نخستین واکنش را سه ماه پیش از مادرِ پیرش شنید که گفت: «خُب نباید بی حجاب میرفت بیرون». خبرِ کُشتنِ ژینا هنوز داغ بود. خبر را که خواند، عمیقا به هم ریخت. اما واکنشِ مادرش برایش بسیار غیرقابل تحملتر بود. از معدود دفعاتی بود که صدایش را روی مادرش بلند کرد. «مادر! چطور میتوانی چنین حرفی بزنی». مادر متوجه عصبانیتاش شد و دیگر ادامه نداد. پدرش هم دیدگاهی مشابه مادرش دارد. آنها زندگیشان محدود بوده به کشاورزی خُردشان؛ پا به سن گذاشتهاند و از منظر ارزشهای قدیم قضیه را میبینند. تا میتواند با آنها بحث میکند. اما بیفایده است. پدرش میگوید اگر آن دختر میخواسته حجاب آزاد داشته باشد باید یه یک کشور دیگر میرفت! این حرف هم او را دو چندان آشفته میکند: «کجا برود؟ آنها چرا نمیروند؟ شما چرا نمیروید؟ اینجا سرزمین او است.»
شوکه شدن
از خانه بیرون میزند. برای سر زدن به روستایشان رفته بود که خبر را شنید و با آن وضعیت از خانه بیرون آمد. میداند که ممکن است اینجا از این دست صحبتها زیاد بشنود. بهتر است به شهر برگردد و آنجا باشد. هنوز نمیتواند پیشبینی کند چه واکنشهایی در جای جای ایران قرار است به دنبال این قضیه بیاید. اما آنچه فعلا دارد میبیند، ناامیدکننده است. از همان لحظات آغازین پس از خبر قتل ژینا، پدر و مادرش را در هیبت دو تأییدکننده قتل دید. به شهر هم که بازمیگردد وضعیت چندان با بینش او سازگار نیست. او تحصیلکرده است، دنیا را در حد خودش دیده و میشناسد و از ستمی که بر خود او، بر زنان و همه ستمدیدگان میرود متنفر است. اما در «شهرستان» است و زندگی در آن با محدودیتهایی که دارد، برایش بیش از حد دشوار است. به ویژه که پس از پایان تحصیل، ناچار شد به شهرستان بازگردد و آنجا ماندگار شود.
نزدیکِ خانهاش که میشود، حلقه کوچکی از زنان محله را میبیند که بحثی را آغاز کردهاند. حرفهای جالبی نمیزنند. موضوع بحث این است که آیا واقعا آن دختر حجابش را رعایت کرده یا نه. گویا میخواهند این نتیجه ضمنی را بگیرند که اگر «بدحجاب» بوده، پس حق داشتند هر بلایی سرِ او بیاورند. فورا سعی میکند خود را به خانه برساند که از آن دست حرفها نشنود.
روزنههای امید
اما کمکم خبرهای خوبی هم از راه میرسد. از زادگاه ژینا در سقز تا سنندج و تهران و رشت، جوش و خروشی به راه افتاده. خبرها را پیگیری میکند. ژینا را به زادگاهش بازمیگردانند و کسی که گویی همه اتفاقهای پس از آن را از قبل در خواب دیده، روی مزارش نوشته:
«ژینا جان.. تو نمیمیری. نامت به یک نماد تبدیل میشود.»
تصویرهای مرتبط با قتلِ حکومتی ژینا آرام آرام فضای مجازی را درمینوردد. تصویرهای مربوط به شعارهای اعتراضی مراسم خاکسپاریش نخستین تصویرها و صداها و نمادهایی هستند که میرسند. آن وسط و در زمانی که یک روحانی میخواهد بر سر مزار ژینا نماز بخواند، جوانی عصبانی و با صدای بلند اعتراض میکند. میگوید او را قوانین اسلام کشته؛ چه دلیلی دارد بر مزارش هم نماز بخوانید؟
این واکنش توجهش را جلب میکند. این شاید دقیقا همان واکنشی است که اگر خودِ او هم آنجا بود بروز میداد.
اعتراضها کمکم از سقز و سنندج فراتر میروند و همه شهرهای کردستان را در بر میگیرند. از آن هم فراتر تمامِ ایران را در طول یک هفته دربرمیگیرد. اینها تأثیرِ مثبتی روی او دارد. روحیهاش را تقویت میکند و به آینده امیدوارتر میشود. او سالها است در آرزوی چنین روزهایی بوده، زمانی که همه یا اکثریت علیه ارتجاع، انقیاد و نابرابری قیام کنند.
متوجه میشود که فضای اجتماعی «ایران» به طبع بسیار بزرگتر و وسیعتر از روستا، محله و یا حتی شهرِ او است. در شهرِ خودش هم فراخوانهای اعتراض آغاز میشوند. او هر روز حوالی ساعت ۵ به بعد به مرکز شهر میرود. چون به یاد دارد که همیشه اعتراضها آنجا بودهاند. مدام بازار و خیابانها را طی میکند تا جایی و در نقطهای تجمعی شکل بگیرد و او هم به آن بپیوندد، چرا که پر است از خشم و نفرت به نسبت آنهایی که قتلِ ژینا در کارنامه مملو از جنایتشان، تنها یک نقطه کوچک است.
خروش خشم
اعتراضها در محل زندگی او هم شکل میگیرند. اما پراکندهاند و فورا جمع میشوند. در یک ابتکار عمل مناسب، اعتراضها به محلهها میرود. هر کسی همراه با هممحلهایهایش کانونی اعتراضی شکل میدهد و تقریبا مرکز شهر را رها میکنند.
چند روزی طول میکشد تا نیروی سرکوب تشخیص دهد دقیقا کجا را باید کنترل کند. آن چند روز، شعله اعتراضها گرم است. او هر روز میرود و شعار میدهد و گاهی هم فوش میدهد. وحشیگری سرکوبگران بلافاصله شروع میشود. خبرِ کشتهشدگان و بازداشتها و شکنجهها در همهجا میپیچد.
به سوی دگرگونی
اینها همه ذهن او را به شدت مشغول کرده و میداند که دیگر نظم تثبیت شده امور همچون سابق وجود ندارد. تحلیلگران در رسانهها و فضای مجازی به خود جسارت میدهند که پس از گذشت حدود یک ماه از اعتراضها، از «انقلاب» صحبت کنند. آغازِ اعتصابهای چند روزه و مداوم در کردستان، این را تأیید میکند. تمام ایران گویی در مدتی کوتاه زبانِ مشترکی یافته برای فریاد زدن: «زن، زندگی، آزدای».
روسریهای در اعتراضهای شبانه کارناوالگونه محلهها در آتش میسوزند و این برای او بسیار مسرتبخش است. اما هنوز دقیقا نمیداند کجای تاریخ ایستاده است. آیا ارزشها دگرگون شدهاند؟ آیا نسلِ جوان و زنان میتوانند ارزشهایشان را در نبرد با حاکمیت و نسلِ محافظهکار پیروز بیرون آورند؟ آیا شرایط برای دیگر تغییراتِ بنیادین در شیوه اداره جامعه هم فراهم شده؟
«کمک کنید تمامش کنیم»
در تمام آن روزها او ضمن مشارکت در اعتراضها و تلاش برای یافتنِ دوستانی قابل اطمینان، بخشی از زمانش را هم در خانه، و بازار و محفلهای خانوادگی سپری میکند. حضور در آن نوع جمعها برایش آزاردهنده است. حرفهایی میشنود که نه انتظار شنیدنش را دارد و نه با وضعیت تناسبی دارند. برخیها میگویند: «این را هم مثل بقیه اعتراضها جمع میکنند.. هیچ اتفاقی نمیافتد». بعضی دیگر برای توجیه بیتفاوتیشان میگویند: «هزار نظام هم که عوض شود، وضعِ ما همینیه که هست»، «هیچی عوض نمیشه».
تحلیلهای آبکی که محصولِ گسستگی تاریخی و «نادانی» است بیشتر از هر چیزی آزارش میدهد. او چیزی برای گفتن دارد. چیزهای زیادی برای گفتن دارد. اما اغلب اطرافیان چنین جایگاهی برای او قائل نیستند. تقریبا میتوان گفت از حرفهایش خیلی سر در نمیآورند و حوصله فکر کردن به آن را ندارند.
او اما تلاش میکند تمام اندوخته نظری و مفهومیاش را همراه با شواهد، به کار گیرد تا این جمعها را متقاعد کند که وضعیت فرق کرده و تغییر ممکن است و قابل دستیابی، به شرط آن که بی تفاوتی را کنار بگذارند، وارد میدان مبارزه شوند و سعی کنند از وضعیت سر در بیاورند. اکنون دیگر بیشتر از یک ماه از قیامِ ژینا گذشته و همین تداوم باعث شده بسیاری خودشان متقاعد شوند که به راستی این یک اعتراضِ ساده نیست. اما هنوز غریزه بقا و غرق شدن در مسئولیتهای روزمرهشان به آنها اجازه نداده که خود را بخشی از جنبش بدانند. گاهی اوقات تنها با آن همدلی میکنند. اما عمل نمیکنند.
دست از تلاش برنمیدارد. به چند آشنا و دوستِ نزدیک پیشنهاد همکاری میدهد. میگوید اگر در اعتراضهای خیابانی شرکت نمیکنید، حداقل بیایید و در شعارنویسیهای شبانه که کمخطرتر است کمک کنید. «کمک کنید تمامش کنیم». خیلیها دستِ رد به سینه او میزنند. چند نفری هم اعلام آمادگی میکنند.
وضعیتِ میدانی گاهی او را ناامید میکند. اما خبرها و تصویرهایی که از برخی شهرهای پیشروتر میشنود و میبیند، امیدوارش میکنند. در تمام این مدت، وضعیتِ روحی و درونی او کِشاکِشی بوده میان امید و ناامیدی، شجاعت و ترس، انقلابیگری و محافظهکاری. معتقد است حتی اگر همه چیز هم ناامیدکننده به نظر برسد، حفظ و تزریقِ امید به جامعه، در این شرایط یک وظیفه اخلاقی است.
اضطراب و دلزدگی
اضطرابهای این مدت او را بیمار کرده. علائمی بیسابقه در بدنش مشاهده میکند. گاهی عضلات صورتش بدون هیچ دلیلی منقبض میشوند و سر دردی شدید میگیرد. گاهی نفسش بالا نمیآید. بعضی وقتها که درگیر جر و بحثهای شدید و طولانیمدت درباره جنبش میشود، دست و پایش شُل میشود. حرفهای تکاندهندهای به گوشش میرسد که او را غافلگیر و عصبی میکند. گاهی هم بیدلیل حالت تهوع میگیرد. او حساس است. خیلی هم حساس است. بیتفاوتیها و خودخواهیهای دیگران به ویژه در این روزهای سخت آزارش میدهد. به پزشک که مراجعه میکند، هیچ نشانهای از بیماری جسمی ندارد. پزشک متخصص، او را به روانپزشک معرفی میکند.
مدام خبرها را چک میکند. خبرهای کشته شدن و ربودن و شکنجه معترضان، بیش از حد او را آزرده میکند. احساس میکند آنها کسانی از جنس خود او هستند. بدون این که آنها را بشناسد، احساس نزدیکی بیش از حدی با آنها میکند. اما قدرت و امکانی برای انتقام و مقابله نمیبیند.
ضرورت روایتِ ستمدیدگان
بیشتر از دو ماه از جنبش انقلابی گذشته و او همچنان بر لبهای باریک میان امید و ناامیدی در حرکت است. دو ماه است که روزی نبوده برای متقاعد کردن عدهای برای پیوستن به جنبش تلاش نکرده باشد. دو ماه است که مدام به مقابله با آنهایی برخاسته که مردم معترض را ناامید میکنند.
او اکنون مطمئن است که جنبش دارد مسیرِ خودش را مییابد، اما لازم است بر آن فکر شود. به تحلیلها مراجعه میکند. مطالعه میکند. متنهای روز درباره قیام ژینا را این طرف و آن طرف میخواند. گاهی به آنها انتقاد دارد. برخی متنها را که میخواند بیشتر از آن که راه را برایش روشن کنند، آشفتهترش میکنند. برخی متنها بیش از حد واقعگرا در معنایی حسابگرانه هستند. با خود فکر میکند: «مگر میشود درباره جامعه و تاریخ چنان حرف زد که گویی درباره یک ماشین صحبت میکنیم؟».
به این فکر میکند که سوژه اعتراض و انقلاب، باید یک داستان و یک روایت داشته باشد. نمیتوان اخبارِ مو به مو و جزئی را بازتابِ حقیقی این جنبش دانست. سه ماه گذشته است. کسی نمیداند در این مدت چه بر جنبش گذشت. میتواند ساعتها دربارهاش صحبت کند و یا صدها صفحه دربارهاش بنویسد. اما او اکنون میداند که بدون روایت کردن و داستانسرایی، نمیتوان واقعیت را بازگو کرد و تغییر داد.
انسانها در درون داستانهایشان خود و معنای زندگیشان را بازمییابند. «خلقت» هم برای خود داستانی دارد تا قابل باور باشد. آدم آن سیب را بی اجازه میخورد، از بهشت اخراج میشود و…الی آخر.
واقعگرایی و فکتگرایی زمخت و بیش از حد در بازنمایی جنبش، میتواند نقطه ضعف باشد. در حالی که روایت کردنِ ممتد و فراز و نشیبدارش، رنگ دیگری به آن میبخشد. معلوم نیست آنهایی که آمدند و خشمشان را در خیابان فریاد زدند، صرفا هیجانها و نفرتشان را تخلیه کردند یا با آگاهی عمیقتری آمدند. شاید اگر خود را جزئی از داستانِ بزرگِ تغییر و دگرگونی جامعه و تاریخ و حتی دگرگونی خودِ انسان میدانستند، بسیار دشوارتر پا پس میکشیدند. باید برای خود و آنها روایت کرد، روایتی همچون از تاریخ رنج، و تلاش برای رهایی.