به قول دکلان کایبرد، «دیگر همه می‌دانند که یولسیز بزرگ‌ترین رمان قرن است» و تا کنون دلایل جایگاه بالای این رمان از نقطه‌نظرهای مختلف بررسی شده است. برخی از دلایل معتبر بزرگی یولسیز این است که جویس رمانش را به آدم‌های معمولی در یک شهر معمولی و در یک روز معمولی اختصاص داده، اما نامی اسطوره‌ای بر آن گذاشته و روایتش را با اویسه‌ی هومر هم‌سنج کرده است، چنان‌که تی اس الیوت آن را «سبک اسطوره‌ای» می‌نامد، و یا شبیه‌سازی زمان حال با گذشته‌های دور، مردم معمولی با الگوهای کهن، مثل تلماکس، پنه‌لوپی، هملت، گرترود و دُن ژوان. ناگفته آشکار است که این‌ها و دیگر شبیه‌سازی‌های اسطوره‌ای در شخصیت‌ها و اتفاقاتِ «یولسیز» به آن ابعاد بی‌زمانی و بی‌مکانی می‌بخشد و آن را در زمره‌ی ماندگارترین رمان‌های جهان قرار می‌دهد. اما در این متن می‌خواهم علل عظمت آن را از منظری بررسی کنم که تأثیرش را بر رمان‌نویسی پس از خود روشن می‌کند.

اولیس، جیمز جویس، ترجمه اکرم پدرام‌نیا، نشر نوگام

یولسیز را دو گروه مختلف می‌خوانند، یکی پژوهشگران ادبی و اساتید دانشگاه و دیگری اهل ادب و علاقه‌مندان به داستان. در این بحث روی سخنم با گروه دوم است؛ آن‌هایی که در اولین جمله‌ی دیرفهم و ثقیل فصل سوم کتاب که می‌گوید: «وجه گریزناپذیر مرئیّات: اگر بیشتر نباشد، دست‌کم این است؛ اندیشیدن از راه چشم‌هایم» از ادامه‌ی خواندن باز می‌مانند، و یا حتا آن‌هایی که از صفحه‌ی اول و دوم فراتر نمی‌روند. بی‌شک نمی‌توان همه‌ی شایستگی‌های ادبی «یولسیز» را در این مطلب گنجاند، همه‌ی خاستگاه‌های اهمیت آن را، ولی در این یادداشت سعی شده چند موردی را که از منظر داستان‌نویسی حائز اهمیت است مشخص و بررسی کنم.

به نظر من مهم‌ترین جنبه‌ی قابل بررسی در این اثر انتخاب متهورانه‌ی شخصیت بسیار معمولی، ناکامل و به حاشیه‌رانده‌شده‌ای مثل لیوپولد بلوم به‌عنوان شخصیت محوری داستان است. این انتخاب نه‌تنها در یک قرن پیش که امروز هم متهورانه و درخور توجه است. در طول چند صد صفحه از رمان، جویس کارهای روزمره و افکار عادی معمولی‌ترین آدم یک شهر، لیوپولد بلوم، را روایت می‌کند و در روند روایت، حساسیت‌ها، نقاط ضعف و اشتباهاتش را برملا می‌سازد. بیش از یک دهه است که زنش به او پشت کرده و حتا در همین روز به او خیانت می‌کند. مردم دابلن، همشهری‌هایش، او را به طرق مختلف خوار و خفیف می‌کنند. صاحب‌کارش تحقیرآمیزترین رفتار را با او دارد. با این‌همه جویس پروتاگونیست داستانش را با احترام و حتا علاقه‌ای عاشقانه معرفی می‌کند. بلوم دارای ویژ‌گی‌های انسانی قابل تحسین است، مردی عاطفی و باتوجه، با علاقه‌مندی‌های گوناگون و کنجکاوی‌هایی از سر مهر و خیرخواهی انسانی، مردی به‌معنای واقعی کلمه «خوب.» در طول روز ذهنش با دیدن چیزها و آدم‌های سر راهش مدام کار می‌کند. در فصل هشت، دست جوانک نابینایی را می‌گیرد و از خیابان می‌گذراند و در این فاصله می‌کوشد با او رفتاری برابری‌جویانه داشته باشد. در دل به خود می‌گوید: «چیزی به او بگو. بهتر است برتری‌جویانه نباشد. به هر چه به آن‌ها بگویی بدگمان‌اند. یک حرف روزمره بگو.» سپس به بارانی اشاره می‌کند که قرار بوده ببارد. به او می‌گوید: «باران نبارید.» در فصل دیگر، در دل شب به استیون ددلس کمک می‌کند و او را به خانه‌اش می‌برد و از او دعوت می‌کند شب را همان‌جا بماند. نگرانی‌ها و خیرخواهی‌های بلوم به شکل‌های مختلف و ده‌ها روش کوچک و بزرگ آشکار می‌شود، مثلاً هنگام گفت‌وگو با زنی که از کارها و رفتارهای نامعمول شوهرش پیش او درددل می‌کند با خود می‌گوید: «بگذار حرف بزند. مستقیم در چشم‌هایش نگاه کن»؛ برای احوالپرسی از زنی از زنان همشهری‌اش که سه روز است درد زایمان دارد و وضع حمل نمی‌کند به زایشگاه می‌رود؛ وارد رستوران برتن می‌شود و از بوهای تند و زننده و دیدن صحنه‌ای مثل «مردی روی بشقابش تف کرد: غضروف نیمه‌جویده: لثه‌ها: نه دندانی برای جویدن‌…» مشمئز می‌شود و «محتویات معده‌اش بالا می‌آید.» فکر می‌کند: «در این‌جا نمی‌توانم یک لقمه بخورم.» اما از روی انسان‌دوستی وانمود می‌کند که دنبال کسی آمده و پیدایش نمی‌کند: «دو انگشتش را با تردید به سمت لب‌هایش بالا برد. چشم‌هایش گفتند: این‌جا نیست. نمی‌بینمش.»

زیبایی شخصیت بلوم صرفاً در داشتن جنبه‌های نیک انسانی نیست، بلکه در اشتباهات و نقایصی هم هست که به‌طور طبیعی در داستان می‌بینیم. در فصل چهار دختر خدمتکار همسایه‌ی پشتی‌اش را در قصابی می‌بیند و تلاش می‌کند که هر چه زودتر از قصابی بیرون برود تا پشت سر او چشم‌چرانی کند. مکوی، یکی از دوستان قدیمی‌اش، غیرمستقیم از او چمدانی می‌خواهد ولی بلوم از روی سابقه‌ی بدقولی مکوی می‌داند‌ که دیگر چمدان به او برنخواهد گشت، پس ترفندی به‌کار می‌بندد که چمدان را به او ندهد: سفرهای زنش را مطرح می‌کند. از دوستی چند شیلینگ طلب دارد طرحی می‌ریزد که پولش را پس بگیرد و از همه مهم‌تر به‌گونه‌ای به زنش خیانت می‌کند و وارد رابطه‌ی نامه‌نگاری با زنی دیگر می‌شود.

اگرچه جویس نمی‌خواهد از او یک شخصیت تراژیک بسازد، به گفته‌ی ولدان تورنتن، «بلوم با پروتاگونیستی که ارسطو در رساله‌ی فن شعر شرح می‌دهد تطابق کامل دارد. ارسطو می‌نویسد: آدمی خوب اما نه کامل و از همه مهم‌تر، کسی که می‌توانیم خودمان را در او ببینیم و با او همدل شویم.» اگر یکی از نقش‌های مؤثر یک اثر ادبی بزرگ این است که حس همدلی و حساسیت‌های انسانی‌مان را پرورش دهد، جویس با انتخاب این شخصیت به آن هدف می‌رسد. پس از همراهی یک روزه با لیوپولد بلوم و رسیدن به شناختی دقیق از او احساس می‌کنیم که به‌گونه‌ای نامحسوس تحت تأثیر ارج‌گذاری جویس از بلوم هستیم. دیگر برایمان آسان نیست که از کنار آدم‌ها به‌سادگی بگذریم – چه در دنیای داستانی و چه در دنیای واقعی – هر چقدر هم به‌ظاهر مردمانی عادی باشند، زیرا با شناختی که از دنیای درون بلوم کسب کرده‌ایم از خود می‌پرسیم آیا دنیای درون این‌ها هم با همان احساسات مشابه احساسات بلوم روشن است و با همان مشکلات تیره؟ اگر فرصتی می‌داشتیم که مثل بلوم یک روز را از دریچه‌ی نگاه آن‌ها ببینیم و در کوچه و برزن با آن‌ها قدم بزنیم همان حسی را نداشتیم که برای بلوم داریم؟ با هر بار خواندن این اثر شخصیت‌سازی جویس برایمان تحسین‌انگیزتر می‌شود.

جویس در یکی از گفت‌وگوهای دونفره‌اش با فرنک باجن از اودیسیوس (یا اولیس،) در اودیسه‌ی هومر، به‌عنوان مردی کامل یاد می‌کند: «پسر لائرتز، پدر تلماکس، همسر پنه‌لوپی، عاشق کلیپسو… کسی که مورد آزمون‌های بسیار قرار می‌گیرد و با استفاده از شجاعت و درایت از همه‌ی آن‌ها سربلند بیرون می‌آید.» فرنک باجن از او می‌پرسد «منظورت از مرد کامل یعنی مردی است که به کمال رسیده، مثل مجسمه‌ای ساخته‌ی دست یک پیکرتراش؟ می‌دانیم که همه‌ی انسان‌ها بلااستثناء ناکامل‌اند.» جویس پاسخ می‌دهد که «اودیسیوس من، لیوپولد بلوم، هم کامل است هم ناقص.» بلوم کامل است زیرا از منظرهای مختلف به خواننده نمایانده می‌شود؛ از منظر پدر، همسر، دوست، همسایه، همکار، از منظر مردی که با خیانت زنش روبه‌رو می‌شود و خود هم برای زنی دیگر نامه می‌نویسد – در اوج عشق‌ورزی به زنش – از منظر یک حیوان‌دوست – برای گاکی‌ها کیک می‌خرد و خرد می‌کند و به‌سمتشان پرتاب می‌کند – و از بسیاری منظرهای دیگر… به قول سم اسلُت «بلوم را می‌توان در جایگاه هر فردی دید، گرچه به هیچ رو یک تیپ نیست، زیرا هر فردی مثل بلوم برای صبحانه قلوه نمی‌خورد.»

دلیل دیگرِ عظمت رمان «یولسیز» این است که دیدگاه خواننده را نسبت به محتوای «فرهنگ» در رمان رشد و توسعه می‌دهد. به ما یادآوری می‌کند که فرهنگ فقط دربرگیرنده‌ی چیزهایی نیست که در سنت به‌عنوان هنر متعالی معرفی می‌شود، بلکه شامل صدها شیء، آهنگ، حکایت، لطیفه و حتا پشت‌سرگویی‌ها، شایعات و خرافاتی است که جهان پیرامونمان را فرا گرفته است. نمونه‌ای از باورهای خرافاتی این است که بلوم همواره سیب‌زمینی‌ای را، به‌عنوان نماد زندگیِ پیش رو، در جیب شلوارش می‌گذارد و با خود به این‌جا و آن‌جا می‌برد. جویس مغازه‌ها، بارها، گورستان و کلیساهای دابلن را برای صحنه‌ی اجرای رمانش انتخاب می‌کند و نیز ترانه‌های مرسوم، شعارهای تبلیغاتی، پانتومیم‌های ایام کریسمس و امثال این‌ها را در این صحنه‌ها به نمایش می‌گذارد و با این کار متوجه‌مان می‌کند که ما انسان‌ها از دریچه‌ی روایت‌ها و تصاویری به زندگی‌مان شکل و غنا می‌بخشیم که ناخودآگاه از دل فرهنگمان بازسازی شده است. با خواندن رمان «یولسیز» درمی‌یابیم که «فرهنگ» مجموعه‌ای از اشیاء داخل موزه‌ها نیست، بلکه فضایی است که در آن غرق‌ایم با همه‌ی جزئیات معمولی‌ای که هر کدام ارزش توجه و مطرح شدن در داستان دارند.

یکی دیگر از ویژگی‌های رمان «یولسیز» که آن را شایسته‌ی عنوان رمان بزرگ کرده، استفاده از زبان در این اثر است. به قول تورنتن، «جویس از نظر نبوغ و هنرِ زبانی با نویسندگان بزرگ زبان انگلیسی قابل قیاس است، کسانی مانند اسپنسر، میلتن و حتا شکسپیر. هوشمندی‌اش نه‌تنها در وسعت و دقت دایره‌ی واژگانی‌اش هویداست، بلکه در ظرفیت او برای ارائه‌ی موفق زبان شفاهی و کلامی و نیز تقلید یا پارودی از هر سبک نگارش‌شده تا امروز.» وقتی تورنتن از تقلید و پارودیِ سبک و قلم در نوشتار جویس حرف می‌زند خواننده را به یاد تقلید جویس از سبک عاشقانه‌ی فصل سیزده می‌اندازد که این‌گونه آغاز می‌شود:

«شب تابستانی شروع شده بود تا دنیا را در آغوش رمزآمیزش جمع کند. در دوردست، در غرب، خورشید در شرف غروب بود و آخرین پرتو نورِ بس پرشتابِ روز، عاشقانه این‌پا و آن‌پا می‌کرد، بر دریا و ساحل، بر دماغه‌ی پرشکوه هاوثِ کهن عزیز که مثل همیشه از آب خلیج حفاظت می‌کرد، بر صخره‌های پوشیده با علف هرز در امتداد ساحل سندی‌مونت، و آخرین و نه کمترین، بر کلیسای خاموش که از آن‌جا، گهگاهی در سکون، صدای عبادت‌کنندگان جاری می‌شد برای او که در درخشش خالصش است، منوری ابدی به قلب توفانی انسان، مری، ستاره‌ی دریا.»

یا در فصل چهارده که با تکامل و رشد زبان انگلیسی مواجه می‌شویم. آغاز فصل، تقلیدی است از زبانِ نوشتاری تاریخ‌نویسان رومی پیش از میلاد مسیح، سالوست و تاسیتوس. رفته‌رفته به سبک زبان انگلوساکسون‌ها، تقریباً در قرن‌های ۴۰۰ تا ۱۱۰۰ میلادی، شبیه می‌شود و تا امروز ادامه می‌یابد. در آغاز سه عبارت پیچیده را که هر کدام سه بار تکرار می‌شوند می‌آورد و سپس به قول بلامایرز «به تقلید از سبک ترجمه‌ی نوشته‌های لاتینی، متنی پیچیده، دشوار و آشفته داریم که نشانگر توده‌ی بی‌شکل و نامنظمی است که پیش از پدید آمدن جهان وجود داشته است.» در پاراگراف دومِ این فصل می‌خوانیم: «…چه کسی است که جاهل باشد نسبت به آن‌چه در آموزه فاضل‌ترین است و فی‌الحقیقه به همین دلیل مابین آن‌ها اذهانِ والای پیراسته استحقاق تمجید و تکریم دارد و لاینقطع ابقا می‌کنند…» و فصل آخر که از زبان مالی شرح مفصل و شیرینی با سبک نگارشِ بدون رعایت علائم سجاوندی بیان می‌شود.

همین عامل باعث می‌شود که خوانندگان جویس این رمان را بارها بخوانند و هر بار از آن لذتی نو ببرند، همان‌طور که در زبان انگلیسی، می‌توان شکسپیر و در زبان فارسی، بیهقی را بارها خواند و محظوظ شد.

اگر بخواهم یک جنبه‌ی برجسته و تأثیرگذار دیگر از این رمان را برشمرم ناگزیرم که به تکنیک‌های متعدد و نوآورانه‌ی آن اشاره کنم، از جمله تکنیک سیال ذهن و تک‌گویی درونی که از طریق آن‌ها جویس دنیای شخصیت‌های داستانش را به ما نشان می‌دهد. در پایان قرن نوزدهم و آغاز قرن بیستم، علاقه‌ی نویسندگان به نمایاندن دنیای درون ذهن رو به رشد بود و هر کدام در جست‌وجوی تکنیک‌هایی برای نشان دادن جریان فکر یا احساس درونی شخصیت‌هایشان بودند. جویس از پیشگامان این سبک بود و آن را ابتدا در رمان «چهره‌ی مرد هنرمند در جوانی» سنجید و سپس در داستان «یولسیز» به اوج رساند. تکنیک دیگری که جویس شاید برای نخستین بار در این رمان به‌کار می‌برد همکاری تنگاتنگ راوی و شخصیت‌های داستان در روایت است. گاهی شخصیت داستان به چیزی فکر می‌کند و راوی دنبال فکر او را می‌گیرد و گاهی راوی جمله‌ای می‌گوید و شخصیت داستان براساس آن حرفی می‌زند یا وارد عملی می‌شود. یکی از بی‌شمار نمونه‌های بارز و زیبای آن در فصل هشت رخ می‌دهد که پیش‌تر به آن اشاره شد: بلوم جوانک نابینایی را از خیابان رد می‌کند و برای درک دریافت حسیِ نابینایان، نخست با دستش پوست گونه‌اش را امتحان می‌کند و سپس دستش را به زیر لباسش می‌برد و نرمی پوست و موی شکمش را حس می‌کند. برای شرح این حرکات هماهنگی روایی دقیقی میان راوی و شخصیت داستان برقرار می‌شود:

«با انگشتی ملایم موهای شانه‌شده به عقب در بالای گوشش را بسیار آهسته لمس کرد. [راوی] دوباره. تارهایی از نی نازک نازک. [بلوم] سپس انگشتش آرام پوست گونه‌ی راستش را لمس کرد. [راوی] آن‌جا هم موهای پرزی. نه چندان نرم. شکم نرم‌ترین است. هیچ‌کس این دوروبر. [بلوم]»

و وقتی مطمئن می‌شود که هیچ‌کس او را نمی‌پاید به بهانه‌ی راست‌وریست کردن بند شلوارش پرزهای روی پوست شکمش را می‌آزماید.

این شیوه‌ی نگارشِ منحصر به‌فرد مختص به خود جویس است. این درهم‌تنیدگی تک‌گویی درونی شخصیت اصلی داستان با واقعیت‌های بیرونی زندگی او، کنش و واکنش‌هایش با دنیای پیرامون و حرف‌های گاه‌گاهی راوی سوم‌شخص در آغاز قرن بیستم تکنیکی کاملاً نو و ناشناخته بود. استادانه‌ به‌کار بردن چنین تکنیکی بسیار سخت است ولی آشکارا جویس بی‌هیچ دشواری‌ای آن را به کار می‌بندد و به‌نظر وقتی هنگام نوشتن اثرش به چنین حالی می‌رسد، مثل آهنگ‌ساز موسیقی جاز، آزادانه، در این‌جا یک تم می‌نوازد و در آن‌جا یک رنگی به زمینه می‌دهد، ولی هم‌چنان همه‌چیز در مهار اوست.

در پایان، یکی از ویژگی‌های خاص این اثر را از قول خود جویس و دوستش فرنک باجن بازگو می‌کنم و آن اهمیتی است که جویس برای حضور تنانگی در داستان قائل بود. از نظر جویس، اعضای بدن از همان اهمیتی برخوردارند که ذهن آدمی. به همین دلیل، در جای‌جای این اثر اعضا و اندام نقش فاعل را عهده‌دار می‌شوند. فرنک باجن در کتابی با نام «جیمز جویس و شکل‌گیری یولسیز و دیگر آثار» می‌نویسد: «وقتی، یک شب، جویس را در بان‌هوف اشتراسه (زوریخ) دیدم باد سردی می‌وزید. پالتوی قهوه‌ای‌ای که دگمه‌هایش تا زیر چانه بسته شده بود، به او ظاهری نظامی می‌داد. جویس گفت: ”خوشحالم که رمان چهره… را دوست داشتی. “ چندی قبل از این دیدار، رمان چهره… را با نامه‌ای شامل برخی نظرهایم درباره‌ی آن، به او برگردانده بودم. در ادامه گفت: ”آن تشبیه‌ات از گربه‌ی جوانی که پنجولش را با درخت زندگی تیز می‌کند از نظر من کاربرد خیلی دقیقی برای استیون جوان دارد. “بعد درباره‌ی «یولسیز» پرسیدم: ”پیش می‌رود؟“ جویس گفت: ”تمام روز داشتم سخت روی آن کار می‌کردم. “گفتم: ”منظورت این است که خیلی زیاد نوشته‌ای؟“ گفت: ”دو جمله. “یک‌وری به او نگاه کردم، ولی نمی‌خندید. یاد فلوبر افتادم و گفتم: ”داشتی دنبال کلمه‌های مناسب می‌گشتی؟“ جواب داد: ”نه، کلمه‌ها را داشتم. چیزی که دنبالش می‌گردم ترتیب دقیق کلمه‌ها در جمله بود. در هر مسیر درستی یک ترتیبی است. فکر می‌کنم این ترتیب را پیدا کردم. “پرسیدم: ”کلمه‌ها چی هستند؟“ جواب داد: ”فکر می‌کنم به تو گفته‌ام که کتابم اودیسه‌ی مدرن است. هر فصلی با سرگذشتی از اودیسیوس هم‌خوانی دارد. حالا دارم فصل لستریگون‌ها را می‌نویسم، که با ماجرای اودیسیوس و آدم‌خوارها همانندی دارد. قهرمان من دارد می‌رود ناهار بخورد. اما در اودیسه یک گمراه‌کننده و اغواکننده‌ای وجود دارد که او دختر آدم‌خوار پادشاه است. گمراه‌کننده‌ی کتاب من در ظاهر زیردامنی ابریشمی زنی است که در ویترین مغازه‌ای آویزان است. کلمه‌هایی که از طریق آن‌ها تأثیر این اغواگر را بر قهرمان گرسنه‌ام بیان می‌کنم بدین ترتیب‌اند: ”بوی خوش آغوش‌ها بر سراپای او هجوم آورد. با جسمی گرسنه، مبهم و بی‌صدا از ته دل هوس پرستیدن کرد. “بعد گفت: ”خودت می‌دانی که می‌توان این کلمه‌ها را چند جور کنار هم چید. “ به یاد دارم وقتی جویس کلمه‌های گویای گرسنگی و عطشِ رقت‌انگیز بلوم به هوس را تکرار کرد، چیزی که مرا تحت تأثیر قرار داد نه نوآوری نهفته در خود کلمه‌ها بود، نه ساعت‌ها کار و نه مدت زمانی که جویس برای کنار هم چیدن آن‌ها صرف کرده بود، بلکه آن حسی بود که به من داد و گویی قلمرو نوی از داده‌ها را کشف کرده‌ام. نمی‌توانستم حدس بزنم که این قلمرو کجاست، اما همین‌طور که به گفت‌وگو ادامه دادیم و بی‌آن‌که چیزی بپرسم، خودش درباره‌اش حرف زد. در این لحظه در کافه‌ی آستوریا بودیم. گفت: ”کتاب من علاوه بر چیزهای دیگر، حماسه‌ی جسم آدمی است… در این کتاب جسم یا بدن در فضا حرکت می‌کند و [این جسم] جایگاه شخصیت کامل انسان است. کلمه‌هایی که می‌نویسم جور شده‌اند تا اول یکی از کارکردهای بدن را نشان دهند و بعد دیگری را. در فصل لستریگون‌ها شکم چیره می‌شود و ریتم فصل ریتم حرکات دودی است [که در روده‌ها می‌بینیم.]» تا گفتم: ”اما ذهن‌ها، افکار شخصیت‌ها… “ گفت: ”اگر بدن نبود ذهن و فکری نبود. این‌ها همه یکی‌اند. قهرمان داستان من، لیوپولد بلوم، که به سمت ناهار می‌رود، به زنش فکر می‌کند و به خودش می‌گوید: ”پاهای مالی به‌نظر مثل خیار چنبر است“ شاید در ساعت‌های دیگر روز هم به این موضوع فکر کند، اما بدون حضور فکر به غذا در پس‌زمینه‌ی ذهنی‌اش. اما می‌خواهم خواننده بیشتر از طریق نشانه‌ها درک کند تا بیان مستقیم.“» (۱۹۸۹: ۲۰– ۱۹)

جویس بارها گفته: «آن‌قدر معما و سخنان پیچیده در این اثر آورده‌ام که فرهیختگان باید قرن‌ها آن را مطالعه و درباره‌اش بحث کنند تا منظورم را دریابند، و این تنها راه جاودانگی است.» این جمله را بعدها بر پیشانی کتابش نوشتند ولی واقعیت این است که رمان «یولسیز» فقط معما نیست و به‌قول سم اسلُت «این گفته از واقعیت دور است. به‌یقین رمان یولسیز غله‌های زیادی برای آسیاب دانشگاه‌ها تولید کرده است، اما جویس اثری منحصراً دانشگاهی ننوشته است.» این اثر را هر فرد علاقه‌مندی به ادبیات می‌تواند بخواند و به‌قدر خود از آن بهره و لذت ببرد. شمار روزافزون خواننده‌های این اثر تأییدی بر این سخن است. یک شب جویس در خانه‌ی دختر خاله‌اش، کاتلین، از او می‌پرسد: «راستی، مادرت، خاله جوزفین، یولسیز را خوانده است؟» جویس با خاله جوزفین رابطه‌ی نزدیکی داشته است. کاتلین می‌گوید: «مادر معتقد است این اثر مناسب خواندن نیست.» جویس جواب می‌دهد: «اگر یولسیز مناسب خواندن نیست، زندگی مناسب زیستن نیست.»

منابع:

Blamires, Harry. The New Bloomsday Book, A Guide Through Ulysses. London and New York: Routledge, 1996.
Budgen, Frank. James Joyce and the making of ‘Ulysses’, and other writings. Oxford, UK: Oxford University Press, 1989.
Joyce, James. Ulysses.  New York: Vintage Books, Adivision of Random House,Inc: 1986.
Kiberd, Declan. Ulysses, Annotated Student Edition. London, England: Penguin Books LYD, 2011.
Slote, Sam. Ulysses, 3d ed. Newly Revision And Updated. Surrey, United Kingdom: Alma Books LTD, 2017.
Thornton, Weldon. Allusions in Ulysses: An Annotated List. 2nd ed. Chapel Hill, North Carolina: University of North Carolina Press, 1968.

از همین نویسنده: