هماره و در طول تاریخ فجایع و اتفاقات عظیم طبیعی و اجتماعی سوالات اساسی ذهن انسان را بار دیگر به نقطه‌ی اول رسانده است. از جنگ یونان و ایران تا زلزله‌ی لیسبون، از سقوط رم تا سقوط برلین، از مرگ اسکندر تا یازده سپتامبر، جوامع بشری را وادار کرده است که بر حیات خود نگاهی دقیق‌تر بیندازند و تمام تعاریفی که از انسان، زیست او و روابط اجتماعی که تا کنون بدان باور داشته است را مورد بازنگری قرار دهد. در لحظه‌ای درون یا پس از واقعه تمام باورها حتی برای لحظه‌ای به تعلیق درمی‌آیند و انسان زمین سفت خود برای تفکر را از دست می‌دهد و بنیاد عقایدش از دست می‌رود. در این لحظات که بسیاری از فیلسوفان بدان نام دوران آشوب (خائوس) یا موقعیت تشویش داده‌اند تمام باورهای پیشین وی رنگ می‌بازند و بار دیگر بشر درباره‌ی سرچشمه، ذات، ماهیت، وجود و نهایت خود به اندیشه می‌پردازد. در این راه بسیار تکراری و هر بار در لباسی نو، آدمی باید نگاهبانی از فرضیات را رها کند و چون زائری به سفر در باب مقولات بنیادین بپردازد.

کرونا فرمان ایست می‌دهد − توقت با تأمل؛ بایستیم و فکر کنیم. عکس از shutterstock
کرونا فرمان ایست می‌دهد − توقف با تأمل؛ بایستیم و فکر کنیم. عکس از shutterstock

با دوباره داغ شدن این دست سوالات، موقعیتی ویژه برای فلسفه پدید آمده است. شاید به زعم عده‌ای این حرف بی‌توجهی به بحران کنونی و در نتیجه سنگدلانه باشد. در حالی که انسان‌ها به نظاره‌ی مرگ نشسته‌اند یا در حال دست و پنجه نرم کردن با آن هستند، به جای همدردی و گفتن از رنج‌ها از نابسندگی مفاهیم و خلق مفاهیم نو سخن راند.

تمام مشکلاتی که فکر می‌کردیم حلشان کرده‌ایم دوباره بر سرمان هجوم آورده‌اند و اول از همه مفهوم پیشرفت و تصور انسان از جایگاه خود در طبیعت را مختل کرده‌اند. گویی فناوری هم آن حاشیه‌ی امن را برای انسان پدید نیاورده است. ما هنوز بسیار شکننده‌ایم.

درست است که فیلسوف هم همچون انسان‌های دیگر از وقایع متأثر می‌شود اما این موضوع مستقیما در فلسفیدن او بازتاب نمی‌یابد. تأثر او به شکل تأثر از بحران و تاثیر آن بر رابطه‌ی نظری و عملی انسان با جهان پیرامون خود بازتاب می‌یابد. به بیان دیگر، یگانگی اتفاقاتی که در دوران کرونا در حال رخ دادن هستند (ممکن است این وقایع به طاعون شباهت داشته باشند که به اشکال گوناگون در تفکرات فیلسوفان و نویسندگان و نظریه‌پردازان بازتاب یافته اما چون اتفاقات کنونی در ساختار سیاسی و اجتماعی و علمی متفاوتی روی می‌دهند و خود کرونا هم ماهیتی متفاوت با طاعون دارد نمی‌توان از همسانی کرونا و طاعون سخن گفت) پرسش‌های جدیدی را پیش پای تفکر فلسفی می‌گذارد که با تلاش برای یافتن پاسخ آنها محتوای جدیدی برای مفاهیم خلق می‌شود. قرنطینه هم در این روند بی‌تاثیر نیست. با تعطیل شدن عموم اجتماعات و شکل گرفتن اجباری فضایی دور از دیگران، فیلسوفان دوباره به محل کار اصلی خود بازگردانده شدند. اما بیرون از این محل کار اوضاع به گونه‌ای است که کار بی‌وقفه را تحمیل می‌کند.

شکستن اسطوره پیشرفت

موقعیت انسان فعلی در حالی که بیست سال از قرن جدید گذشته و خود را غرق در فناوری می‌بیند بسیار بغرنج و استثنایی است. در نظر انسان امروزی، به خصوص انسان‌های ساکن کشورهای پیشرفته‌تر، ما به حد زیادی بر طبیعت تسلط یافته‌ایم و رازهای آن را کشف کرده‌ایم. مردم جهان حتی اگر این گزاره را در مورد خود صادق ندانند اما در مورد کشورهای غربی و پیشرفته اینگونه فکر می‌کنند. این تسلط تا به آنجا پیش رفته که عده‌ی دیگری از انسان‌ها به نمایندگی از طبیعت به بشریت خرده می‌گیرند که با این میزان بهره‌کشی از طبیعت تنها تا چند دهه‌ی دیگر لوازم زندگیمان فراهم است (هرچند اکنون با وجود تولید حجم عظیمی پلاستیک برای تولید دستکش و ماسک و روپوش‌های مخصوص برای نجات بشریت از کرونا دیگر کسی داد حمایت از طبیعت سر نمی‌دهد). با این میزان پیشرفت و رفاهی که برایمان به ارمغان آورده دیگر کسی فکرش را هم نمی‌کرد بحرانی به وجود بیاید که بشر از حل آن عاجز باشد یا به اولیه‌ترین روش‌های پزشکی رجوع کند. ما داشتیم به تدریج همه چیز را حل می‌کردیم و قدم به قدم پله‌های ترقی را طی می‌کردیم. کسی فکر نمی‌کرد در قرن بیست و یکم باز هم از قحطی بترسد یا در پیشرفته‌ترین اقتصادهای دنیا هم امنیت شغلی‌اش از میان برود. اما تمام مشکلاتی که فکر می‌کردیم حلشان کرده‌ایم دوباره بر سرمان هجوم آورده‌اند و اول از همه مفهوم پیشرفت و تصور انسان از جایگاه خود در طبیعت را مختل کرده‌اند. گویی فناوری هم آن حاشیه‌ی امن را برای انسان پدید نیاورده است. ما هنوز بسیار شکننده‌ایم.

بحران اقتدار دولت‌ها

ویروسی از خاور دور تمامی روابط صوری انسانی را تحت تاثیر قرار می‌دهد. تمامی آن چه جوامع بشری به نام دولت، خانواده و فرد به عنوان سه گانه قدیم می‌شناخته‌اند تغییر کرده است. دولت‌ها یکی پس از دیگری در آشوب می‌غلتند و از جانب یکدیگر و از جانب ملت‌هایشان به انواع جرایم متهم می‌شوند. این موضوع در تمام جهان به یک شکل پدیدار نمی‌شود، بلکه رفتار مردم عموما نشان از چنین وضعیتی دارد.

در ایران دیگر دولت کارآیی خود را از دست داده است و احتمالا اگر دولتی هم در کار نبود سیر اتفاقات چندان تفاوت نمی‌کرد. کسانی که دستشان به دهانشان می‌رسد خود را قرنطینه می‌کنند تا از بلا دور بمانند و کسانی هم که سرمایه‌ای ندارند از قرنطینه بهره‌ای نخواهند داشت. دولت در تلاش نیست تا قرنطینه را به همگان عرضه کند و مقتدر نبودنش آشکارتر می‌شود. اما در کشوری مثل آلمان که این اقدامات هم انجام می‌شود باز تکاپوی مردم برای خرید و نایاب شدن کالاهایی مانند دستمال توالت و آرد نشان از بی‌اعتمادی مردم به دولت است. کسی نمی‌تواند اعتماد کند که قحطی در راه نخواهد بود و همه چیز به میزان کافی در دسترس است. در هر دو نمونه و حتی نمونه‌های دیگر (مثلا آتش زدن پرچم اتحادیه‌ی اروپا به دست مردم در ایتالیا) ساختارهای حاکم کارکرد حمایت‌گرانه خود را از دست داده‌اند و مردم فکر می‌کنند خودشان باید به فکر خودشان باشد.

علاوه بر این ساختارهای سیاسی که پیش از این متمایز بودند اکنون به هم ریخته‌اند. ممکن است دولتی نئولیبرال تصمیمی مبتنی بر ارزش‌های سوسیالیستی بگیرد. حکومتی توتالیتر در سرحدات دموکراسی گردش کند و جوامع لیبرال (به معنای سنتی آن) و دموکرات، سخت‌ترین تصمیم‌های خود را بر مبتنی بر محدود کردن آزادی‌های فردی بر اعضای یک جامعه اعمال کنند. مرزهای مفاهیم مختلف کمرنگ شده و مفاهیم به درون یکدیگر می‌لغزند. آشوب جهان پیرامون، مفاهیم را هم به لرزه درآورده است.

خانواده و فردیت

خانواده به معنای سنتی آن که تا پیش از این فرض می‌شد ارزش خود را از دست داده است نسبتی دوگانه با فرد پیدا می‌کند. در لحظات قرنطینه به طوعاً یا کرهاً، فرد با خانواده‌ی خود بیشترین تعامل و بده بستان را پیدا می‌کند. ترس ابتلای خانواده او را تحت فشار قرار می‌دهد و نگرانی در باب بیماری، منجر به آشوب در محفل‌های کوچک خانگی می‌شود.

از طرفی خانواده که از جانب بسیاری از جوامع به عنوان اولین نهاد اجتماعی به رسمیت شناخته میشد رسمیت خود را در حین ابتلای فرد از دست می‌دهد. خانواده از دیدن فرد درون بیمارستان منع می‌شود و در هنگام فوت فرد بیمار خانواده حتی نشانی از گور بیمار خود نخواهد داشت.

شاید مقایسه با وقایع آبان این آین آشفتگی را در ذهن خواننده روشن‌تر کند. هنگامی که دولت اجساد کشته‌شدگان را به خانواده‌ها تحویل نمی‌داد و خود او را به خاک می‌سپرد، کشمکش شدیدی میان خانواده و حکومت بر سر اجساد درمی‌گرفت چون خانواده خود را مالک جسد می‌دانست و حکومت حق مالکیت را از او سلب کرده بود. اما اکنون با اینکه باز هم عمده‌ی تقصیر را بر گردن حکومت می‌دانند، خانواده با طیب خاطر جسد خود را در اختیار حکومت می‌گذارد تا او را به خاک بسپارد و از خیر سوگواری هم می‌گذرند.

پس چه شد؟ بالاخره عضو خانواده در مالکیت خانواده است یا حکومت؟

در حوزه‌ی فردی شاید اوضاع بسیار پیچیده‌تر از این باشد. فرد که در نظام‌های پیشرفته‌ی اجتماعی خود را با حکومت، خانواده و حوزه‌ی اشتغال خود تعریف می‌کرد حال همه‌ی آنها را از دست رفته می‌بیند. حکومت برای او دغدغه‌ای ندارد و به زعم او کمترین اهمیتی برای وی قائل نیست. خانواده که پایگاه آرامش‌بخش او بوده است هم اکنون برای او مجموعه‌ای از دغدغه‌ها و نگرانی‌ها شده است. اشتغال تقریبا معنای خود را از دست داده و هر چه که به عنوان آینده به وی انگیزه می‌داد از دست رفته است. با اینکه آینده هیچ‌گاه قابل پیش بینی نبود اما این ویژگی در روزمرگی ما به فراموشی سپرده شده بود و اکنون پررنگ‌تر از همیشه به یاد آورده می‌شود. هیچ‌کس نمی‌تواند آینده را برای ما تامین کند. هیچ تضمینی برای روز بعدی وجود ندارد و آنهایی که به امید بازنشستگی روزگاران را گذرانده بودند هم اکنون در آسایشگاه‌ها رها می‌شوند و در بیمارستان‌ها از سطح اول اولویت خارج می‌شوند. تمام روابطی که وی را از فکر کردن به واقعیت و سوالات اساسی منع می‌کرد در این لحظه به حال تعلیق در آمده است. نه تنها چنان‌که گفتیم جایگاه فرد در جهان یا طبیعت دوباره مورد پرسش قرار گرفته بلکه جایگاه وی در جامعه هم دستخوش تغییر شده است. زمین زیر پای ما می‌لرزد.

پرسش‌ها

جمیع این جنبه‌های زندگی سوالاتی اساسی پیش روی فرد قرار داده است که برخی آن را شاید تنها به شکل اضطراب احساس می‌کنند و برخی هم آن را به بیان درآورده‌اند. این سوالات به علت موقعیت‌های عجیب روزمره از حوزه فلسفه اخلاق آغاز می‌شود و با جست و جوی بیشتر، در سوالاتی هستی‌شناسانه پهلو می‌گیرد. این که در موقعیتی که تنها یک دستگاه تنفس مصنوعی در بیمارستان وجود دارد باید آن را به کدام بیمار اختصاص داد؟ کسی که زودتر از دیگران در صف قرار گرفته است؟ کسی که به انسان‌های بیشتری می‌تواند خدمت کند؟ کسی که مسئولیت بیشتری دارد؟ کسی که آینده‌ی بهتری در انتظار اوست؟ آیا ما مجاز هستیم برای نجات نوع بشر، در ابتدا واکسن را روی عده‌ی معدودی آزمایش کنیم و حتی باعث مرگ آنها شویم؟ این‌ها همه سوالاتی است که به علت نزدیکی آن به تجربه‌ی زیسته‌ی امروزه‌ی فرد از حالت جدلی و کلامی قرون وسطایی خارج می‌شود و به دغدغه بدل می‌شود. آیا ما در پایان جهان قرار داریم؟ آیا انسان باید بادافره گناهان خود را در همین دوره‌ی اکنون بپردازد و زمین خود را از لوث وجود آدمی پاک کند تا به رویشی نو دست یابد؟ آیا زندگی و آینده‌ی بشر به همین سادگی تمام خواهد شد؟


در همین زمینه