باید برای همهی کسانی که پیگیر هدفهای کمونیستی پرولتری هستند، احترام قائل شوی؛ حتی اگر عمیقاً استراتژیِ مبتنی بر “شاهکشی” آنها را ــ که در تضاد با همه فرضیههای منطقی مارکسیستی است ــ نقد کنی. خود مارکس هم به احترام فیلیس اورسینی کلاه از سر برمیداشت.
این جملهها را آنتونیو نگری، فیلسوف و مبارز کمونیست ایتالیایی، در جلسه بازجوییاش پس از بازداشت در هفتم آوریل ۱۹۷۹ بر زبان آورد؛ ضمن تکذیب هرگونه ارتباط با «بریگادهای سرخ»، مسئولان ترور آلدو مورو نخست وزیر سابق ایتالیا. او اینجا دربارهی این مبارزان میگوید علیرغم اشتباه بودن روش و اندیشهشان، نباید از احترام قائلشدن برای آنها به خاطر هدفِ مبارزهشان غافل شد. حالا نوبت ماست که شنبه ۱۶ دسامبر ۲۰۲۳، به احترام تونی نگری، مبارز و فیلسوف کمونیست، کلاه از سر برداریم ــ چه با آنچه او نوشت و انجام داد و مفهومپردازی کرد، موافق باشیم و چه نباشیم.
آنتونیو نگری بامداد ۱۶ دسامبر ۲۰۲۳ در ۹۰ سالگی در پاریس درگذشت. اندیشهی او به طور خاص پس از دههی ۸۰ شمسی، و به ویژه با جنبش اعتراضی ۱۳۸۸ در چپ داخل ایران مطرح شد و در سالهای اخیر نفوذش بیشتر هم شده است (واقعیتی که مثلا در تحلیل یک چهرهی امنیتی و نظریهپرداز اصلاحطلب از جو دانشگاههای ایران هم تأیید میشود). آنچه در ادامه به عنوان خلاصهای ناقص و سادهسازانه از اندیشه و زیست نگری میآید، شاید دلایل طرح نیرومندتر اندیشههایش در ایران دههی اخیر را هم در خود نهفته داشته باشد.
خودآیینی: قدرتِ کارگران
فرانچسکو کسیگا، رئیس جمهوری ایتالیا در پایان دهه ۱۹۸۰ میلادی، تونی نگری را «دیوانهی روانی» خوانده بود و مسئول «مسموم کردن ذهنهای کل یک نسل از جوانان ایتالیا». اشارهی او به نسل جوانان دهه ۶۰ و ۷۰ میلادی ایتالیا بود.
۱۹۶۸ نمایندهی یکی از نخستین دورههای اعتراضی در نیمه دوم قرن بیستم بود که نگری آنها را چرخههای جهانی اعتراض علیه سرمایه میدانست. ۶۸ از ترکیه و یونان و یوگوسلاوی تا آلمان و ایتالیا و فرانسه تا مکزیک و ایالات متحده گسترش یافت: جنبشی اعتراضی علیه «پدران» و اخلاقیات زنستیز و کوئیرهراس و سرکوبگرشان که فاشیسم و نازیسم و نظامیگری را بر جهان مسلط کرده بودند؛ علیه جنگ و امپریالیسم که آن دوران ویتنام را زیر بمباران قرار داده بود؛ و علیه استعمار که جنبشهای استقلالطلبانه برای زدودناش در نقطههای مختلف سیاره به راه افتاده بودند. به عبارت دیگر، مه ۶۸ مبارزهای بود علیه رژیم سرمایه و تمام نمودهای مرتبط با ظهور و تثبیت و پیشروی تاریخی آن.
اما مه ۶۸ در هیچ کجا به اندازهی ایتالیا طولانی نشد. مه ۶۸ ایتالیا تا پایان دههی ۱۹۷۰ میلادی ادامه یافت و یکی از مهمترین و تأثیرگذارترین جنبشهای اوروکمونیسم (“کمونیسم اروپایی”) تاریخ مدرن را به وجود آورد که تحولهایی اساسی در نظریه و عمل مارکسیستی برجای گذاشت: اتونومیسم، باور به خودآیینی کارگران سازمانده، و طرد سیاست سلسلهمراتبی حزبی؛ جنبشی علیه استبداد و استثمار که بدون حضور پرقدرت جنبش فمینیستی با نمایندگانی همچون کارلا لونزی در آن سالهای ایتالیا قابل فهمیدن نیست.
ایدهی اتونومیسم، به زبان ماریو ترونتی، چنین چیزی بود: «مبارزهی طبقهی کارگر است که سازماندهی و حکمرانی کاپیتالیستی را تعیین و پیشبینی میکند.» هستیشناسی سیاسی اتونومیسم که بیش از هر چیز تلاش نظری آنتونیو نگری بود، میگفت: سازندهی هستی، نیروی پیشران برساختن واقعیت، طبقهی کارگر و نیروهای مولد هستند و نیروهای سرمایه در مقام منفیت در برابر این سیل برسازنده سد ایجاد میکنند.
به عبارت دیگر، یک واژگونی اساسی در مارکسیسم هگلی اوروکمونیسم رخ میداد:
این طور نبود که نظام سرمایه و طبقهی سرمایهدار در حال ساختن هستند و طبقهی کارگر به عنوان عنصر منفی، نیروی سلبیت، در برابر آنها میایستند و بحران ایجاد میکنند. برعکس، در افق سیاسی اتونومیستی، باید تشخیص داد که این طبقهی مولد است که هستی اجتماعی ــ انسانی را میسازد و پیش میرود و این نهادهای سرمایهداری و دولت سرمایهداری و طبقهی وابسته به سرمایه است که در برابر آن سد ایجاد میکند و بحران میآفریند.
به قول ترونتی، به زبان خیلی ساده و سادهسازانه، ماجرا این بود: آن باتونها، آن گازهای اشکآور، آن گلولههایی که پلیس برای سرکوب کارگران معترض و جوانان بیکار به کار میبرد، با پول حاصل از ارزشافزایی ناشی از کار کارگران ساخته و خریداری میشود و ضد خودشان به کار میرود. به همین خاطر، طبقهی کارگر ــ که تا آن زمان در حزبهای کمونیست و اتحادیههای کارگری سازمان یافته بود ــ باید به بازاندیشی جدی در استراتژی و تاکتیکهای مبارزه بپردازد. «استراتژی امتناع» ــ امتناع از کار و در نتیجه امتناع از بازتولید سرمایه ــ از دل این بازاندیشی بیرون آمد.
این ابداع نظری روند زندگی سیاسی خود نگری را نیز شرح میداد. نگری (متولد ۱۹۳۳ در پادووا، ایتالیا) از ۱۹۵۶ تا ۱۹۶۳ در مقام عضو حزب سوسیالیست ایتالیا فعالیت میکرد. او همزمان دکترای علوم سیاسی در حوزه «نظریهی دولت» را دریافت کرد و به تدریس در این حوزه مشغول شد. اما نقطهی عطف فعالیت فکری و سیاسیاش با پیوستن به ماریو ترونتی و چند مارکسیست دیگر در تحریریهی «کوادرنی رسی» [همان دفترهای سرخ یا Quaderni Rossi] رخ داد.
نویسندگان دفترهای سرخ از منتقدان حزب کمونیست و اساساً تحزب کمونیستی واقعا موجود بودند و البته منتقد سوسیالدموکراتها و نیز فعالیت سندیکالیستی غالب آن دوران. پایان دهه ۱۹۶۰ و ابتدای دهه ۱۹۷۰ زمانی بود که نگری به یکی از بنیانگذاران و نظریهپردازان اصلی جنبش «Potere Operaio» (قدرتِ کارگران) و بالاخره Autonomia Operaia (خودآیینی کارگران) بدل شد.
نگری خود روند روزمرهی مبارزه را چنین توصیف میکرد: ساعت پنج صبح برای صحبت با کارگران و مشارکت در سازماندهی به کارخانهها میرفت و بعد بیرون میآمد و کراواتش را میزد و سر کلاس درس میرفت. پس از پایان دانشگاه با دیگر رفقا کنار هم مینشستند و به نظریهپردازی عملای که همان لحظه مشغولش بودند، میپرداختند.
به قول خودش، سیلی از تحولها و مبارزههای اجتماعی در گرفته بود و آنها باید میتوانستند سرشان را بالای آب نگه دارند تا اوضاع را ببینند و نظریهپردازی کنند. همین ایده در پیوند بین نظریه و عمل بود که بعدها «کلکتیو سیتواسیونس» آن را تحت نامِ «پژوهش مبارزهگرانه / مبارزهگری پژوهشی» مفهومپردازی کرد. بدنِ پژوهشگر، بر خلاف فاصلهی امن سوژهی پژوهنده از ابژهی پژوهیده در روششناسیِ به اصطلاح “علمیِ” آکادمیها، خود بخشی از موقعیتی اجتماعی است که پژوهشاش میکند و در آن موقعیت جایابی میشود.
در آن سالها، امتناع از کار همراه با خودسازماندهی فراپارلمانی و فرااتحادیهای در همهی حوزههای اجتماعی، تحت تأثیر مستقیم اندیشههای ترونتی و نگری، به استراتژی اصلی مبارزه کارگران به ویژه در شمال ایتالیا بدل شد. اما نه فقط در میان کارگران که در میان پزشکان، حقوقدانها، پرستاران، معلمان، دانشجویان، بیکاران، فمینیستها، … «اتونومی» خود را گستراند.
آنچه که بعدها نگری و همفکراناش در زندان «میانپردهی تروریستی» خواندند و منتقدش بودند (مبارزه مسلحانه بریگادهای سرخ که به گفته آنها با تخصصیکردن مبارزه، امکان تودهایشدناش را میگرفتند)، همراه با توطئهی دولت پنهان ضدکمونیست و فاشیست بدنامِ آن سالهای ایتالیا، مه ۶۸ طولانی ایتالیا را با سرکوبی شدید به انتها رساند. نگری با مدارک جعلی به زندان افتاد و سپس با مصونیت پارلمانی آزاد شد و به فرانسه گریخت و بار دیگر پس از ۱۴ سال زندگی و همفکری با کسانی همچون ژیل دلوز و فلیکس گتاری، به ایتالیا بازگشت تا بقیهی حکم زنداناش را تا انتها ـ تا ۲۰۰۳ میلادی ــ بگذراند.
اسپینوزیسم، دموکراسی
کمونیستبودن یعنی علیهِ دولتبودن!
آنتونیو نگری؛ کمونیسم چیست؟، ۲۰۰۹
نگری نمایندهی جریانی در اوروکمونیسم بود که هر چه بیشتر و بیشتر به سمت برابری رادیکال و دموکراسی رادیکال هم به عنوان شیوهی سازماندهی درونی و هم به عنوان هدف مبارزه میرفتند؛ یعنی فرآیندِ مبارزه و وفاداریاش به این ایدهها را به اندازهی هدف دانستن این ایدهها در مبارزه، مهم میشمردند. فیلسوف ایتالیایی در دوران مبارزههای ایتالیا دیکتاتوری پرولتاریا را بازمفهومپردازی میکرد ولی این مفهومپردازی هرگز به قیمت فراموشیِ دموکراسی تمام نشد. در واقع، شاید سه کتاب «مارکس فراتر از مارکس»، «۳۳ درس از لنین»، و «نابهنجاری وحشی» بتواند خاستگاههای مفصلبندیِ خاصِ کمونیسم در نگری را نشان دهد. و اثر «فضاهای جدید آزادی، خطوط جدید اتحاد» با نام دیگر «کمونیستهایی همچون ما» در همکاری با فلیکس گتاری هم اساس و آغاز پروژهای را میسازد که با مایکل هارت ادامه داد و به آثار «کار دیونیزوس»، «امپراتوری»، «مالتیتود»، «ثروت مشترک / جمهور»، «بیانیه» و «مجمع» انجامید.
نگری اسپینوزا و مارکس را به یکدیگر پیوند زد اما بر خلاف دیگر چهرههای مارکسیستِ اسپینوزیست، سراغ نیچه یا فروید / لکان نرفت. هایدگر را هم فیلسوفی ارتجاعی و فاشیست و اندیشهاش را هم به سیاقی اسپینوزیستی، «تفکر ضعیف» میدانست.
نگری بر خلاف بسیاری دیگر از فیلسوفان چپ اروپایی، هرگز اقتصاد سیاسی را از تحلیلها و اندیشهاش کنار نگذاشت. او همواره به روششناسی مارکسیستی وفادار ماند: تحلیل مناسبات تولیدی و بازتولیدی سرمایهداری در لحظهی تاریخی مشخص، تعیین شیوهی کار هژمونیک، و تحلیل ترکیببندی طبقاتی بر اساس آنها؛ و سپس یافتن سوژهی جمعی عمل سیاسیِ رهاییبخش.
از همین رو بود که نگری از گذار از کارگر تودهای در دوران فوردیستی (زمان ورود انتزاع به مدیریت کار) به کارگر اجتماعی در سرآغاز پستفوردیسم (زمان تکمیل چرخهی انتزاع در مدیریت کار) سخن میگفت. این گذاری بود همزمان با گذار از هژمونیک بودن کار مادی به هژمونیک شدن کار غیرمادی؛ با گذار از هژمونیک بودن ارزشافزایی از طریق سود با مداخله مستقیم سرمایه در فرآیند تولید به هژمونیک شدن ارزشافزایی از طریق اجاره [رانت] در دوران نئولیبرالیسم و سرمایهداری استخراجی مالیه.
با این تحولات «سرتاسر جامعه بدل به کارخانه» شد و ارزشافزایی با نوعی استخراجگریِ همگستره با سرتاسرِ ساحتِ حیات رخ میداد.
آنچه گاه «خوشبینی بیش از حد نگری» با ارجاع دوباره به قطعه درباره ماشینها در گروندریسه مارکس و گهگاه «کمونیسم فوتوریستی او» توصیف میشود، نتیجهی منطقی این استدلال روششناختی است که در زیر به شدت سادهسازی شده است:
- ۱. اگر کار غیرمادی به منبع اصلی استخراج ارزش بدل شده، یعنی ابزار کار هژمونیک دیگر در اختیار خود کارگران است: عاطفه، عقل، قوای خلاقهی بشری، در اختیار کارگران غیرمادی است و نه در اختیار سرمایهدار.
- ۲. اگر بنا به “یک”، سرمایهدار کنترل بر جریان تولید را دیگر نه از طریق مداخله مستقیم در آن به واسطهی در اختیار داشتن ابزار تولید، بلکه از طریق مداخلهی غیرمستقیم و انگلوار از خارج آن و با تعیین شروط تحققاش انجام میدهد، پس فرم اصلی افزایشافزایی از سود به رانت بدل شده و ما با تداوم دائمی انباشت اولیه همراه با ادغام صوری بیوقفهی فرآیندهای غیرکاپیتالیستی در کاپیتالیسم طرفیم.
- ۳. بنا به “یک” و “دو”، برای افزایش ارزشافزایی و تولید و بازتولید بیشتر، باید شرایط برای بروز خلاقیت و آفرینشگری مناسب شود، و باید تعاون بین کارگران تقویت شود. اما اگر کارگران دیگر حول ماشینهای کارخانه جمع نمیشوند، باید طور دیگری امکان این تعاون را به وجود آورد. سازماندهی افقی از طریق شبکهها، پیشرفت در تکنولوژیهای ارتباطی، این کارکرد را برای سرمایه دارد: افزایش تعاون برای افزایش سودی که به جیب میزند. با وجود این، سرمایه باید دائماً بر این تعاون حد بزند، نیروهای تولیدی و بازتولیدی را با جنسیت و نژاد و … تکهپاره کند تا امکان همبستگیهای طبقاتی بین بهحاشیهراندهشدگان و به هم پیوند خوردن مازادهای تولیدی آنها در خودسازماندهیهای محلیشان را بگیرد.
- ۴. اما بنا به “سه”، یک امکان در اختیار ما قرار دارد: انقلابیشدن خودسازماندهیهای محلی که این فرم جدید ممکن کرده، امکان انقلابیکردن شبکهای که تکنولوژیهای ارتباطی ساخته… و اینجاست که کار عشق، کار پیوند زدن شور و حرارتهای محلی که مازادهای محلی را میآفرینند، کار سازماندهی، بدل به کار اصلی انقلاب میشود.
مالتیتود (انبوهه یا انبوه خلق) نام خاص سوژهای جمعی است که از دل به هم پیوند خوردن این مازادها، این گروهسوژههای خودآیین محلی، به وجود میآید؛ یک «پرولتاریای جدید» که در امر مشترک ساختهی خودش خودسازماندهی میکند؛ یک چهلتکه که متشکل از تکههای متفاوت در ریخت و رنگ و بافت و در عین حال متحد یکدیگر است اما هیچ تکهای بر تکهای دیگر برتری نمییابد.
نگری میگفت دوگانه رفرمیستی / انقلابی هم دیگر در معنای کلاسیکاش صدق نمیکند. چه بسا دقیقهای رفرمیستی به جنبشی انقلابی بینجامد و چه بسا سیاستی انقلابی، تنها تغییری در بهترین حالت رفرمیستی بیافریند ــ حکمی که با وضعیت ما در ایران و در منطقه «غرب آسیا و شمال آفریقا» همخوانی زیادی دارد.
آنتونیو نگری، به نفع داشتن پروژهی سیاسی مشخص انقلابی، آنقدرها هم در روششناسیاش «پستمدرن» نشد. او معتقد بود که زیربنای نظریهی سیاسی رهاییبخش باید نوعی هستیشناسی انقلابی باشد و این هستیشناسی را به طور خاص از دل اسپینوزا و نیروشناسی او بیرون کشید و نقد پساساختارگرانه از هستیشناسی، اندیشهاش را تحت تأثیر قرار نداد. «زمان برای انقلاب»، کتابی که در زندان نوشت، نمونهی درخشانی در راستای این تلاش هستیشناختی بود. و در ادامهی همین نگاه هستیشناختی، هرگز از اصرار بر دوگانهی قدرتِ برسازنده (potentia) / قدرتِ برساخته (potesta) دست نکشید. همیشه قدرتی برسازنده حاصل تأثیر و تأثر و نیروی آفرینشگری انبوههی خلق ــ برسازندهی خودِ هستی ــ وجود دارد که با قدرت برساخته ــ دولت، فرمِ دولتی ــ رابطهای آنتاگونیستی دارد، حتی اگر این سویهی دوم خود حاصل انجماد تاریخی قدرت برسازنده باشد.
به عبارت دیگر، همیشه جنگی داخلی در میان است: باید یک طرف را برگزینی، طرفی که طرفِ دولت نیست. و هدف مبارزه هم نمیتواند صرف قبض قدرت دولتی باشد. افقِ سیاست کمونیستی دولت نیست، حتی اگر کمونیستهایی به دنبال قبض دولت برای بدل کردن آن به ابزاری برای الغای دولت بوده اند و شکست خورده اند. بدین ترتیب نگری هستیشناسیای را صورتبندی میکند که از خلال اسپینوزا یکی از میراثهای مورد مناقشهی لنین را وامیگوید: کمونیستبودن یعنی علیهِ دولتبودن.
اما اگر انبوهه، سوژهی جمعیِ مبارزهی طبقاتی باشد و افق سیاست نیز افقی غیردولتی، آنگاه فرم دموکراسی مطلق ــ آخرین فصل کتاب رسالهی سیاسی اسپینوزا که هرگز تمام نشد ــ فرمای از حکمرانی خودآیین است که هدف پروژهی سیاسی نگری قرار میگیرد.
نگری پروژهی خودش را «نجات کمونیسم از بیآبروییاش» قرار داده بود و پررنگترشدن مفهوم دموکراسی در اندیشهاش به این ربط داشت. او با فلیکس گتاری در «کمونیستهایی همچون ما» نوشت:
کمونیسم که زمانی به آن به عنوان آزادسازی کار از خلال آفرینش جمعی بشر توسل میجستند، اکنون در عوض انسانیت را خفه کرده است. ما که در کمونیسم آزادسازی تمام امکانات فردی و جمعی را میبینیم، موظفیم این آرایش و مرتبسازی اندیشه و میل را ــ که فرد را نابود میکند ــ واژگون سازیم… اکنون باید همهچیز را از نو ابداع کرد: هم هدف کار و هم وجوه زندگی اجتماعی، هم حقوق و هم آزادیها. ما بار دیگر به تعریف کمونیسم در مقام نبردِ جمعی برای آزادسازی کار خواهیم پرداخت؛ و آزادسازی کار یعنی خاتمهدادن یکبارهی وضعیت کنونی.
نگری و گتاری ابایی نداشتند که بگویند «اقتصاددانهای کلهپوک تمام سیاره را تحت سلطهی خود دارند ــ و با وجود این زمین، شاید به طرز بازگشتناپذیری ویران است» ــ چیزی که ما اکنون میتوانیم تکرار کنیم. اما آنها از این هم ابایی نداشتند که به تندی از سلسلهمراتبگرایی و تمرکزگزایی چپ واقعا موجود و سوسیالیسم واقعا موجود انتقاد کنند ــ کاری که «کمونیستهایی همچون ما» اکنون هنوز میکنیم.
اما با وجود این، شاید این بار واقعاً، زمین به طرز بازگشتناپذیری ویران است.
مسالهی امپریالیسم
نگری همراه با هارت در کتابهای مشترکشان به ویژه در «امپراتوری» اعلام کردند که از عصر امپریالیسم به عصر امپراتوری گذار کردهایم. بسیاری اما این بیان را برابر با نفی سرتاسری امپریالیسم تعبیر کردند. به نظر نویسنده، آنچه این دو نظریهپرداز میگفتند، در واقع صورتبندی جدیدتری از نظامی بود که دههی ۱۹۸۰ میلادی، هنوز حتی پیش از فروپاشی شوروی، نگری و گتاری تحت عنوان «کاپیتالیسم جهانی یکپارچه» مفهومپردازی کرده بودند.
کاپیتالیسم جهانی یکپارچه به طور خلاصه یعنی: سیلانهای سرمایه سرتاسر سیاره را میپیماند، جایی خارج از سیطرهی مناسبات سرمایه و بازار جهانی باقی نمانده، و حتی سوسیالیسم واقعا موجود به منطق بازار جهانی و سرمایهی جهانی تن داده است. در دهه هشتاد، شوروی دیگر قدرتی آنتاگونیستی در برابر سرمایهداری به رهبری امپریالیسم ایالات متحده نبود، بلکه به عنوان “قطب دیگر” در مناسبات سرمایهی جهانی، در آن ادغام شده بود.
بعدتر در تلاش مفهومی مشابهی، والتر مینگولو، نظریهپرداز دکلونیال، در کتاب «سویه تاریکتر مدرنیته غربی» مینویسد که جهان در آغاز قرن بیست و یکم «به واسطهی یک سنخ واحد اقتصاد (سرمایهداری) درهمتنیده و مرتبط شده و تنوعی از نظریهها و کنشهای سیاسی روی آن قابل تشخیص است». مینگولو این جهان معاصر را با دو سویه کلی میفهمد:
از یک سو، جهانیسازی سنخی از اقتصاد به نام سرمایهداری (که بنا به تعریف از همان آغاز به دنبال جهانیشدن بود) و متنوعشدن سیاست جهانی در حال رخ دادن است. از سوی دیگر، شاهد تکثیر و تنوع در جنبشها و پروژههای جهانیسازی ضدنئولیبرال (یعنی ضدسرمایهداری جهانی) هستیم.
همانطور که خود مینگولو بلافاصله با مثال توضیح میدهد، «در سویه اول، چین، هند، روسیه، ایران، ونزوئلا و اتحادیه آمریکای جنوبی تازهتأسیسشده همین حالا روشن کرده اند که دیگر نمیخواهند دستورهای یکجانبه برآمده از صندوق بینالمللی پول، بانک جهانی یا کاخ سفید را دنبال کنند.»
اما این حکومت و دولتها و اتحادیهها همگی در نظام جهانیسازیشده سرمایهداری ادغام شدهاند. آنها بدیلی با تفاوتی ماهوی پیش نمیکشند بلکه در حال رقابت و همآوردی در درون این نظاماند. همهی اینها ولی سلسلهمراتب قدرت در این نظام جهانی ــ قدرت نظامی برتر و توسعهطلبانه و امپریالیستی ایالات متحده در صدر و سپس بقیه ابرقدرتها و ائتلافهای مختلف بینشان ــ را انکار نمیکند.
آن سویهی دیگر، اساساً ضددولتی است و به فرمهای خودسازماندهیای جز «دولتـملت» طبیعیانگاشته در نظام سرمایهی جهانی میاندیشد.
اما با بازگشت به نگری و هارت، آنها هم سلسلهمراتب قدرت در «امپراتوری» را انکار نمیکنند. حکم آنها مبنی بر پایان دوره امپریالیسم، از حکم دیگر مهم اندیشهشان، پایانِ برتری فرم «دولتـملت» به عنوان تنها شکلدهنده به واقعیت سیاسی منتج میشود و دولتـملت ایالات متحده به این معنا دیگر نمیتواند جاهطلبیهای امپریالیستی کلاسیک در شکلدادن به جغرافیای این یا منطقه از جهان را پیاده کند ــ همانطور که شکست در طرح «خاورمیانه جدید» پس از آغاز «جنگ علیه ترور» از ۲۰۰۱ به این سو نشان داد.
مدل آنها برای فهم امپراتوری ــ برگرفته از جوزف نای، نظریهپرداز سیاسی نئولیبرال ــ یک صفحهشطرنج سهبعدی است: در رأس آن، در سطح نظامی، ایالات متحده مسلط است؛ در سطح میانی، سطح اقتصادی، دولتـملتهای برتر همراه با ابرشرکتهای چندملیتی برتری دارند؛ در سطح پایینی، دولتـملتهای فرودست، رسانهها، انجیاوها، بازیگران غیردولتی، و بسیاری نیروهای دیگر در رقابتند. فهم شطرنج جهانی آنگاه هم به فهم رابطهها در هر سطح و هم به فهم رابطهها بین سطوح مختلف با هم بستگی دارد.
ایالات متحده آمریکا بارها با چالشهای زیادی روبرو شده و تا کنون بارها از پایان اقتدار جهانیاش سخن رفته. هنوز نیز ادعای چنین پایانی نادرست است: دلار کماکان بر بازار جهانی سلطه دارد، آمریکا کماکان مؤثرترین و پرتوانترین قدرت سیاسی و اقتصادی و نظامی است و بازوهای امپریالیسماش هنوز در این سو و آن سو کار میکنند. «امپراتوری سرمایه» به رهبری آمریکا کماکان سر پاست. و از سوی دیگر تضعیف آمریکا در برابر چین و روسیه و کشورهای دیگر لزوماً به معنای فروپاشی امپراتوری سرمایه نیست اما قطعاً در ترکیببندی نیروهای آن تغییرات اساسی ایجاد میکند.
مایکل هارت در گفتوگویی با نویسنده پیش از این گفته بود:
«به نظر من، در حال مشاهده بازگشت به فهم کلاسیک از امپریالیسم نیستیم. شکست ارتش ایالات متحده در عراق و افغانستان و نیز بحران اقتصادی ۲۰۰۸ که در ایالات متحده ریشه داشت، نشان میدهد که این کشور امروز قادر نیست به شکل یکجانبه مناسبات قدرت جهانی را دیکته کند. ایالات متحده دیگر نمیتواند حضور سلطهگرانهی پایدار خلق کند، آنطور که یک قدرت امپریالیستی واقعی باید بکند. ایالات متحده قطعاً هنوز بسیار قدرتمند است، بهویژه از منظر نظامی. اما برای اینکه دست به اقدامات موفقیتآمیز بزند، واقعاً تنها باید در بستر ساختار قدرت جهانی، یعنی درون امپراتوری چنین کاری بکند.
من بروز و ظهورهای متفاوت ناسیونالیسم و خطابها برای حاکمیت ملی ــ اول آمریکا! پریما لیتالیا! برگزیت! ــ را فریادهای غمزدهی آنانی میدانم که میترسند جایگاههای دارای امتیاز ویژهشان در نظام جهانی را از دست بدهند. درست مثل دهقانهای فرانسوی محافظهکار در اواخر قرن نوزدهم که در توصیف مارکس، انگیزهشان یادگارهای شکوه گمشده ناپلئونی بود (و میخواستند به فرانسه عظمت دوباره ببخشند!)، ناسیونالیستهای مرتجع امروزی نیز آنقدرها هدفشان جدایی از نظم جهانی نیست. هدف آنها صعود دوباره از پلههای سلسلهمراتب جهانی و بازگشت به “موقعیت حقیقیشان” است.»
اما آیا اکنون هنوز با امپراتوری طرفیم یا با تکثیر قدرتهای امپریالیستی؟ آیا دوران پس از پایان صلح آمریکایی هنوز با آن شطرنج سهبعدی قابل توضیح خواهد بود یا با هرچهبدتر شدن وضعیت اقلیم، هیتلرهای کوچک از جایجای جهان سربرمیآورند و دولتـملت بار دیگر به نقطهی بحرانی سیاست بدل خواهد شد؟ تونی نگری دیگر زنده نخواهد بود تا پاسخ این پرسشها را بداند.
نگری و ایران
نگری ۲۰۰۵ به تهران و اصفهان آمد و در خانه هنرمندان و مرکز گفتوگوی تمدنها سخنرانی کرد. این گزارش تحلیلی از نینا پاور از سفر او به ایران اطلاعات خوبی از این سفر، سخنان نگری، بحث او با مراد فرهادپور بر سر دولت، و بستر آن دوران به دست میدهد.
به طور کلی نگری همچون میشل فوکو و فلیکس گتاری و مایکل هارت همواره شیفته این پرسش بودند که در پرتوِ انقلاب ۱۳۵۷ در فرآیند شکلگیری سوبژکتیویته، میل انقلابی و اسلام سیاسی چه ارتباطی با یکدیگر دارند و فاشیسم کجای معادله قرار میگیرد. شاید پاسخ دقیقی هم برای آن هرگز نیافتند.
او میگفت «در ایران ملاها، به قول ماکیاولی، “هم پول و هم سلاحها” را در اختیار دارند» اما همزمان از تحولهای اجتماعی در میان نسلهای جدیدتر ایران با امیدواری یاد میکرد.
آنتونیو نگری در یکی از آخرین اقدامهایش در ارتباط با ایران، از تشکیل کمیتههای صدای انقلاب ایران در جریان قیام ژینا حمایت کرد (اینجا).
این یادداشت تقدیم میشود به کیوان مهتدی که اکنون در زندان اوین محبوس است؛ به یک دوست که نخستین بار همراه با او «کمونیستهایی همچون ما» را خواندم.
سپاس از مقاله ای جامع و مطلع. اصلا نمی دانستم که سفری به ایران رفته بوده , و “فلسفه رادیکال” هم گزارشش را نبشته بود. در اینجا با یک نقل قول از والتر مینگولو اشاره شده ست که: ” از یک سو، جهانیسازی سنخی از اقتصاد به نام سرمایهداری (که بنا به تعریف از همان آغاز به دنبال جهانیشدن بود) و متنوعشدن سیاست جهانی در حال رخ دادن است. از سوی دیگر، شاهد تکثیر و تنوع در جنبشها و پروژههای جهانیسازی ضدنئولیبرال (یعنی ضدسرمایهداری جهانی) هستیم.”
حدود بیست سال پیش, در جنبشهای ضد جهانی سازی (ضد جهانی سازی سرمایه دارانه) در آمریکا, از سیاتل تا نیویورک کتاب “امپراتوری” منبع نظری مرجع کنشگران بود. برای مثال خود دیوید گریبر هم خیلی نظر مساعد نسبت به مبحث مالتیتود (انبوهه یا انبوه خلق) داشت. به هر صورت, به هر نوعی که بخواهیم ارزیابی بکنیم نگری و هارت روشنفکران برجسته ی جنبش های جهانی ضد سرمایه می باشند.
خواننده / 17 December 2023