باید میفهمیدم، و نفهمیدم. شاید از سرنادانی و بی دقتی. کور از نور تند جذابیتهای جهان مدرن، مبهوت درخششهای مدرنیسم. شاید هم یک ناخودآگاه ایدئولوژیکِ صیقل یافته در مدرنیسم، همانکه ادوارد سعید نامش را شرقگرایی نهاده، مرا میفریفت و نمیگذاشت که، آنچه را که باید، دریابم. خواندم که قهرمان کتاب گورنه، بهشت، نامش یوسف است و او را به تاجری به نام عزیز وامیگذارند. به تدریج دانستم که پدرش او را به ازای وامی پرداخت نشده همچون یک برده به عزیز تحویل میدهد و عزیز او را برای کار با خود به جاهایی دور و سپس با کاروانی به سفر تجارتی میبرد. و باز خواندم که یوسف پسری زیباروی است. ولی نفهمیدم که با بازگردان یا بازپرداخت اسطورهای تاریخی سر و کار دارم، با داستان قرآنی یوسف. تا در انتها، آنهنگام که مشخص شد مرد بازرگان اتفاقی نامش عزیز نیست و شاید مهمتر از آن زنش که شیفتهی یوسف میشود زلیخا نام دارد، آنگاه، همه چیز را فهمیدم. پی بردم که یوسفِ گورنه همان یوسف تاریخی حافظ، سعدی و ابتهاج است.
کتاب
کتاب بهشت عبدالرزاق گورنه[۱] [ به عربی: عبدالرزاق قرنح] اثری به غایت مدرن است. آنرا برخی همچون دیگر کارهای گورنه در مقوله ادبیات پسااستعماری دستهبندی کردهاند.[۲] حضور اروپائیها به سان نژاد برتر و دامن زننده تحولات سیاسی و اجتماعی در آفریقا در کتاب محسوس است. گورنه زنگباری تبار است و در جوانی به انگلستان مهاجرت کرده و به انگیسی آثارش را مینویسد. از اینرو با جهان پسااستعمار کنونی به خوبی آشنا است. با این حال کتاب بهشت یک رمان است و این فرایند زندگی یوسف است که در کتاب روایت میشود. زندگی یوسف زندگی در کار است. کاری که داد و ستد و بازرگانی بن مایه آنرا رقم میزند. در این چارچوب یوسف به جاهای گوناگون در تانزانیا میرود و در کناکنش با انسانهای گوناگون قرار میگیرد. جهانی آکنده از گونهگونی از او جوانی پویا و کنجکاو ولی همچنین سازگار با جهان زیست خود میسازد. یوسف قهرمانی مدرن در سیر رخدادهای داستانی مدرنی است که به گونهای مدرن به روایت در میآید. داستانی جذاب پر از جزئیات، پر از رخداد ولی در چفت و بست با واقعیت زندگی، با ضرب آهنگ خود زندگی.
ولی کتاب بر مبنای داستان قرآنی یوسف نوشته شده است. نه درست بر اساس آن و با همان جزئیات ولی در چارچوب آن. از توطئه برادران و گذاشته شدن یوسف در چاه از سوی برادران و پیراهن خونین دروغینی که به پدر نشان داده میشود در کتاب خبری نیست. داستان در این زمینه امروزین و واقعگرا است و دیگر یوسف فرزند دوست داشتنی پدرش، یعقوب نیست. در همین راستا یوسف در انتهای داستان به عزت نمیرسد. خوابی را پیشبینی نمیکند تا اداره سرزمینی به او سپرده شود. با اینهمه ساختار کلی داستان همان قصه یوسف است. پسر جوان زیبارویی که خانواده به او خیانت میکند، به بردگی به شخص قدرتمندی، بازرگانی واگذارش میکنند تا او در بردگی زندگی و جهان را در سرزمینهایی فراتر از خانه خویش تجربه کند.
پرسشی که درست همینجا مطرح میشود پرسش این نوشته است. چرا اسطورهای یا اگر دقیقتر بگوییم داستانی قرآنی مبنای پرداخت داستانی مدرن قرار گرفته است؟ چه توانی، چه سِحری در داستان یوسف نهفته است که عبدالرزاق گورنه را به سوی بهرهگیری از آن میکشاند؟ داستان یوسف دارای چه ساختاری است، چه ماجرایی را باز میگوید، چه شخصیت یا شخصیتهایی را به تصویر میکشد و چه جنبهای از وجود انسانها را آشکار میسازد که اینچنین عبدالرزاق گورنه را شیفته خود ساخته است و مبنای ساختاری یک رمان مدرن قرار میگیرد؟
داستان یوسف
برای ما فارسی زبانان شیفتگی گورنه به داستان یوسف هیچ شگفتیآور نیست. شعر کلاسیک فارسی و حتی، البته در حد بسیار محدودتری، شعر معاصر فارسی، پر از اشاره به داستان قرآنی یوسف است. نه کلیت داستان که هر بار جزئی، عنصری از آن در شعر فارسی بازتاب میآید. گاه خود یوسف در زیبائیش، در پیراهنهای سه گانهاش، در خیانت برادرانش، در چاه، در زندان، در خانه عزیز مصر. گاه یعقوب پدر یوسف که در فراق پسر محبوب خویش کور میشود و سپس با در آغوش کشیدن پیراهن یوسف بینایی را باز مییابد. گاه زلیخا که شیدای زیبایی یوسف میشود و میکوشد تا با او درآمیزد. شعرهایی که در این زمینه سروده شده چندان بُردی، دایره نفوذی پیدا کرده که خواننده فارسی زبان اکنون آشنایی خوبی با کل داستان دارد. شعر «یوسف گم گشته باز آید به کنعان غم مخور” حافظ فراتر از شعرو ترانه، گفتاری تسلی بخش و تکیه کلامی با بردی عمومی است. ولی آشنایی گویی امری بس قدیمی است. شاعران کلاسیک فارسی از همان آغازبا پیش فرض آشنایی عمومی با داستان یوسف شعر گفتهاند. سعدی نیازی ندیده تا چیزی را توضیح دهد آنهنگام که سروده «من آزادی نمیخواهم که با یوسف به زندانم». باور او آن است که خواننده شخصیت یوسف را میشناسد. مولوی به نوبت خود آنهنگام که سروده: «ای یوسف آخر سوی این یعقوب نابینا بیا» حتی انتظار شناخت جزئیتری از تمامی داستان را از خواننده انتظار داشته است. در دوران معاصر نیز ه ا سایه غرال سرا برای تبیین شوق خویش به آزادی باز به سراغ آشنایی ما با داستان رفته و سروده که «باز شوق یوسفم دامن گرفت/پیر ما را بوی پیراهن گرفت.»
به این خاطر پرسش نزد ما فارسی زبانان موضوعیت بیشتری دارد. چه چیزی داستان یوسف را آنگونه جذاب ساخته که شعر کلاسیک مدام به آن مراجعه کند و از آن بسراید؟ چه عواملی داستان را چنین نزد خوانندگان فارسی زبان شناخته شده ساخته است؟ در پاسخ باید به دو جنبه داستان اشاره کرد. یکی جنبهی روایی داستان و دیگری مضمون آن. یکی شکل بازگویی، سبک روایت رخدادها و دیگری امر بازگو شده، محتوی داستان.
جنبهی روایی
داستان یوسف صرف نظر از آنکه در قرآن چگونه بازگو میشود ساده است. آنرا میتوان به صورت یک روایت خطی بدون گسست بازگو کرد. با این حال پر از ماجرا. دارای افت و خیزی مرحله بندی شده است. در خوشی، آغاز آن رقم میخورد. یوسف فرزند محبوب پدر در کنار برادرانش زندگی میکند و خواب خوش سجده پدر و بردارانش به خود را میبیند. در پایان به آغاز خوش باز میگردیم یوسف در عزت و شکوه یگانگی را به خانواده باز میگرداند. افتها اما فراونند، خیانت برداران، گذاشته شدن در چاه، فروخته شدن به بردگی به بهایی اندک، اغوا شدن از سوی زلیخا و گرفتار شدن به زندان. نابینایی پدر. ولی هر افتی دارای خیزی است. یوسفِ برده را عزیز مصر میخرد. پیراهن از پشت دریده شده گواهی به بیگناهی میدهد. تعبیر خوابی در زندان درست از آب در میآید. شخصیتها استوار بر هویت خویش هستند ولی تک ساحتی نیستند. یوسف زیباروی است ولی از تقوا چیزی کم نمیآورد. در مصر بردهای کم بها است، به زندان میافتد ولی استاد تعبیر خواب و پاکدامنی است. و همواره دوست داشتنی است. فرزند دلبند پدر، ستایش شده از سوی مهر و ماه، معشوق زلیخا. یعقوب پدر مهربانی است که از آغاز تا انتها دلبسته پسرش یوسف میماند ولی امور خانواده و دیگر پسرانش را از یاد نمیبرد. زلیخا، سرسخت، عشقش به یوسف را کتمان نمیکند و راز عشقش را در مهمانی به زنان مصر بازمیشناسد. ولی او همچنین همسر عزیز مصر باقی میماند.
در قرآن داستان به گونهای متمایز روایت میشود. راوی هم به صورت راوی نامتعینِ برون از زمان و مکان سوم شخص ماجراها را گزارش میکند و هم به صورت خود خداوند که به صورت اول شخص جمع (ما) تصمیمی، حکمی را بیان میکند.هر دو کنار یکدیگر. پس از آنکه برادران یوسف را در چاه میگذارند خداوند میگوید که آنگاه «ما به او وحی نمودیم که البته تو روزی برادران را به کار بدشان آگاه میسازی و آنها تو را نشناخته و درک مقام تو نمیکنند.» قران به این شکل تعلیق را از داستان حذف کرده، پیشاپیش مشخص میسازد که چه چیزی در انتظار یوسف است. قرآن همچنین در بیان جزئیات دقیق نیست و گمان درباره آنها و پیوند امور به یکدیگر را به تخیل خواننده وامیگذارد. این شاید سبک جالبی در روایت داستان باشد. ولی نباید از یاد برد که بسیاری داستان یوسف را بار نخستین نه از قرآن، که در ایران و زنگبار تا همین اواخر به زبانی بیگانه بود، که از شعر و روایتهای گفتاری فرا گرفتهاند.
مضمون
داستان یوسف بازگو کننده بنیادیترین آرزوی انسانها است. مهرانگیزی، دوست داشته شدن به صِرف بودن. وجودی که دیگران به او مهر میورزند، عشق میورزند، بدون آنکه آن وجود، آن کس خود مجبور باشد در این زمینه اقدامی انجام دهد و گامی بردارد. بر خلاف دیگر داستانهای معمول جهان که عشق و دوست داشتن کسی را (به کسی دیگر) باز میگویند، داستان یوسف دوست داشتنی بودن کسی را بازمیگوید. دوست داشته شدن را ما همه آرزو داریم ولی کمتر به آن دست مییابیم. یوسف ولی شخصیتی است که بدان دست یافته است. او از همان آغاز فرزند دلبند پدر است. او اینرا میداند. خواب میبیند که همه به او سجده میبرند. برادرانش به این خاطر به او حسد میورزند. در چاهش میگذارند تا از او خلاصی یابند ولی بخت با او یار است و کاروانی او را از چاه میبرگیرد. آنگاه که او را در بازار به بهای ناچیزی به بردگی می فروشند این عزیز مصر است که به تصادف یا در شیفتگی به چهره و وجودش او را میخرد. زیبائیش امری محرز است و شاید این همواره او را در کانون مهرورزی قرار میدهد. همچنین پاکدامنیاش که از او شخصیتی میسازد که دیگران میتوانند به او اعتماد کنند. در خانه عزیز مصر مهرانگیزیاش به اوج میرسد. عشق زلیخا را بر میانگیزد. بدون هیچ تلاش و استقبالی از سوی خود او. او اما هر مهری را نمیپذیرد. عشق شهوی زلیخا را پس میزند. در پیامد آن به زندان میافتد ولی در زندان مهارتش در تعبیر خواب توجه دیگران و سپس اعتماد دیگران را بر میانگیزد. تعبیر خواب را او خود نیاموخته است. خود به دست نیاورده است. با آن هست. بخشی از وجودش است. خداوند یا شاید چرخ سرنوشت مهر او را بدل گرفته و آنرا به او آموخته است. در انتها او اداره سرزمین مصر را به عهده میگیرد و عزیز مردمان یک سرزمین و خانواده خویش میشود.
مهرانگیزی یوسف در چند بُعد خود را نشان میدهد. یک) در آنچه که هست. او آن کسی است، آن چیزی است که ستایش را، مهر را، برمیانگیزد. دارای عینیتی گرهخورده به بیناذهنیت است. زیباست – از چشم دیگران. پاکدامن است – از دید دیگران. تعبیرگر خواب دیگران است و دیگران به او اعتماد میکنند. اغواگر عشق است و دیگران را شیفتهی خود میسازد. دو) در موقعیتهایی که قرار میگیرد، یوسف توجه و مهر بر میانگیزد. فرزند دلبند و دوست داشتنی پدرش است. آنکه او را در مصر به بردگی میخرد امید به آن میبندد که شاید او پسرخواندهاش شود. در خانه عزیز مصر، زلیخا عاشقش میشود. در این زمینه استثنا وجود دارد. برادرانش به او مهر نشان نمیدهند. بر او حسد میورزند و در چاه میگذارندش. کاروانی که او را از چاه بر میگیرند نیز به او رغبتی نشان نمیدهند و او را ارزان میفروشد. هر دو که اینک گروه هستند و نه فرد او را از خود میرانند. به سرنوشت، به دیگران میسپارندش. به این صورت آنها به یوسف یاری میرسانند تا به جایی رود و در موقعیتی قرار گیرد که توجه و ستایش ببیند. سه) در آنچه که انجام میدهد یا به عبارت دقیقتر انجام نمیدهد. یوسف از خود گریزان است. خود را در کانون توجه قرار نمیدهد. ولی باز دیگران به او مهر میورزند. مهر و عشق دیگران به او، مهر و عشق به بودن او، لَختی او در هستیمندیاش است، به آسودگی او است. او سرنوشت را آنگونه که هست میپذیرد. پس از آنکه از پیش زلیخا میگریزد، متهم به تجاوز میشود و فقط پیراهن از پشت پارهاش گواه بر بیگناهیاش است باز لج نمیکند، به خواست زلیخا به پیش زنان مصر میآید تا آنها در شگفتی از زیبائیش دستهای خود را با کارد میوه مهمانی ببرند و راز عشق زلیخا را دریابند.
روایت کمال
داستان یوسف داستانِ خوشِ مهرانگیزی است. بر این نکته باید تأکید گذاشت. داستان یوسف تراژدی نیست، کمدی نیست، حماسه نیز نیست. از واقعگرایی جزئینگر و روزمره محور ادبیات مدرن در آن نیز نشانی نیست. سنخ ادبی (ژانر) ویژه خود را دارد. سنخی که میتوان آنرا کمال نامید. داستان یوسف کمال را روایت میکند. نه کمالی که آنرا میتوان همچون جمهوریت افلاطون، آرمانشهر مور یا کمونیسم مارکس میتوان و باید برساخت، بلکه کمالی که هست، که هدیهای است از جانب خداوند یا سرنوشت. کمال قهرمانی که با آن زاده شده و در گسترهی آن زندگی را پیش میبرد. کمال به معنای برخورداری از امکاناتی که امکان آنرا فراهم میآورد که بتوان در هر موقعیت عزت نفس خود را حفظ کرد و در نهایت به بیشترین حد عزت نفس دست یافت. قهرمان داستانِ یوسف تجلی کمال است ولی دیگر شخصیتهای داستان نیز شمهای از آنرا تجربه میکنند. یوسف زیبا است، سرنوشت یا خداوند به او دانش تعبیر خوب را آموخته است، پاکدامن و بردبار است. و در ورای همه اینها مهرانگیز است. در موقعیتها، حتی در بدترین آنها، وا نمیماند، کم نمیآورد. استوار عزت نفس خویش را نگه میدارد. و آنگاه که موقعیت اجازه میدهد فرهیختگی خود را نشان داده از موقعیت فراتر رفته، خود را ورای محدودیتها قرار میدهد. از پیش زلیخا میگریزد تا پاکدامن بماند، در زندان خوابی را تعبیر میکند تا دانش تعبیر خوابش در جهان برون بازتاب یابد و خواب فرعون را تعبیر میکند تا اداره سرزمین مصر را به او واگذارند. شخصیتهای دیگر نیز عزت نفس خود را تا حد معینی حفظ میکنند. یعقوب در اندوه از دست دادن پسرش کور میشود و اینگونه مهر خویش به فرزندش را نشان میدهد، ولی او از دور بوی پیراهن یوسف را شنیده سپس با در بر کشیدن آن بینایی خود را باز مییابد. برادران یوسف به او خیانت میکنند ولی او را به هر رو نمیکُشند. در انتهای داستان زمانی که یوسف دیگر اداره غله را به عهده دارد به او روی میآورند و در نهایت برادری با او را تجربه میکنند. زلیخا در دستیابی به عشقش یوسف ناکام میماند. پیراهن از پشت دریده به زیان او گواهی میدهد ولی باز عزت نفس خویش را از دست نداده استوار بر عشق خویش میماند.
داستان یوسف به صورت سنخ کمال در نقطه مقابل تراژدی قرار میگیرد. در داستان یوسف ما با فروپاشی و سقوط زندگی شخصی و اخلاقی قهرمان داستان یا حتی تا حد زیادی دیگر شخصیتهای داستان مواجه نیستیم. مقایسه داستان یوسف در این زمینه با تراژدی ادیپ سوفکل، یکی از مشهورترین تراژدیهای جهان، میتواند به فهم ما از سنخ کمال یاری رساند. تراژدی ادیپ بسیار بیشتر از داستان یوسف بررسی شده است. از ارسطو تا فروید درباره آن نوشتهاند و جنبههای گوناگون آنرا ارزیابی کردهاند.[۳] در نتیجه شناخت دقیقتری از آن داریم. تراژدی ادیپ آنگاه آغاز میشود که در پیامد بلای طاعونی که شهر را فراگرفته پیغام میآید که قاتلی شهر را آلوده ساخته است. میجویند و میپرسند و پی میبرند که قاتل شهریار ادیپ است. ادیپ همراه با دیگران پی میبرد که پدرش را کشته است و با مادرش ازدواج کرده است. فاجعه زندگی ادیپ به این شکل آغاز میشود. شناخت، آگاهی یا دانش فاجعه را رقم نمیزند. فاجعه پیشتر رخ داده است. تلاش هم شده است، البته از سوی کسانی دیگر که رخ ندهد. ولی رخ داده است. ادیپ خود آن کارها را کرده است، در ناآگاهی. آنگاه که پی میبرد چه کرده است سقوط و فروپاشی آغاز میشود. ناآگاهی فاجعه آفریده است، شناخت، آگاهی و دانش سقوط و فروپاشی میآفریند. سقوط اخلاقی. ادیپ اینک یک قاتل است، او به دهشتناک ترین شکل پدرش را کشته است و با مادرش هم بستر گشته است. این آغاز فروپاشی است. از شرم، از احساس گناه ادیپ خود را کور میکند، تاج و تخت و شهر پادشاهی خود را ترک میکند.
از یوسف ولی، خواسته یا ناخواسته، خطایی سرنمیزند. حسد برادرانش را بر میانگیزد که قصد جان او کنند ولی این به خاطر آن است که دوست داشتنی است و فرزند دلبند پدرش است. خود در این زمینه کاری انجام نمیدهد. عشق زلیخا را نیز بر میانگیزد. ماجرا به رسوایی میکشد ولی باز او در این میان بی تقصیر و پاکدامن میماند. سخنی از آنکه او با رفتار یا سخنان خویش عشق زلیخا را برانگیخته در میان نیست. در مقایسه، ادیپ خود دست به کارهایی میزند که فاجعه را میآفرینند. فروید در این زمینه تا آنجا پیش میرود که هم ازدواج با مادر و هم قتل پدر را به رانه جنسی ادیپ، به میل به همخوابگی با مادر و از بین بردن پدر بسان رقیب جنسی، نسبت دهد. رو در روی فاجعه، ادیپ فرو میپاشد، یوسف اما در بدبیاریها بردبار است. از چاه و زندان نجات مییابد. یکبار چونکه برادرانش چنان خواستهاند (که او کشته نشود و کاروانیانی او را بیابند و به جایی دگر ببرند) و بار دیگر چون دانش تعبیر خوابش را به زندانیانی عرضه میکند. یوسف مهرانگیز است. مهر موقعیتها را نیز با خود دارد. اگر ادیپ نماد رانه جنسی است، یوسف نماد مهرانگیزی است. رانه جنسی امری داده شده است، مهرانگیزی نیز همچنین، ولی اگر اولی از درون رو به برون دارد دومی از برون درون را نشانه میگیرد.
ادیپ در ناآگاهی دست به کاری زده که فاجعه آفریده است. پیشتر اخطار شده، کسانی اخطار را شنیده و بر آن مبنا عمل کردهاند ولی خود ادیپ چیزی از آن نمیدانسته است. او شناخته شده به تیزهوشی و فهم ژرفش است ولی در این یکی مورد ناآگاه محض بوده است. بدون فکر و دغدغه دست به قتل کسی زده که پدرش بوده و با کسی همبستر شده که مادرش است. ناآگاهی فاجعه را آفریده است. یوسف به دانش، به آگاهی، به فهم شهره نیست. در قرآن اشاره میشود که زمانی که برادرانش در چاه میگذارندش، خداوند به او آگاهی میدهد که روزی روزگاری بردارانش را از کار خود آگاه خواهد کرد. نشانی ولی از این آگاهی که او به سرافرازی از ماجراها برخواهد گذشت در داستان نداریم. ولی یوسف جایی از ناآگاهی ضربه نمیخورد. وانگهی او از چیزی متفاوت، از خواب، قلمرو به گفتهی فروید جولان ناخودآگاه، دانشی ژرفی دارد، دانشی که به او هدیه شده است. یوسف مهرانگیز است و نه فقط مهر دیگران که لطف سرنوشت (یا خداوند) را نیز جلب کرده است.
بلا همه جا بر سر مردم آوار میشود. طاعون، زلرله، سیل و خشکسالی مدام از راه میرسند و زندگی تمامی یا بخشی از مردمان یک شهر، کشور یا سرزمین را به کام بدبختی فرو میبند. در تراژدی ادیپ و داستان یوسف، هر دو، بلا را به صورت دردی فراگیر (بلیه عام) داریم. در ادیپ در آغاز ولی در داستان یوسف در پایان. طاعون در شهر آغازگر کل ماجرا در تراژدی ادیپ است. بلای طاعون به افشای راز ادیپ و بروز فاجعه در زندگی او میانجامد. در داستان یوسف در پایان هفت سال خشکسالی را داریم. ولی آنگاه دیگران به لطف تعبیر خواب یوسف به آن درک رسیده اند که در هفت سال فراوانی انبارها را پر از غله سازند. خشکسالی دیگر بلا نیست. در کمال، به لطف سازماندهی آنچه که میتواند بلا بیافریند، و در تراژدی فاجعه را دامن میزند، عزت و سربلندی را (برای قهرمان) به ارمغان میآورد.
تراژدی ادیب در سه مرحلهی فاجعه، سقوط و فروپاشی تکوین مییابد. ادیپ ناخواسته کاری را انجام داده که بدترین اقدام از سوی هر انسانی بشمار میآید. سرنوشتی محتوم آنرارقم زده است. کوشیده شده که اینچنین نشود، ولی درست آنچه که پیشبینی میشده شده است. ادیپ در بیگناهی مقصر است. او ناآگاهانه و به گفتهی فروید، ناخودآگاه و از سر شور جنسی، کاری کرده که نمیبایست میکرد. کاری بس تلخ با پدر و مادر خویش. او، خود، خویشتن را مجازات میکند. تلخی این سرنوشت نزد خواننده داستان یا بیننده تئاتر به گفتهی ارسطو ترحم در اندوه و ترس از رخداد سرنوشتی مشابه برای خود شخص دامن میزند. ارسطو بر آن است که این دو احساس پالایش روح (کاتارسیس) را به ارمغان میآورند. ترحمِ اندوه در همدلی، در فهم درد و رنج دیگری. همچنین خوشایندی از آن که آن سرنوشت از آن کسی دیگر است، از آنِ ادیپ، در سپهر تراژدی.
غنا
در داستان یوسف، برعکس، ما با فرجام خوش یک سرنوشت روبرو هستیم. یوسف یک گاه فرزند دلبند پدری است و گاه دگر بردهای کم بها. او نیز با رخدادی دردناک کودکی را از سر میگذراند. رخداد وجهی، جنبهای از فاجعه با خود دارد. در این فرایند او خانه، خانواده و مهر پدر را از دست میدهد، همه در پیامد خیانت نزدیکترین کسان به او، برادارانش. ولی او سقوط نمیکند. در خانهی عزیز مصر باز کسی عاشقانه به او «مهر» میورزد. مهری که نابهنجار است و میتواند سرفرازی اخلاقی یوسف را بر باد دهد. ولی یوسف مقاومت میکند، از آن مهر به بی مهری میگریزد. و آنگاه که به خاطر سرپیچی، به خاطر خویشتنداری اخلاقی، به زندان میافتد فرایند فرازش را آغاز میکند. و تا اداره سرزمین مصر و یگانگی با خانوادهاش در اوج اقتدار پیش میتازد. به جای فروپاشی، او فرازش را پیش روی خود دارد. داستان او داستان کمال است. داستانی که نزد مخاطب نه اندوه و ترس که خوشایندی و آرزومندی میآفریند. خوشایندی از چرخش سرنوشت، از استواری یوسف و دیگر شخصیتها، از مهر و عشقی که در رفتارها تجلی مییابد. آرزومندی در هیأت آرزوی زیست و تجربههایی همانند یوسف. آرزویی که همیشه با ما است ولی خواندن داستان یوسف آنرا تحریک میکند.
با دو احساسِ خوشایندی و آرزومندی خواننده به پالایش روح دست نمییابد. از چنبر ترس و اندوه بر نمیگذرد که رهایی از درد و رنج خویش، رهایی از دلهرههای زندگی روزمره خویش با دشواریهای خُردش را احساس کند. خوشایندی و آرزومندی حس غنا را بر میانگیزد، حس لبریزی از شوق زیست. خوانندهی داستان یوسف به غنا میرسد. غنا در فرهنگنامه به دو معنای متفاوت است: فراوانی دارایی و نغمهی موسیقی. اینجا هر دو معنا موضوعیت پیدا میکنند. حسی از فراوانی خوبیها (در زندگی و جهان) و حسی از سرمستی در بیان احساس غنا از فراوانی. به گاه خواندن داستان یوسف، زندگی به سان منبعی باز از خوبیها، بصورت زیبایی، سرراستی، بردباری و شانس، دیده میشود. داستان یوسف داستان ممکن بودن کمال در برخورداری از خوبیها، بدون هیچ پیششرطی است؛ داستان تجربهی برگذشتن از رخدادهای آکنده از شر و توطئه به بهترین وجه ممکن، بدون لطمه دیدن، با چشم اندازی از خوشبختی است. این امرﹾ شوق زیست و تجربه رخدادهای نو را نزد خواننده دامن میزند. ولی شوق زیست درونی باقی نمیماند. داستان یوسف در تکوین ساده خود از زیست در خانواده تا گذاشته شدن در چاه و فکنده شدن به زندان و سپس رسیدن به وزیری مصر شوق بیان احساس خوشی از فراونی خوبیها را دامن میزند. احساس فردی خوشی بیان میشود تا در احساسی بیش از احساس فردی برجای بماند. غنا فراخوانی به تجربهی خوبیها و بیان احساس خوشی از دسترسی به خوبی است. همین حس است که شاعران کلاسیک ایرانی را سالها بر انگیخته است تا در پرتو داستان یوسف از آرزوها و امیدها(ی خود) بسرایند. پالایش روحی امری درونی است. مخاطب را درگیر خود ساخته و نزد او باقی میماند. در مقایسه، غنا امری برونی است. مخاطب احساس میکند که باید آنرا به شکلی بیان کند.
ادیپ فقط فاجعه نمیآفریند. او فقط قهرمان تراژدی نیست. تجسم زیست روزمره نیز هست، زیستی آکنده از نفرین، آکنده از خطا، آکنده از خدعه، آکنده از نابهنجاری اخلاقی، آکنده از شور جنسی در حد آرزوی همخوابگی با نزدیکترین کسان خود. ادیپ یکی همچون ماست. پسری که در لحظه خشم و نفرت از پدر تیغ را به دست گرفته است و در لحظه شعله برکشیدنِ شهوت مادرش را به آغوش کشیده است. ادیپ کسی از ما است که به گاه شرمساری از شکست و سقوط نمیخواهد هیچکس را ببیند، نمیخواهد زنده بماند و میخواهد پیش از دیگران خود خویشتن را مجازات کند. ادیپ شهریاریِ ماست در قلمرو تخیل ادبی. یوسف آنگونه نیست. او کسی از ما نیست. از پیش زلیخا، از آتش شهوت میگریزد. بازگویی خوابی زندگیاش را آشفته میسازد و باز در لحظههای خطیر خواب تعبیر میکند. بردبار است، در چاه، در بردگی، در زندان. همه جا. استوار در وفاداری به ارزشها، محکم میایستد. عزت نفس را پاس میدارد. ما همچون او نیستیم، او نیز همچون ما نیست. او نماد کمال و مبری از خطا است. او داغیِ هیچ هوسی را احساس نمیکند. شیفته قدرت نیست و حتی گهگاه انگار صیانت نفس مسئلهای، غایتی برایش نیست. و درست همو به چه جایگاهی که در جهان دست نمییابد. اداره سرزمین مصری در قحطی و فراوانی به او سپرده میشوند. دوست داشتنی، عشق ورزیدنی است. پیراهنش پدر کورش را بینا میسازد. این چیزی است که ما هم میخواهیم باشیم. او همانند ما نیست، ما نیز همانند او نیستیم. ولی ما میخواهیم همانند او باشیم. درباره او میخوانیم و غنا را احساس میکنیم. از او میسرائیم تا کمال را در وجود او، در آنچه که او از خود بروز میدهد، تجربه کنیم. ادیپ همه شور است، همه تمناست. شور سرزندگی و ماجراجویی و تمنای برخاسته از رانه جنسی. یوسف تهی از شور و تمناست. چه شور کنش، چه تمنای تن دیگری. مهر دیگران را ولی او بر میانگیزد. به ادیپ با همدلی و ترس می نگریم. اندوهناک از اندوه او و ترس از آنکه نکند که ما نیز سرنوشتی پیرامون او پیدا کنیم. به یوسف به آرزو میاندیشیم. آرزوی زیست، وضعیت و جایگاهی همچون او.
یوسف در بهشت
رمان بیشتر به تراژدی نزدیک است تا به کمال. قهرمان رمان کسی همچون ما است. فردی درگیر زندگی، در ستیز با سرنوشت، در پی احراز هویت و بازشناخته شدن در فردیت خویش. شکست همواره با او است. آرزوهایش را همواره واقعیت، پیچیدگی زیست اجتماعی نقش بر آب میسازند. رمان در این فرایند تکوین مییابد. پویایی داستان و پویایی شخصیتها در گرو آن قرار دارد. بهشت عبدالرزاق گورنه استثنایی بر این وضعیت کلی نیست. در بهشت نیز یوسف با تمام زیبایی، سرزندگی و پاکباختگیاش راه به جایی در جهان نمیبرد. به بردگی خو میکند و برده باقی میماند. رهایی به سراغ او نمیآید. در نهایت، استعمار با حضور خود شرایطی جدیدی را میآفریند، شرایطی که شاید وضعیت یوسف را دگرگون میسازد. با اینهمه میتوان رد کمال را در رمان بهشت پی گرفت. در کتاب از یوسف خطایی اخلاقی سر نمیزند. هیچگاه نیز سقوط یا شبه سقوط نمیکند. از آغاز تا پایان استوار بر نوعی از شرافت شخصیتی میماند. این نکته حتی در مورد دو شخصیت دیگر کلیدی داستان عزیز و خلیل کسی که سالها همکار یوسف در مغازهای است میتوان گفت. بهشت، به شکلی، کمال در جهان مدرنی است که بسختی میتوان بر بنیاد آنچه که انسان با خود دارد شکوه و سرفرازی را در آن تجربه کرد. یوسف بهشت نیز دوست داشتنی است. او هم مهرانگیز است. نه در حد و قامت یوسف اسطورهای ولی بگونهای محسوس. در نوجوانی، سادگی و برباری دوستداشتنی است. او ولی هیچ ویژگی شخصیتی استثنایی از خود نشان نمیدهند. نشانی از فرهمندی نزد او نمیتوان جست. نوجوانی است شاید مانند بسیاری از نوجوانان جهان خوش سیما و خوشقلب. دوست داشتنی است ولی هیچ معلوم نیست به چه دلیل معینی. در این زمینه او همانند یوسف اسطورهای هم هست و هم نیست. یوسف اسطورهای به گونهای استثنائی زیباروی است. از توانمندیهای معینی همچون تعبیر خواب نیر برخوردار است. ولی در مورد او نیز هیچ مشخص نیست که چرا دوست داشتنی است. او هیچ اقدام ویژهای در آن راستا انجام نمیدهد. گویی نیروی ترافرازنده، عاملی ورای ارادهی انسانی مهر او را در دل دیگران جای میدهد و سرنوشتش را بسوی تعالی رقم میزند. و این درست عاملی است که ما را شیفتهی داستان زندگی او میسازد. شیفتهی کمالی که او از آن برخوردار است. شاید این شیفتگی ریشه در غبطه دارد و شاید در احساس شکوه، در غنا. ولی در اینکه شیفته داستان او هستیم تردیدی نیست. از حافظ و سعدی تا مولای روم و سایه مدرن گواه آن هستند. امروز نیز کتاب بهشت عبدالرزاق گورنه را در آن چارچوب میخوانیم. یوسف عبدالرزاق گورنه در بهشت مدرن پیشا استعمار زندگی میکند. کمال زندگی او کمال زندگی یوسف اسطورهای نیست. ولی حتی او غنایی را به ما عرضه میکند که بسا جاهای دیگر از ما دریغ شده است.
[۱] Abdulrazak Gurnah (1994), Paradise, Bloomsbury, London.
عبدالرزاق گورنه (۱۴۰۱)، بهشت (ترجمهی بهنود فرازمند) نشر قطره.
[۲] https://research.kent.ac.uk/colonialandpostcolonialstudies/on-abdulrazak-gurnah-belonging-colonialism-arrival/
[۳ ] ارسطو در بوطیقا و فروید در اثر مشهور خود تعبیر خواب خود به این موضوع پرداختهاند. من بخت آنرا داشتم که درباره هر دو در این کتاب مطالبی جالب بخوانم.
Simon Critchley (2019). Tragedy, the Greeks and Us, Profile, London.