«لویاتان» نام مجلهای برای علوم اجتماعی در آلمان است که در آن بسیاری از متفکران، پژوهشگران و نویسندگان این رشته قلم میزنند. این مجله در نخستین شمارهی خود در سال ۲۰۲۰ به مناسبت ۹۰ سالگی یورگن هابرماس، فیلسوف و جامعهشناس آلمانی، گفتوگوی مفصلی با او انجام داده است (قابل دانلود از اینجا). پرسشگران این مصاحبه کلاودیا تسینگون (رداکتور مجلهی «لویاتان»)، آلتا دیفنباخ (جامعهشناس دانشگاه آزاد برلین) و ویکتور کمپ (استاد فلسفهی دانشگاه هومبولت برلین) هستند.
هابرماس که یکی از تاثیرگذارترین روشنفکران کنونی آلمان است، در این گفتوگو که عنوان آن «جهانگرایی اخلاقی در زمانهی پسرفت سیاسی» است، از جمله به موضوعات مهمی چون پوپولیسم راست، ناامنی اجتماعی، قطبیشدن جامعه، تحول دیسکورس عمومی، مشکلات اتحادیهی اروپا و برخی دیگر معارضههای اجتماعی پرداخته است. خلاصهای از دیدگاههای کانونی هابرماس در این مصاحبه را با هم مرور میکنیم.
بنیادهای درهمشکستهی زیستجهانی
پرسشگران یادآور میشوند که طبق نظریهی اجتماعی خود هابرماس، بحرانها و منازعات زمانی پدید میآیند که زیستجهان عقلانیشدهی جوامع غربی، از گذرگاه جبر سیستمی بهرهبرداری اقتصادی یا مدیریت دولتی، از بیرون «کلنیالیزه»، رخنهپذیر یا دستکاری میشود. اما برخی جامعهشناسان معاصر مانند «آندریاس رکویتس» این شیوهی نگاه را به معارضه میطلبند و معتقدند که خط مقدم مرکزی زیستجهان مدرن متاخر، خود دچار شکاف شده و این شکاف به شکل یک پیکار فرهنگی آشتیناپذیر خودنمایی میکند. این پیکار فرهنگی میان طرحهای اجتماعی «اونیورسال» و «پارتیکولار» را چگونه باید ارزیابی کرد؟
هابرماس معتقد است که تصویر عمومی از پیکار نوین فرهنگی که وانمود میکند در آن «خلاقان» برنده هستند، ناکافی است، به محض اینکه دلایل اجتماعی ـ اقتصادی را نادیده انگارد. ما در جمهوری فدرال آلمان از ده سال پیش به این سو شاهد یک رشد اقتصادی مداوم هستیم، در حالی که در همین دوره نابرابری مفرط ثروتها و درآمدها افزایش یافته است. در این میان حتی در بخشهای اساسا محافظهکار اقتصادی روزنامههای مهم، این مساله تایید میشود که سرمایهداری گلوبال از طریق پیوند میان نابرابری اجتماعی و برآمد پوپولیسم راست به خطر میافتد.
طبیعی است که ارتباط مستقیمی میان یک اقتصاد ملی و یک جنبش ملیگرایانه و نژادپرستانه وجود ندارد. پوپولیسم راست در کشورهای ما از قشرهای تنگدست حاشیهنشین بسیار فراتر میرود. به نظر میرسد که یکسری فاکتورهای بسیجکننده و نامطمئنکننده در تجربیات زیستجهانی این قشرهای آسیبپذیر اجتماعی دخیل هستند. ممکن است این شبهفرهنگها برای منعطف و روانسازی روابط اجتماعی و موقعیتهای مانوس زندگی حساسیت ویژهای داشته باشند، حتی برای آن ناهمخوانیهایی که از طریق جریان مهاجرت و افزایش پلورالیسم فرهنگی پدید میآیند. اما محرکهای عمیقتر آنها دارای طبیعتی سیستمی هستند. آنچه در کنار شتاب تغییرات اقلیمی نگرانیآور است، بیش از هر چیز شتاب تحولات تکنولوژیک، از جمله دیجیتالیزه شدن زندگی روزمره و جهان کار است.
بنابراین راهپیماییهای چکمهپوشانی با سرهای تراشیده، نباید ما را بفریبد. در پس احساس ترس این «قوممداری» پراکنده، یک واکنش تدافعی نهفته است. در این واکنش تجربهی واقعی شهروندانی تظاهر میکند که دولت ملی امروز برایشان توانایی عمل خود را از دست داده و در مقابل جبر بازارهای تنظیمنشدهی جهانی رنگ باخته است. رعایت قابلیت رقابت بینالمللی همواره میدان بازی را برای بودجههای داخلی هر کشوری تنگتر و قابلیت مانوور دولتها را محدودتر میکند. «شهروندان خشمگین» شاهدند که یک طبقهی سیاسی مایوس، به انتظارات فزاینده برای تمشیت امور اجتماعی زندگی آنان، با حالت تسلیم پاسخ میدهد. این امر بویژه خود را در کوچک شدن احزاب سوسیال دموکرات نشان میدهد، زیرا از این احزاب بیش از همه انتظار عمل سیاسی میرفت. «طبقهی سیاسی» از پیچیدگی فزایندهی جامعه مرعوب شده و اپورتونیسم خود برای حفظ قدرت را به عنوان «پراگماتیسم» وانمود میکند و به جای ارائهی چشماندازی روشن، در پی برآوردن منافع گروهی است. بیهوده نیست که در شرایط کنونی در آلمان دو حزبی نیرومندتر شدهاند که یا پیکار جهانی با تغییرات اقلیمی، یا بازگشت به دولت ملی را تبلیغ میکنند.
به باور هابرماس، احتمالا تاثیرگذاری بر تغییرات اقلیمی، امروزه تنها مسالهی بزرگ عاجلی است که میتوان آن را جهانی حل کرد. علت آن است که تغییرات اقلیمی را میتوان فیزیکی اندازهگیری کرد و خصلت عینی دارند. شاید بتوان این مساله را با ابزار یک پیمان حقوقی بینالمللی حل کرد. اما این ابزار حتی در مقابل وظایف نسبتا سادهای چون مبارزه با فرار مالیاتی یا تنظیمسازی بانکها یا شرکتهای اینترنتی، کارآیی خود را از دست میدهد.
هابرماس معتقد است که با تنزل نسبی جایگاه ایالات متحده آمریکا در برابر چین، انحلال نظم جهان دوقطبی شتاب گرفت و شکاف میان کشورهای غربی ـ که حتی پیش از ترامپ آغاز شده بود ـ عمیقتر شد. حتی بدون در نظر گرفتن کانون بحرانی خاورنزدیک و با توجه به این تغییرات، اتحادیهی اروپا و پیش از همه دولتهای آلمان و فرانسه ـ حتی اگر با مقاومت بریتانیا روبرو میشدند ـ باید از مدتها پیش به تعمیق یک همکاری نهادی در مرکز اروپا دست میزدند.
بحران اقتصادی جهان در سال ۲۰۰۸، در کشورهای حوزهی یورو ـ که نقش ضربانساز مصنوعی قلب برای گامهای همپیوندی کشورهای اروپایی را داشتند ـ به ناسیونالیسم اقتصادی دامن زد و در کل کشورهای اتحادیهی اروپا، آمادگی همکاری ضعیفی را که وجود داشت ضعیفتر کرد. این بحران به تثبیت رژیمهای اقتدارگرا در روسیه، ترکیه و اروپای شرقی انجامید و سرانجام دو دموکراسی قدیمی جهان و دموکراسیهای نسبتا با ثبات در کانون اتحادیهی اروپا را در معرض آزمایش استرس پوپولیسم راست قرار داد.
اما به باور هابرماس، وضعیت کنونی هم از نظر سیاست جهانی و هم سیاست در چارچوب اتحادیهی اروپا به گونهای نامعمول فرّار است. در اتحادیهی اروپا میدان برای سیاستگذاری از منظر حقوقی بسیار بزرگتر از آن است که نخبگان سیاسی ادعا میکنند. این نخبگان به پوپولیسم راست چنان چشم دوختهاند که گویی خرگوشی به ماری چشم دوخته است. آنان از زمان آغاز بحران، مانند دولت آلمان از هر گام تازهای در جهت همپیوندی پرهیز میکنند. اما نتایج تحقیقاتی که با صرف هزینهی زیاد در ۱۳ کشور اتحادیهی اروپا انجام گرفته، به زبان دیگری سخن میگوید و آن اینکه بسیاری از مردم کشورهای اروپا برای همبستگی فراتر از مرزهای ملی خود آماده هستند.
هابرماس در برابر این پرسش که چرا مخالفان همپیوندی بطور فزاینده از قالبهای ناسیونالیستی استفاده میکنند و آیا این موضوع با منطق همپیوندی و تاریخ خود جوامع ارتباطی رابطهای ندارد و نباید آن را در وهلهی نخست روایتی آسیبشناختی از همپیوندی اجتماعی و دیدگاهی فرهنگی دانست، تصریح میکند که نهایتا آیندهی اتحادیهی اروپا نیز دقیقا در سطح یک تغییر شکل از همپیوندی اجتماعی و در واقع در قالب امتزاجی از فرهنگهای سیاسی مختلف صورت خواهد گرفت.
شهروندان بهرغم همهی فاصلههای فرهنگی و اجتماعی، نهایتا یکدیگر را چونان شهروند دولت و شریک در قانونگذاری سیاسی، به رسمیت میشناسند و با یکدیگر پیوند برقرار میکنند. پس اگر مخالفان اتحاد اروپا از قالبهای ناسیونالیستی استفاده میکنند، لازم است که از نظر سیاسی مردم کشورهای عضو این اتحادیه و در وهلهی نخست در کشورهایی که هستهی اروپا را میسازند، آماده باشند هویتهای ملی خود را بگشایند و آن را به یک هویت مشترک اروپایی ارتقا بخشند. زیرا فقط از این گذرگاه است که یک فرهنگ سیاسی مشترک پدید میآید که در آن پراتیکهای تنظیم شده باید در یک قانون اساسی تصریح شده باشند. در آن برای نمونه باید سیستم احزاب اروپایی پایهگذاری شود؛ زیرا بدون ادغام احزاب فراملی، فراکسیونهای موجود در پارلمان اروپا آن نیرویی را نخواهند داشت که منافع اجتماعی را فراتر از مرزهای ملی عمومیت بخشند.
مرزهای دیسکورس جامعهی مدنی
از زمان نیرومند شدن پوپولیسم راست، در گسترهی همگانی در این باره بحث میشود که با این «صدای راست» باید چه رفتاری در پیش گرفت؟ از منظر «اتیک دیسکورس» به نظر میرسد که بلافاصله وارد تنشی میان آزادی عقیده و گسترش خزندهی سخنان تبعیضآمیز میشویم. این منازعه خود را بویژه به صورتی تراژیک در مباحث روزمره آشکار میکند. اصلهای «اتیک دیسکورس» حساسیت ارتباطی بالایی را از ما میطلبد، اما این بر پایهی ذخایر اجتماعی و فرهنگیای استوار است که در یک جامعه به صورت نابرابر تقسیم شدهاند. بسیاری از شهروندان ارزشهای خودساخته را بطور احساسی از تجربیات شخصی برمیگیرند و هنگام صحبت سخنان دوپهلو و متناقضی بر زبان میآورند که اغلب تاثیری تبعیضآمیز و جریحهدارکننده دارند. اما کنار گذاشتن محیطهای فرهنگی زیادی از دیسکورس عمومی به دلیل سخنان «صیقل نیافته» هم نمیتواند یک راه حل دموکراتیک باشد. از هابرماس پرسیده میشود که با چنین تنشی چه باید کرد؟
هابرماس یادآور میشود که «اتیک دیسکورس» یک رهنمود رفتاری نیست، بلکه یک تئوری اخلاقی است. وظیفهی آن مستدل کردن یک اصل اخلاقی است که تحت آن بتوان دربارهی منازعات مربوط به عدالت اصولا خردگرایانه تصمیمگیری کرد. پرسشهای سیاسیای که ما دربارهی آنها صحبت میکنیم، اگر چه هستهای اخلاقی دارند، اما به پرسشهای حقوقی و عدالت مربوط نمیشوند و خیلی بیشتر به پرسشهای سیاسی ـ اخلاقی مربوط میشوند که نه به منافع عمومی، بلکه به جهتگیریهای ارزشی مشترک برمیگردند و شرکتکنندگان در بحث را با این پرسش روبرو میکنند که «در کل چه چیزی برای ما خوب است؟». موضوع بحثهای سیاسی در وهلهی نخست منافع متضاد است که با جستجوی علایق عمومی یا ارزشهای مشترک قابل حل نیستند و باید بر سر آنها به یک سازش منصفانه دست یافت.
هابرماس میافزاید که هیچ تفاهمی برای این موضوع ندارد که باید «شهروندان خشمگین» را لای پنبه پیچید. شهروندان انسانهای بالغی هستند و از این حق برخوردارند که با آنان چونان انسانهای بالغ رفتار شود. در آلمان زمان زیادی طول کشید تا راهپیماییهای نازیها، تهاجمات یهودیستیزانه و حتی قتل یک سیاستمدار توسط نیروهای راست افراطی، افکار عمومی را که فقط با آنتیکمونیسم و اسلامهراسی بارآمده بود متوجه خطر کند و مقامات را به تغییر چشمانداز از چپ به راست وادارد. تا چندی پیش در آلمان برای یک سیاستمدار از طیف گستردهی میانه ناممکن بود که ریسک کند و سخنی روشن علیه اوباش راست بر زبان آورد، بدون اینکه بطور غیرارادی ـ انگار که باید عذرخواهی کند ـ به تقارن افراطگرایی راست و چپ اشاره کند.
هابرماس خواستار آن است که مواضع جدلبرانگیز به عنوان عنصر مشوقی برای بحثهای سیاسی در یک گسترهی همگانی زنده مجاز شمرده شود. او در این زمینه به نمونهی بحثها و مجادلات سختی اشاره میکند که پیش از وحدت آلمان در جمهوری فدرال آلمان جریان داشت. به گفتهی او در آن زمان هیئتهای تحریریهی روزنامهها و هفتهنامههای سیاسی مهم، بهرغم همهی پلمیکی که در این بحثها وجود داشت، جریان آزادانهی استدلالها و برهانها را کم و بیش تامین میکردند.
اما امروز بر عکس شاهد «غیرفرمالیزه» شدن ارتباطات عمومی و پیامدهای کاهش فاصله میان عقاید منتشر شده از یکسو و عقاید نیمهعلنی در «پاتوقهای دیجیتالی» از دیگرسو هستیم. یهودیستیزی فزاینده و رها کردن مباحث عمومی به حال خود، به اندازهی کافی بد هستند، اما بدتر از آنها پتانسیل سازماندهیای است که بخش «تاریک» اینترنت عرضه میکند. «جزایر ارتباطی» شبکههای راست افراطی که مخفیانه در دستگاه پلیس، ارتش و حتی در «کماندو نیروهای ویژه» یا در دستگاه بوروکراتیک سازمان امنیت داخلی نفوذ کردهاند، کابوس «دولتی در اعماق» را در یادها زنده میکنند. بازار دیجیتالی به تنظیمزدایی نیازی نداشت، چرا که از آغاز بر تصورات نئولیبرالی منطبق بود. اینجا درد کمبود تنظیمگرایی دولتی بیشتر احساس میشود.
دربارهی آیندهی «پروژهی ناتمام مدرنیته»
گفتنی است که هابرماس در دههی ۹۰ بحث «پروژهی ناتمام مدرنیته» و تصور از راسیونالیزه شدن فزایندهی حیات اجتماعی را مطرح کرده بود. به باور او پروژهی مدرنیته اگر چه ناتمام بود، اما نیروی پیشبرندهی خود را از ظرفیتهای عقلی یک گسترهی همگانی دموکراتیک و انتقادی میگرفت و هدف آن چیره شدن بر پارتیکولاریسم اجتماعی و فرهنگی بود. اما به عقیدهی پرسشگران، در این میان به نظر میرسد که این خوشبینی دربارهی پیشرفت قابل دفاع نیست، زیرا ذخایر معنایی یک جامعهی مدنی سکولار و لیبرال دموکراتیک مصرف شده، آسیب دیده، میانتهی گشته یا کاملا مناقشهبرانگیز شدهاند.
هابرماس یادآور میشود که در سال ۱۹۸۰ هنگام دریافت جایزهی آدورنو یک سخنرانی داشت که عنوان آن «مدرنیته؛ یک پروژهی ناتمام» بود. این سخنرانی در وهلهی نخست بحثی با دو جریان فکری آن زمان بود؛ از یکسو «نومحافظهکاران» که از نظر سیاسی پرنفوذ بودند و از دیگرسو «پساساختارگرایان» که از نظر فلسفی جالبتر بودند. گروه نخست به پیشرفت کاپیتالیستی دل بسته بود، اما میخواست جلوی شوکهای بسیجکنندهی آن را با بالش «حفظ سنتها» بگیرد. گروه دوم با ژست وداع با فلسفهی تاریخ وارد میدان شده بود تا با نیچه و کارل اشمیت و هایدگر عصر تازهای را پس از «مدرنیته»، روشنگری و هومانیسم ندا دهد. برداشت از مفهوم اونیورسال بودن اعتبار دعاوی عقلی، یکی از نکات مرکزی در بحث با پساساختارگرایان بود.
هابرماس میافزاید که مناسبات دوستانه میان او با فوکو و دریدا، هیچ تغییری در این تقابل فکری ایجاد نکرد. «اونیورسال» به هنجارهای عمومیای گفته میشود که از آنها حقوق مساوی برای همهی اشخاص حاصل میشود. این هنجارها به شیوهی جالبی مرجع خود هستند. کاربرد یکجانبه یا فریبکارانهی یکی از این هنجارها را نمیتوان از منظر یک بافتار مشخص تاریخی بهگونهای قانعکننده نقد کرد. به عبارت دیگر، دریافتهای اونیورسال از اخلاق و حق را نه با نمونههای تاریخی، بلکه از طریق استدلالهای فلسفی میتوان ابطال کرد. اما به نظر هابرماس در حال حاضر چنین استدلالهایی وجود ندارد. نشانههایی که برای یک «قهقرای سیاسی» در کشورهای دموکراتیک غربی دیده میشود، ترسناک هستند. اما بدیل هنجاری مستدل و قانعکنندهای برای اصلهای قوانین اساسی جوامع غربی یا شکل باثباتی از یک «دموکراسی کاذب» (دموکراسی غیرلیبرال) وجود ندارد که در درازمدت با نیازهای کارکردی جوامع مدرن قابل تلفیق باشد. رژیمهای سیاسی در غرب بر پایهی پذیرش حقوق اساسی و حقوق بشر استوارند که میتوان آنها را از نظر هنجاری مستدل کرد. مطابق این معیارها، «دموکراسیهای کاذب» که بر یک ایدئولوژی ناسیونالیستی استوارند، بازگشت به عقب به شمار میروند، زیرا قادر نیستند به انتقاد اقلیتهای تحت ستم و مخالف خود با دلایل خوبی پاسخ دهند.
هابرماس در این زمینه که آیا بدیلهای عاقلانه و غیرواپسگرایانهای نسبت به سرمایهداری وجود دارد، تصریح میکند که از نظر او اشکال نهادی گوناگونی از سرمایهداری وجود دارد، اما تحقیقات آموزندهی گرایشهای پژوهشی انستیتوسیونال، فقط توصیفی سیستمی از نظام اقتصاد جهانی را بهبود میبخشند. آنطور که بار دیگر در بحران اکولوژیک دیده میشود، سیستم سرمایهداری هم از ذخایر طبیعی و هم ذخایر زیستجهانی زنده است؛ چیزی که خود او آن را «کلنیالیزه کردن زیستجهان» نامیده بود. اما سیستم سرمایهداری همزمان برای فرسایش و پایانپذیری این ذخایر حساسیتی ندارد، زیرا با «زیستمحیطهای» خود فقط با زبان عرضه و تقاضا میتواند ارتباط برقرار کند. پتانسیل باجگیری سیاسی سرمایهداری هم بر همین ناشنوایی آن در مقابل زیستمحیطهای اجتماعی، طبیعی و فرهنگی مبتنی است. نشانههای فروپاشی ساختاری گسترهی همگانی سیاسی و میانتهی شدن فرهنگ سیاسی لیبرال از آن جهت نگرانیآورند که مهارکردن سرمایهداری از جنبه حفظ دولت رفاه و مقابله با بحران اکولوژیک، بدون مداخلهی دولت و دموکراسیای که تاحدودی کار کند، اساسا قابل تصور نیست.
تحول نظریه و محل نقد
گفتنی است که هابرماس در کتابی که در سال ۱۹۶۲ تحت عنوان «تحول ساختاری گسترهی همگانی» منتشر کرده بود، کارکرد سياسی و شکلگيری گسترهی همگانی را از نخستين مراحل دموکراسی بورژوايی تا تشکيل دولتهای مدرن امروزی مورد بررسی قرار داده بود. ارزيابی او در اين زمينه، نسبتا بدبينانه است و نشان میدهد که به چه آسانی و سرعتی میتوان گسترهی همگانی را در زمينهی ادارهی جامعه و مديريت سياسی، تحتالشعاع سمتگيری خاصی قرار داد و آن را از مضمون تهی ساخت. هابرماس از گسترهی همگانی در قرن بیستم به عنوان عرصهای که تماما «غیرسیاسی و غیردموکراتیک» شده، انتقاد کرده بود. اما او حدود سی سال بعد در سال ۱۹۹۰ در پیشگفتاری که بر انتشار تازهی کتاب نوشت، نگاه کثرتباورانهتری نسبت به گسترهی همگانی ارائه میکند. از او پرسیده میشود که حالا دوباره پس از سی سال، شاهد تحولاتی ژرف در گسترهی همگانی سیاسی هستیم و اگر او امروز میخواست آن کتاب را بنویسد، آیا نتیجهگیریهایش بدبینانهتر نمیبود؟
هابرماس تصریح میکند که اگر امروز کتاب را مینوشت، بیشتر مستاصل میبود تا بدبین. وگرنه باید تحول ساختاری گسترهی همگانی را که در حال تکوین است و در ده سال آینده شتاب خواهد گرفت از هماکنون میشناخت. اما او باید چنین تحقیقی را به همکاران جوانش واگذارد، چون خودش فقط میتواند حدس و گمان بزند. زیرا موتور تحولات کنونی، ارتباط دیجیتالی است که ـ نه فقط در این عرصه ـ به معنی نقطهی عطف فرگشتی ژرف است. با رسانههای دیجیتالی که در آخرین دههی قرن بیستم گسترش یافتند، نه وضعیت زبانی، اما وضعیت انتقال و از طریق آن روند تکوین، برد اجتماعی، سرعت و تراکم تفاهم ارتباطی برای سومین بار ـ پس از به کارگیری خط و اختراع ماشین چاپ ـ دچار تحولی انقلابی شد.
اگر از او دربارهی ارتباط رسانههای نوین با تحول ساختاری گسترهی همگانی پرسیده شود، باید در وهلهی نخست به اهمیت گسترهی همگانی سیاسی برای ایجاد دموکراسی به گونهای که ما میشناسیم و همزمان اهمیت روزافزون شکلگیری ارادهی دموکراتیک خوانندگان برای همپیوندی سیاسی و اجتماعی جوامع پلورالیستی و اندیویدوآلیستی شدهی ما بیندیشد. اینجاست که متوجه مسالهی ساختاریای میشود که او را از زمان به کارگیری ارتباطات دیجیتالی، یعنی از اوایل دههی ۹۰ گیج و مستاصل برجای گذاشته است. او نمیداند که در جهان دیجیتالی، یک معادل کارکردی برای ساختار ارتباطی گسترههای همگانی بزرگ سیاسی ـ که در قرن هجدهم پدید آمدند و امروز در حال فروپاشیاند ـ چگونه میتواند باشد.
شبکهی اینترنت از طرف پیشاهنگان آن درست به دلیل زیرساختهای بیسالارانه (آنارشیک) آن به حق به عنوان امری رهاییبخش ستایش شد. اما همزمان عنصر مشترکات که برای شکلگیری نظر و اراده سازنده هستند، پاسخی هم برای این پرسش میطلبد که: در یک جهان مجازی شبکهی غیرمتمرکز ـ یعنی بدون اتوریتهی حرفهای شماری محدود از بنگاههای انتشاراتی و ارگانهای نشر آموزش دیده متشکل از ویراستاران و ژورنالیستهای تصحیحکننده و گزینشگر ـ یک گسترهی همگانی با چرخههای ارتباطی را چگونه میتوان پابرجا نگاه داشت؟
گسترههای همگانی سیاسی بطور تصادفی در ارتباط تاریخی پارلمانتاریسم و تشکیل یک سیستم حزبی پدید نیامدهاند. این ساختار ارتباطی پیششرط کارکردی بنیادینی برای دموکراسی بود؛ چرا که میتوانست توجه جمعیت بزرگی را به موضوعات اندکی جلب کند و علایق عمومی را برای موضوعاتی بیدار کند و بیدار نگه دارد که با تصمیمگیری سیاسی مرتبط بودند. اما این جریانهای ارتباطی که بر نشر و پخش عمودی مطبوعاتی، رادیویی و تلویزیونی استوارند، بطور فزاینده اهمیت خود را در مقابل ارتباط افقی رسانههای نوین و بویژه شبکههای اجتماعی از دست میدهند. زیرساختهای گسترهی همگانی در کشورهایی مانند ایالات متحده آمریکا از مدتها پیش در حال فروریزی است. نخستین نشانههای این فرسایش پس از خصوصی کردن گستردهی تلویزیون و بویژه رادیو آشکار شد و پیامد آن بازارپسند کردن برنامهها بود.
به همین دلیل رویارویی احزاب سیاسی بر سر موضوعاتی که نیازمند تصمیمگیری هستند در جهان واقعی ـ مثلا تحقیقات علمی آنطور که نمونهی برنامهی بهداشت اوباما نشان داد ـ نمیتوانند در جهان مجازی توجه انتخابکنندگان را به خود جلب کنند؛ به گونهای که شهروندان نتوانستند دربارهی منافع سیاسی خود به اندازهی کافی روشن شوند. رسانههای جمعی کلاسیک میتوانستند توجه بخش بزرگی از مردم را به سوی موضوعات مرتبطی سوق دهند، شبکهی دیجیتالی اما به اتاقکهای کوچک فراوانی برای دیسکورسهای محفلی سریع و «نارسیستی» دربارهی موضوعات گوناگون میدان میدهند.
پرسشگران یادآور میشوند که با نگاهی به آثار تاکنونی هابرماس میتوان در آنها گسستها و چرخشهایی را در چشماندازهای تئوریک اجتماعی مشاهده کرد. او شاید هرگز یک مارکسیست معتقد نبوده، اما در آثار اولیهاش جنبههای ایدئولوژیک گسترهی همگانی بورژوایی برجسته بود. از هابرماس میپرسند که با نگاهی به عقب دربارهی تحول آثار خود چه میاندیشد؟
هابرماس میگوید که به این مساله نمیاندیشد. از نظر بیوگرافی آثارش، نقطهی عطف معینی نسبت به کارهای آغاز دههی ۷۰ وجود دارد که گذار به آثاری بر پایهی فلسفهی زبان نظریهی کنش ارتباطی است. روندهای آموزش طبیعتا همواره به معنی راستگردانی آثار هم هست. اما او معتقد است که از آن زمان اندیشههای بنیادی خود را پیگیرانه در جهات گوناگون پیش رانده است.
هابرماس همچنین یادآور میشود که از زمان دانشآموزی کتابهای مارکس را میخوانده است و حتی در آخرین کتاب او هم فصلی به مارکس اختصاص دارد. او نخست یک مارکسیست کانتی بوده و سپس بطور پراگماتیستی به یک مارکسیست هگلی تبدیل شده که تحت تاثیر «تاریخ و آگاهی طبقاتی» بوده؛ بعد از آن شدیدا تحت تاثیر مارکسیسم وبری در آغاز «نظریهی انتقادی» قرار گرفته است. اما او مارکسیسم شوروی را همواره متافیزیک محض میدانسته است و دربارهی ماهیت رژیم شوروی هم پس از اولین باری که به برلین شرقی رفته، توهمی برایش باقی نمانده است. او حتی نسبت به انواع مارکسیسم کارکردی هم مصون بوده که میخواستند جامعه را در کل خود از جبر بهرهبری سرمایه مشتق کنند. هابرماس خاطر نشان میسازد که از نظر سیاست روز بدون اینکه عضو حزب شود یک سوسیال دموکرات چپ باقی مانده است و پس از کنگرهی حزب سوسیال دموکرات در «گودسبرگ» و اخراج «اتحادیهی دانشجویان سوسیالیست آلمان» از این حزب، از آن در مقابل رهبری حزب سوسیال دموکرات پشتیبانی کرده است.
»» بر گرفته از متن : هابرماس تصریح میکند که اگر امروز کتاب را مینوشت، بیشتر مستاصل میبود تا بدبین. ««
این استیصال را در دیگر متفکران غرب میتوان سراغ گرفت ، یک نوع فلج فکری و بی حساسیتی گنُگ ، در آنها دیده میشود. یکی از عوامل که در متن هم به آن اشاره شده ، دنیای ارتباطات دیجیتال میباشد . با تشکر از نویسنده و با امید به اینکه پروژه هرگز به اتمام نرسد
بردیا / 12 May 2020
واقعیت این است که قید« استصال » شاید مناسب ترین کلمه برای توصیف جهان باشد زیرا متاسفانه علیرغم سقوط اخلاق ، گسست طبقات و نابرابری تشدید یافته اجتماعی – اقتصادی هیچ گزینه عملی پیش روی متفکران نیست. سیطره ریاضی در اقتصاد همه پدیده های اجتماعی را هم به عدد تبدیل کرده و مهمترین عدد یعنی «پول » تنها معیارارزش ها شناخته شده است. بطور مشخص در حالیکه هم اکنون نیزتولید انبوه در همه زمینه ها حاکم است بیش از 3 میلیارد نفر در جهان با کمتر از 2.5 دلاردر روز زندگی و حدود 1.3 میلیارد نفر در فقر مطلق با روزی 1.25 دلاربه سر می برند ولی هیج الترناتیوی روبروی نئولیبرالیسم افسار گسیخته نیز وجودندارد
غلامحسین دوانی / 24 May 2020
کنجکاو شدم که طبق چه مدرکی و چگونه اظهار می شود که “هیچ آلترناتیوی در مقابل نئولیبرالیسم وجود ندارد”؟!
مبارزات جلیقه زردها در فرانسه چیست؟
این همه راه پیمایی ها و اعتراضات و اقدامات مستقیم از سوی “شورش علیه انقراض” Extinction Rebellion در انگلستان و دیگر کشورهای جهان چیست؟
آیا جنبش “اشغال وال استریت” مبارزه علیه نئولیبرالسیم (در قلب سرمایه داری جهانی) نبود؟
جنبش زاپاتیستها در مکزیک علیه نئو لیبرالیسم چطور؟
آیا خیزش های دیماه ۹۶, آبانماه ۹۸ و دیماه ۹۸ خودمان در ایران در اساس علیه سیاستهای نئو لیبرالیستی ج.ا. نیست؟
اگر دقت شود تقریبا در هر کشوری و در چهار گوشهء جهان مبارزه علیه نئولیبرالیسم, و علیه سرمایه داری به نحوی از انحا در جریان است.
استیصال (که اشتباها “استصال” نبشته شده است) شاید در کلی گویی, عدم دقت به واقعیت های موجود و بی اطلاعی از جنبش های واقعا موجود ضد سرمایه داری باشد.
قانون تاریخ تا به حال این بوده است که هر جایی که ظلم و نابرابری جریان داشته, جریانات مخالف موج و مخالف قدرت را نیز به دنبال داشته است.
سرمایه داری متاخر و نئو لیبرالیسم نیز از این قائده تاریخ مستثنی نیستند.
علاوه بر اینکه به نظر میرسد که دوران “افسار گسیختگی” نئو لیبرالیسم دارد به پایان تاریخی خویش نزدیک میشود و پس از طی کردن بحران های کنونی, نسل بشر باید آماده و منتظر آغازگری یک دورهء جدید تاریخی باشد.
—————————
مقالهء ذیل:
” کرونا، بحران و پایان نئولیبرالیسم”
نوشتهی: آلفردو سادفیلو
ترجمهی: محمد غزنویان
۲۳ مه ۲۰۲۰
ناگاه، خود را در جهانی دیگرگونه مییابیم؛ خیابانهای خالی و فروشگاههای تعطیل، آسمانی که بهطرز نامتعارفی صاف است و شمار مردگانی که بالا میرود. چیزی بیسابقه در مقابل چشمانمان رخ مینماید.
از همهجا خبرهایی نگرانکننده از اوضاع اقتصادی بهگوش میرسد: پاندمی کوویدـ۱۹ حادترین و عمیقترین انقباض اقتصادی در تاریخ سرمایهداری را رقم زده است. در مانیفست کمونیست آمده است: «هر آنچه سخت و استوار است، دود میشود و هوا میرود»؛ اکنون جهانیسازی است که واژگون شده: زنجیرهی گستردهی عرضه که پیشتر یگانه راه «عقلانی» سازماندهیِ تولید بود، درهم شکسته و مقررات سفت و سخت مرزی بازگشته است؛ داد و ستد عمیقاً کاهش یافته و سفرهای بینالمللی بهشدت محدود شدهاند، طی چند روز دهها میلیون کارگر بیکار شده و میلیونها کسبوکار کارکنان، مشتریان، کارپردازان و منابع اعتباری خود را از دست دادهاند.
سایت نقد
آوتیس سلطانزاده / 24 May 2020