این مقاله پیوند تنگاتنگی با مقالهی دیگری به قلم همین مولف دارد که پیشتر با نام نظام سلامت در ایران: درمان به مثابه تصویر، پزشکی به مثابه ایدئولوژیدر رادیو زمانه منتشر شده است و پیشنهاد میشود در کنار این مقاله مطالعه شود.
این نوشتار قصد دارد به موضوعی به ظاهر پیش پا افتاده و بدیهی بپردازد و آن را جدی بگیرد، موضوعی که اگرچه در تجربهی انسان ایرانی بسیار آشناست، اما بسیار غریب مينمايد.
«دکتر»، «مهندس»، «استاد»؛ ما این عناوین را به کرّات در طول روز میشنویم، با آنها دیگران را خطاب قرار میدهیم و یا خطاب واقع میشویم. این عناوین فارغ از هر موقعیت زمانی-مکانی، فارغ از هر شخصیتی و در کل فارغ از هر هویتی، به کرات در طول روز، به افراد اطلاق میگردد و به نظر میرسد احساس خوبی در ما ایجاد میکنند (خواه خود آنها را به کار ببریم، خواه با آنها خطاب واقع شویم). اینکه ما افراد را در موقعیتهای مختلف با عناوین و القابی (غیر از اسامیِ شخصیِ افراد) خطاب قرار میدهیم، امری آشناست. این عناوین و القاب برای مثال میتواند یک عنوان شغلی در محلِ کار یا لقبی باشد که فردی به دلیل حادثه یا ماجرایی به آن شهرت یافته است. این وجه از کاربرد زبان بسیار رایج و بسته به موقعیت میتواند کارکردهای بسیار متنوعی داشته باشد. اما شکلی از کاربردِ این القاب و عناوین در ایران وجود دارد (اگر هم فقط مختص به ایران نباشد، در اینجا سازوکارِ کاربردی آن در ایران مدنظر است) که بسیار تکرارشونده، فراگیر و سیستماتیک است. به شکلی که نه تنها خطاب قرار گرفتن افراد با این «عناوینِ شغلیِ خاص» صرفا مختص به یک «موقعیت خاص» نمیشود (یعنی موقعیتی که تعینبخشِ آن عنوان شغلی است. مثلا موقعیت مطب یا بیمارستان و انجام معاینه، تشخیص، درمان، جراحی و… برای کسی که دکتر خطاب میشود)، بلکه تمام مواجهات فرد در زندگی را پوشش میدهد.
باید دقت داشت که این عناوینِ شاخصِ تکرارشونده، «شغل» هستند؛ مشاغلی با موقعیت مکانی-زمانی متعین. با این وجود ما به کرّات در طول روز، در خیابان، دانشگاه، بیمارستان، تاکسی، بازار، مهمانیها، عروسیها، مراسمهای ختم، مسافرت و حتی در خانه و هر مکان و موقعیتی این عناوین را میشنویم، با آنها کسی را خطاب قرار میدهیم یا خطاب واقع میشویم. کافی است که روی مدرک فارغ التحصیلیتان عنوان مهندس یا پزشک ذکر شده باشد و یا پایتان به دانشگاه علوم پزشکی یا مهندسی باز شده باشد، از آن به بعد دیگر شما را «دکتر» یا «مهندس» صدا میزنند. چه رسد به اینکه کسی به شغل پزشکی یا یکی از مشاغل مهندسی مشغول باشد. همچنین است زمانی که شما عضو هیئت علمی یا مدرسِ قراردادی یک دانشگاه باشید (مهم نیست که در یک دانشگاهِ برجستهی شهرِ بزرگ تدریس میکنید یا دانشگاه آزاد یا پیام نورِ یک شهر کوچک)، یا به تدريس خصوصی در یک آموزشگاه یا در منزل مشغوليد، از این به بعد شما « استاد» هستید. به خیلِ دانشجویانی بنگرید که در هر بار زبان گشودن در کلاس دانشگاهی، بارها عنوان «استاد» را تکرار میکنند، تا جایی که این عادت و لقلقهی زبانی را با خود به هر آموزشگاه یا مکان آموزشی و غیرآموزشی میبرند که در آن مدرسان یا مربیان در حال تدریس هستند. اگرچه عمل تدریس اصلا ملاک نیست. چون در هر موقعیت و در هر جای دیگری، یعنی زمانی که مدرس در عمل فقط یک انسان یا شهروند معمولی و در حین انجام امورات روزمرهی غیرتخصصی و غیرشغلیست، باز هم او «استاد» است.
همچنین بنگرید به «استادان»، «دکترها» و «مهندسان»ی که هرگز از بمباران شدن با این عناوین خم به ابرو نمیآورند، حتی اگر واقعا استاد، دکتر یا مهندس نباشند و یا حتی اگر در لحظهای که با این عناوین مورد خطاب واقع میشوند در نقش و موقعیتِ شغلی خود قرار نداشته باشند. مهم نیست که شما در مهمانی باشید یا در اتوبوس. مهم نیست که سر کلاس درس هستید یا در عروسی، در مطب یا بیمارستان هستید یا در سینما، سر پروژهی ساختمانی هستید یا در مغازه یا فروشگاه. حتی بعضا میشنویم که این افراد در خانه توسط همسر خود نیز با عنوان دکتر یا مهندس خطاب واقع میشوند.
«اما مگر این مسئله چه ایرادی دارد؟ اینها بیاناتی از سر “احترام” هستند. مشکل کجاست؟»
تا به اینجای کار شاید همه چیز «بدیهی» و بدون مشکل به نظر برسد. اما «بداهتِ پنهان کنندهی» این امر به آرامی شروع به نمایان ساختن خود خواهد کرد، زمانی که بخواهیم با طرح چند پرسش به کنکاش و دقت بیشتری در این مسئله بپردازیم:
- چرا و چگونه عناوینی که صرفا «قرار است» تعینبخش موقعیت شغلی فرد باشند، اینگونه به تمام ساحات زندگی او میچسبند و از او جدا نمیشوند؟
- چرا این عناوین بر تمام موقعیتها و ابعادِ زندگی اشخاص به شکلی فراگیر سایه میافکند؟
- چرا این مسئله در مورد مشاغل دیگر صدق نمیکند؟ مثلا ما هرگز شاطر، معلم (و نه استاد)، پرستار، کارمند بانک، ناشر، تاجر فرش و… را در موقعیتهای غیرشغلی با «عنوان شغلی» مورد خطاب قرار نمیدهیم، چرا که اگر ما آنها را خارج از موقعیت شغلیشان، با عنوان شغلی صدا بزنیم، چندان خوشایند و مودبانه نخواهد بود و چه بسا به عنوان رفتاری از سر «بیاحترامی» تلقی شود.
- اما چرا این گونه خطاب قرار دادن افراد در مشاغل خاصِ مذکور احترام آمیز است در حالی که در بقیهی مشاغل بی احترامی محسوب میشود؟
- چه چیزی باعث میشود این مشاغل اینگونه متمایز شوند، چه بسا بسیاری از مشاغل به لحاظ اهمیت اقتصادی و و جایگاه اجتماعی از جایگاه بهتری برخوردارند؟
علاوه بر اینها باید ماهیت و سازوکارِ کاربردیِ این شکل خاص از عناوین در ابعاد اجتماعی را بررسی کرد. بنابراین باید پرسید که:
- این رفتار زبانی در ابعاد اجتماعی بیانگر چه وضعیتی است و در خدمت چه چیزی عمل میکند؟
اما پیش از کنکاش و تحلیل این مسائل باید یک گام دیگر به عقب برداریم و در سازوکار «بداهت» دقیق شویم. همانطور که گفته شد این رفتار از منظر اجتماعی دچار چنان بداهتی است که حتی فکر کردن به آن به آن عجیب به نظر میرسد. بنابراین پیش از هرچیز لازم است بدانیم بداهت این امر چگونه و به چه معناست. سازوکارِ درونیِ بداهت درک عمیقتری از ماهیت این رفتار زبانی-اجتماعی به ما خواهد داد.
کلیشه، تصویر و آگاهی کاذب
هر «امر بدیهی» همواره در بداهتش چیزی را پنهان داشته است. همین امر است که بداهت را به آغازگاهی درست برای طرح پرسش تبدیل میکند. امر بدیهی مخفیگاهی امن است برای پنهان داشتن چیزی (نیرویی) به نفعِ ارادهای که قرار بوده است در پسِ پشت این بداهت پنهان بماند. بدین شکل که خود را آنچنان در معرض دید قرار میدهد و چنان وضوحی به خود میبخشد که دیگر جلب توجه نکند. امر بدیهی خود را در وضوحش پنهان میکند. بر این اساس این سوال پیش میآید که آنچه در بداهت آشکار است و آنچه که پس پشت آن خود را پنهان میکند یک چیز است یا دو چیز؟ چه چیزی پنهان میشود و چه چیزی آشکار؟ ردّ این مسئله را باید در تحلیل یکی از تعینات «بداهت» دنبال کرد.
بداهت میتواند تعینات گوناگونی داشته باشد: روزمرگی، عادت، سنت، باور یا اعتقاد، ایدئولوژی، تعصب، اقتدار، کلیشه، مد و… همگی تعیناتی از سازوکارِ بداهت هستند یا به معنایی سازوکارِ بداهت را در مرکزیتِ ساختار خود دارند. آن نوع از بداهت که ما در اینجا با آن طرفیم از جنس «کلیشه» است، چرا که بداهتِ این رفتارِ زبانی-اجتماعی خود را به شکل چیزی «کلیشهای» متمایز میسازد. سازوکارِ متمایزکنندهای که بداهتِ این رفتار را امکانپذیر میسازد «تکرار» است و تکرارْ اسکلتِ کلیشه است. اگرچه تکرار به خودی خود تمایز نهایی میان کلیشه و دیگر اشکال بداهت را به دست نمیدهد، چرا که ردّی از ماهیتِ تکرار را شاید بتوان در همهی انواع تعینات بداهت یافت. برای مثال عادت و یا روزمرگی را در نظر بگیرید که در آنها نیز سازوکارِ تکرار مرکزیت دارد اما نوع تکرار متفاوت است. سازوکار تکرار در عادت و روزمرگی «تثبیت کننده» است اما در کلیشه «فرسایشی»ست و همین امر میتواند برای تمایز ماهیت و سازوکارِ آنها کافی باشد. اما باید دقت داشت که تعینات مذکور مرزهای صلب و مستقلی از هم ندارند. عادتْ خود در کلیشه و روزمرگی حضور دارد، همانطور که روزمرگی، اعتقاد، ایدئولوژی، اقتدار و تعصب در پیوندی تنگاتنگ با هماند (در اینجا نه مجالی برای تمایز تک تک آنها وجود دارد و نه نیازی به آن است). تنها چیزی که باید به آن دقت داشت این است که این تعینات همگی ساختار پنهان کنندهی بداهت در وضوح را در خود دارند و تمایزِ دقیقِ آنها حاصلِ «تحلیلِ» وجوه متفاوت آنهاست. اکنون باید بر این مسئله متمرکز شد که مسئلهی طرح شدهی ما در اینجا بداهتی از نوع کلیشه دارد و تحلیلِ سازوکارِ کلیشه میتواند مسیر فهم ماجرا را به ما نشان دهد. اکنون باید دید که کلیشه چیست و چگونه عمل میکند.
کلیشه، امریست که زمانی جایگاهی متمایز، فراگیر، اثرگذار و چشمگیر داشته است اما به دلایلی مورد استفادهی بیرویه قرار گرفته است (این دلایل میتواند بسیار متنوع و گسترده باشد) و تمایز، اثرگذاری و چشمگیریاش را از دست داده است. مقبولیت و فراگیری، آن را به ورطهی «به کارگیریِ مکرر»، حتی در موقعیتها و وضعیتهایی غیر مرتبط با ماهیتِ کاربردیِ آن کشانده است. تا جایی که در مسیری خارج از مقصود و هدف خویش به کار گرفته ميشود (مصرف میشود). امر كليشه شده امريست كسل كننده و حوصله سر بر. كسلكنندگيِ امر كليشهاي در ما دافعه ايجاد ميكند. اين دافعه از آن جهت است كه امر كليشه شده ديگر تاثيري بر ما ندارد. علت بيتاثيريِ كليشه، دم دستی شدن آن است. چرا که متحمل «تکرار» است، اما نه هر نوع تکراری. این تکرار منفعلانه و یکسویه است که بی آنکه چیزی ببخشد، میستاند، تا جایی که نیرویش را به تمامی مصرف کند. همین کسل کنندگی، دافعه، بیتاثیری و دم دستی بودنِ «کلیشه»، اشاره به چیزی دارد که قرار است ما از مواجهه با آن دور و یا شاید در امان بمانیم. سازوکارِ «دور کردن یا از نظر پنهان ساختنِ» کلیشه به شکل طرد و منع نیست. برعکس کلیشه با «کم کردنِ فاصلهاش به شكلي افراطی» و در تماس قرار دادنی بیرویه، بدون در نظر گرفتن موقعیت و مقصودِ کار، از نظر پنهان میدارد و دور میسازد.
اما همانطور که گفته شد، امر دم دستی پیش از دم دستی و کلیشهای شدن یک «کار» بوده است. کار در اینجا محدود به معنای شغل نیست. منظور معنای عام و کلیِ کار است. یعنی عملی که مقصودی را دنبال میکند. کار، عملیست پیشاپیش به مثابه « اراده» و از آنجایی که اراده همواره اراده به چیزیست، پیشاپیش مقصود را در درون خود دارد. بنابراین کار همان «اراده به سوی… » است. اگر یک ارادهی متعین به هر دلیلی کارش را انجام ندهد، یعنی مقصودش را برآورده نکند، دچار اختلال میشود. حال خواه این اختلال در کار به دلیل نقص باشد، خواه به دلیل خرابی یا فقدان، مقصودش به مثابه يك «تصوير» از آن جدا خواهد شد و تعينش را از دست خواهد داد و دیگر آن چیز نخواهد بود.[1] اما به جز انواع اختلالات مذکور، کار و مقصودش به یک دلیل دیگر نیز میتوانند از هم فاصله بگیرند: «تکرار». به عبارت دیگر تکرار بیرویه نیز همچون انواع اختلال، کار را ساقط میکند، اما نه با ایجاد نقص، خرابی یا فقدان. بلکه کار در چنین تکراری به مرور «فرسوده» میشود که این همان معنای منفعلانهی مصرف در کلیشه است. اما نه کار-اراده میتواند به سوی چیزی نباشد حتی اگر در فاصلهگیری از مقصودش دیگر خودش نباشد (چرا که اراده همواره اراده به چیزیست و کار همواره حرکت به سوی مقصودی است)، نه تصویر میتواند کاری را نمایش ندهد. تصویر (مقصود فاصله گرفته از کار) بازنماییِ محو و مبهم و سرابگونهای کار خواهد بود و کارِ ساقط شده بقای خویش را در تصویر حفظ میکند، اگرچه اکنون ارادهای ست که دیگر کارش را انجام نمیدهد. ماهیتِ تصویر بسته به نوع از کار افتادگی فرق میکند. تصویر در کاری که دچار اختلال شده است، یک بازنمایی کژتابانه است اما تصویر در کارِ فرسوده (کلیشه) تصویری بیرمق و سرابگونه است. در هر دو مورد، تصویر دیگر مقصودِ واقعی کار نیست. ماحصلِ شکافِ میانِ کار (که اکنون فرسوده یا ساقط است) و تصویر (که خود را کامل و بی نقص مینمایاند، چرا که خود را کامل و بی نقص میخواهد) یک آگاهی کاذب خواهد بود.[2] آگاهی کاذب همان شکافِ میانِ کار-اراده و مقصود به مثابه تصویر است. کار-ارادهی جديد اکنون صرفا «تصویری» از كارِ ساقط شدهي پيشين است كه خود را به مثابه یک ارادهی متعینِ کار در واقعیت باز مینمایاند و حفظ میکند. باید توجه داشت که ساقطشدگیِ کار به این معنا نیست که کار دیگر وجود ندارد و یا اراده دیگر کاری نمیکند، بلکه بدین معناست که کار-اراده ماهیتِ پیشینش را به دلیلِ فاصله از مقصودش از دست داده است ولی همانطور که گفته شد به ناچار ماهیت دیگری یافته است. از این جهت تصویر دیگر نه مقصود، بلکه نقابیست برای پنهان کردن کار-ارادهی معیوب و فرسودهای که چون ماهیتش تغییر کرده، مقصودی دیگر دارد. این در حالیست که تصویر (تصویری که خود را به جای مقصودِ کار جا میزند) تصویرِ همان کار-ارادهی پیشین را به ما نشان میدهد که اکنون دیگر وجود ندارد: کلیشه چیزی را پنهان میکند.
در اینجا توجه به دو نکته برای فهم دقیقترِ ساختار کلیشه لازم است. اولین نکته این است که آنچه در کلیشه دیگر تاثیرگذاری خود را از دست داده، کار- ارادهی اولیه است که دیگر فرسوده، مصرف و حوصله سر بر شده و اکنون «کلیشه» شده است. کلیشه (اگرچه تصویرِ فاصله گرفته از ارادهی پیشین است) خودْ ارادهای دیگر است که به قوت در کار است. کارِ او پنهان کردن آن کار-ارادهی اولیه است که دیگر نیست (به بیانی دقیقتر اکنون تعینی دیگر دارد) و ارادهی آن در همین کلیشه بودگی تحقق مییابد و اینگونه است که در ما منجر به آگاهی کاذبی میشود. به بیانی دیگر اگرچه کار-اراده اولیه تاثیرگذاریِ خود را از دست داده اما اینگونه نیست که عملا دیگر نتواند کاری بکند. بلکه اکنون که کلیشه شده است نقش کلیشهبودگیاش را به مثابه یک کار-ارادهی دیگر ایفا میکند.در واقع کلیشه همان مقصودیست که با تعین بخشیدن به کار-ارادهی اولیه آن را آشکار میساخت با این تفاوت که اکنون مقصودیست بیثبات کننده که کار-اراده را پنهان میدارد. به بیانی واضحتر «مقصود»، کار را آشکار میسازد و «تصویر» آن را پنهان میکند. «مقصودِ کار» نه خودش بلکه کار-ارادهاش را آشکار میکند. چرا که مقصودِ کار در خودِ کار است. اما کلیشه همان مقصود است که اگرچه اعتبارش را از کارش (که اکنون ساقط، معیوب یا فرسوده است) میگیرد اما خودش را مینمایاند تا کارش پنهان بماند. به تعبیری دیگر کلیشه یک «انفعال» است که ارادهی سایه وارش را در «تصویرِ ارادهی فعالِ اولیه» حفظ کرده است. این راز بقای کلیشه و دلیل این است که چگونه چیزی که دیگر کلیشه شده و تاثیر و چشمگیریِ سابق را ندارد همچنان باقی میماند. نکتهی دوم توجه به این مسئله است که پیش از این گفته شد: کلیشه پنهان میسازد. کلیشه بالاخره رفع فاصله میکند یا ایجاد فاصله؟ کلیشه فاصلهاش را با چه چیزی کم میکند و از چه چیزی فاصله میگیرد؟ کلیشه نهایتا شکلی از اختلال در کار-اراده است و ماهیتِ این اختلال ایجاد فاصله میان کار-اراده و مقصودش است. بنابراین کلیشه به مثابه «مقصودِ پیشین» از کار-ارادهی اولیه فاصله میگیرد اما به مثابه «تصویرِ کنونی» رفع فاصله میکند. این رفعِ فاصله مربوط میشود به همان خصلت غیرموقعیتی، بیرویه و فراگیرِ تصویر، آنگونه که در مواجههای بیوقفه خود را به ما مینمایاند. حال در پاسخ به پرسشی که پیش از این مطرح شد به خوبی میتوان دریافت که در ساختارِ صوریِ کلیشه چه چیزی پنهان میشود و چه چیزی در بداهت آشکار میگردد و این سازوکار چگونه عمل میکند. اکنون باید برای فهمِ مسائلِ مطرحشدهی آغازین، سازوکارِ عملکردِ کلیشه را به شکلی انضمامی و در مصادیقِ مورد بحثِ این نوشتار بررسی کرد.
احترام و خشونت: بازیِ لذت و قدرت
جایگاه شغلی افرادی که با این عناوین «دکتر»، «مهندس» و «استاد» مورد خطاب قرار میگیرند نسبت به میزان کاربرد این عناوین، به ندرت کارایی، فایده یا نقشی عملی و واقعی برای ما ایفا میکنند. وقتی میگوییم «دکتر» الزاما به این معنا نیست که قرار است آن شخص ما را درمان کند. آنچه ما آن را به شکلی «غیرموقعیتی» دکتر مینامیم یک کلیشه است، یک «تصویر» که از کار-ارادهی واقعی و عملیِ دکتر به جا مانده است. این عنوان (دکتر) زمانی که شما در مطب یا بیمارستان هستید و با پزشک خود برای درمان بیماری سخن میگویید و یا حتی خارج از فضای شغلی (هر کجا میخواهد باشد مثلا مهمانی یا خیابان) مشروط به اینکه مراودهی شما از نوع پزشک و بیمار و بر سر بیماری باشد، دیگر کلیشه نیست. این «نام»، کار-ارادهای را مینامد که مقصودش تعینبخشِ خود اوست. همینطور است در مورد «استاد» یا «مهندس».
این عناوین همانطور که پیشتر گفتیم، در سازوکارِ کاربردیِ زبانِ کنونیِ ما «غیرمکانمند» و «غیرموقعیتی» هستند، چرا که از بسترِ موقعیتی و مکانیِ مختص به خود فراتر رفته و مخاطبشان را در هر مکان و موقعیتِ غیر شغلی نامگذاری کردهاند. به بیانی دیگر در این سازوکارِ زبانی، پیش از هر چیز الگویی تمامیت خواهانه وجود دارد. بدین معنا که کلیشهی این عناوین ارادهایست که خواهان دربرگرفتنِ تمام وجوهِ متکثر و ابعاد گوناگونِ زندگیِ حاملش با تقلیل دادن او به شغلش است. «شخصِ» حامل، در خانواده به عنوان مثلا پدر یا مادر، در جمع دوستان به عنوان دوست، در حین خرید به عنوان مشتری، در خیابان به عنوان معترض، در زندان به عنوان بزهکار، در رابطهی جنسی به عنوان معشوقه و در هر وضعیتِ متعین دیگری به کلیشهای از شغلش تقلیل داده میشود.
کلیشه «شخص» را اِمحاء میکند و او را از شرایطِ متکثر و متنوعِ واقعی زندگی جدا میکند تا از آن «تصویری» بسازد که قابلیتِ فراخوانده شدن در هرجایی را داشته باشد. از این رو حاملانِ این عناوین بدل به تصاویری «فاقد شخصیت» و کلیشهای میگردند. کلیشه خشونت آمیز است و کاربرانِ این رفتارِ کلیشه ساز ناآگاهانه خشونتی پنهان را اعمال میکنند. شاید این دیگر ادعای عجیبی به نظر برسد. بله بسیار عجیب است. بخصوص وقتی که همگی میدانیم که مورد خطاب قرار دادنِ دیگری با این عناوین رفتاری از سرِ«احترام» است. دقیقا نکتهی اصلی همین جاست. این احترامِ بیوقفه و بیرویه برای چیست؟ چرا این احترام تکرارشونده صرفا محدود به این چند شغل است؟ چرا مشاغل دیگر نباید از این میزان احترام برخوردار شوند؟ و چرا همانطور که پیش تر گفته شد اینگونه خطاب قرار دادن دیگران با دیگر عناوین شغلی، «بیاحترامی» تلقی میشود؟ تصور کنید در عروسی کسی را «شاطر» یا «خیاط» صدا بزنید یا در سالن سینما به کسی بگویید «کارمند». این رفتار بیاحترامی تلقی میشودْ دقیقا به همان دلیلِ ماهیتِ امحاکنندهی کلیشه. حتی اگر ما خودمان آگاهانه ندانیم که چرا از اینکه کسی ما را «تاجر» یا حتی «معلم» صدا بزند، احساس خوبی نداریم. گویی ناآگاهانه متوجه تقلیل یافتن و کوچک شدن خود میشویم، متوجه اینکه ابعاد و وجوه متکثری که مقوم نوع بودنِ ما هستند دارند مُثله میشوند.
اما چرا آن کسی که با عناوین «دکتر»، «مهندس» و «استاد» مورد خطاب قرار میگیرد (یعنی ما)، نه تنها متوجه این مُثله شدن نمیشود، بلکه از خشونتِ مُثله کنندهی آن لذت میبرد؟ و چرا کاربرِ این رفتارِ کلیشهساز (باز هم یعنی ما) این خشونت را اعمال میکند و گویی از تکرارِ بیامانِ بر زبان آوردنِ «دکتر»، «مهندس» و «استاد» لذتی شهوتناک میبرد؟
این مسئله را با تدقیق در خودِ «احترام» میتوان دریافت. احترام (دست کم آنگونه که در تجربهی انسان ایرانی دریافته میشود) با واژگانِ حرمت، حرم و حریم هم ریشه است و به معنای حد و مرز نگهداشتن است. از این رو احترام «فاصله» را در بطنِ خود دارد. عبور از حدود و مرزهای عموما قراردادیِ از پیش تعیّنیافتهی «دیگری»، مرزهای زبانی، بدنی، مکانی و… بیحرمتی محسوب میشود. اگرچه گستره و حدود این مرزها در موقعیتها و نقشهای اجتماعیِ متفاوت فرق میکند. مثلا حدود احترام به یک دوست در یک مهمانیِ خودمانی با حدود احترام به همان دوست در یک مهمانیِ رسمی یا در محل اشتغال فرق میکند. احترام گذاشتن به کسی به معنای به رسمیت شناختن حدود و مرزهایی برای اوست. ما میپذیریم که به حوزهی این حدود و مرزها تجاوز نکنیم. بنابراین ما بسته به حدود و مرزهای احترام (هر چند متغیر) فاصلهی خود را از دیگری حفظ میکنیم. این حفظ فاصله دیگری را از دسترسِ ما دور نگه میدارد و او را به اندازهی حد و مرزهایش ناشناخته باقی میگذارد. هرچقدر که این احترام بیشتر باشد، فاصله بیشتر است و هرچقدر که فاصله بیشتر باشد تاریکیِ آگاهی ما نسبت به دیگری بیشتر و میزان تملک ما کمتر خواهد بود. بنابراین احترام احساسی نسبی از ترس را نیز در ما بوجود میآورد. هرچه میزان احترام و بنابراین فاصله بیشتر باشد، حدود اختیارات فرد بیشتر خواهد بود. بنابراین برخورداری از احترام، برخورداری از قدرت و احترام شکلی از قدرت است. حاملِ تصویرِ «دکتر»، «مهندس» و «استاد» متوجه این مثله شدن نمیشود چون آن «خشونتِ پنهان» خودش را پشتِ «احترام» پنهان میکند. در واقع کلیشهی این عناوین، تصویرِ خود را به کمک برخورداری از امتیازِ احترامی که هم از آغاز در پروسهی تاریخیِ کلیشهشدن داشته است حفظ میکند. همچنین وی از این اِمحاء و مُثلهشدگی لذت میبرد چون بدین واسطه از احترامی برخوردار میشود که حیطهی قدرتِ اجتماعیِ او را افزایش میدهد. بنابراین او همزمان که مثله میشود، از حدودی از قدرت برخوردار میگردد. اما کاربر کلیشه نیز در ازای قدرتی که در «احترام» به حاملِ کلیشه میبخشد، با مثله کردن او خود را به عرصهی قدرت بازمیگرداند و یا شاید انتقام خود را از او میگیرد. و این مبنای همان لذتیست که کاربر کلیشه نیز از تکرارِ بر زبان راندنِ «دکتر»، «مهندس» و «استاد» میبرد. گویی کلیشهی «دکتر»، «مهندس» و «استاد»، حاملان و کاربرانش را وارد بازیِ پارادوکسیکال و پایان ناپذیری از قدرت میکند و آنان را بر محور «احترام» چون چرخ و فلک به دور خود میچرخاند. باید دقت داشت که «احترام» الزاما جزئی از اجزای ساختاریِ کلیشه نیست، بلکه صرفا بخشی از سازوکارِ درونیِ این نوع خاصِ تاریخی-فرهنگی از کلیشه است.
اما اکنون واکاوی مسئلهی «احترام» این پرسش را مطرح میکند که اساسا چرا و چگونه این کلیشهها سازوکار احترام را در ساختار خود دارند؟ و اینکه این بازی قدرت نیروی محرکهی خود را از چه چیزی و از کجا میگیرد و در خدمت چه چیزی است؟ پاسخ به این پرسش را نمیتوان صرفا در شکلِ روابطِ بین فردی یافت. از آنجایی که کلیشه در پروسهای زمانبر و تاریخی ماهیت خود را متحقق میکند، باید دید که کار-ارادهی اولیهی کلیشههای «دکتر»، «مهندس» و «استاد»، که قرار است پنهان بماند، چه چیزی یا چیزهایی بوده است و چگونه شروع به فرسودگی و فرایند کلیشه سازی کرده است؟ در ادامه خواهیم دید که چگونه فهم این بازیِ قدرت در گروِ فهمِ سازوکاری کلان و تاریخیست. همچنین درخواهیم یافت که چگونه سازوکارِ نهاییِ این کلیشهها تنها در ارتباطِ با شبکهی وسیعتری از کلیشهها قابل فهم خواهند بود.
کلیشه- ایدئولوژی
همانطور که در تحلیل ماهیتِ امر کلیشهای گفته شد، باید منشاء کلیشه را که یک تصویر است، در کار-ارادهای که در گذشته بوده است و به مرور زمان ماهیتش را از دست داده، جست و جو کرد. بنابراین باید دید که این تصاویر به کدام «کار-اراده» تعلق داشتهاند و چگونه متحمل تکرار و فرسودگی یا مصرف شدهاند. جامعهی جدیدی که دههها پیش در مسیر مدرنیزاسیون به شکلی جدید سازماندهی مییافت، شرایط، روابط و مناسبات تازهای بر آن حکمفرما میشد و درنتیجه نیازهای تازهای نیز سر بر میآوردند که سازماندهی جدید را نیازمند نیروهای متخصص و آموزشدیده میکرد. مدرنیزاسیون نیازمند ساخت بناها، اماکن، تاسیسات، کارخانجات، برجها، شهرها، راهها و انواع سازههای کارآمدِ جدید بود. علاوه بر این نیاز به حضور پیوستهی نیروهای کارِ جدید، جامعهی جدید را نیازمند دستیابی به سطحی از سلامت عمومی و درمان سریع بیماران میکرد. در نتیجه ضرورتِ تربیت متخصصینی که بتوانند نقش اجرایی موثری در ساخت جامعهی جدید ایفا کنند منجر به پیدایشِ مراکز آموزشی و علمیِ مدرن شد که همان دانشگاهها بودند. بنابراین اساتید دانشگاهی، دکترها و مهندسان به عنوان بخشی از مهمترین عوامل ساخت جامعه مدرن هر یک کار-ارادهای بود که مقصود عملی و ضروریاش را دنبال میکرد. اما ورود به دانشگاهها و تحصیل در آنها برای هر کسی میسر نبود و عموما خانوادههای مرفه قادر به دستیابی به چنین امکانی بودند. اگر از میان تودهی مردمِ معمولیِ کوچه و بازار کسی موفق به تحصیل در دانشگاه میشد، داستانِ مشقات و تلاشهای قهرمانانه و افتخار آمیزِ او در دستیابی به چنین جایگاه مهمی نقل زبانها میگشت. اگر کسی دکتر، مهندس یا استاد دانشگاه میشد، خودش و کل خانوادهاش از کلکسیونی از اعتبار، افتخار، آبرو و تحسین برخوردار میشدند. به همین دلیل این مشاغل در نزد عمومِ مردم ارزشمند، چشمگیر و تحسین برانگیز بودند.
اما پس از انقلاب و به خصوص پس از سالهای جنگ، وقت آن رسیده بود که انقلاب مسیر سازندگیای را در پیش گیرد که ملت ایران از آن محروم مانده بود. با توجه به اینکه این مسیر رهاییبخشِ سازندگی قرار بود به گونهای باشد که سرانجام وعدهی رفاه و سعادتِ ملت را متحقق کند، تصور میشد که انقلاب نیازمند میلیونها متخصص با عزمی راسخ است که دست در دست یکدیگر برای ساختن کشور به پا خیزند. به دنبال چنین نیازی نه تنها دروازههای دانشگاهها به رایگان به روی تمام جوانان ملت گشوده شد، بلکه در دهههای بعد هزاران دانشگاه در ایران ساخته شد با این چشم انداز که جوان دانشگاه نرفتهای در ایران باقی نماند. یک جوان اساسا باید یک نیروی کارِ متخصص میبود. در نتیجه خیل عظیمی از دکتران، مهندسین و اساتیدِ قراردادی به وجود آمدند که «تصویر» پرافتخار و با پرستیژی را یدک میکشیدند که از آنچه در عمل به مثابه «کار» انجام میدادند سنگینتر و بزرگتر بود.
عنوانِ «دکتر»، «مهندس» و «استاد» آنچنان برّاق و مُلَوَّن شد که حتی کاندیداهای انتخابات ریاست جمهوری، مجلس، خبرگان، شوراهای شهر و… باید همواره پیشوند دکتر یا مهندس را یدک بکشند یا در برنامههای تبلیغاتیشان به اینکه استاد دانشگاه هستند اشاره بشود. حتی روسای جمهور نیز عناوینی چون «دکتر» یا «مهندس» را به عنوانِ «رییس جمهور» برای معرفی و خطاب شدن ترجیح میدهند.
البته نمیتوان این مسئله را نادیده گرفت که این عناوین بارِ نمادینِ الاهیاتی-تاریخیِ قدرتمندی را در فرهنگ ما ایرانیان با خود حمل میکنند که سنگینیِ تصویر این عناوین را قابل فهمتر میسازد: «نجات»، «خلق»، «دانش». امروزه میتوان دید که این مشاغل دیگر آن جایگاه حیاتی و ضروری و ارزش اجتماعیِ سابق را ندارند و برخلاف گذشته که مشاغلی کمیاب، حیاتی و حساس بودند، به وفور یافت میشوند. علاوه بر این به نظر نمیرسد که آن کار-ارادهی ضروری که مقصودش رفع نیازهای ضروریِ جامعهای رو به توسعه و سازندگی بود، دیگر وجود داشته باشد. اکنون میتوان دریافت که سازوکارِ «احترام» که از دل کار-ارادهی ضروریِ اولیه برآمده بود، چگونه تصویر خود را در ساختار کلیشههای «دکتر»، «مهندس» و «استاد» حفظ کرده است.
اما سازوکارِ کلیشهسازی فقط مختص این عناوین نبوده است. انبوه سازی در تولیدِ متخصص پیوند تنگاتنگی با انبوه سازی در تولید دانشگاه و همچنین انبوه سازی در تولید علم داشته است. خبرگزاریهای رسمی با افتخار گزارش میکنند که تعداد دانشگاهها در ایران پنج برابرِ تعداد دانشگاههای کشورهای پیشرفته است و ایران در تولید (کمّیِ) مقاله در بین ده کشور برتر دنیاست. اما این حجم از افتخارات تا چه اندازه با کاراییِ دانشگاه و علم در رفع نیازها و حل مشکلاتِ واقعیِ جامعه همخوان بوده است؟
میتوان دید که خودِ دانشگاه و علم نیز تبدیل به تصاویری کلیشهای شدهاند. چرا که دانشگاه و علم نیز هر یک کار-ارادهای است که مقصودش را دنبال میکند. دانشگاه تولید علم میکند و علم نیز قرار است در صدد رفعِ مشکلات و ضروریاتِ زندگی اجتماعی انسان برآید. دانشگاه و علم نمیتوانند در نهایت مقصود و موضوعی جز مشکلات و نیازهای ضروری انسان در جامعه داشته باشند، چرا که سرمایهی هنگفتی از جیب تک تک افراد جامعه برای رفع مشکلات خودشان صرف علم و دانشگاه میشود و این سرمایه ماحصلِ کارِ آنهاست. بنابراین دانشگاه باید در پیوند تنگاتنگ با جامعه، اقتصاد، صنعت، فرهنگ، سیاست و زندگی مردم قرار داشته باشد. این در حالیست که دانشگاه در ایران در قطع ارتباط با این حوزههاست و تنها همّ و جدّ آن، کار-اراده و مقصود کلان، ضروری و درونیاش، یعنی حاکمیت ایدئولوژیکیست که اکنون قدرتِ سیاسی، اقتصادی و نظامی را در اختیار دارد. بنگرید به بودجههای دانشگاههای مهندسی که صَرفِ ساختنِ جنگافزارهای پیشرفتهتر و کشندهتر میشود در حالی که قناتها و منابع آب زیرزمینی خشک شدهاند. هزینههای هنگفتی را مشاهده کنید که خرج انواع جراحیهای افتخار آمیز و پیشرو میشود، در حالی که آمار مرگ و میر به دلیل تصادفات و بیماریهای قبلی و خودکشی و سرطان و دیابت و… هرساله رکورد پیشینِ خود را میشکنند.[3] و همچنین سرمایهگذاریهای کلانی را ببینید که صرف چیزی به نام «مهندسی فرهنگ» و تزریق همه جانبهی ایدئولوژیهای دینی و گزینش عقیدتی اساتید دانشگاهی میشود در حالی که خیلِ عزیمی از اساتید و دانشجویان یا از ایران مهاجرت میکنند یا مجبورند با بیکاری و انزوا سروکله بزنند.
بنابراین در ایران دانشگاه وجود ندارد و آنچه دانشگاه نامیده میشود صرفا نهادها و موسساتی هستند که در خدمت ایدئولوژیِ حاکم (کار-ارادهی جدید) قرار دارند. چون ماحصلِ کار و سرمایهی مردم که در دهان عمیقِ دانشگاهها ریخته میشود برای رفع مشکلاتشان به خود آنها باز نمیگردد چون اساسا علمی که مقصودش رفع مشکلات و نیازهای واقعی زندگی مردم و رفاه اجتماعی باشد در دانشگاهها تولید نمیشود. این مسئله در ارتباط با خودِ موضوعِ علم در ایران نیز صادق است. مقصود علم زایایی و تولید است. در ایران اساسا علمی وجود ندارد چون زایایی علمی وجود ندارد.
تصویر (کلیشه ی) علم در ایران چیزی بیش از طرح معماهای مدرسهایِ فریبکارانهای چون معمای اسرارآمیزِ «علم بهتر است یا ثروت؟ » که به ما میقبولاند که علم و ثروت ربطی بهم ندارند نیست، چرا که نه علم در این ساختار قرار است ثروتی تولید کند و نه ثروتی قرار است خرجِ علم شود. اکنون سازوکارِ تمامیتخواه و مُثلهکنندهی شبکهی کلانِ کلیشههای انقلاب، توسعه، علم، دانشگاه، دکتر، مهندس، استاد و… به ما نشان میدهد که همه قرار است متخصص باشدند (تصویر-کلیشه) چون اساسا کسی قرار نیست متخصص چیزی باشد (کار-ارادهی جدید). به گفتهی ولی فقیه در ایران «همه جا باید دانشگاه باشد» چون اساسا قرار نیست دانشگاهی در کار باشد. و «هر کاری باید طوری باشد که تولید علم کند» چون اساسا قرار نیست علمی در کار باشد. اکنون بر ما معلوم میشود که این شبکهی کلان و همواره گسترش یابندهی کلیشهها کدام کار-ارادهی کلان را پنهان میکند و به چه دلیل به چنین شکل تمامیت خواهانهای گسترش مییابد. کلیشه از آنجا که ماهیتی «تصویری» دارد حد و مرزی برای بسط و گسترش دادن خود ندارد و پیش از این نیز گفته شد که «تصویر، خود را به کمال مینمایاند چرا که خود را کامل میخواهد».
کلیشه خود را کامل میخواهد چون ماهیتا باید تمام منافذی را مسدود کند که ما را از آنچه در پسِ پشت خود پنهان کرده است برحذر دارد. چرا که به محض آشکار شدن امر پنهان شده، کلیشه (و همچنین امر بدیهی) فرو میپاشد. به همین دلیل است که همهی ما باید متخصص (دکتر-مهندس-استاد) باشیم، همهجا باید دانشگاه باشد و هرکاری باید تولید علمی باشد. هدف از تمامیت خواهی تصویر در این کلیشهها، پنهان داشتن این واقعیت است که تمامی آمال و آرزوهای توسعه طلبِ انقلاب بر باد رفته است. هرچه این امر مسلمتر میشود، تصویر این کلیشهها بیشتر رشد میکند، چرا که کلیشه از فرسودگیِ کار-ارادهاش تغذیه میکند. بنابراین هرچه انسان ایرانی از دستیابی به توسعه و رفاهِ وعده داده شده (که به خاطر آن هزینهای سنگین پرداخته شده است) باز میماند، تصویرِ آن رفاه و توسعه را در کلیشه بیشتر بازتولید میکرد. اما حتی آنچه امروز به عنوان انقلاب به ما نشان داده میشود و گوش و چشممان را مملو از تصاویر تکرارکنندهاش میکند، کلیشهایست که در تکرارِ توقف ناپذیرِ تصویرش، انقلابِ از دست رفته را پنهان میسازد. بله. همه باید انقلابی باشند. تمام کارها، سرمایهگذاریها، برنامهها باید انقلابی باشد (تصویر غول آسای انقلاب)، چون از همان آغاز اساسا انقلابی واقعی در کار نبوده است و اکنون کلیشهی (تصویرِ) عظیم الجثهی انقلاب چشممان را کور میکند تا این واقعیت پنهان بماند. به بیانی فنیتر، توسعه طلبیِ انقلابی و خودِ انقلاب همان کار-ارادههای معیوب، مختل و یا فرسودهای هستند که پسِ پشت مقاصدِ فاصله گرفتهشان، یعنی متخصص پروری و علم جویی و دانشگاه سازی به قصدِ سازندگی، رفاه و سعادتِ ملت پنهان شدهاند.
«کلیشه» زهدانی است آمادهی رشدِ هرگونه ایدئولوژی به مثابه آگاهی کاذب و کلیشههای «دکتر»، «مهندس» و «استاد» در ایران در خدمت حاکمیتِ ایدئولوژیکی هستند که از هر آمال و آرزوی تاریخیِ سرخوردهای برای دستیابی به رویای انقلابیِ توسعه و رفاه همگانی، به قصد پنهان داشتنِ کار-ارادهای غیرانقلابی و غیر مردمی کلیشه میسازد. چنین رفتارِ کلیشهایِ به ظاهر ساده، بدیهی و بیاهمیتی ما را تبدیل به حاملان و کاربران ناخواسته و ناآگاهِ کار-ارادهای ایدئولوژیک میکند که ما خود در آن چیزی بیش از ابزار و چرخدنده نیستیم.
––––––––––––––––––––
پانویسها
[1] نگاه کنید به: «نظام سلامت در ایران: پزشک به مثابه تصویر، درمان به مثابه ایدئولوژی»، م. مهاجر، رادیو زمانه. در بخش دوم از این مقاله، شرح مبسوطی از رابطهی کار، تصویر و آگاهی کاذب آمده است.
[2] همان
[3] همان
من در ایران مدرک کارشناسی و کارشناسی ارشد مهندسی (از دانشگاهی معتبر)گرفته ام و در ایران پنج سال و در کانادا شش سال تا به الان کار کرده ام. تفاوت اصلی که نظر منو جلب کرده تعداد دانشجویان هست و البته تعداد افرادی که در کالج یا موسساتی درس میخونن که هدفشون نهایتا یاد گرفتن کار عملی هست. در ابران تعداد دانشجویان مهندسی و البته مهندسان! به صورت غیر عادی بسیار بیشتر از جامعه هست ( بحث اینکه خیلی از فارغ التحصیلان مهندسی اساسا دانش کافی رو ندارن به دلیل کیفیت دانشگاه ها به کنار) و چیزی که من درک کرده ام عملا دانشگاه ها در ایران تبدیل شده اند به محلی که ورود افراد به بازار کار بسیار نارکار آمد ایران رو فقط به تاخیر میندازن ( مخصوصا در زمانیکه امثال ما دهه شصتیزها دانشجو بودیم و حجم انبوهی از دانشگاه های غیر انتقالی و آزاد و پیام نور رسد کردند). شاید اگر از وسیع تر نگاه کنیم دانشگاه ها فقط وسیله ای باشند که توی اقتصاد نارکامد ایران باعث تاخیر در نرخ بیکاری شدند، البته به قیمت عدم تربیت نیروهایی که بدون کار عملی انجام بدن و به قیمت شرایط بسیار بد امروز.
در کانادا شما اگر کار عملی رو بخوبی یاد بگیرین میتونین در آمد قابل قبول، کار دائم و زندگی مناسبی از نظر مالی داشته باشین؛ و البته دلیلش هم اقتصاد با ثبات این کشور هست. به همین خاطر من اکثر همکاران من در شرکت های مهندسی نیروهای مهاجر بوده اند. چون خود مردم اینجا با کارهای عملی میتونن درآمد بهتری با استرس کمتری داشته باشند
آقای مهندس / 04 August 2022
ممنون از تجزیه و تحلیل موشکافانه، خوشحالم که به این موضوع توجه کرده اید. به یک معضل بزرگ فرهنگی در ایران، شخصا تعداد زیادی از تحصیل کردگان را با این عناوین می شناسم و حتی با اطمینان می توانم بگویم که زندگی شخصی این افراد چنان با عناوین تحصیلی آنها عجین شده است که اسامی واقعی آنها به نحوی فراموش شده و حتی از جانب مادر انشان همیشه آقای دکتر خطاب شده اند. بعضی از آنها به دلیل احترام بیش از حد مردم دچار خود شیفتگی و غرور شده و خود را تافته جدا از بافته می دانند. متاسفانه این وضعیت در میان بسیاری از روشنفکران هم دیده می شود. فردی که به درجه استادی در دانشگاه نرسیده، استاد نامیده می شود. و امان از روزی که شما در معرفی فردی یادتان برود و او را استاد یا خانم دکتر خطاب نکنید.
افرا / 05 August 2022
نکات مهمی که در انتهای مقاله تحت عنوان کلیشه ـ ایدئولوژی ذکر شده در مطالب مبالغه آمیزی که درباره مفهوم کلیشه و ایدئولوژی گفته میشود گم شده و امکان تامل در باره چرایی تولید و استفاده انبوه از عناوین و القاب تخصصی را در ایران بعد انقلاب گرفته است.
اعظم خاتم / 07 August 2022
عقب ماندگی تاریخی یک جامعه، تلاش میکند تا عقدههای تاریخی_ اجتماعی خودش را با القابی همچون دکتر و مهندس التیام ببخشد. جامعه ایرانی در ظواهر تغییر یافته ولیکن ذهنیات جامعه هنوز در تلاطم دست و پا میزند
خسرو / 15 August 2022