جواد حیدری، از نخستین شهدای خیزش ژینا بود. او سیاُم شهریور در قزوین از فاصله نزدیک هدف گلوله نیروی انتظامی قرار گرفت. هنوز خانواده کشتهشدگان غریب بودند و روح همبستگی جمعی آنان را در آغوش نگرفته بود. تصاویر مخدوش اظهارات اجباری برخی از خانوادهها در کتمان به قتل رسیدن فرزند یا خویشاوندانشان در خلال اعتراضات، داغی تازه برای آنها بود که اخبار را خیره و مبهوت نظاره میکردند. با اینحال اما خانواده جواد حیدری به انقلابی که در حال شکلگیری بود معناها و نمادهایی تازه بخشیدند که نه تنها به خدمت دستگاه سرکوب در نیامد، بلکه ترازی مترقی برای سایر خانوادهها بر جای گذاشت. از اینرو در ۴ پرده هرچند از روزنهای باریک، ۴ ماه روشنگری و مقاومت خانواده حیدری را مرور خواهیم کرد.
این روایت به کلی با تصویر مطلوب حکومت از خانواده شهدا در تعارض است. تصویری که در آن خانواده شهید فرزندشان را با خدا معامله کردهاند و خونبهای آن اجر اخروی است. شهادت، یک داد و ستد مختومه است و خانواده شهید منجمد مانده در زمان مرگ عزیز خود، منفعل و راضی به رضای خدایند. خانواده شهید مورد علاقه نظام اُبژهای برای ترحم و در همان حال تفاخر است که پس از پذیرش قربانی به شرط وفاداری، با اهدای امتیازات و القاب ویژه، چهره و نام شهیدش به تملک قدرت درمیآید.
انقلاب اما سوژههایش را خلق میکند. از سرآغاز روندی که طی آن هر روز دامنه سرکوب و اختناق گستردهتر و عرصه زیست عمومی حتی برای اهالی روستای خانوادگی جواد حیدری تنگتر شد، در تعارض با تصویر قالبی جمهوری اسلامی، خانواده حیدری مقاومت و مبارزه را زیستند و نه تنها فرزندشان را با خدای آسمانی یا زمینی معامله نکردند که روی همان زمین سختی که جواد بر آن دوان دوان به سمت پارک ملت شَل میزد، پا گذاشتند.
پرده یکم: خاکسپاری – ۳ مهر ۱۴۰۱
پس از ۲۴ ساعت بیخبری از سرنوشت جواد و سپس یک روز تقلا در جهت یافتن حقیقت مرگ او، خانواده حتی هویت پلیس ضارب را مییابند، آنها موفق میشوند پیکر جواد را از محاصره نیروهای امنیتی آزاد کنند و مانع از آن شوند که همچون بسیاری از موارد مشابه، نیروهای امنیتی بدون رؤیت آثار جراحت، جنازه را به سرعت و در بیخبری دفن کنند. شلیک گلوله از پشت و بقدری نزدیک بود که پس از عبور از بالای ران پا اندکی بالاتر از زیر شکم بدن را شکافت و خارج شد.
برادران و پدر جواد پیکر او را به سردخانه بازمیگردانند تا عزیزشان روز بعد با حضور صدها نفر در روستای زادگاهش «رحمتآباد بزرگ» دفن شود. فریادهای فاطمه حیدری، خواهر جواد در روز خاکسپاری او روایتی که دهان به دهان میچرخید مبنی بر اینکه جواد صرفاً یک رهگذر بوده است را بر باد داد:
«بچههای مردم رو تو خیابون کشتن. داداشم ساکت ننشست. صدای داداشم باشید.».
فاطمه با خروشی بغضآلود اما سازشناپذیر میگفت:
«این داغی که به دل ما گذاشتن، داغ ملت ایرانه، داغ خانواده ما نیست، داغ یه ملته، ملت رو دلتون داغ میذاره، ملت به دلتون داغ میذاره. این خون فراموش نمیشه، همونطور که خون جوونای دیگه فراموش نشد. خون مهساها فراموش نشد».
تک تک این جملات حفرههایی را در انقلاب پر کردند و جانهایی را بیدار که شاید بدون دیدن تصاویر کوتاه آن روزها به بار نمینشست. اینکه دادخواهی مرگ یک معترض آگاه به وضعیت موجود مسئلهای شخصی نیست و مرگ او هم از سر اتفاق یا هواخواهی اشخاص نبوده است، او بر جانهایی که در روزهای قبل به خون غلتیدند چشم نبست و ساکت ننشست. حال سوگ از دست دادن او هم جشن «عزای مردم ایران است».
پرده دوم: تکثیر یک سنگنگاره
نهم آبان، تولد ۳۹ سالگی جواد بود. روی کیک تولدی که خانواده به مزارش بردند پرندهی صلح نقش بسته بود. یک هفته بعد، درست روز قبل از برگزاری مراسم چهلم جواد و تعدادی دیگر از شهیدان قیام در نقاط دیگر ایران، تصویری از سنگ قبر جواد حیدری منتشر شد که نقش قبلی را کامل میکرد. این شاید نخستین بار باشد که سنگ نگارهای نه در رثای شاهان و نه بهواسطه گذر زمان، تا این مقدار مورد توجه عمومی قرار میگرفت. سنگ، حکاکی چهره متوفی نبود، نقشی از اندیشه او و آرمان انقلاب بود، آنچه با رفتن او کماکان زنده و برَا باقی ماند.
چه بسا همین سنگ به تنهایی صدها میلیارد از سرمایههایی را که مصروف ساز و برگ ارتجاع میشود، دود کرد. طرح ساده است. نمایی از شعلهپوش و لوله اسلحه که رو به پرندهای نشانه رفته و با شلیک گلوله به پرنده صدها پرنده دیگر از دل آن به پرواز در میآیند.
شورانگیزترین قسمت اما میانه سنگ و ذیل نام جواد حیدری، ذکر نام مادر او «ثریا» کنار پدرش «علیپناه» است و مُهر «زن، زندگی، آزادی» که شهادت حقه او را تأیید میکند و ضمانتی میشود که این مرگ به سال ۱۴۰۱ هرگز مصادرهشدنی نیست.
طرح و بداعت این سنگ در قبور بسیاری از شهدای دیگر خیزش به سرعت تکثیر شد و بیآنکه نامی از طراح اولیه بدانیم قدردان خانواده او هستیم.
پرده سوم: چهلم – ۱۲ آبان ۱۴۰۱
روایت یکی از حاضران در مراسم چهلم جواد عیناً نقل میشود:
«ما در مراسم تشییع و سوم جواد حیدری حضور نداشتیم، اما شنیده بودیم که جمعیت زیادی اومده بودن. از دو یا سه روز قبلتر که خانواده جواد براش تولد گرفتن، اطلاعیه مراسم چهلم دست به دست میشد. برای ما که از نزدیک شناختی درباره جواد حیدری نداشتیم دیدن فیلمهای زندگی شخصیش مثل بقیه کشتهشدگان اعتراضات، اونها رو برای ما زمینیتر میکرد. این به ما دل و جرأت میداد. اینکه جواد یا حدیث نجفی هم که چهلمش پنجشنبه بود خیلی شبیه ما هستن و ممکن بود همون تیرها به ما بخوره. فیلم رقصیدن جواد، آب تنیش در دریا یا سلفیش روی ریل راهآهن.
شب قبل از چهلم، عکس سنگ مزار جواد که ظاهرا همون روز نصب شده بود، یه باره همهجا پخش شد. عکس یه ولوله خاصی انداخت. من شبیهاش رو ندیده بودم. هر چند بعدا عکسای دیگهای دیدم که دقیقا مثل همون طرح یا مشابهاش بود.
ما چند تا دوست بودیم که بنا داشتیم حتما فردا به مراسم چهلم بریم و البته فکری بودیم. ممکن بود راه رو بسته باشن یا هر اتفاقی بیوفته، قبلا چند بار دیده بودیم که مسیر دسترسی به گورستان رو مسدود کردن. به همین خاطر تصمیم گرفتیم زودتر حرکت کنیم تا اگر جاده هم بسته بود بتونیم پیاده خودمون رو برسونیم. شور خاصی داشتیم. به نظرم اگر خون جواد نبود، اعتراضا تو قزوین دیگه خاموش میشدن و فشارهای امنیتی هم رو مردم بیشتر میشد.
تا جایی که یادمه اون روز تو رشت، آمل، کرج، انزلی، فولادشهر و چند جای دیگه یادبود تعدادی از شهدای قیام بود. مراسم جواد تو روستای رحمتآباد بود که فاصلهاش با قزوین حدوداً ۴۰ دقیقه است. تو جاده تاکستان جز یه ماشین پلیس چیزی ندیدیم اما تا دلتون بخواد دیوارها پُر شعار بود. برای رفتن به رحمت آباد باید از دور برگردون به سمت قزوین برمیگشتیم و وارد فرعی روستای رحمتآباد میشدیم. هنوز مانعی سر راهمون سبز نشده بود.
جایی که ما سرعت رو کم کرده بودیم تا تابلو احتمالی فرعی روستا رو رد نکنیم، اولین بنر نصب شده بود. پیکانی با این نوشته «محل برگزاری یادبود چهلم جواد حیدری» که جهت رو نشون میداد. چشممون برق زد. کمی جلوتر جایی که جاده دو شاخه میشد، اولین پست نگهبانی برقرار بود. یه ماشین و دو سه نوجوون که با نگاهشون ما رو میزبانی کردن و با علامت دست مسیر رو نشون میدادن. در طول راه باریکی که به روستا منتهی میشد یه مزرعه دیدیم که جلوش ماشین پلیس پارک بود و معلوم بود نیروها اونجا کمین کردن. پیرمردی هم داخل محوطه داشت با اونها بحث میکرد. بعدتر متوجه شدیم از پنجره ساختمونی که تنها بلندی اونجا بود پلاک خودروهارو زیر نظر داشتن و احتمالا فیلم میگرفتن و اون پیرمرد هم پدر جواد بود.
برای پیدا کردن خانه جواد اما نیازی به پلاکاردهای راهنما نبود. روی بنر بزرگی نوشته بود: «جواد جان شهادتت مبارک». بهعلاوه واقعیت این که ما حالا چند کیلومتری بود که فکر میکردیم با روستایی که برای اولین بار واردش میشدیم ناآشنا نیستیم. بعد از دیدن اون بنر و پست نگهبانی انگار دیگه در جغرافیای استبداد نبودیم و تایر ماشین ما با فاصله از آسفالت میچرخید. همه چیز از تصورات ما جلوتر بود. بعد از یکماه و نیم از شروع انقلاب تازه حس عمیقی از رهایی اتاق ماشین رو لبریز کرده بود. گمون میکردیم این جادهها ما رو به آزادی میرسونه.
خانواده جواد مصداق این رهاشدگی بودن. شاید این ایمان رو پدر جواد به بقیه هدیه داد. وقتی گفت: «یازده فرزند دارم. یکی را کشتهاید، از کشتن بقیه هم ابایی ندارم.» دولت مرکزی اونجا قدرتی نداشت و کنترل عبور و مرور، هدایت جمعیت، پذیرایی، تأمین امنیت و میزبانی مراسم باشکوه چهلم همه مستقل از نظارت و اراده پلیس که قاتل جواد هم بود میگذشت.
وقتی ما رسیدیم هنوز اهالی روستا هم نیومده بودن و حداکثر ده نفری اطراف قبرستان بودن. جلوی درب منزل، برادر و خواهرشون از ما استقبال گرمی کردن و دعوت شدیم اگر ناهار نخوردیم بریم داخل خونه. دیگه مطمئن بودیم که تک تکمون انگار هیچ وقت ناآشنا نبودیم، فقط از هم دور افتادیم. کمکم مهمانها و اهالی روستا ستونی از جمعیت شدن و به سمت مسجد به راه افتادند. مثل اغلب مراسمات ترحیم زیر ارتعاش امواج صدای قرآن افراد صف به صف مینشستند و بارها مسجد پر و خالی میشد. از مسجد که بیرون زدیم رو پشت بومهای مشرف به مزار جواد یه سری در حال فیلمبرداری بودن و وقتی ما حساس شدیم، فهمیدیم بخشی از برنامه است تا مراسم از دریچه واقعیت دیده بشه، نه چشم نیروهای امنیتی و قبل از انتشار فیلمها هم حتما چهره حاضرین تار بشه. جمعیت بیشمار بود و «شبنورد» شجریان از بلندگوها پخش میشد. در فاصله حداکثر ۴۰ دقیقه صدها نفر روستای رحمت آباد رو به قلب جنبش در قزوین بدل کردن.
بعد از پخش چند سرود و ترانه، غوغای شعارها بالا گرفت و بلندگوها آرام شدند، اونوقت یکی از برادران جواد متنی رو که از طرف خانواده تنظیم شده بود خواند و از مهمان ویژهای نام برد که شعله به جان حاضران انداخت. مادر و پدر نوید افکاری هم آن روز برای همبستگی با خانواده جواد به مراسم آمده بودند. قهرمانی که سال ۹۸ در سکوت اعدام شد حالا غریو نامش از زبان نمیافتاد و قاب عکس نوید رو موج دستای جمعیت روون بود، قاب به سکویی رسید که میکروفون رو اونجا مردی تکیده به دست گرفته بود. او پدر نوید بود. مردم بیوقفه نوید افکاری رو صدا میزدن. شعارها همان شعارهای انقلاب بود.
هیز تویی، هرزه تویی، زن آزاده منم
امسال سال خونه، سید علی سرنگونه
خون ندادیم که سازش کنیم، رهبر قاتل رو ستایش کنیم
توپ، تانک، فشفشه، آخوند باید گم بشه
مرگ بر دیکتاتور
مرگ بر خامنهای
قسم به خون یاران، ایستادهایم تا پایان
کردستان، زاهدان، چشم و چراغ ایران
مرگ بر ستمگر، چه شاه باشه چه رهبر
ژن، ژیان، ئازادی
وقتی شعارها تمام شد، خیلیها برای دیدن قبر جواد که دو مادر داغدیده در جوارش بودن، صف کشیدند. عدهای هم حلقهای بزرگ ساختند و دست در دست هم در مجاورت قبر جواد به گردش درآمدند تا کمی بعد دشت از سیاهی جمعیت باز شد. خانواده جواد بهتر از آنچه تا آن روز تجربه داشتیم حتی ترافیک خودروهای خروجی رو کنترل کردن و راههای جایگزین رو به جمعیت نشون دادن. قبل از افتادن به جاده اصلی، چند نوجوون پست بین راهی مسیر رو نشان دادن و با لبخند بدرقهمان کردند. توی راه داشتیم فکر میکردیم چقدر دلمون میخواد «شهروند» روستای جواد با مدیریت خانواده او باشیم.»
پرده چهارم: انتقام
برنامهریزی مراسم چهلم جواد حیدری منحصر به تابلوهای راهنمایی، کنترل ترافیک، پذیرایی از حاضران، عکاسی و فیلمبرداری، پخش موسیقی و قرائت بیانیه نبود. آنچه چهلم جواد حیدری را خاری در چشمان حکومت کرد، سازماندهی دقیق آن به یُمن تشکیلاتی خانوادگی بود. شبکهای از امید و خشم؛ از جانهای بیمنت که در هواخواهی و دادخواهی قتل حکومتی عزیز خود صرفا غمگساری نکردند و همبسته شدند. در همان روزی که پلیس، سپاه و بسیج با یورش به مردم مانع از برگزاری چهلم حدیث نجفی در آرامستان بهشت سکینه کرج شدند و جاده را به خون کشیدند (وقایعی که به دنبال آن حداقل چهار نفر با تیراندازی مأموران کشته شدند، دو مبارز اعدام شدند و سه معترض دیگر محکوم به اعدام هستند بهعلاوه برای تعداد زیادی از بازداشتیها نیز حبسهای طولانی مدت صادر شده است). در چهلم جواد اما فارغ از مقایسه، نه تنها خون از دماغ کسی نیامد که بارها این اعضای خانواده حیدری بودند که در برابر مداخله پلیس ایستادند تا در نهایت خود سپر بلا شدند.
آن روز هیچ یک از شرکتکنندگان بازداشت نشدند اما تنها به فاصله ۱۳روز، محمد حیدری برادر جواد را در دادسرا، هنگام پیگیری پرونده خواهرش دستگیر کردند و ۵ روز بعد حجت حیدری، برادر دیگر او نیز بازداشت شد. این شروع انتقامجویی دولت مرکزی از نمایان شدن خلأ قدرتاش در روستای رحمتآباد بخش دشتابی قزوین بود.
تا یکم آذرماه وقتی فاطمه حیدری هنوز امکان برقراری ارتباط با خانواده و اطلاعرسانی مستقیم داشت، برای ۱۵ نفر از اعضای خانواده از جمله پدر ۶۹ ساله جواد، حکم جلب صادر کرده بودند. نظام نامشروع که جز توسل به زور و ارعاب پایهای برای حفظ قدرت ندارد، عداوتی بیمانند در خصوص این خانواده به خرج داد. تا امروز بیش از ۲۸۰ فقره پرونده قضایی برای خانواده حیدری، اطرافیان و اهالی روستا باز شده است و تعدادی از این افراد در بازداشت یا تحت پیگرد هستند یا به ناچار مخفیانه زندگی میکنند. قبلتر هنگامی که دو تن از برادران جواد در زندان گرفتار بودند و در دادسرا به مادر او بیحرمتی کردند، فاطمه حیدری در یکی از آخرین پستهایش پرسیده بود: «این حجم از فشار بر یک خانواده داغدار برای چیست؟ آیا ما جز حقیقت را بیان کردهایم؟»
پدر جواد گفته بود که یک فرزندم را کشتید، از گرفتن مابقی هم ابایی ندارم. هرچند حکومت فقط به فرزندان ثریا و علیپناه بسنده نکرد و آنطور که فاطمه میگوید خانواده آنها را متلاشی کردهاند. ولی هزاران خانواده امروز دادخواه اویند.
هر شکلی از سازماندهی ولو اینکه درون ساختار خانواده در جهت بر ملا کردن حقیقت هم باشد، استخوان در گلوی جمهوری اسلامی است. قوه قاهرهای که به جواد از پشت سر شلیک کرد قدرت خانواده او را به درستی دریافته بود. آن هنگام که یک هفته قبل از روز چهلم، قشون پلیس برای پاره کردن بنرهای نصب شده در کوچه منتهی به خانه آنها با کاروانی از ۱۱ خودروی نیروی انتظامی و انبوهی مأمور به مصاف خانواده حیدری رفته بود. این هجمه بعد از چهلم جواد به استناد فیلم دوربین مداربسته تا روزی که پلیس آن را از جا بکند بارها تکرار شد و نیروهای انتظامی روزهای متوالی به منزل خانواده حیدری حمله کردند.
خواهر جواد جایی نوشته بود: «ماجرا را به هر حقوقدانی میگوییم، میگویند این پروندهها حتی ظاهر یک پرونده قضایی را هم ندارد! اما کاری نمیتوانیم انجام دهیم!» صدای ما باشید.