با صدایی هم‌اتاق و شلیک‌ها و فیرها از خواب بیدار می‌شوم. چشم‌ام را باز می‌کنم، پشت دروازه اتاقم که پنجره دارد، صاحب حویلی ما که یک فرد از قوم پشتون است، می‌بینم که می‌گوید: از چهار طرف فیر می‌شود. ببین در فیسبوک چه خبر است. طرف راستم نگاه می‌کنم، هم‌اتاقم پشت پنجره ایستاده است می‌گوید نت کار نمی‌کند. چشمم را پاک می‌‌کنم و فیرهایکه تاهنوز ندیده بودم، فضای کابل را گرفته است. زود بخاطرم آمد که پدر کلانم می‌گفت: وقت در کابل جنگ بود، جنگ شروع می شد، به تهکوی می رفتیم. من دیدم، اتاق ما دو پنجره از دو طرف دارد. اگر جنگ شده، باشد امکان دارد مرمی بخوریم. بعد از کمی فکر، به نظرم آمد دلیل فیرها، پیروزی طالبان بر امریکای و متحدانش است. امشب قرار است امریکایی‌ها بعد از ۲۰ سال حضور از افغانستان خارج شود. وقت چنین حرف گفتم، مرد پشتون از پشت پنجره به طرف اتاقش رفت. به طرف رفیق نگاه کردم و سوال کردم، تاهنوز خواب نکردی، گفت: نه. به طرف ساعت نگاه کردم، ساعت یک و نیم شب به وقت کابل است. به هر طرف فیرهای هوایی می‌شوند. من خواب کردم و هیچ خبر نشدم که چه وقت خواب رفتم.

صبح وقت بیدار شدم، به یاد پدر کلانم و قصه‌هایش که در سال ۱۳۹۰ برای من و هم‌اتاقی‌هایم که همه دانشجویان سال اول و دوم  بودیم، در حویلی ما از جنگ داخلی کابل قصه می‌کرد. می‌گفت: جنگ شدت داشت. جنگ می‌کردیم و از ناموس خود دفاع می کردیم. گفت: وقت من زخمی شدم، خبرنشدم. بعد چند قدمی برداشتم، دیدم چیزی گویا مانع راه رفتن من می‌شود و دیدم که روده‌هایم از شکم‌ام آویزان شده‌اند. من گرفتم با دستمال پیچ کردم و بعد نفهمیدم و چشم را بازکردم که در شفاخانه هستم و مادر کلانت را بالای سرم دیدم. وقت پدر کلانم مریض شد، من همرایش بودم. چون پدر و دیگر فرزندانش در ایران برای کارکردن رفته بودند. وقت شب خواب می‌کرد، در خواب می‌ترسید، همه‌اش می‌گفت بزنید که آمدند و فرار کنید که آمدند. وقت بیدار می‌شد، سوال می‌کردیم و می‌گفت جنگ‌های داخلی بیادم میاید. آن وقت برایم قابل فهم نبود. اما حال، وقت من شب خواب می‌کنم، در خواب می ترسم و با وحشت از خواب بیدار می شوم، می‌فهمم که پدر کلانم چه می‌گفت.

ساعت هشت صبح به وقت کابل است. باهم‌اتاقم، چای را می‌خوریم. نان خشک است و کمی شکر. به شوخی می‌گویم: صبحانه نیاوردی؟ می‌گوید: در این وقت کم پولی از این حرف‌ها نزن و همه جا بسته اند: بانک‌ها، دست‌دادن(قرض‌دادن) رفیق‌ها و قیمتی هم است. همین را شکر کن. بعد باهم در مورد شب می‌گوئیم. گفتم: تو نترسیدی: گفت نه. گفتم خواب نبودی: گفت نه. گفتم چرا؟ گفت پایان نامه دوره ماستری یک بچه را گرفتم که برایش کار کنم تا در همین وقت کم‌پولی، کمی پول گیر ما بیاید. پرسشنامه‌اش را درست می‌کردم و خواب نکردم. وقت فیر شدند، زیاد نترسیدم. وقت حاجی صاحب حویلی صدا کرد، کمی ترسیدم.

فیسبوک را باز می‌کنم، می بینم همه شب گذشته را توصیف می‌کنند. این سبب شد، به چند استادان و دانشجویان پیام بدهم و وضعیت‌اش را و واکنش‌شان را در مورد شب گذشته سوال کنم. آنها در جوابم چنین نوشت: یکی می‌گوید: من هیچ خبر نشدیم. استاد به اندازه خسته‌ام، آن قدر خواب سنگین بودم و امروز از فیسبوک‌ها خبر شدم. دوست دیگری می‌گوید: من در کابل نیستم و تنها اوضاع از طریق فیسبوک خبر می‌شوم. در جای ما آرامی بود. یکی از استادان دانشگاه خصوصی که دخترخانم است برایم چنین نوشت: «شبی که سحرش خیلی طول کشید. ساعت ۱۲:۳۰ دقیقه شامگاه ۳۱ اگست بود و حرف از خروج نیروهای خارجی مخصوصا آمریکایی‌ها از کشور و من چند شب بخاطر صدای جت‌ها و هلیکوپتر و هواپیماها اصلا خواب نداشتم. آن شب از فرط خستگی و نگرانی و ناراحتی اندکی خوابم‌ برد که ‌ناگهان‌ صدای وحشتناکی از خواب بیدارم ‌کرد. لرزیدم و ناگهان با گریه از خواب بیدار شدم احساس کردم‌ که ‌جنگ‌شده و اطراف خانه ما در محاصره طالبان‌ قرار‌گرفته است. صدا از دور و نزدیک‌ می‌آمد ‌و مجبور شدم‌ تا‌صبح بیدار‌بمانم و گریه‌کنم». 

https://www.radiozamaneh.com/681896

یکی تن از استادان و دانشجوی دکتر روابط بین‌الملل چنین نوشت: «شب دخترانم ترسیده بودند. خوابم نبرد. پیروزی موترسیکل بر B 52 بود. پیروزی ایدیولوژی بر ابزار مادی». دوست دیگری نوشت: «ساعت ١ شب بود كه ناگهان صدایی شليك خوابم را بهم زد با  سراسيمگی از خواب بيدار شدم و حدس زدم كه در ميان طالبان تنشی ايجاد شده بر سرتقسيم قدرت.  امنيت كه قرار بود ايجاد شود دوباره برش اميدی نيست.  حدس ديگرم اين بود كه با خروج نيروهای خارجی داعش جنك را اغاز كرده. به فيسبوك سرزم ديدم كه اين اتش شاديانه تعدای است كه فاتح  جنك است اما مردم بيچاره ترسيده بود صدايی كودكان‌شان به كوچه می‌آمد. مثل هميشه كه انتحار می ترسيد». دوست دیگری نوشت، واقعا ترسیدم. بیدار بودم. اول نترسیدم. چون در جای ما هر شب شلیک هوایی است. اما وقت زیاد شد، ترسیدم. دیدم که ما در طبقه دوم خانه هستیم. اتاق ما سه پنجره از دو طرف دارد. با عجله والدین پیرم به طرف اتاقم دیگر رهنمایی کردم و خودم پسر خوردم که از خواب شیرینش لذت می‌برد، به بغل گرفتم و رفتیم به جای امن. بعد به فیسبوک سری زدم و دیدم شلیک‌ها بخاطر پیروزی است. واقعیت اینجا زندگی نمی‌شود. باید فرار کرد. از دوست دیگری سوال کردم، گفت من نترسیدم. تازه خوشحال هم شدم. گفتم چرا؟ گفت راستش، وضعیت نا معلوم است. همه سرگردان و دلواپس. خوب است وضعیت معلوم شود. می رویم به یک طرف خود را می‌گیریم.

ساعت سه‌ونیم بعد از ظهر به وقت کابل است. به طرف شهر می‌رویم. به موتر(ماشین) سوار می‌شوم و به طرف رفیق‌ها که در یکجای جمع شده و باهم قصه کنیم تا لحظه از وضعیت موجود فرار کنیم، می روم. از موتروان(راننده) سوال می‌کنم. شب گذشته نترسیدی؟ می‌گوید از چه؟ از فیر و شلیک. می‌گوید: نه بخدا اگر بترسم. اگر جنگ شد، سلاح داشتیم می‌کشیم و جنگ می‌کنیم ونداشتیم کشته می‌شویم. چرا بترسم. بخدا عصابم سری امریکایی خراب است. ببین هیچ‌کس نیست سوار کنم. قبل از این، در همین ساعت، جای برای مسافر نمی‌ماند. حال ببین! اینها همه دخترا و زنان جوان را بردند. باسوادهای ما را بردند به هزار بهانه. حال یک دختر در شهر دیده نمی‌شوند. در نصف راه پیدا می‌شوم به دکان سر می‌زنم و آب می‌گیرم و بهانه آب سوال کردم که شب گذشته نترسید؟ گفت ترسیدم راستش و زود فیسبوک کردم. وقت در فیسبوک دیدم بخاطری پیروزی است، آرام گرفتم. در همین لحظه بود، رفیقم رسید. با دوستم در پیاده روی سرک(جاده) در مورد شب گذشته و حضور طالبان بحث می کردیم. من کمی با صدای بلند. یکدفعه دوستم گفت: آهسته و با دستش نشان داد. دیدم در پیش‌روی ما دو نظامی طالب با استایل خودشان دستار در سرش و لباس‌ها افغانی و موهای دراز خرید می‌کردند. گفتم اینها چه کار دارند؟ دوستم گفت: نه، خوب نیست. کمی برایش خندیدم. گفتم رییس جمهور کرزی و غنی در پیش روی فحش می‌دادید و حال در مورد طالبان و عوامل ظهورش بحث کنیم، می‌ترسی.

https://www.radiozamaneh.com/682042

شب وقت به اتاق برگشتم، به رسانه‌های چاپی سر زدم و مرور کردم. با عنوان درشت از جمله در روزنامه هشت صبح با این تیتر برخوردم: «حضور ۲۰ ساله امریکا در افغانستان پایان یافت». خروج امریکایی ها بعد از ۲۰ سال حضور در افغانستان با شلیک شادیانه از طرف طالبان استقبال شدند. در این روزنامه آمده بود:

«آخرین هواپیمای نظامی نوع C-۱۷ امریکا حامل راس ویلسون، سرپرست سفارت امریکا در کابل و یک فرمانده نظامی این کشور بود. کنت مک‌کنزی، رییس ستاد فرماندهی مرکزی امریکا که مسوولیت نیروهای امریکایی را در افغانستان نیز بر عهده داشت، گفته است که با پایان روند تخلیه، مأموریت ۲۰ ساله امریکا در افغانستان که اندکی پس از ۱۱ سپتامبر آغاز شد، نیز پایان یافته است. به گفته مک‌کنزی، در این مدت بیش از ۸۰۰ هزار نظامی امریکا و ۲۵ هزار غیرنظامی در افغانستان خدمت کرده‌اند. او رقم تلفات شهروندان امریکا را در افغانستان طی ۲۰ سال گذشته چهار هزار و ۶۱۲ تن اعلام کرد که شامل نظامیان و غیرنظامیان می‌شود. هم‌چنان مک‌کنزی گفت که ۲۰ هزار نفر دیگر در این مأموریت، زخمی شده‌اند. جو بایدن، رییس جمهور امریکا نیز بیانیه‌ای را در این مورد منتشر کرده و گفته است که طی ۱۷ روز گذشته، نیروهای امریکایی بزرگ‌ترین حمل و نقل هوایی را اجرا کردند».

در روزنامه اطلاعات روز خواندم، امروز (سه شنبه، ۹ سنبله/شهریور برابر با ۳۱ اگست) طالبان مراسمی را تحت عنوان «تجلیل از استقلال و پایان اشغال توسط امریکا» در تالار رادیو و تلویزیون ملی در کابل دایر کرده بود. در این مراسم ذبیح‌الله مجاهد، طالبان را «بخشی از جهان» از خوانده و به رسمیت شناختن و روابط با نظام طالبان شد.

از «یک‌سان‌سازی و تک‌صدایی» جامعه می‌ترسم. این امر، در یک جامعه ایدیولوژیک ممکن است. این به معنی سکوت و تاریکی است. تاریکی اسم شب است. در شب همه خواب هستیم. از خواب می‌ترسم. فعلا از همه چیز می‌ترسم.

آنچه برایم، جای تامل بود، با اتفاق «رخدادی» دچار «حیرت و شگفتی» می‌شویم و امتداد آن، دچار «پرسشگری». اما این اتفاق به زودی خاموش می‌شود. حیرت و شگفتی فرومی‌شنید و منجر به پرسشگری نمی‌شود. پرسش‌ها، با پاسخ‌های خام، مورد قبول قرار می‌گیرد. واقعیت که شب گذشته رخداد. اتفاق که تمام شهر را فراگرفته بود، دچار حیرت شدیم و پرسش‌ها شکل‌گرفتند، با پاسخ/های از فیسبوک‌ها شنیدیم، مورد قبول واقع شدند. در واقع امر را «تبیین» کردیم. اینکه، واقعا این تبیین چقدر معتبر است، تامل نکردیم. اینکه، این تبیین چقدر می‌تواند خطرناک باشد؟ و اینکه چقدر روی زندگی ما تاثیر می‌گذارد، تامل نمی‌کنیم.

ترسم از روزی است که «رخداد طالبانیسم» نیز برای ما عادی شود. یا تبیین‌های را در مورد چرایی ظهور طالبانیسم، قبول کنیم که زندگی اجتماعی را سمت و سوی دیگر بدهد. از اینکه همه، مثل‌هم فکر کنند، مثل‌هم دغدغه داشته باشند، مثل‌هم پرسش‌ طرح کنند، مثل پاسخ بدهند، می‌ترسم. در واقع، از «یک‌سان‌سازی و تک‌صدایی» جامعه می‌ترسم. این امر، در یک جامعه ایدیولوژیک ممکن است. این به معنی سکوت و تاریکی است. تاریکی اسم شب است. در شب همه خواب هستیم. از خواب می‌ترسم. فعلا از همه چیز می‌ترسم. اصلا، ترس، بخش از هستی فردی من است. از آینده می‌ترسم. از فردا می‌ترسم. از طالبان می‌ترسم. از مهاجرت می‌ترسم. از خود ترس، می‌ترسم. اینکه واقعا این ترس چیست؟ از کجا آمده است؟  

  • ۹ سنبله/شهریور ۱۴۰۰ برابر با ۳۱ اگست ۲۰۲۱؛ کابل