مطالب این بخش برگرفته از «تریبون زمانه» هستند. تریبون زمانه، آنچنان که در پیشانی آن آمده است، تریبونی است در اختیار شهروندان. همگان میتوانند با رعایت اصول دموکراتیک درج شده در آییننامه تریبون آثار خود را در آن انتشار دهند. زمانه مسئولیتی در قبال محتوای این مطلب ندارد.
من در این نوشته تجربه زیستهام را از دوم خرداد بدین سو مدنظر دارم، گفتوگو ندارد که سیاست رهاییبخشی در ایران دامنهای عریض و طویل دارد که ردّ آن را میتوان از انقلاب ۵۷ تا انقلاب مشروطه جستجو کرد.
ما که در دهه بیست سالگی خود، شاهد سرکوب کوی دانشگاه (۱۳۷۸) بودیم، اولین تجربه از گاز اشکآور را دریافتیم، در دهه سی سالگی که شاهد جنبش سبز بودیم، میدانستیم که با شلیک گاز اشکآور چه کنیم. سپس جنبشهای فراگیرتر آبان ۹۷ و دی ۹۸ در کارنامهی تحولخواهی رادیکال پیشروی ماست. اکنون بیست سالهها (دهه نودیها) تجربههای پیشین را در حافظه تاریخی خود دارند. خصلت این حلقههای متصل نسلی که از آن یک جنبش بدون نسل میسازد، چیست؟ جنبشی که در عین تفاوتها اما با همبستگی، همه نسلها را در خود هضم و جذب میکند! جنبشی با نوعی سازماندهی بدون سازماندهی متعارف!
هیچ یک از جنبشهایی که در این دههها رخ داد، واجد یک راس نبود که بهقولی بتواند کار را تمام کند. پس تحلیلهای از نفس افتاده به کار تحلیل این دست جنبشها نمیآید. آنها که این جنبشها را به یک سیاست هویتی یا سیاست طبقاتی خاص فرو میکاهند، ابزار تحلیلشان برای درک آنها کُند و ناآکارمد است. بههمین دلیل، با توسل به یک یا چند شعار در هر جنبش، بنای تحلیل خود را بر تلماسه استوار میکنند. اما این جنبشها-دستکم در تجربه بیواسطه من- از دو خصلت عمده برخوردارند: راس ندارند؛ و کثیر و متنوع هستند. هر بار در یکی از این جنبشها لایه یا لایههایی از این تنوعگرایی بروز میکند.
اگر بخواهیم از این جنبشها، یک کلیّت بسازیم که تا به درک آن نائل آییم، میتوان از مثال زنجیر بهره ببریم که از حلقههای متنوع و متفاوت شکل یافته است. اما معنای این زنجیر، گفتوگو ندارد که یک خواست سیاسی است. خواستی که از دوم خرداد ۷۶ به این سو، مرتب عمیقتر و رادیکالتر شد.
اینکه آیا دوم خرداد و روی کار آمدن محمد خاتمی، دستپرورده نظام بوده، محل بحث من در اینجا نیست، اما آنچیزی که تجربه زیسته امثال من میگوید این است که یک خواست تغییر رادیکال در پس کنش و تفکر ما بوده است. البته که هر یک از ما، این خواست تغییر را با مراتب و درجاتی برای خود تعریف کرده بودیم. از قضا این هم شکلی از تنوع در یک خواست بود.
علی خامنهای و نظام متبوعش، هر گونه خواست تغییر را با انبانی از تجربه فروپاشی شوروی قیاس کرد و بهاین ترتیب، با طیفی از برخوردها اعم از قتلهای زنجیری روشنفکران و قتلهای سیاسی، دستگیریهای گسترده، کودتای بستن مطبوعات در یک شب (اردیبهشت ۷۹) که تیرخلاص به بادکنک اصلاحات در حکومت بود، از هیچ کاری کم نگذاشت تا جلوی همانندسازی خاتمی و گورباچف یعنی فروپاشی را بگیرد.
با آنکه نظام بهدقت تجربههای فروپاشی کشورها را در نظر گرفت و به هر نحوی که توانست زمینههای بروز آن را پیشبینی و پیشگیری کرد، از جمله حذف فیزیکی و استعاری هر فرد یا گروهی که بهطور بالقوه امکان شکلدهی به آلترناتیو برای جمهوری اسلامی را داشت، اما در یک چیز درمانده است: هر پدیدهای دستکم دارای یک نقطه کور است، هرچه ماسه را در مشت خود بیشتر بفشارید، ریزماسهها همچنان امکان فرار مییابند و آنگاه مشت خالی از ماسه خواهد شد.
آنچه گورباچف تحت عنوان پروستاریکا (اصلاحات اقتصادی) و گلاسنوست (اصلاحات سیاسی) تلاش کرد در شوروی بهاجرا درآورد، غالبا از آن بهعنوان علت فروپاشی یاد میشود، اما برخلاف، اصلاحاتِ گورباچف معلول فروپاشیِ خفیِ بود که سالها زیر پوست فسادپرور بوروکراسی و ایدئولوژی یگانه حزب تمامیتخواه شوروی تلنبار شده بود. اصلاحات، علت فروپاشی نبود بلکه معلول آن بود. اصلاحات دیرهنگام شوروی تنها از فروپاشی پردهبرداری کرد. و این نقطه کور جمهوری اسلامی بوده است. جمهوری اسلامی البته خواهان تحول بوده است، تحولی که با انتصاب دلقکی مانند محمود احمدینژاد آغاز و با انتصاب قاتلی مانند ابراهیم رئیسی پایان یافته است.
در این باره اما با وام از مارکس میتوان گفت «فانتاسماگوریا» یا «جهان وارونه» غالبا آدمی را به توهم دید از واقعیت وامیدارد چرا که ایدئولوژی، دستگاه وارنهساز است، آنچه نظام تحول در درون خود میپندارد یعنی احضار «خدای دهه شصت» دقیقا نمونهی وارونگی از آنچه در واقعیت است، این موضوع یکی از نشانههای فروپاشی است. فانتاسماگوریا در لغت بهمعنای نمایشِ جلوههای نوری و توهمزاست همچون حرکت ارواح بر روی پرده نمایش با استفاده از ابزارهای تکنیکی بصری، چیزی که در قرن هجدهم باب شد.
از قضا یکی از نمودهای فانتاسماگوریای نظام را میتوان در خطیبانِ جنگیر و برنامههای احوالات روح پس از مرگ، و غلوهای محیرالعقولِ مداحان و روحانیون (والبته مفرّح) درباره رهبر مشاهده کرد. جملگی، نمایشهایی است از ارواح محرک (بخوانید جهان وارونه) بر پردهی سیمای جمهوری اسلامی.
بعلاوه، اساسا بازگشت تاریخی که فاقد عناصر رهاییبخشیِ کلی و همگانی باشد، جز یک حرکت ارتجاعی چیزی نیست، خواه بازگشت به صدر اسلام باشد، خواه بازگشت به دوره «شکوهمند» پادشاهی؛ آنها تنها در چارچوب تنگ سیاست هویتی جا میگیرند.
در این جهان وارونه نظام، گستره اختیارات و اقدامات رهبر روز به روز گسترش یافت، سیاست به یک سازوکار بوروکراتیک نخبگان حکومتی بدل شد (نوعی سیاستزدایی از عرضه زندگی) که باید در دل نظام پرورده شوند تا از بری بودن آنها از آلودگی اطمینان حاصل کند، طبقهی حکومتی سازندگی که دستپرورده اکبرهاشمی رفسنجانی بود باید جای خود را به طبقه نوظهور دستپرورده رهبر میداد (اعم از سرداران، هیاتیها و اوباش، دلالصفتها و آدمنماهای نظام که تحت اطاعت کورکورانه به هر شرارتی دست میزنند)، در این میان، جامعهی مدنیِ نحیف که در برابر سرکوبهای بیامان حکومت تاب میآورد (با حذف اشکال سیاسی بهدست حکومت) یگانه شکل مقاومت در جامعه بود، روز به روز نحیفتر و ناتوانتر شد. اما نقطه کور نظام این است که هرچه ماسه را در مشت بیشتر فشار دهد، ریزماسهها از درز مشت بیشتر عبور میکنند تا سرانجام مشت تهی شود، بهعبارتی، نسلهای تازه سر درمیآورند و رشد نیروهای مولد به ضد خودش عمل میکند.
تاکید بر نسلسازیِ «سلام فرمانده» نشانگر فانتاسماگوریای نظام است. این خصلتِ گریزناپذیر ایدئولوژی است، جهان وارونهای عرضه میکند که غیر از منشاء پدیدآمده از آن است.
اما فانتاسماگوریای غیرنظام هم ما را احاطه کرده: خواست بازگشت به پادشاهیِ پهلویچیها، گتوی تنگ و تُرُش سازمان مجاهدین خلق که مثل غار دربستهای تنها مدام پژواک خودش را میشنود، امپریالیستستیزی از نوع حزب توده یا مارکسیستهایی که بند ناف خود را تنها و تنها به سیاست طبقاتی وصل کردهاند، آنهایی که با هر شرارتی و دست آغشته به خون حاضرند، دست دهند، فقط و فقط به شرط آنکه امپریالیستستیز باشد، اصلاحطلبانی که مدام به دنبال «اصل نظام» هستند زیرا آن را یگانه شیوه زندگی ایرانیان میپندارند، نوعی شیعهسازی مُعطر، نواندیشان دینی که همچنان فکر میکنند، قادرند دین یا فقه را با دموکراسی همساز کنند و همراه جهان مدرن شوند، بدترین دو نمونه آخر، آن است که فکر میکند با بازگشت به «دوره طلایی امام» و آن «جان بیدار» میتواند «زیست پاک مسلمان» برپا کند.
اینها همه نمونههایی از فانتاسماگوریایی است که ما را احاطه کرده است. اما خصلت جنبشها از کوی دانشگاه تا امروز، جملگی بر آن است که دستکم تا حال، تمایلی برای تعیین ارادهگرایانه یک «راس» ندارد، زیرا که محتوای خود را کثیر و متنوع میپندارد، بهراستی چیست این جنبش که هر از مدت از پس بهانهای، روایتی متفاوت از خود به نمایش میگذارد؟
این موضوع، نقطه ثقل هر تحلیل است که دست بر قضا، به محض اینکه درصدد پاسخ برآییم، آن را فروکاهیده ایم. ارنستو لاکلائو و شانتال موفه، دو نظرپرداز سیاسی-اجتماعی، نظریهی هژمونی و بیانبندی یا مفصلبندیِ مطالبات انتقادی را توضیح میدهند. آنها بر آنند که نشان دهند، اصل بر روابط گفتمانی است که در جامعه ساخته میشوند نه بر هویتهایی که از پیش مفروض دانسته شده است.
این روابط گفتماتی که ابتداء مطالبه-محور هستند، یعنی هر گروهی خواستهای دارد اما سرانجام یک زنجیره سیاسی را شکل میدهد با مخرج مشترکی از خواستهها. فرضا کارگران خواستار افزایش شرایط کار و معاش هستند، زنان از طبقات مختلف خواستار آزادی و اختیار بدن خود و لغو حجاب اجباری، گروههای سیاسی خواستار آزادی احزاب تا به میل خود فعالیت کنند، قومیتها و ادیان و مذاهب خواستار آزادی آیین و ترویج و تبلیغ زبان، سنتها و مناسک، اقلیتهای جنسی خواستار برخورداری از حقوق قانونی برای بهترکردن شرایط زندگیشان، اصناف و گروههای دیگر به همین منوال.
از آنجا که اسلام فقاهتی جمهوری اسلامی یک هویت از پیش مفروض و توپری از خود ساخته، و نه تنها انرژی رهاییبخشی انقلاب ۵۷ را حرام کرد بلکه خصلت رهاییبخشی طیفهای مختلف اسلام سیاسی را که در نگاه اول اشتراک بیشتری نسبت به دیگر گروههای مبارز با نظام را داشته، تا ته مصرف و حرام کرد. اکنون نظام هویت خود را گره زده با اسرائیل (انرژی هستهای و چنگ زدن بیوقت و بدون مورد به روی غالب کشورهای خارجی در شکل استبکارستیزی) و سرکوب زنان (حجاب). هردوی این مورد، در شعارهای انقلاب وجود نداشت. بر همین اساس است که جنبش زنان در برابر فقه مردسالار حاکم بر کشور اهمیت زیادی دارد و چه موثر خواهد بود اگر در آینده نزدیک این جنبش پیشتاز باشد.
این هویتسازی خواه ناخواه موجب شکلگیری روابط گفتمانی از طریق مفصلبندی بین گروههای معترض شده و خواهد شد و جنبش بدون راس، طول و عرض یافته و دامنهدار شده است.
راستی که جنبش بدون سر را نمیتوان سر زد.
اما آنچه حائز اهمیت است، شکلگیری مخرج مشترک از خواستهای معین در بین این روابط گفتمانی است. این موضوع، البته ضعف نظریه لاکلائو و موفه را انگشت میگذارد. زیرا اگر یکسره مساله ماهیت یا هویت را از نظریه کسر کنیم، و صرفا آنچه را که در عمل وارد روابط جامعه میشود که در ارتباط با دیگران، گفتمان میسازند، در این صورت، نمیتوان مخرج مشترک را یک عینیّتِ دقیق از واقعیت پنداشت. ماهیت را یکسره نمیتوان از تحلیل کسر کرد اما میتوان با روابط گفتمانی، قائم بهذات بودن و ازلیت آنها را تشکیک کرد. این تشکیک در ماهیت، از قضا، به کار جنبش ما میآید.
اما نظریه لاکلائو و موفه نشانگر یک تنش فلسفی بین ماهیت و رابطه است. به این صورت که نمیتوان یکی از آنها را به دیگری فروکاست. فیالواقع، نه «من» (فرض کنید ماهیت یا هویت) واقعا «من» است و نه «دیگری» یک واقعا «دیگری»؛ و نه «من» مطلقا «دیگری» است. حدود و ثغور ماهیتها و هویتها و تفاوتها، در فرایند همبستگی تغییر شکل میدهد. همبستگی از طریق شکلگیری زنجیرهی حلقهها یک کنش سیاسی است. نظام آینده البته از درون این همبستگی شکل خواهد گرفت اما اینکه آیا نظام هرمی شکل در تناسب با جنبش بیسر یا به تعبیر این نظریهپردازان از طریق یک «دال تهی» خواهد بود یا نظامی عاری از هرم، سوال مهمی است که پیش روی ماست.
آنچه امروزه به لحاظ نظری یک معضله فلسفی است، درهمآمیزی سیاست طبقاتی و سیاست هویتی اعم از جنسیت زن، قوم مذهب و قسعلیهذا است. بهواقع، تحلیلی سازگار با جنبشهای ۷۶، ۷۸، ۸۸، ۹۷، ۹۸ و جنبش برآمده از قتل ژینا ۱۴۰۱.
امتیاز جنبش بدون سر، این است که نمیتوان چیزی را که سر ندارد، آن را قطع کرد، و این نوع جنبشها مخالف شکلگیری ساختار هرمیست که یک رهبر یا حزب یا گروه فرهمند بتواند شاکله جنبش را تحت عنوان یک «کلِ کاذب» از آن خود سازد و سپس انرژی جنبش را سوختبار تثبیت منافع ویژه خود کند، امری که در انقلاب ۵۷ رخ داد.
در این مورد تجربه خودمختاری جنبشهای چیاپاس مکزیک و روژآوآی کردستان سوریه میتواند سودمند باشد.
منبع: اخبار روز