزی خام و ناشی بودند. خامطبعیشان به استبداد برمیگشت و اینکه فرصت تجربه و دانشاندوزی نداشتند، که اگر داشتند، از همه پیشتر بودند.
رژیم تازه در صدد آن بود که انقلاب را به تمامی به نام خود ثبت کند. شریک که هیچ، حتّا وجود کسی را تحمل نمیکرد که میگفت به گونهای دیگر میاندیشد، از انقلاب انتظار دیگری داشته است و از وضعیت خشنود نیست. حتّا اگر کسی میگفت حاکمیت را به رسمیت میشناسد، چشم به قدرت ندارد، اما فکر میکند که تاریخ و جهان لزوما آن گونه نیست که از سر منبر میگویند، نامش در فهرست دشمنان قرار میگرفت. حتّا اگر کسی از دور با شگفتی، تمسخر و ناخشنودی به صحنه قدرت مینگریست، ممکن بود مظنون به آن باشد که در صدد براندازی است.
ولایت مطلقه، تحمل کسی را نمیکند که سرسپرده مطلق نباشد، خود را در برابر ولی کبیر صغیر نداند و ولایتپذیری یعنی صغارت خود را در عمل به اثبات نرساند.
در موقعیتی عجین شده با ناراستی، یا باید ناراست بود، یا در محیط طاعونگرفته قرنطینهای جست و به سلامت خود دل خوش کرد، یا در درون فریاد کشید و خسته و عصبی و افسرده شد، و یا طغیان کرد. اعدامشدگان طاغی بودند. نفس طغیانشان، درست بود، چون علیه ناراستی بود. حقیقتی که آنان نمایندگیاش میکردند، این بود که “دیگر”ی بودند، کسانی بودند به دلیل سیاسی موجهی ناسازگار با نظام.
وجود آنان، ابراز وجود بود. منفعل نبودند، حرفی برای گفتن داشتند حتّا اگر ساکت میبودند.
اگر میخواهید یاد آنان زنده بماند، حقیقتشان را به یاد آورید! قربانی محض به موضوع ترحم محض تبدیل میشود. این قربانیان به ترحم نیاز ندارند. به بازگویی حقیقتشان نیاز دارند که دگراندیشی و مقاومت و طغیان است.
در این زمانه ادبار، این آزادیخواهان به موضوع ترحم تبدیل شدهاند و با این شکل موضوعیت یافتن است که آیت الله منتظری به مقام قهرمان آزادی رسیده؛ او کسی بود که در نهایت درباره او میتوانیم بگوییم که انسان دلرحمی بود، از قماش خمینی و گیلانی و لاجوردی نبود. او دلش به رحم آمده بود ولی فکر او بسی دور بود از این که به رسمیت بشناسد حق مخالفت را، حق دگراندیشی را، حقی که قربانیان بر بنیاد آن به مقابله با رژیم برخاسته بودند.
هستند کسانی از عوامل رژیم از دهه نخست پاگیری آن، که اینک درباره کشتار تابستان ۶۷ ابراز تأسف میکنند. این تأسف آنان به چه برمیگردد؟ فقط به این برمیگردد که دوباره محاکمه کردند کسانی را که پیشتر محاکمه کرده بودند، و دوباره محاکمه کردند تا این بار آنان را بکشند؟ فقط همین؟ اشکالی فنی در کار بوده است؟ سانحهای رخ داده در کارخانه نظام؟ کسانی را شتابزده انداختهاند در چرخ گوشت؟ پیدا کنید کارگزار بیاحتیاط را!
کشتهشدگان، از آن روز اول گرفته تا روزهای خونین کهریزک و پس از آن، همه با احتیاط کشته شدهاند، احتیاط نظام برای آنکه هیچ دگراندیشی ابراز وجود نکند. نظام، نظام کشتار است؛ کشتار عارضه آن نیست، نقص فنی آن نیست. مخالفت خود را در حدی فراتر از ستیزهای جناحی دستگاه ابراز کنید، تا منطق آن را بشناسید.
بزرگداشت یاد کشتهشدگان دهه ۱۳۶۰ بایستی بزرگداشت دگراندیشی و مخالفت و بزرگداشت دگراندیشی بایستی همراه با یاد ارجگذارانهی کشتهشدگان باشد. اگر چنین کنیم، به سهم خود مانع از تحریف تاریخ میشویم، تحریف تاریخ بدین گونه که گویا آزادیخواهی محصول جانبی اصلاحطلبی است و کشف ارج دگراندیشی با عصر اصلاحطلبی آغاز شده است. اگر حقیقت مرگ در دههی سیاه ۱۳۶۰ حق دگراندیشی و مخالفت بوده است، پس یک سنجهی آزادیخواهی حقیقی اذعان به این حقیقت است.
*متن سخنرانی در جلسه بزرگداشت اعدامشدگان، کلن، ۱۲ اکتبر ۲۰۱۳ / ۲۰ مهر ۱۳۹۲
اين پاسخ را به همين مقاله در سايت گويا نوشته ام. فكر ميكنم اگر پاسخ مرا دقيق بخوانيد به مسئله ى ظريفى كه در اين مبحث ناديده گرفته ميشود خواهيد رسيد. مقاله ى شما بسيار خوب است ولى موفق نميشود مشكل اصلى را كه به آن اشاره ميكنيد پاسخ بگويد. اين مشكل عبارت است از اينكه خيلى از مردم حاضر نيستند كشته شدگان مجاهدين خلق را بزرگداشت كنند. من فكر ميكنم پاسخ پرسش اينستكه مردم حاضر نيستند همصدا با مجاهدين خلق كشته هاى آنان را بزرگداشت كنند ولى اگر هر كس كه همدستى با مجاهدين خلق ندارد به بزرگداشت آن كشتگان فرا بخواند آنوقت مردم همصدا ميشوند. سوء استفاده ى مجاهدين و امروزه سلطنت طلبها، از كشته شدگان مجاهد، باعث ميشود كه خيلى مردم در همصدايى با اين بزرگداشتها ترديد كنند وگرنه در مظلوم بودن كشته شدگان شكى نيست ولى خيلى تاسف آور است كه مجاهدين مثل هرگره استشهادى ديگر بناى تبليغات خودرا بر خون شهداى خود ميسازد و از اين مظلومان سوء استفاده ميكند. براى اين گروه ها مُرده ى اعضايشان با ارزش تر از زنده ى ايشان است. همانجور كه خمينى و ديگر اسلاميستها تبليغات خودرا بر شهداى خود ميسازند و بيشترين سوء استفاده از طرفداران خود را پس لز مرگ آنان ميكنند. متوجه ميشويد چه وضع غم انگيزى است؟ يكبار با فرستادن اعضا به كام مرگ از آنها سوء استفاده ميكنند و هزاربار پس از شهادت آنها.
سيروس ميم / 13 October 2013
جمهوری اسلامی بخاطر همین ۱-کشتارها و ۲-تبلیغ و تحریک احساسات مذهبی و در زمان لازم حس ملی مردم ایران، تاکنون به بقا خود ادامه داده و میدهد. در مورد آقای منتظری که شرافتمندانه از کشتار ۶۰ انتقاد کردند و جای تشکر دارد، باید گفت که ایشان بعنوان عاقد ولایت مطلقه فقیه در مجلس شورای نگهبان و افکار فرا ارتجاعی در مورد مذهب و نقش پر رنگ آن در سیاست و زندگی خصوصی مردم، یکی از مقصران و خائنین به ملت و کشور ایران محسوب میشود! دلایلی چون کنار گذاشتن او از ارکان و نهادهای قدرت، علم کردن او در مقابل خامنه ایی از طرف بخشی از قدرتمدارن به اصلاح اصلاح طلب ج.ا. برای تاکتیک و تعدیل خود کامگی خامنه ایی، دفاع از حقوق مدنی بهائیان، نمیتواند واقعیتهای تاریخی دوران انقلاب و سالهای پر آشوب آنزمان و مسببین آن را از خاطره جمعی، حداقل ما نو باوگان چپ انقلابی آن دوره از تاریخ ایران زمین پاک کند و یا بفراموشی بسپارد !
جمهوریخواه / 14 October 2013
جناب نیکفر در این مقاله می کوشد تا نگاه دیگری نسبت به کشتار 67فرا بخواند ! نگاهی فعال و سیاسی تا هم پدیدار نظام مقدس را اشکار کند و هم گامی به سوی اینده نشان دهد !
مظلومیت انسان زندانی یا شهید کافی نیست این مظلومیت استبداد توتالیتر حاکم را بر می تابد اما حق مخالفان در ابراز عقیده را ستار می شود .
اما نگرش سیاسی از کلیت مرگ افرین این نظم پرده بر می دارد که چون مترسکی سیاه بر شاخسار زندگی نشسته است !
رفتن به کام مرگ برای شهید شدن تا بر ظلم ظالم شهادت دهد در مشیت سقراط نیست ! سقراط نمیمرد تا به ظلم اتنیان شهادت دهد بلکه می میرد تا حقیقت زنده بماند .حقیقتی که همواره نیازمند بررسی و بازبینی است و رو به اینده دارد !
هر نگرشی که به مظلومیت وخون و شهادت اتکا کند حتی اگر بنام بزگداشت مردم برای شهدا باشد در بند جهان بینی مرگ می ماند واز سطح فهم عام توده مردم گامی فراتر نمی نهد. ونگرش بزرگداشت مرگ و حماقت جمعی را تداوم می بخشد که پایه گذار نگرش توتالیتر ی استبداد و تروریسم است .
شاهد / 14 October 2013
آقای نیکفر: ” آتن، سال ۳۹۹ پیش از میلاد: سقراط متهم به بیخدایی شده است، متهم به این که جوانان را گمراه میکند و از آیین پدران دور میسازد…. هدف، خفه کردن فوری صدای اوست. ”
سقراط را به علت بی دینی اعدام نکردند، بلکه به علت پشتیبانی فیلسوف از دیکتاتورها.
حکم اعدام سقراط به جرم بی دينی ( الحاد) و منحرف کردن جوانان در محاکمه زمستان سال ۳۹۹ شک و ترديد در آزاد بودن انتخاب مذهب در آتن را به وجود آورده است. آيا واقعاً روشنفکرانی که با ايدئولوژی دولت مخالف بودند ( nonconformism) در آتن در دوره دموکراسی تعقيب می شدند ؟
سقراط تا قبل از محاکمه در سال ۳۹۹ به مدت بيش از ۲۵ سال به عنوان يک متفکر توجه افکار عمومی را به خود جلب کرده بود ، بدون آنکه به خاطر افکارش مورد تعقيب قرار گیرد. در سال های3 – 404 آتن در جنگ با همسايه جنوبی خود، با اسپارتا، شکست خورد و با پشتيبانی اسپارتا ۳۰ سياستمدار ضد دموکراسی در آتن به قدرت رسيدند. اين دوران به دوران ۳۰مستبد در تاريخ يونان باستان ثبت شده است. حکمرانان جديد حقوق دمکراسی شهروندان را ناديده گرفتند و تعداد افرادی که از حقوق شهروندی بهره مند بودند را از ۴۵۰۰۰ به ۳۰۰۰نفر تنزل دادند و بدون محاکمه ۲۵۰۰ آتنی را اعدام کردند ( در سال های ۱۷۹۳ تا۱۷۹۴، در دروران ترور انقلاب فرانسه، در حومه پاريس ۲۶۰۰ نفر اعدام شدند .) بيشتر دموکرات ها به خواست قدرتمندان جديد مجبور به ترک آتن شدند. اما در ماه مارس سال ۴۰۳ دموکرات ها توانستد بخشی از حومه آتن را به تصرف خود در آورند و در سال ۴۰۰ دوباره اصول دموکراسی را در آتن بر قرار کنند. پس از شکل گرفتن دوباره دموکراسی تمام افرادی که با ۳۰ مستبد همکاری کرده و سيستم دموکراسی را از بين برده بودند عفو شدند. اما برای بسياری از شهروندان آتن که در زمان ديکتاتوری ۳۰ مستبد مجبور به ترک آتن ، يا يکی ازخويشاوندان خود را از دست داده بودند اين عفو عمومی برای طرفداران ديکتاتورها قابل قبول نبود. بازماندگان قربانيان دوران ۳۰ مستبد، با وجود عفو عمومی، عليه عاملان جنايت شکايت کردند. يکی از اين شهروندان بنام Lisias که برادرش به دست مستبدان کشته شده و خود از آتن فرار کرده بود شکايتی در رابطه با قتل برادرش به دادگاه ارائه میدهد. Lisias يکی از معروف ترين سخنرانان دادگاه در آتن دوره باستان بود که ادعانامه بسياری از شاکيان برعليه مستبدان را در دادگاه قرائت می کرد. درست همين اتهام همکاری با مستبدان و مقصر بودن در اعدام دموکرات ها نيز برای سقراط معتبر و صدق می کرد. سقراط در زمان حکومت ديکتاتورها در آتن به همان گروه ۳۰۰۰ نفری تعلق داشت که حقوق شهروندی خود را توانسته بود حفظ کند و رابطه نزديکی با این مستبدان داشت ( اما سقراط يک شخص سياسی نبود ). يکی از شاگردان فیلسوف بنام Kritias عضو گروه ۳۰ مستبد در این دوره در آتن بود. Kritias در رابطه با قوانين اسپارتا، همسايه جنوبی آتن، با وجد و شوق می نويسد: در اسپارتا شرایط به طور کلی با آتن فرق دارد، در اسپارتا معلوم است که چه فردی برده و چه فردی آقا است. دادگاهی شدن سقراط را بايد در رابطه با دوره مستبدان در آتن بررسی کرد و نه به علت بی دينی فيلسوف. اما با اين وجود دادگاه حکم اعدام را برای سقراط صادر نکرد و اصولا در قانون قضايی آتن ماده ای عليه کسانی که به مذهب اعتقاد نداشتند در نظر گرفته نشده بود. اعضای هيات منصفه در دادگاه می بايست درخواست يکی از طرفين، شاکی ، يا متهم، را بپذیرند. سقراط از خود به خوبی دفاع نکرد و حتی تاکيد مي کرد که برای فعاليت خود در زمان ديکتاتورهای ۳۰ نفر بايد مورد تقدير نیز قرار گيرد. فیلسوف از خود نیز انتقاد نکرد. به همين علت نيز دادگاه تقاضا نامه شاکی را پديرفت، چرا که سقراط با دفاعیات خود ادعاء شاکی را که فيلسوف نگاه تحقیرآمیزی به دموکراسی دارد تایيد کرد.
http://www.chubin.net/?p=1743
امیرخلیلی / 18 October 2013
آقای امیر خلیلی، نگاهی کنید به دفاعیات سقراط.
http://en.wikipedia.org/wiki/Apology_%28Plato%29
شما مثل اینکه دارید ادعانامه تازه ای علیه سقراط صادر می کنید. حرفهای مقاله همه بر اساس دفاعیات است، مگر اینکه شما دفاعیات را جعلی بخوانید که در این صورت باید روی سقراط در کتابهای افلاطون خط باطل بکشید.
آرمین / 18 October 2013
Trackbacks