“قدرتِ زبان در روایت قادر نیست برده‌داری، نسل‌کشی و جنگ را متوقف کند. حتی با گردن‌فرازی و غرور. اما نیروی زبان در اقتضای رسیدن به ناگفتنی‌هاست و قدرت زبان در توصیف مصائب غیرقابل بیان است.”  تونی ماریسون

*The Source of SelfRegard- Toni Morrison

در دهه‌های اخیر، کشورهای متمدن و نهادهای حقوق بشر، شاهد خاموش بی‌خانمانی و آوارگیِ مردم جنگ زده است. مردمی که خانه و خانمان را رها کرده تا حد توان خویش به سرحدها فرار می‌کنند و با  سیم‌خاردار و خشونت و گلوله روبرو می‌شوند. پناه‌جویانِ بی‌پناهی که نه باعث و بانی جنگ بوده‌اند، نه تولیدکننده‌ی جنگ افزار.

آیلان کودک آواره‌ی سوری، که اقیانوس جسد کوچک و نحیف‌اش را به وجدان جهانیان پس‌داد و چهره‌ی آن کودک ایزدی یادتان هست؟ که در کوه رها و از شدت آفتاب کور و بعد از گرسنگی و وحشت، زجرکش شد؛ روزهایی ما را اندوه‌گین کردند. اما…

بهروز بوچانی روزنامه‌نگار، شاعر و پناهجوی کرد ایرانی

روایت بهروز بوچانی روزنامه‌نگار، شاعر و پناه‌جوی کرد ایرانی که از کودکی در زادگاهش شاهد جنگ بوده، شروع می‌شود. کردهایی که با بیش از هزارسال تاریخ و فرهنگ، ساکنان اصیل آن خطه اند اما همواره در سرزمین خودشان از طرف دولتمردان عراق، ایران و ترکیه بمباران و کشته شده‌اند. بوچانی نویسنده و روزنامه‌نگار در زادگاهش با جنگ و سانسور روبروست. زندگی زیر بمباران و نوشتن زیر تیغ سانسور. ترک یار و دیار می‌کند و فرار با قاچاقچی به اندونزی. قرار و مدار با قاچاقچی طبق برنامه پیش نمی‌‌رود و مجبور به ماندن بیشتر، سه ماه سرگردانی در حاشیه‌ی شهرها و آفتابی نشدن از ترس پلیس و ته کشیدن پول و گرسنگی و انتظار و انتظار.

تا روز موعود فرا می‌رسد و سوار بر قایقی اسقاط که معمولا بیش از گنجایشش، پناه‌جو در خود جا داده روانه‌ی اقیانوس شود تا سوار بر امواج خشمگین، با هر نفس بمیرد و زنده شود.

در این فصل، بوچانی به شخصیت چند پناه‌جو در قایق می‌پرداز. خانواده‌های ایرانی و یک زوج جوان سریلانکایی با کودکی نوزاد. این فصل با نگاهی فلسفی و زبانی شاعرانه ساخت و پرداخت شده. به ضعف‌های بشری اشاره دارد که در تنگنا، حریص و خودخواه است و به زنی ایرانی که نمادی از شفقت  و رفعت است و کودک که نشان از لطافت فرشته‌گون دارد، در دل گرداب‌های امواج سهمگین. قدرت بیان و توصیف هر لحظه مرگ و زندگی در زبانی شاعرانه و به چالش کشیدن مفهوم مرگ و زندگی و نشان دادن کنش – واکنش‌ها در معرکه‌ی امواج، نشان‌دهنده‌ی تسلط نویسنده  در مفاهیم هستی‌شناسی است.

هیچ دوستی به جز کوهستان، نوشته بهروز بوچانی

سرانجام قلب یخ‌زده‌ی پناه‌جویان از شادی می‌تپد و از دور ساحل را می‌بینند. اما یک روز قبل از رسیدنِ قایق اسقاط به ساحلی در استرالیا، قانون عدم پذیرش پناهنده در استرالیا تصویب می‌شود. و پناه‌جویانِ برآمده از گرداب‌های هولناک اقیانوس، پس از چندین روز رویارویی با مرگ و گرسنگی، بی‌خبر از قانون تازه وضع شده، با پلیس و رفتاری خشونت‌آمیز روبرو می‌شوند و می‌فهمند که به زندان و به تبعیدگاه می‌روند.

جزیره‌ی جهنمی و زندان مانوس که پنج سال نویسنده‌ی کتاب همراه با دیگر پناهنده‌ها در آن شکنجه‌ شدند، پنج سال آزگار، شکنجه‌ای سیستماتیک و برنامه‌ریزی شده. نه شکنجه‌‌ای که در زندان‌ها، کنشگر سیاسی و یا چریک را با غل و زنجیر و وسایل شکنجه می‌کنند، نه این شکنجه‌ای که می‌شناسیم.

شکنجه از راه تحقیر، گرسنگی دادن، اعمال زور و قلدری . عدم امکانات بهداشت مثل قطع و وصل آب و برق، گرمای جهنمی و زندگی درون اتاقک‌ها که دورش میله و نرده‌های فلزی است و نیش پشه‌های خونخوار و تحقیر و تحقیر و تحقیر.

راوی، در نشان دادن روند اعمال شکنجه‌ی سیستماتیک بر پناه‌جو، با شکیبایی، با خود در میانه ندیدن، با نثری کنترل شده در روایتِ آن‌چه بر پناه‌جو می‌گذرد و چه‌گونه رفته‌رفته پناه‌جو از انسانیت تهی می‌شود و تا چه حد پلیس و زندان‌بان مرزهای سبعیت را درنوردیده‌اند، مخاطب را به شگفتی وامی‌دارد. در این‌جا به قدرت زبان در روایت، در ثبت مصائب غیرقابل بیان که تونی ماریسون به آن اشاره دارد، می‌توان گفت بهروز بوچانی به آن قدرت دست‌یافته است.

روایت بهروز بوچانی، روزشمار و یا فقط خاطرات زندان نیست بلکه او مانند رمان‌نویسی چیره‌دست، در عینیت بخشیدن به از دست رفتن شأن و مقام انسانیِ پناه‌جو زیر اعمال خشونت و قلدریِ برنامه‌ریزی شده توسط دولتمردان استرالیا و اجرای آن به دست پلیس و زندان‌بان، با اشراف کامل و غم‌خواریِ حیرت‌آوری به جزئیات و گذران شبانه‌روز پناه‌جوی زندانی، در ساختاری منسجم می‌پردازد که به بخشی از آن‌ها اشاره می‌شود.

روزها زندانی‌ها در صف‌های طویل ایستاده در انتظار صبحانه، نهار و شام به سر می‌برند. غذا مثل تکه‌ای لاستیک در ظرف‌هایی کوچک است و آب و نوشیدنی همیشه کم می‌آید. شکم‌های گرسنه با فرو دادن لقمه‌ای بیشتر تحریک می‌شوند تا سیر و له‌له زدن برای جرعه‌ای آب در آن جهنم سوزان. زندانی‌های گرسنه در به صف شدن و به دست آوردن لقمه‌ای غذا با هم درگیر می‌شوند. آن‌هایی که غروری دارند و در صف جلو نمی‌زنند، غذا بهشان نمی‌رسد و مسئولین و کارکنان آشپزخانه همیشه با ادب و لحنی خونسرد آماده‌اند که بگویند متاسفم غذا تمام شده.

پناه‌جوها با ابتکار روی میزهای پلاستیکی و ایجاد خطوط و استفاده از تشتک‌های بطری آب، بازی تخته درست کرده‌اند اما پلیس، میزهای بازی تخته را درهم می‌کوبد و تابلوی “بازی ممنوع نصب” می‌کند.

پناه‌جویی به اسم میثم با اندامی ظریف و بلندبالا، غروب‌ها می‌رقصد. میثم خلاق است و از تکه‌های لباس و یا هر چه گیرش بیاید لباس رقص درست می‌کند و خودش را می‌آراید. در راهروی میانی می‌رود روی میز و می‌رقصد و دیگر زندانی‌ها با دست زدن و سوت و آواز با او هماهنگ می‌شوند و غوغا به پا می‌شود. راوی، خواننده را در فضایی آخرالزمانی شناور می‌کند و بساط رزم و بزم با زبانی تغزلی به اوج می‌رسد تا پیچ و تاب تن میثم و حرکات فرًار عضله‌هایش که به مصاف قلدریِ زندانبان رفته، قلدر و قلدری را به هیچ بگیرد. قلدرهایی که در نور ضعیف لامپ شبیه هیولا می‌شوند.

شب‌ها زندانی‌ها خواب ندارند. گرما، هوای شرجی، صدای ملال‌آور و دیوانه‌کننده‌ی پنکه‌های خراب و خارشِ جای نیش پشه، خارش بی‌امان تا پوست زخم شود و تا چند روز بعد چرکی شود و عفونت کند.

بوی معده‌های خالی، بوی عفونت زخم‌ها، بوی مستراح‌های بی‌آب، صف‌های طویل برای تماس تلفنی، برای سیگار، برای دارو، برای آب و در این فشارها و شکنجه‌های غیر مستقیم و برنامه‌ریزی شده، بعضی از پناه‌جوها به فریاد درآمده عصیان می‌کنند و ناگهان چندین پلیس و زندان‌بان با واکی تاکی یکدیگر را خبر کرده تا پناه‌جو را به قصد کشت، لگدکوب کنند. در بیش از صدها صحنه‌ی خشونت با پناه‌جو راوی، خواننده را وادار می‌کند بپرسد این همه خصومت و سرکوب و ارعاب برای چیست؟

رویکرد نویسنده برای نشان دادن درونیات و دلتنگی‌هایش بی‌آن‌که به ورطه‌ی سانتامانتالیسم و احساساتی شدن بیفتد، بیان‌گر احساس عمیق هجران در حصر است با زبانی سخت شاعرانه.

گل‌هایی ظریف و خودرو از دل سمنت و خاک، از میان نرده‌های فلزی می‌رویند که شکل گل بابونه و یادآور بوی مادر و یار و دیار است.  روزهای دلتنگی، روزهایی بارانی است که گل‌ها قد می‌کشند و با وزش نسیمی مثل نفس‌نفس زدن عشاق است و شوق رهایی و آزادی.

فصل ماقبل آخر، محملی‌ست آرام و خواننده سرانجام می‌داند چرا “هیچ دوستی به جز کوهستان” . این فصل، فلاش‌بک است به نوجوانی راوی. وقت بمباران با خانواده در کوه‌ها پناه می‌گرفته‌اند، محمل آغوش مادر و پناه کوهستان. و در گذر از کوهستان و پریدن از نهرهای خروشان و شفاف که دلباخته‌ی دختر عشایری می‌شود. در این فصل، مرز تخیل و واقعیت مخدوش می‌شود و مخاطب همراه با راوی اولین عشق را به تمامی تجربه می‌کند. زبانی شاعرانه و تأثیرگذار که افقی تازه می‌گشاید تا بر پلشتی‌های واقعیت، فائق آید.

ریچارد فلاناگان، نویسنده‌ی برجسته‌ی استرالیایی در نقدی همراه با تحسین کتاب نوشت : دولت استرالیا، جسم بهروز بوچانی را زندان کرد اما روحش، آزاد و آزاده ماند.

“هیچ دوستی به جز کوهستان” اثر بهروز بوچانی، برنده‌ی جایزه‌ی ادبی ویکتوریا و چند جایزه‌ی معتبر ادبی شد.

امید توفیقیان، مترجم کتاب، ترجمه و غنای زبان او را نویسنده‌های برجسته ستوده‌اند و برنده‌ی جایزه‌ی مترجم برگزیده شد.

نشر چشمه اخیرا “هیچ دوستی به جز کوهستان” را منتشر کرده است.

 شناسنامه کتاب:

No Friends But The Mountains

Behrouz Boochani

Omid Tofighian – Translator

House of Anansi

Writing From Manus Prison

بیشتر بخوانید: