مطالب این بخش برگرفته از «تریبون زمانه» هستند. تریبون زمانه، آنچنان که در پیشانی آن آمده است، تریبونی است در اختیار شهروندان. همگان میتوانند با رعایت اصول دموکراتیک درج شده در آییننامه تریبون آثار خود را در آن انتشار دهند. زمانه مسئولیتی در قبال محتوای این مطلب ندارد.
وقتیکه جنگ ایران و عراق آغاز شد، در شوروشوق هنوز بهجامانده از انقلاب و سرکوب صداهای مخالف از طرف حکومت و وحشت حمله به خاک وطن، کمتر کسی از زشتی و بیهودگی جنگ مینوشت. در چنان فضایی قاضی ربیحاوی، جوان ۲۴سالهی آن روزها که دومین کتابش بهتازگی منتشر شده بود شروع به نوشتن از جنگ کرد، آثاری متفاوت با آنچه در آن زمان و حتی تا سالها بعد دربارهی جنگ مینوشتند. قاضی ربیحاوی اهل آبادان است و اولین کتابش دربارهی جنگ را، که نخستین اثر ضدجنگ در ادبیات داستانی ایران است، در همان ماههای آغازین جنگ زیر بمب و خمپاره در شهرش نوشت. او پس از آن هم نوشتن از جنگ را در زیر ضربههای سانسور و بازداشت و شکنجه و تبعید ادامه داد و تاکنون دهها رمان و داستان کوتاه دربارهی جنگ نوشته است. قاضی ربیحاوی در این گفتوگو هم از داستانهای ضدجنگش و بستر خلق آنها میگوید و هم از جوان بیستوچندسالهای که جنگ را با ویرانیِ خانه و آوارگی و ازدستدادن عزیزانش تجربه کرده و تنها ابزارش در برابر جنگ نوشتن از سیاهیِ جنگ بود.
* این مصاحبه در تابستان ۱۴۰۱ به مناسبت چهلودومین سالگرد آغاز جنگ ایران و عراق انجام شد، اما بهعلت رویدادهای پس از کشتهشدن ژینا امینی در شهریور ۱۴۰۱ انتشار آن به تعویق افتاد.
مریم فومنی: وقتی جنگ شروع شد، کجا بودید و چه شد که شروع به نوشتن از جنگ کردید؟
قاضی ربیحاوی: وقتی خبر جنگ آمد، من در تهران زندگی میکردم. بعد از روزهای شلوغ انقلاب، از آبادان به تهران مهاجرت کرده بودم و در یک کتابفروشی کار میکردم. روزی که جنگ شروع شد، ما در خیابان وصال شیرازی در ایوان خانه نشسته بودیم که یک هواپیمای جنگی آمد و فرودگاه مهرآباد را زد و بعد خبر جنگ پیچید. خانوادهی من، مادرم، برادرم و بچههایش، هنوز در آبادان بودند. با آنها که تماس گرفتم، گفتند جنگ شروع شده و عراقیها آمدهاند. بعد هم سوار ماشینشان شدند و آمدند به خانهای که با دوستانم در آن زندگیِ دانشجویی داشتیم. من جوان بودم و حس میکردم که شهرم، آبادان، در خطر است. این بود که با چند تن از دوستان ــ که مرحوم غفار حسینی، از اعضای کانون نویسندگان ایران، هم بینشان بود ــ به طرف آبادان رفتیم. اوضاع آنقدر شلوغ بود که وقتی در بندر ماهشهر، در چهلکیلومتری آبادان توقف کردیم، بعضی از همراهانمان ترجیح دادند که برگردند. اما من و عدهای که آبادانی بودند سوار وانتبار شدیم و از جادهی خاکی راهیِ شهر شدیم. جادههای اصلی زیر بمباران مستقیم بود و به جادههای خاکی هم خمپاره میزدند. از یک جایی راننده گفت که دیگر حرکت نمیکنم. مجبور شدیم که پیاده برویم. حدود هشت ساعت راه رفتیم و غروب به آبادان رسیدیم. از راهِ آب وارد شهر شدیم، چون پلها را هم زیر بمباران گرفته بودند. وارد آبادان که شدیم، شهر یک چیز دیگر بود. مرتب زیر بمباران بود و همه در حال سنگرکندن بودند. جوانهایی که بیشترشان هوادار گروههای چپ بودند برای مردم سنگر میکندند و غذا تهیه میکردند. خیلیها خانههایشان را رها کرده بودند، اما فریزرهایشان پر بود. من با همین جوانها میرفتم داخل این خانههای خالی و با مواد غذاییِ موجود در فریزرها برای آنهایی که در شهر مانده بودند غذا میپختیم. آبادان بعد از خرمشهر محاصره شد و ما حدود سه ماه در محاصرهی عراقیها بودیم، بیآنکه بتوانیم کاری کنیم.
من آن روزها ۲۴ساله بودم. وقتی دیدم که کاری از دستم برنمیآید، شروع کردم به نوشتن دربارهی چیزی که داشت اتفاق میافتاد. بعد از سه ماه قایقی پیدا کردیم که شبانه ما را به بیابانهای بیرون شهر رساند و با ترسولرز و زیرِ خطر خودمان را به تهران رساندیم. آن موقع هنوز هیچکس داستانی دربارهی جنگ ننوشته بود و من اولین داستان را نوشتم.
این همان کتاب وقتیکه دود جنگ بر آسمان دیده شد است که در پاییز ۱۳۵۹ منتشر شد، داستان پسر سیزدهسالهای که در یکی از روستاهای نزدیک مرز زندگی میکند و با شروع جنگ ابتدا برادر جوانش به جبهه میرود و بعد خودش بهدنبال او راهیِ جبهه میشود. وقتی هم که ناامید از یافتن برادرش و لمس واقعیت جنگ به روستای خود برمیگردد با خانههایی ویران از بمباران روبهرو میشود. در جایجای این داستان روایتی متفاوت از جنگ را میبینیم. فکر میکنم که شما اولین نویسندهای بودید که ادبیات ضدجنگ را در ایران شروع کردید. این نگاه ضدجنگ از کجا آمده و چطور در همان روزهای نخستین جنگ و فضای احساسیِ آن زمان توانستید چنین موضعی داشته باشید و آن را بیان کنید؟
اول باید بگویم که مفهوم «ادبیات ضدجنگ» برای من، دستکم در فضای ایران، مفهوم معتبری نیست. من عقیده دارم که مفهوم ضدجنگ را خود حکومت ساخت و در کنارش ژانر دیگری را با عنوان «ژانر دفاع مقدس» گذاشت. جنگ اتفاق وحشتناک و زشتی است و هرکسی هم که دربارهی جنگ نوشته، از همینگوی تا هاینریش بل، چهرهی کریه جنگ را نشان داده است. بهجز آن بخشی که در شوروی یا جاهای دیگر جنگ را نوعی مقاومت ملی میدانستند، اما این آثار هم اغلب توسط کسانی نوشته میشد که اطلاعات نظامی داشتند، در جنگ شرکت کرده بودند و نوع حملات و پیروزیشان را مینوشتند، نه اینکه فقط جنگ را تقدیس کنند. ولی کسانی که ادبیات «دفاع مقدس» را در ایران نوشتند عدهای بودند که در تهران نشسته بودند و مثلاً روشنفکرهای حکومت بودند که فکر میکردند دستی به قلم دارند. اینها داستانهایی تخیلی مینوشتند که فلانی شهید شده و همسرش خیلی هم از شهادت او خوشحال است و خواب امام زمان را دیده که او به بهشت رفته است. این داستانها هیچ ربطی به جبهه و جنگ نداشت و خاطراتی بود که ساختهی خیال آنها بود. درحالیکه داستانهایی که من مینوشتم و بعدها هم نویسندههای دیگری نوشتند همان چیزهایی بود که به چشم دیده بودیم. اگر کسی در یکی از داستانهای من موقع فرار از زیر بمبارانِ خانهاش میپرسد که «ما اینور هستیم یا آنور هستیم؟» برای این است که من بین آدمهایی زندگی کردم که تا آن موقع نمیدانستند ایرانی هستند یا عراقی. برایاینکه من در مرز ایران و عراق زندگی میکردم و آنقدر این رابطه پیچیده بود که آدمهای دو طرف مرز با همدیگر ازدواج میکردند، فامیل بودند، پسرعمو آنور بود، دخترعمو اینور بود، تابستان عراقیها میآمدند خانهی عمهشان و خالهشان که اینطرف مرز بودند. خود من دو مادربزرگ داشتم که یکیشان عراقی بود و یکی دیگر ایرانی. اگر داستانهای من را بخوانید، خواهید دید که من تلاش نکردم که ضدجنگ بنویسم. آنچه بود و میدیدیم فجایعی بود که آنها را همانطوری که دیدم نوشتم و نمیشد چیز دیگری بنویسم، مگر اینکه میخواستم دروغ بگویم.
آثار دیگر نویسندگان دربارهی جنگهایی که در دنیا رخ داده بود، بهویژه جنگ ویتنام، چقدر روی شما تأثیر داشت؟ آیا دربارهی این جنگها و داستانهایی که حول محور آنها نوشته شده بود مطالعه کرده و از آنها هم تأثیر گرفته بودید؟
وقتیکه جنگ ویتنام اتفاق افتاد خیلی جوان بودم. آنقدر برای ما مهم بود که انگار واقعاً ما هم در آن جنگ شرکت داشتیم. اخبار را هر روز دنبال میکردیم و انگار «هو شی مین» رهبر ما بود. وقتی هفدههجدهساله بودم، اتاقم در آبادان پر از عکسهای ویتکنگها بود، همهی رهبرانشان را میشناختیم و حتی علیه جنگ ویتنام تظاهرات میکردیم. وقتی هالیوود فیلمی از نوع «دفاع مقدس» دربارهی این جنگ درست میکرد، از جانب ما بایکوت میشد. جنگ ویتنام در ایران سوژهی آشنایی بود. هم روزنامهها درموردش مینوشتند و هم مجلهی فردوسی اخبار ویتنام و نوشتههای اوریانا فالاچی دربارهی جنگ را منتشر میکرد.
ارنست همینگوی هم، بهخصوص برای ما که در جنوب زندگی میکردیم، نویسندهی خیلی محبوبی بود. همینگوی برای من الگویی بود که چطور به جنگ نگاه کنم. چیزی که از او یاد گرفتم این بود که اگر میخواهی فاجعه را خیلی دردناک نشان بدهی، با خونسردی آن را مطرح کن. به همین دلیل، در کتاب خاطرات یک سرباز که در پاییز ۱۳۶۰ منتشر کردم خاطرات سربازی را میخوانید که اصلاً نمیداند جنگ چیست. میخندد و بازی میکند، موضع ضدجنگ ندارد، موضع واقعی دارد.
وقتیکه این کتاب را میخواندم برایم خیلی عجیب بود که این داستان در ماههای ابتداییِ شروع جنگ نوشته شده است. واکنشها نسبت به جنگ، بهویژه در ماهها و حتی سالهای اول، خیلی هیجانزده بود؛ بسیاری از مردم از جنگ حمایت میکردند و حتی برخی نیروهای چپِ مخالف یا منتقد حکومت بهعلت عقاید و احساسات وطندوستانه و ملیگرایانهشان به جبهه رفته بودند. در چنین فضایی شما داستان وقتیکه دود جنگ بر آسمان دیده شد را نوشتید که جنگ را از بیخوبن رد میکند. مثلاً آنجایی که نوشتهاید: «پسرک دلش میخواست به جنگ فکر نکند. فکرکردن به آن وحشتناک بود. جنگ به او چه ربطی داشت؟… اصلاً دارد با چهکسی میجنگد؟ پدرش بارها گفته بود به ما چه؟ ما زندگیِ خودمان را میکنیم. اما نمیشد.» یا یک جای دیگر: «حسون گفت: اگه همه بخوان همین حرف رو بزنن پس کی بره بجنگه؟ پدرش گفت: هیچکس. اصلاً جنگ چه معنا دارد؟» یا صریحتر از آن، وقتی نوشتهاید که آدمها فقط بهخاطر انگیزههای وطنپرستانه و مذهبی به جنگ نمیرفتهاند و گاهی ترس آنها را به جبهه میکشانده است، مثل آنجا که کسی از حسون میپرسد: «اگر نری جنگ چه کارت میکنند؟ حسون شانه بالا انداخت و گفت: هیچچی، اعدام.» این روایتها که با روایت رسمیِ حکومت و حتی روایت رایج در افکار عمومی در تضاد کامل بود با چه واکنشی در جامعه مواجه میشد؟
وقتی که دود جنگ بر آسمان دیده شد، اولین داستانی که دربارهی جنگ نوشتم، یکی از پرفروشترین کتابهای زمانِ خودش بود. حتی معلمهایی بودند که از شهرهای دیگر به تهران میآمدند و این کتاب را برای شاگردانشان میخریدند. بعضیهایشان با من قرار میگذاشتند، به من فهرستی از دانشآموزانشان میدادند و من کتابها را یکبهیک به اسم این بچهها برایشان امضا میکردم. کتاب سهچهار بار تجدیدچاپ شد و آنقدر فروش کرد که ناشر به من ۱۰هزار تومان داد، که آن موقع پول زیادی بود. در همان سال ۱۳۵۹ این کتاب از طرف «شورای کتاب کودک و نوجوانان» که خانم توران میرهادی راه انداخته بود بهعنوان بهترین کتاب سال انتخاب شد و به من یک مدال و ۵هزار تومان پول دادند. در آن زمان، با این درآمد و جایزه، احساس میکردم که میلیاردر شدهام. کتاب خاطرات یک سرباز هم که در سال ۱۳۶۰ منتشر شد از کتابهای پرفروش بود. بعد از آن بود که من را بازداشت کردند.
به چه اتهامی شما را بازداشت کردند؟
«چریکهای فدایی خلق اقلیت»، که یکی از احزاب سیاسی چپِ مخالف حکومت بودند، یکی از داستانهایم به نام «جسد» را بدون اطلاع و اجازهی من در نشریهی خودشان بازنشر کردند و درنتیجه من به اتهام هواداری از این سازمان سیاسی بازداشت شدم. من طبیعتاً گرایش چپ داشتم و موافق حکومت نبودم، اما به هیچ حزب و سازمان سیاسیای وابستگی نداشتم. در روزهای اول من را شلاق میزدند تا دیگر اعضای آن سازمان را شناسایی کنم و لو بدهم. هر ضربهی شلاقی که به پایم میزدند مثل این بود که یک برسِ سیمی را بکُنند توی پایم و دربیاورند. وحشتناک این بود که بعدش میگفتند برو توی راهرو راه برو. چون جای ضربهها باد میکرد و باید راه میرفتم تا بترکند و دوباره برگردم. نُه ماه من را در زندان نگه داشتند و بازجویی و شکنجه کردند و وقتی متوجه شدند که کسی را نمیشناسم و جزو گروه و حزبی نیستم، آزاد شدم.
داستان «جسد» دربارهی چه بود؟
داستان کوتاه «جسد» در کتاب خاطرات یک سرباز چاپ شده بود. یکی از دوستانم هوادار چریکهای فدایی خلق بود و در آن زمان حتی بعضی از گروههای سیاسیِ چپ هم به این ورطه افتاده بودند که باید در مقابل حملهی دشمن از وطن دفاع کنیم. این رفیقِ من هم رفته بود مسجد، داوطلب شده بود و آنها هم به او تفنگ داده بودند که برود بجنگد. همینکه رفته بود خرمشهر، یکی از رزمندگانی که آنجا بود او را شناخته بود و گفته بود که این کمونیست است. درنتیجه، همانجا دادگاه صحرایی برپا کرده و بعد تیربارانش کرده بودند. آن موقع درست اول جنگ بود و ما هنوز در آبادان در محاصره بودیم. او را آوردند در محله، پرسیدند کسی اینجا هست که محمود آبخو را بشناسد؟ گفتیم همکلاسیِ ماست که رفته جبهه. کجاست الان؟ بعد از پشت یک وانت جسدش را انداختند پایین. میخواستیم برویم خاکش کنیم که جلوی ما را گرفتند. گفتیم شهید شده. گفتند نه، این شهید نشده؛ تیرباران شده. آن پاسبان ژاندارمری که در مدخل قبرستان بود نظامی بود و میفهمید که گلوله یعنی چه. گفت ببین، این سه گلوله توی سینهاش خورده. گلولهی خودی است. از نوع گلوله مشخص است که او را نگه داشتهاند و سه گلولهی ژ۳ از فاصلهی نزدیک به او شلیک کردهاند. به ما گفتند که این اعدام شده و نمیتوانیم او را جزو شهدا بگذاریم. من محمود را از نزدیک میشناختم. دوسه نفر دیگر هم بودند که از دور میشناختم و همین داستان را داشتند؛ چپ بودند و باور کرده بودند که اگر به جبهه بروند از میهن دفاع میکنند، درحالیکه نیروهای حکومت به آنها میگفتند که ستون پنجم دشمن هستند و بعد از دادگاه صحرایی تیربارانشان میکردند. «جسد» هم داستان یکی از همین آدمهاست. آنهایی که من را بازداشت کردند، اینطوری نبود که داستانم را بخوانند و بفهمند چیست. فقط حرفهایی کلی شبیه حرفهای تبلیغاتیِ روزنامهها میزدند که مردم دارند گروهگروه به جبهه میروند و شما چرا اینطور میکنید. مسئلهی مهم این بود که فکر میکردند چون داستان من در نشریهی «چریکهای فدایی اقلیت» چاپ شده، پس من هم عضو این گروه هستم.
بهغیراز این بازداشت، آیا برخوردهای دیگری هم با شما و داستانهایتان رخ داد؟
بعد از انتشار کتاب وقتیکه دود جنگ بر آسمان دیده شد، که تنها ۳۲ صفحه بود، رضا رهگذر، از نویسندگان انقلابی و نزدیک به حکومت، یک کتاب چهلصفحهای دربارهی این کتاب نوشت تا ثابت کند که من دروغ میگویم. حرفی هم که مرتب تکرار میکردند این بود که مردم دارند شهید میشوند و حسین فهمیده رفته جلوی تانک ایستاده و آنوقت من دروغ میگویم و به شهدا اهانت میکنم و خائن هستم. درحالیکه من چیز عجیبی ننوشته بودم؛ از گروههای چپ نوشته بودم که آن روزها داشتند برای مردم سنگر درست میکردند و دکههای کتابفروشی زده بودند و فکر میکردند که اینطوری به مردم خدمت میکنند. این چیزی نیست که فقط من بگویم، هرکسی که در آن دوره در شهرهای مرزی بوده این را دیده است. من نوشتهام که وقتی این بچه برمیگردد، میبیند که بمب افتاده در روستا و خانهشان. این عین واقعیت بود. در محلهای به نام کوی ذوالفقاری در آبادان عراقیها بمب انداختند، بیستوپنجشش نفر از روستاییهای آنجا کشته شدند، ما رفتیم آنجا، صادق خلخالی هم آنجا بود و برای رادیو حرف میزد. میگفت: «من الان در محلهی ذوالفقاری هستم و شایعاتی که میگویند در اینجا مردم کشته شدهاند دروغ است و جوانان رشید ما نگذاشتند که دشمن زبون بمبش اینجا بیفتد و مجبور شد که بمبش را در آب بیندازد.» این حرفها را در حالی میزد که جسدهای سوختهی این آدمها در همان اطراف بود و هنوز جمع نشده بود. دوربین هم آنجا بود، اما دوربینها پایین را نشان نمیدادند.
شما بعد از این بازداشت همچنان به نوشتن دربارهی جنگ ادامه دادید، اما کتاب بعدی شما با نام از این مکان در سال ۱۳۶۹ چاپ شد، آنهم درحالیکه برخی از داستانهای آن مثل «توی دشت، بین راه» در سال ۱۳۵۹ نوشته شده بود. چرا این داستانها را در همان زمان چاپ نکردید؟
برایاینکه اجازهی چاپ نگرفت. سه بار درخواست مجوز کردم و قبول نکردند. به همین علت، داستانهای کوتاهی که دربارهی جنگ مینوشتم و بعضی از آنها بعدها در کتاب از این مکان منتشر شد را در نشریات چاپ میکردم. داستان «حفره» را در مجموعهداستانی با هشت نویسندهی دیگر منتشر کردم. «حفره» داستان مرد جوانی است که عاشق زنی در محلهی خودشان شده بود. آن زن هم فقط برای کسی ارزش قائل بود که به جنگ برود و شهید شود و حجلهاش را در محله بزنند و این پسر هم به عشق اینکه حجلهاش را بزنند توی محله به جبهه میرود. داستان «توی دشت، بین راه» را که داستان فرار مردم مرزنشین از زیر بمباران است در کتاب نامهی کانون نویسندگان چاپ کردم.
در آن سالها داستانهای شما زیر تیغ سانسور هم میرفتند؟
تا سال ۱۳۶۲-۱۳۶۳ هنوز چیزی به نام سانسور راه نیفتاده بود. وقتیکه دود جنگ بر آسمان دیده شد و خاطرات یک سرباز را ناشر مستقیماً چاپ میکرد. آن موقع بعد از چاپ کتاب ممکن بود که یکی بگوید کتابی منتشر شده که اینجوری است و بعد میرفتند و آن کتاب را از بازار جمع میکردند. بعد از آن هم که این شیوهی مجوزگرفتن و سانسور در وزارت ارشاد سیستماتیک شد، یکی از راههای گریزِ ما این بود که داستانهایمان را در مجلهها چاپ کنیم. البته کتاب لبخند مریم، که داستانش در یکی از اقامتگاههای جنگزدگان در تهران میگذرد، هفت سال در دورهی وزارت محمد خاتمی در وزارت ارشاد مانده بود و مجوز چاپش را نمیدادند. میگفتند داستان را عوض کن. من زیر بار عوضکردن داستان نمیرفتم، اما بعضی موارد را مجبور میشدم که حذف کنم.
در کتاب از این مکان دو داستان «گلدان» و «زخم» دربارهی آوارگان جنگی است که در همین اقامتگاههای موقت اسکان داده شده بودند. در هر دو داستان نوعی اضطراب از نزدیکشدن به لحظهی فاجعه وجود دارد. در داستان «زخم» پدر آنقدر در درد و زخم پیچیده شده که منِ خواننده مدام نگران بودم که نکند خودش یا دخترش را بکشد. در داستان «گلدان» هم زن و شوهر هر دو در وضعیتی بحرانی هستند و نمیتوان لحظهی بعد را حدس زد و هر آن ممکن است که کاسهی صبرشان لبریز شود. این آدمهای در مرزِ انفجار با آن تصاویر دقیق و پر از جزئیات از اقامتگاههای جنگزدگان از کجا آمدهاند؟
من در همان اقامتگاههای جنگزدگان در تهران زندگی میکردم. مادرم در همانجایی که «زخم» اتفاق میافتد، همانجا که لبخند مریم اتفاق میافتد، زندگی میکرد. در آن سالها من در تهران با چند نفر دیگر یک خانهی کوچک دانشجویی گرفته بودیم. وقتیکه جنگ شروع شد، مادرم هم آمد پیش ما، اما زندگی در آن خانهی کوچک دانشجویی برایش آسان نبود و وقتی اتاقی پیدا شد، او هم به یکی از همین اقامتگاهها رفت تا حداقل اتاقی برای خودش داشته باشد. مادرم سهچهار سالی آنجا بود. من هم خیلی وقتها پیش او بودم. همشهریهایم آنجا بودند. آن آدمها را از نزدیک میشناختم. آن آدمها نمیخواستند خودکشی کنند یا کسی را بکشند، اما در رنج بودند. حکومت از این مردم جنگزده حمایت نمیکرد. اکثر این اقامتگاهها را هم مردم به همت خودشان گرفته بودند. جوانهایی مثل ما راه میافتادند و میرفتند جاهای خالی ــ مثل هتلهایی که برای ورزشکاران المپیک ساخته بودند ــ را برای جنگزدگان میگرفتند. جایی بود که اتاقاتاق بود و دستشویی و حمام مشترک داشت. رمان لبخند مریم داستان یک صبح تا شب در آنجا است.
معمولاً آدمهای داستانهای من در موقعیتی قرار میگیرند که خواننده باید خودش در سطرهای خالی حقیقت را دربارهی آنها پیدا کند. این است که هرکسی ممکن است درک متفاوتی از داستان داشته باشد. در داستان «زخم» یکی میگوید ممکن است آن دختر برود فاحشگی میکند. یکی میگوید ممکن است پیش دندانپزشک کار کند. ولی من نمیگویم که چه میکند، چون خودم هم نمیدانم. فقط از دیدِ آن پدر دارم این را میبینم. به نظر من، از خودکشی بدتر این است که تیشهای که برمیدارد تا با آن دخترش را بکشد میخورد توی کلهی خودش و به خودش زخم میزند. برای من فاجعهدرستکردن با کشتار نیست، با این است که هرچه کمتر بگویی… اگر اثری موفق شده باشد که بُعد انسانیاش را خلق کند، هرکسی تکهی خودش را برمیدارد.
بیشتر قصههایی که دربارهی جنگ نوشتید در همان زمان وقوع جنگ و آوارگی نوشته شدهاند. اما سالها بعد، پس از ترک ایران و اقامت در انگلستان، دوباره با رمان پسران عشق به مرور آن روزها برگشتید. چه شد که دوباره بهسراغ جنگ رفتید، آنهم در قالب چنین داستان پیشرو و ساختارشکنی که انقلاب و جنگ را در بستر زندگی عاشقانهی دو پسر جوانِ همجنسگرا روایت میکند؟
پسران عشق را بعد از ترک ایران در لندن نوشتم و در سال ۲۰۱۰ منتشر شد. به خیال خودم میخواستم یک داستان عاشقانه بنویسم. حس کردم که در ادبیات ایران جای داستانی عاشقانه بین دو مرد خالی است. جای رمان عاشقانه درمورد زنها هم البته خالی است، اما متأسفانه من زنها و عشق بین آنها را آنقدر نمیشناسم، ولی سهچهار دوست بسیار نزدیک من همجنسگرا هستند و با پارتنر مردشان زندگی میکنند و دنیای آنها را میشناسم.
اما برای من فراسوی روابط آدمها ــ اینکه آنها در چه موقعیتی زندگی میکنند ــ هم خیلی مهم است و ترجیح میدادم که این داستان فقط دربارهی رابطهی آنها نباشد. به همین دلیل، سه سال از بحرانیترین سالهای تاریخ معاصر ایران را انتخاب کردم. رمان در سال ۱۳۵۶، یک سال قبل از انقلاب، شروع میشود و با آغاز جنگ تمام میشود. میخواستم بگویم که چنین رابطهی همجنسخواهانهای در دوران شاه چطور بود، در زمان انقلاب ۱۳۵۷ این گرایشهای همجنسخواهانه در بین قشرهای مختلف چطور دیده میشد و انقلاب چه تأثیری روی زندگی آنها گذاشت. یک دورهی دیگرِ این رمان چند روز قبل از شروع جنگ در سال ۱۳۵۹ است، دورهای که فاجعهای مثل جنگ همهچیز زندگیِ آدمها را ویران میکند و هیچ راه فراری برای آنها نمیگذارد.
این رمان بهخوبی نشان میدهد که چطور جنگ به ابزار و فرصتی برای سرکوب صداهای مخالف و متفاوت تبدیل شد. دردناکترین بخش آن برای من آنجایی بود که جمیل و ناجی از ترس بمبهای عراقیها به سنگری که مثل چالهای در زیرزمین بود پناه بردند، اما درنهایت گیر پاسدارهایی افتادند که آمدند بالاسرشان و آنها را بهخاطر اینکه کنار هم خوابیده بودند به اتهام فساد اخلاقی بازداشت کردند و به زندان بردند. انگار آدم حتی در وسط چنین جنگی هم نمیداند چهچیزی و کدام سو خطرناکتر است. این بههمریختگیِ مرزهای ناامنی و خطر از طرف دشمن و غیردشمن، این سرکوب مضاعف آدمهای متفاوت از چارچوب حکومت، از کجا به داستان شما راه یافت و چرا این داستانها را در بستر جنگ روایت کردید؟
یکی از ابزارهایی که حکومت در سالهای نخست استقرارش خیلی از آن استفاده کرد «دفاع مقدس» بود. برای مایی که آن روزها را از نزدیک دیدیم مشخص بود که عراق چند ماه پس از حمله به ایران، برای پایان جنگ و آتشبس اعلام آمادگی کرد. اما حکومت فهمید که نباید این آتشبس را بپذیرد، چون جنگ برای این حکومت، همانطور که خمینی گفت، نعمت بود، نعمتی که مردم را در جبههها مشغول نگه داشت تا حکومت در شهرها و پایتخت میخ خودش را محکم کند. در شرایط جنگی دیگر کسی به این فکر نمیکرد که حکومت با مخالفانش و کسانی که در چارچوبهای حکومت نبودند چطور رفتار میکند. درنتیجه، سرکوب و کشتارهای داخلیْ دیگر مشغلهی مردم و افکار عمومی نبود و همهی خبرهایی که منتشر میشد دربارهی جنگ بود. برای همین است که ما سالها بعد متوجه شدیم که در دههی ۱۳۶۰ چه جنایتهایی بدون اطلاع مردم اتفاق افتاد تا این حکومت خودش را تثبیت کند. در نقدهایی که دربارهی این کتاب نوشته شد به این نکته اشاره کردهاند. یکی از منتقدان نوشته بود که این کتاب واقعیتهایی را به ما نشان داد که از آن بیخبر بودیم.
منبع: آسو