داستان سپنتا روایتی است که با سفر آغاز میشود اما نه سفری معمول بلکه سفری که در طی آن قهرمان داستان از بیرون، با حوادثی مخوف همچون جنگ و شکنجه و از درون، با گمگشتگی دست و پنجه نرم میکند تا سرانجام عشق او را نجات دهد. از این رو میتوان این داستان را در زمرهی داستانهایی قلمداد کرد که با ساختار سفر قهرمان از یک نقطه به نقطه دیگر و بازگشت قهرمان رقم میخورد و شخصیت در تب وتاب مسیر داستان متحول میشود.
بهرام پایانی، شخصیت اصلی داستان «سپنتا»، که راوی اول شخص هم هست، عکاس خبری است که برای گرفتن چند عکس به سوریۀ درگیر در جنگ داخلی میرود تا به قول خودش از بدبختی دیگران عکسی برای مجلات فراهم کند و نام و نانی برای خود. در آنجا اول اسیر یکی از چندین گروه متعدد درگیر در جنگ سوریه میشود و مجبور به تحمل سختترین شکنجهها. راهنما و همراهش را گم میکند و تا پایان داستان خبری از او ندارد و نمیداند که چه به سرش آمده است. بعد به دست گروه دیگری میافتد که رفتارشان با گروه اول کمی تفاوت دارد و در نهایت فرار میکند و باز یکی دیگر از گروههای درگیر در جنگ به او کمک میکنند تا از منطقه بگریزد و خود را به بیروت برساند و در آنجا، تازه، سفارت هلند در لبنان مشغول پیگیری کارهای او میشود. در همان بیروت است که عشق را مییابد:
«روز قبل از رفتن، ساعت چهار و نیم برگشتم خانهی سیلوانا. میخواستم عکسهایی را که گرفته بود از لپتاپ قرضی روی فلش درایو بگذارم. در را باز کردم و شنیدم کسی صدا میزند. صدای او بود. نشنیده بودم عربی حرف بزند، آن هم با این حالت صدا. آرام رفتم به اتاق نشیمن و در انتهای آن، گوشهای که پیانو قرار داشت خانم جوانی دیدم که شلوار جین و بلوز به تن داشت. اندکی طول کشید تا متوجه شوم که خرده شیشه بر کف اتاق ریخته. جایی که امروز صبح گلدان زشت و به احتمال خیلی گران قرار داشت. چهرهی خانم جوان بیشتر شبیه یونانیها بود تا اهل شام. ریزه بود اما نه لاغر. در نگاه اول به چشمم زیبا نیامد. بعد چرا. موهاش را که پشت سر جمع میکرد، چانه بالا میگرفت و لبخند میزد، چهرهاش مرا یاد پرندهی شکاری میانداخت. موهای سیاه زیبایی داشت، مثل شبق و چشمهاش- آخ چشمهاش- به دمی از حالت دوستانه و رویاوار میرفت به نگاهی سرد. البته بعدها.
خانم جوان زیر موج ناسزا بیحرکت مانده بود، تنها گاهی دستهاش را میبرد طرف صورت. یکباره از ورای شانهی سیلوانا زل زد تو چشمهای من و این نگاه مثل برق بود. خودِ معصومیت بود. سیلوانا دوباره حملهور شد بهش. باید کاری میکردم.
اما کاری نکردم، ایستادم و مجذوب نگاه کردم، مثل همان سالهای پیش که پدرم مادرم را زد.»(ص ۱۴)
کوشیار پارسی
کوشیار پارسی (زادهی ۱۳۳۴ در رودسر) در سال ۱۳۶۴ (۱۹۸۵) به عنوان پناهنده سیاسی به هلند آمد. او در ایران در دانشگاه تهران در رشته ادبیات فارسی تحصیل کرد و در دانشگاه آمستردام در سال ۱۹۹۲ تحصیلات خود را در رشته تاریخ هنر به پایان رساند.
تا قبل از مهاجرت به هلند به عنوان روزنانهنگار با هفتهنامه تماشا و با روزنامههای اطلاعات و کیهان همکاری میکرد و نخستین مجموعه داستانش در سال ۱۳۵۷ همزمان با انقلاب بهمن منتشر شد.
کوشیار پارسی در سالهای تبعید مقالات و داستانهایی را در فصلنامههای «اندیشه آزاد» و «مکث» در سوئد و گاهنامههای دیگر منتشر کرده است.
کوشیار از سال ۱۹۹۰ استاد دانشگاه لیدن، هلند است.
گاهی در روزنامههای هلند، مقالات وبرخی سخنرانیهای او منتشر میشود. به قلم او منتشر شده است:
-خسته خانه، مجموعه داستان، انتشارات اندیشه آزاد، استکهلم، سوئد، زمستان ۱۳۶۹ (۱۹۹۱)
-خواب پلنگ آبی، داستان بلند در سه بخش، نشر باران، استکهلم، سوئد (۱۳۷۱) ۱۹۹۲
-زمانی عاشق بودم، مجموعه داستان، نشر باران، استکهلم، سوئد (۱۳۷۲) ۱۹۹۳
-بوسه در تاریکی، رمان، نشر اچاند اس مدیا، لندن ۱۳۹۰ (۲۰۱۱) (به صورت پاورقی در “رادیو زمانه” نیز منتشر شد.)
-شهچهر، رمان (داستان اخلاقی)، نشر اچاند اس مدیا، لندن، ۱۳۹۰ (۲۰۱۱)
-سیتکا، مجموعه داستان، نشر اچاند اس مدیا، لندن، ۱۳۹۰ (۲۰۱۱)
-چلاق، رمان، نشر اچاند اس مدیا، لندن، ۱۳۹۰ (۲۰۱۱)
-از حالا تا…، رمان، نشر اچاند اس مدیا، لندن ۱۳۹۲ (۲۰۱۳)
-نانا، جندهی مستراحشور، رمان، نشر اچاند اس مدیا، لندن ۱۳۹۲ (۲۰۱۳)
-سپنتا، رمان، نشر آفتاب/نروژ ۱۳۹۶ (۲۰۱۷)
-بیشماران، رمان، نشر آفتاب/نروژ ۱۳۹۷ (۲۰۱۸)
با این بند داستان وارد مرحلهی بعد میشود و تا آخر داستان دو موضوع عمده همزمان با هم پیش میرود: اول، یافتن عشق در نگاه دختری که در ابتدا از او به نام «خانم جوان» یاد میشود و بعد درمییابیم که نامش «آمال» است و دوم، مسألهی پدر راوی که احساسش نسبت به او آمیختهای از خشم و نفرت است.
بهرام پایانی در خانوادهای مهاجر ایرانی در هلند بزرگ شده است و دارای تربیت اروپایی است. تمام منش و کردار و توصیفهای او حکایت از این دارد که خاورمیانه گرچه برایش غریبه نیست وحتی دوستانی هم در بیروت دارد(لوکاس و همسرش) اما چندان نمیتواند آنجا را خانهی خود بداند. معشوق هم در این داستان، سویهی مبهمی برای عاشق دارد: او عاشقی به تمام معناست و با اینکه شخصیت این زن گاه بر همان دووجهی معروف اثیری- لکاته (که از بوف کور تاکنون بر داستان فارسی نشسته است) استوار است اما تفاوتی هم دارد و آن اینکه راوی فقط عاشق وجه اثیری زن نیست و روی ناپاک(فریبکار/دروغگوی) زن را هم دوست دارد یا آن را توجیه میکند با این دلیلِ برای خودش قانعکننده که «زن شرقی مجبور است دروغ بگوید.»(نقل به مضمون) با این همه معشوق در این داستان صدایی ندارد، حرف نمیزند تا بتوانیم از لابهلای کلمات او پی به شخصیتش ببریم، کنشی، جز آنکه راوی میخواهد و میگوید، از او نمیبینیم و مثل نقشی است بر پردهای که به ضرورت داستان پیش میآید و عقب مینشیند و از این رو وجود مستقلی ندارد.
آمال، اهل سوریه است و بهرام که او را زمانی در بیروت مییابد که خود از گروگانگیری نجات یافته است، خودبهخود هر روایتی را که آمال دربارۀ تاثیر جنگ بر خودش به بهرام بگوید میپذیرد. مثلاً بهرام،خود، درباره آمال چنین میگوید:
«رژیم را هرگز دوست نداشته بود اما حالا دیگر نفرت داشت ازش. اما چند ماهی طول کشید تا خودش به اعتراض پیوست. از طریق یکی از دوستان آشنا شد با گروهی که سایت اعتراضی علیه بیعدالتی اداره میکرد. تا حد ممکن محتاط بود، میرفت سر کلاس و عادیترین رفتار ممکن را داشت. حتا سعی میکرد جوری وانمود کند که دیگران فکر کنند طرفدار رژیم است. با این حال دستگیرش کردند. شش هفت ماه پس از همکاری با جنبش مقاومت.»(ص ۳۷)
اما این روایت نادرستی است که آمال-معشوق- به او داده است. روایت درست در انتهای داستان معلوم میشود؛ درست همان جایی که عاشق پی به دروغ معشوق میبرد که بارداری او نه در اثر تجاوز در زندان، که حاصل عشقی پنهانی است.
مرد عشقش را در بیروت، شهری که به زیبایی و جنگ شهره است مییابد و طرفه اینکه معشوق زیبا درست مثل چهره خود بیروت، مثل تمام آن آدمها که راوی در بیروت دیده است و با آنها زندگی کرده است پس از مدتی که به زیباییشان خوگر میشود، روی خشن خود را مینمایانند و سپس مثل هر شرقی اسرارآمیزی برای غربیها به درون بسته خود میخزند و شخص را با انبوه پرسشها و ندانمهایش تنها میگذارند.
رمان سپنتا بر یک شخصیت استوار است اما شخصیتهای گذرای دیگری هم در داستان حضور دارند مثل لوکاس و همسرش در بیروت، مادر راوی در هلند، آمال و حضور تعیینگر جودیت و نیز پدر از لابهلای دفتر خاطراتش. شخصیتهای داستان مثل عکس-پرترههای یک نمایشگاه عکاسی است که بیننده از کنارشان میگذرد تا به پرتره اصلی برسد و در همان یک عکس خیره شود و اگر در نظر آوریم که شخصیت اصلی نیز خود عکاس است که وقتی از عکسهای خبری دلزده میشود به شغل بی دردسر عکاسی پرتره روی میآورد، بهتر میتوان به این چینش شخصیتها در داستان پی برد. تنها پدر است، که گرچه حضور ندارد اما شخصیت و منش او از عکس فراتر میرود اما حضور غایب او چنان زنده است که وجه دیگر داستان را که در ابتدا برشمردم دوشادوش عشق پیش میبرد: وجه نفرت از پدر که در نهایت به شناخت او منجر میشود.
بهرام پایانی- فرزند فرهاد پایانی- سرانجام در همان جایی به آرام و قرار میرسد و معناهای زندگی و راز عشق و دلزدگی را درمییابد که پدرش در آنجا به زندگی خود پایان داده بود.
بهرام که دل در گروی آمال دارد، او را با لغت سپنتا توصیف میکند. لغتنامه دهخدا در تعریف واژۀ سپنتا چنین نوشته است: «در اوستا، سپنته صفت است در تأنیث(سپنتا) یعنی پاک یا مقدس، برابر سانکتوس لاتینی. این صفت در اوستا برای خود اهورامزدا و گروهی از ایزادان و مردمان و جز آن آورده شده است از آن جمله برای آرمیتی.» نیز: «سپنتا آرمیتی و در فارسی سپندارمذ یعنی فروتنی پاک یا تواضع مقدس.» سپنتا به معنای افزایندگی است که لغت مقابل آن انگره به معنای کاهندگی است. سپنتا عشق و محبت است و در مزدیسنا یکی از صفات ایزادانه است که هر انسان باید آن را به دست آورد. از این روی است که نویسنده- راوی در توضیح این عشق یافته شده در گریز از جنگ سوریه و پناهنده به بیروت بر آن نام سپنتا میگذارد. موجودی معصوم شاید که جبر زمانه و جغرافیا او را به بدمنشی یا دروغ(بزرگترین گناه در آموزههای زرتشت) میکشاند. راوی در توجیه فریبکاری این عشق مقدس خود را چنین توجیه میکند:
«شاید زن در کشور زنستیز او از همان آغاز تلاش برای ادامه میآموزد باید دروغ بگوید و فریب دهد. شاید از این رو که مردان در کشور عقب افتادهاش – اجازه دارم به این روراستی و وقاحت بگویم؟- همیشه و هرجا تلاش خواهند کرد تا زن را زیر سلطه نگه دارند و با این همه عشق امکانپذیر است. گرچه بیشترین آدمهای آنجا عشق را “ای بدک نیست”میبینند تا انتخاب آگاهانه.»
بهرام که از خانوادهای ایرانی مهاجر است که در فرهنگ اروپایی بزرگ شده است دلیل دروغگویی معشوق را ناشی از جبر جغرافیا و فرهنگ آن منطقه میداند و مثل هر دل شیفتهای گناه معشوق را با چنین توجیهی از یاد میبرد؛ مردی که ریشههای خودش از همان خاورمیانه است اما در اثر شناخت اندکی که از آنجا دارد نمیداند که دروغ گفتن حتی در فرهنگهای آنجا هم وقتی معنادار است که خطر جانی و مالی و حیثیتی فرد را تهدید کند در غیر این صورت، فریب در هر فرهنگی- حتی به قول او در آن فرهنگ عقبافتاده هم غیرقابل توجیه است و هدفی جز فریبکاری ندارد. زن و مرد هم ندارد و لااقل در اینجا هر دو یکسانند.
در داستان، ما آشنایی بهرام را با خاورمیانه فقط در همان عکاسی در جنگ سوریه میبینیم و نشانهای از آشنایی پیشینی او با این منطقه به چشم نمیخورد که تازه نیمی از آن را هم در زندان ستیزهجویان داعش و دیگر گروههای درگیر گذرانده است.
بهرام در سفری اولیسوار که از جنگ داخلی سوریه شروع میشود و به خانه معشوق قدیمی پدرش میرسد، قدم به قدم به قصد دور شدن از پدر پیش میرود اما به او نزدیک و نزدیکتر هم میشود آنقدر که در نهایت و در آخرین منزل سفرش درمییابد که در تب و تاب نفرت از پدر به درک و شناخت و حتی کشف او رسیده است.
داستان با همین دو شخصیت، یکی راوی و دیگری پدر(غایب)، و با زاویه دید بهرام پیش میرود. جاها و زمانهایی که دید بهرام به آن نمیرسد، دفتر خاطرات پدر جای نگاه او را میگیرد. در واقع نویسنده با کمک این دفترخاطرات توانسته است به راحتی بین صدای بهرام و صدای پدر پل بزند و تغییر راوی را از یکی به دیگری میسر کند در حالی که راوی همچنان بهرام است.
پسر در دفتر خاطرات پدر خاطرهی عشقی را مییابد که انگار چهره ازلی عشق است: «سر بالا کرده بود و زن جوانی دیده بود که در خیابان از سویی به سوی دیگر میرفت و انگار در هوا گام برمیداشت.» این زن، معشوق، نمونه ازلی عشق است. زنی که به اطرافش بیتوجه است. درست شبیه همان زن داستان «گرادیوا»ی نیسن که فروید در هذیان و رویا دربارهاش نوشته است. مجسمه زنی، تراشیده، پایی بر زمین و پایی برهوا. راوی این داستان هم درست شبیه آن داستان، زنی چنین سبکبال را مییابد بیآنکه بر خلاف داستان نیسن، به جستوجویش برآمده باشد. از این روست که زنان داستان سپنتا- جودیت و آمال- در نگاه عاشقانه پدر و پسر وجهی اثیری دارند در حالی که خود از این اثیری بودن تن میزنند تا نمایی واقعیتر از خود به دست دهند.