زهرا باقری ‌شاد – «زیبایی‌ام را پشت در می‌گذارم» مجموعه‌ای‌ست از آیدا عمیدی با شعرهای ساده و روان و عاشقانه. شاعر این مجموعه از نسل سوم در شعر پیشرو بوشهر به‌شمار می‌آید. آیدا جوان و پرکار هم هست.

آیدا عمیدی بیش از آنکه راوی حادثه‌ها باشد، بازگوکننده تصویر‌ها و فضاهایی‌ست که به آن‌ها رنگ و بوی اتفاق شاعرانه می‌دهد. در شعر او طبیعت و مفاهیم مرتبط با دنیای زنانه به شیوه‌ای ساده و نرم در یک فضای صمیمی به هم گره خورده‌اند. او شعر را می‌شناسد و شاید از همین روست که به وادادگی در شعر دچار شده است. او این حالت را «لرزیدن روح شاعر» می‌نامد و می‌گوید: «آنچه از من به عنوان شعر سر می‌زند احضار تخیل برای بیان واقعیتی است که روحم را لرزانده است و حالا می‌خواهم آن را نه روایت بلکه القاء کنم.»

مجموعه «زیبایی‌ام را پشت در می‌گذارم» نخستین بار در سال ۱۳۸۴ منتشر شد و در سال ۱۳۸۷ به چاپ دوم رسید. با شاعر این مجموعه گفت‌وگویی انجام داده‌ام که اکنون می‌خوانید:

آغاز گفت‌وگو با آیدا عمیدی

آیا با اینکه شعر باید با مخاطب ارتباط بگیرد، مفهوم داشته باشد و حاوی یک پیام اجتماعی باشد موافق هستید؟

لحظاتی هست که حادثه‌ای، فکری، خیالی، واقعیتی،… روح شاعر را می‌لرزاند و همین لرزش است که به شکل شعر پدیدار می‌شود. همین لرزش است که گاهی تلنگری به مخاطب می‌زند و گاهی هم بی‌آن‌که در کسی بگیرد خاموش می‌شود. شعر عرصه‌ آزادی است. قید و بند نمی‌پذیرد. به زنجیر تعاریف و قوانین هم درنمی‌آید. می‌تواند مفهومی داشته باشد یا به هر طریقی سعی داشته باشد خود را از معنا تهی کند. می‌تواند پیامی اجتماعی را در خود حمل کند، می‌تواند به شکلی ظریف به واقعیتی روزمره اما ویرانگر در جامعه اشاره کند، می‌تواند ستایشگر یک اندیشه باشد، همانطور که می‌تواند هیچ‌کدام از این‌ها نباشد. شعر دربرگیرنده‌ هر چیزی که باشد، مخاطب را به یک نقطه‌ ویژه دعوت می‌کند: به دریچه‌ای که از آن، شاعری که در فلان سال در فلان جغرافیا می‌زیسته، به جهان نگاه کرده است. به آدم‌ها و اشیاء و مکان‌ها و تعامل خودش با آن‌ها و فراز و فرودهای روحش نگاه کرده است. در این میانه لحظاتی روحش لرزیده است و این لرزش می‌تواند روح مخاطبی را بلرزاند اما نه لزوماً روح همه‌ مخاطبان را. در واقع چیزی که از نظر من به شعر یک شاعر شخصیت ویژه می‌بخشد و میل مخاطب را به خواندن شعر- فارغ از اینکه شعر را می‌پسندد یا نه- برمی‌انگیزد، زاویه‌ نگاه شاعر است که نه در زبان و فرم و مکاشفات شاعرانه بلکه در عمق ذهن و روح شاعر ریشه دارد و این زبان و فرم و مکاشفات باید پیامد آن نگاه ویژه باشد نه چیزی برای تزئین آن. شعرهای خوبی می‌شناسم که حاوی یک پیام اجتماعی‌اند، یا تنها برشی از یک لحظه را ارائه می‌دهند، یا به طبیعت نگاه می‌کنند، یا در کار کشف چیزی در جهان هستند، یا معناگریزند، یا عاشقانه‌اند، یا حادثه‌ای یا روزمره‌گی‌ای را روایت می‌کنند، و یا… این‌ها در یک ویژگی مشترک‌اند و آن شعر بودن است و این شعر شاید همه‌ آدم‌ها را مخاطب خود نبیند اما مخاطبان خود را پیدا می‌کند. 

با این حال این پرسش پیش می‌آید که شما در شعرتان چگونه «واقعیت» را بیان کردید؟

در کتاب اولم تنها برشی از واقعیت را که از دریچه‌ کوچکم می‌بینم بیان می‌کنم. این برش فقط بیانگر نگاه من نیست، بلکه در واقع بخشی از‌‌ همان فلان زمان و فلان مکانی است که من شاعر به آن تعلق دارم.

نیمه‌شب است
برای رفتن‌ات دست تکان می‌دهم
ماشینی بوق‌زنان از راه می‌رسد
در نیم‌گشوده را باز می‌کنم
و فردا
داغ و هوسناک آغاز می‌شود

(زیبایی‌ام را پشت در می‌گذارم/ شعر۸)

این شعر یک عاشقانه است. آیا شما شعر عاشقانه را به شعر اجتماعی ترجیح می‌دهید؟

من در شعرم یک کنشگر اجتماعی نیستم، چنانچه برای مثال در شعر شبنم آذر یا بسیاری دیگر می‌بینیم. از شاعران موفق هم‌نسل خودم مثال می‌زنم چون فکر می‌کنم تجربه‌ فضاهای اجتماعی مشابه یا یکسانی را داشته‌ایم. آنچه از من به عنوان شعر سر می‌زند احضار تخیل برای بیان واقعیتی است که روحم را لرزانده است و حالا می‌خواهم آن را نه روایت بلکه القاء کنم. حالا این شعر ممکن است بیانگر رنج حاصل از یک زندگی روزمره باشد.

می‌شود یک مثال بزنید از شعر‌ی که در آن رنج از زندگی روزانه نمود داشته باشد؟

می‌گویی دوستت دارم
و من از زمین می‌رویَم
مست می‌شوی
موج بر می‌دارم
شعری می‌نویسی
من با دهان زنی زیبا می‌خندم
اما
هر شب که می‌خوابی
تکه‌هایم را از میان روزهای تو جمع می‌کنم
و با چشم‌های زنی خسته به خواب می‌روم

(زیبایی‌ام را پشت در می‌گذارم/ شعر۱۱)

یعنی فقط به مضامین عاشقانه و فردی توجه دارید؟

برخی از شعرهایم در حوادثی چون جنگ که محدوده‌ وسیعی از پیامد‌ها، از جاماندن دست‌ها و پا‌ها تا خشکیدن رؤیا‌ها و ترس از هر صدای بلندی را به همراه دارند، ریشه دارند:

چاقویی در حافظه‌ات فرو رفته
قطره‌های کلمه بر تن‌ات ماسیده‌اند
و من دیگر دستی برای نوازش ندارم
تبعید شده‌ام
به رؤیای نیمه‌کاره‌ای که در اقیانوس گسترده بودم
اینجا فقط منم
و چتری سوراخ
که مردد در برابر آفتاب ایستاده است

(لشکر شکست‌خورده‌ کلمات/ بعد از جنگ)

اما در مجموع تم غالب در اشعار شما، تم‌های عاشقانه و فردی‌ست. موافق‌اید؟ 

تکه‌هایم را از میان روزهای تو جمع می‌کنم/و با چشم‌های زنی خسته به خواب می‌روم. از مجموعه: «زیبایی‌ام را پشت در می‌گذارم» نوشته آیدا عمیدی

اگر منظور از شعرهای من تنها شعرهای مجموعه‌ اولم باشد، شاید بهتر باشد بگویم که عشق بستری است که شعرهای این کتاب بر آن جاری هستند. این شعر‌ها را شخصی می‌دانم به این دلیل که یا مستقیماً از تعامل من با لحظه‌ای یا برشی از زندگی‌ام سرچشمه گرفته‌اند یا از هم ذات‌پنداری من با انسان‌ها و رویدادهایی که در گذر زمان به بخشی از من بدل شده‌اند. مخاطب این مجموعه به شکل طیفی ناهمگون ظاهر می‌شود، از مخاطب عام گرفته تا مادر، فرزند، معشوق، خود شعر و حتی شاعر. با اطمینان می‌توانم بگویم یک شعرِ حتی کوتاه از آغاز تا پایان خود از چند مخاطب عبور کرده است و من چقدر به این مخاطبان نزدیک یا از آن‌ها دور بوده‌ام یا چقدر از خودم پا فرا‌تر گذاشته‌ام تا خودم را بهتر ببینم. شاید به شکلی تمثیلی بتوانم بگویم شعر نوشتن برای من مثل فکر کردن با صدای بلند در جمع است، در حالی که هر لحظه کسی را به عنوان مخاطب در نظر می‌گیرم. در واقع تمام وقت در حال کنکاش با خودم هستم. در این کنکاش مدام بیم و امید، وصل و هجران، شادی و رنج را به هم می‌بافم و به نوسان دائمی‌ام ادامه می‌دهم. مخاطب در شعرهای بعد از این کتاب هم به همین شکل ظاهر می‌شود.

تم زنانگی در شعرهای شما بسیار نمایان است. البته طبیعی‌ست که شما زن هستید و شعر زنانه می‌گویید، اما در اشعار شما بر زنانگی تأکید شده.

این را می‌پذیرم که فضای کاملاً زنانه‌ای که مستقیماً متأثر از روحیات و تجربیات من است، این مفهوم را با بسامدی بیشتر از آنچه هست به مخاطب می‌نمایاند. گاهی حجم چیزی که می‌خواستم منتقل کنم، مرا به سمت برخی خام‌دستی‌ها سوق داده است، اما تأکیدی در کار نبوده است. برای بیان آنچه در دایره‌ تجربیات و عواطف زنانه قرار می‌گیرند گاهی و نه همیشه، به واژه‌هایی زنانه نیاز داریم که به هیچ ترتیبی هم ما به‌ازایی غیر زنانه ندارند و بهتر است حضورشان را در شعر به عنوان واژه‌هایی که تنها به دنبال نقش خودشان پا به شعر گذاشته‌اند بپذیریم.

دوستت دارم چیزی شبیه آرشه‌ ویولون بود
حالا چیزی شبیه حاملگی است
دو ویرانی سر بلند کرده‌اند
و موازی به سوی افق می‌روند
میان این دو ویرانی تو ایستاده‌ای
و گرسنگی‌ات برای نواختن کافی نیست

(زیبایی‌ام را پشت در می‌گذارم/ بخشی از شعر ۳۲)

جدا از این وجه منطقی، وجه دیگری هم، به‌طور کلی و نه از منظر زنانه، در انتخاب کلمات برای من وجود دارد که حتی اگر غیر منطقی و بسیار شخصی هم باشد، در حال حاضر به آن وفادارم.

آن وجه دیگر که به نظر شما غیر منطقی و بسیار شخصی‌ هم هست، چیست؟

در دنیای واقعی کنار گذاشتن هر چیزی می‌تواند برایم آسان باشد، می‌توانم از چیزهایی که دنیا به من می‌بخشد چشم بپوشم، اما در دنیای کلمات فرایند پیچیده‌تری در جریان است: کلماتی هستند که آن‌ها را از زندگی‌ام و از جانم می‌تراشم. وابستگی‌ام به این کلمات مثل وابستگی‌ام به فرزندم است، اگر فرزندکشی ممکن باشد، عبور از این دسته از کلمات هم ممکن است. البته که هر دوی این‌ها محتمل و ممکن‌اند، هم فرزندکشی و هم سلاخی کلمات، اما فعلاً نه کار من است نه کسی را به آن دعوت می‌کنم. تنها اصرار دارم در شعرم با خودم صادقانه رفتار کنم.

حتی در برخورد با شعر شاعران دیگر نیز به همین اندازه گرفتار این رویکرد هستم. هنوز به شهاب مقربین معترض‌ام که بخش منطقی ذهنش کلمه‌ای را که حاصل رنجی شاعرانه بود از شعرش حذف کرده است. کلمه‌ «بی‌رحمانه» که تمام رنج و استیصالی را که شاعر از ابتدای شعر سعی در بیان آن دارد را با تمام حجمش به ذهن مخاطب منتقل می‌کند در شعر زیر حذف شده است:

زل می‌زنم به طناب
انگار آونگ ساعتی قدیمی
دارد لحظه‌هایم را
[بی‌رحمانه] شماره می‌کند

(شهاب مقربین/ سوت زدن در تاریکی/ بخش پایانی شعر چارپایه را از وسط برمی‌دارم….)

چرا از شعر آقای شهاب مقربین مثال می‌آورید؟ آیا با شعر ایشان بیش از شاعران دیگر ارتباط دارید؟

دلیل اینکه از شهاب مقربین مثال آوردم، تنها احترام و علاقه‌ من به شعر این شاعر نیست، بلکه اصراری است که برای حفظ این یک کلمه در‌‌ همان سال سرایش این شعر ورزیدم و بی‌نتیجه ماند و در خلال پاسخ دادن به سؤال شما دوباره از پس ذهنم بیرون پرید. شهاب مقربین شاعری است که در تمام این سال‌ها از کنار جریان‌های گوناگون عبور کرده و شعر خود را نوشته است. به‌نظر می‌رسد در شعرش نه حادثه‌ای رخ می‌‌دهد و نه به حادثه‌ای می‌پردازد، تنها روزمرگی‌ها با لحنی شمرده و آرام و تلنگرهایی ظریف و شاعرانه مرور می‌شوند؛ در انتهای شعر نمی‌دانی واقعاً چیزی روزمره شنیده‌ای یا حادثه‌ای رخ داده که روزمره فرضش کرده‌ای و این از دید من قابل ستایش است. جز گهگاهی که شعر کوتاهی را در چارچوبی از پیش تعیین‌شده می‌ریزد، شاعری است که همیشه می‌تواند از ساده‌ترین چیزهای زندگی به نفع شعر وام بگیرد. شاعران زیادی هستند که نه فقط شعرشان را ستایش می‌کنم بلکه ارتباط ویژه‌ای با شعرشان برقرار می‌کنم، و اگر نه همه‌ آثارشان، دوره‌هایی از کار‌هایشان را به عنوان بخشی از حافظه‌ شعری‌ام همیشه در خود حمل می‌کنم و شهاب مقربین یکی از این شاعران است.

می‌گویید در شعرتان با خودتان صادقانه رفتار می‌کنید. صادقانه رفتار کردن در شعر یعنی چه؟

شاعر باید بیانگر چیزی باشد که در ذهن و روحش می‌گذرد. اگر هنگام نوشتن به واکنشی که در برابر شعرم صورت می‌گیرد فکر کنم، اگر کلمه‌ای را به خاطر ترس از سرزنش یا میل برانگیختن تحسین دیگران حذف یا به شعر اضافه کنم، اگر به فلان جو حاکم و فلان موج بلندی فکر کنم که جمعیتی بر آن سوارند در حالی‌که به آن اعتقادی ندارم، اگر زبان الکن خودم را بخواهم به زبان شیوای فلان شاعر موفق بدل کنم، اگر به خوشایند معشوقم، رفیقم، مادرم، پدرم، قدرت حاکم یا هر کس و هر چیز دیگری فکر کنم و از نوشتن چیزی پرهیز کنم یا به نوشتن چیزی دست بزنم… و اگر… و اگر… و اگر… من با خودم و شعرم صادق نبوده‌ام. هنگام شکل‌گیری یک شعر نباید جز من  شاعر و خود شعر کسی یا چیزی دیگر در آمد‌ و رفت کلمات دخیل باشد.

مگر شاعر غیر صادق هم داریم؟

من برخلاف بسیاری از دوستان، مردم و مخاطبان غیر حرفه‌ای شعر را صاحب شعوری غریزی برای تشخیص صداقت و زیبایی می‌دانم که اگر بخواهند می‌توانند از آن بهره ببرند. کسی برای اینکه رازی از رازهای جهان را کشف کند به خواندن شعر روی نمی‌آورد، مخاطب تنها از دریچه‌ چشم‌های شاعر لحظه‌ای به جهان نگاه می‌کند. چه چیز را قرار است ببیند؟ ملغمه‌ای از کلمات که بنا به ضرورتی بیرونی نوشته شده‌اند؟ اگر مرگ فلان شاعر نازنین، منِ شاعر را آنقدر تحت تأثیر قرار نداده که اندوه یا واکنشم به نبود یک شاعر یا هر حس دیگرم را به شعر بدل کند، چه ضرورتی برای نوشتن شعر وجود دارد؟ اپیدمی اندوه و غمگساری؟ ادای دین به شاعر از دست‌رفته؟ نه! هیچ چیز یک شاعر را وادار به نوشتن چنین شعری نمی‌کند. اگر دویدن مردم در خیابان‌ها و جان دادنشان برای فلان شاعر نه اینکه دردناک نباشد ولی ملموس نیست، وقتی حتی از کنار حادثه هم عبور نکرده، وقتی آنقدر میدان دیدش وسیع نیست که از پنجره‌ اتاق کارش تمام شهر را ببیند، چه ضرورتی برای نوشتن شعری کنشگر یا مرثیه‌وار یا روایتگر در باب چنین روزهایی وجود دارد؟ همدردی‌های عجولانه گرچه قابل احترام‌اند، اما خطر دور شدن از شعر و افتادن بر موجی که بیش از شعار به شعر نیاز دارد را نیز به دنبال دارند. به‌‌ همان اندازه که در سه سال اخیر نمونه‌هایی ارزشمند از چنین شعرهایی داشته‌ایم، نمونه‌های دست‌کم سهل‌انگارانه هم فراوان دیده‌ایم.

شما در شعر « بعد از جنگ ۲» که در آغاز این گفت‌و‌گو آوردید، تم جنگ را مطرح کرده‌اید، در حالی‌که به نسلی تعلق دارید که جنگ را تجربه نکرده. اگر مبنای صداقت را بر تجربه بگذاریم، پیدایش چنین شعری را چگونه توضیح می‌دهید؟

آیدا عمیدی: تمام وقت در حال کنکاش با خودم هستم. در این کنکاش مدام بیم و امید، وصل و هجران، شادی و رنج را به هم می‌بافم و به نوسان دائمی‌ام ادامه می‌دهم.

من متولد ۱۳۶۰ هستم و تا سال ۶۸ ساکن بوشهر و در رفت و آمد مداوم بین بوشهر و تهران بودم. این را از این جهت می‌گویم که خاطراتی از جنگ همیشه در جایی از ذهنم حضور دارند. شعری در مجموعه‌ «لشکر شکست‌خورده‌ کلمات» دارم که تنها و تنها ریشه در صدای انفجاری دارد که خانه‌های روبه‌روی خانه‌ ما در بوشهر را با خاک یکسان کرد. سال‌ها بعد در آن مکان مدرسه‌ای ساخته شد که من در آن درس خواندم و حیاط و کوچه و خیابان‌های اطرافش را بار‌ها پیمودم. با کسانی روز‌هایم را گذارندم که عزیز‌ترین افراد خانواده‌شان را در جنگ باخته بودند و پر کردن جای خالی آن‌ها و بیرون کشیدن زندگی و روحشان از سراشیبی بی‌منطقی که جنگ برایشان تراشیده بود ممکن به نظر نمی‌رسید و تا جایی که من دیدم ممکن هم نشد. شعر «بعد از جنگ (۲)» که شما به آن اشاره می‌کنید، به تجربه‌ مستقیم از جنگ مربوط نیست، تنها به روزهای بعد از جنگ اشاره دارد که در زندگی کسانی که از جنگ یادگاری به همراه دارند تا لحظه مرگشان ادامه می‌یابد. این یادگار می‌تواند جای خالی عزیزی، یا عضوی جامانده، یا زخمی بر روح، یا صدای انفجار، و یا رؤیایی باشد که داشته‌ای و جنگ آن را برای همیشه ربوده است و این اتفاق اخیر در زندگی بسیاری از آدم‌هایی که می‌شناسم رخ داده است. گرچه این رؤیاهای از دست‌رفته به مرور زمان به گوشه‌های متروک ذهن گریخته‌اند، اما هنوز وجود دارند و با اشاره‌ای کوچک می‌توانند دوباره جان بگیرند و مرگ خود را یادآوری کنند.

به هر صورت این‌ها هیچ‌کدام به پاسخ پرسش شما مربوط نمی‌شود، چرا که من مبنای صداقت را بر تجربه به معنای تجربه‌ مستقیم نمی‌بینم. من به واسطه‌ی زندگی در جامعه‌ای که آثار جنگ را هنوز بر جان خود دارد، هر روز با پیامدهایی از جنگ، که هر یک می‌توانند شبکه‌ای از پیامدهای دیگر را به دنبال داشته باشند، روبه‌رو می‌شوم و از آن‌ها تأثیر می‌پذیرم. چیزی که برای من اهمیت دارد این است که من شاعر با خودم و شعرم روراست باشم. در حالی که کشته شدن یک انسان در جنگ طیفی از کلمات از شهادت گرفته تا حماقت را دربرمی‌گیرد، منِ شاعر باید بتوانم در شعرم نگاه خود را، که به ابتدا و انتهای طیف مربوط نمی‌شود، فارغ از اما و اگر‌ها و چنین است و چنان نیست‌های حاکم بیابم و بیان کنم. حرف زدن از جنگ صرفاً باز کردن پای کلماتی مثل شهادت و بمب و خمپاره و سنگر به شعر نیست. البته که این کلمات در ساختن فضای مورد نظر شاعر می‌توانند گاهی به او کمک کنند، اما مهم آن جزء کوچک و آن کنج دور از چشم‌مانده‌ای‌ست که من از کل بزرگ جنگ برمی‌دارم و در شعرم به نمایش می‌گذارم. این می‌تواند برخاسته از تجربه‌ مستقیم یا هم‌ذات‌پنداری‌ها و درآمیختن‌ها و زیستن‌هایی با تجربیات دیگران باشد.

در شعرهای شما تقابلی بین طبیعت و دنیای تصنعی می‌بینم. از تقابل واژه‌ها گرفته تا تقابل تصویرسازی‌ها و روایت‌ها. اینطور نیست؟ آیا تعمدا این‌دو را در مقابل هم قرار می‌دهید؟

عناصر طبیعت در این کتاب عمدتاً در نقش طبیعی خود ظاهر نمی‌شوند، تنها برای توضیح شرایطی می‌آیند و محو می‌شوند:


گل سرخ صد سال پیش هم همین بو را داشت
آسمان همین رنگ را
آب همین طعم را

(زیبایی‌ام را پشت در می‌گذارم / سطرهایی از شعر ۴)

عناصر طبیعت زود‌تر از اشیاء به شعرم راه می‌یابند. برای من که دو پاره‌ جدانشدنی زندگی‌ام بین بوشهر و تهران شکل گرفته است و حالا هم هر روز ذهنم میان شیمی‌فیزیک و شعر در یک کش و قوس دائمی به‌سر می‌برد، عجیب نیست که درختی که از پنجره‌ اتاقم می‌بینم یا خاک یا نم نم باران، مثل سکون و آرامشی لحظه‌ای اما لذت‌بخش عمل کند. و بعد از این سکون است که دوباره می‌توانم اشیاء را ببینم، میز کارم، کتابخانه و تخت و فنجان قهوه و… و می‌توانم دوباره صدای تلفن را بشنوم. از آن گذشته نمی‌توانم حس عمیق و همزمانم را نسبت به طبیعت و جهان مدرن انکار کنم.
البته در این میان باید دریا و هر چیز مربوط به دریا را استثناء کنم. چون دریا جغرافیای من محسوب می‌شود و چنان در زندگی و حافظه‌ام تنیده شده است که حضورش در شعر به اندازه‌ حضور خودم طبیعی است.

 وقتی شعرتان به سوی روایت می‌رود، همان‌دم آن را از روایت دور می‌کنید و به سمت تصویر می‌روید.

حضور متناوب تصاویر مدام روایت را قطع می‌کند، اما این به معنی نبود روایت نیست. این گسست‌ها نه فقط به تغییر مخاطب در شعر- که قبلاً توضیح دادم- بلکه به گریز ذهن من از خطی شدن شعر نیز مربوط می‌شود، که این خود به تمایلم به درهم تنیدن زمان‌ها و فضا‌ها برمی‌گردد. ترجیح می‌دهم به جای شرح و بسط روایت، آن را قطعه قطعه و تصویر به تصویر به ذهن مخاطب صادر کنم.

یعنی تعمدی در تصویرپردازی به جای روایت کردن دارید؟

نه اصلاً. من با نفس روایت در شعر مشکلی ندارم و میل‌ام به ساخت تصویر به تصویر شعر به ساختار ذهنی و نوع نگاهم برمی‌گردد. تمایلی که به احضار تخیل و به قول خودم وهم و پیچیدنش به واقعیت دارم، شاید برای کسی که در جنوب ایران، جنوب وهم و خیال، بزرگ شده است چیز عجیبی نباشد. البته که داستان‌گویی را در شعر نمی‌پسندم ولی حضور روایت در شعر را، به هر شکلی که شاعر از پس آن بربیاید، دوست دارم و چیزی که من از پسش برمی‌آیم پیچیدن خیال و واقعیت و ارائه تصویر به تصویرش در شعر است.

در همین زمینه:

گفت‌و‌گوهای زهرا باقری شاد

در دفتر «خاک»، رادیو زمانه با نویسندگان و شاعران جوان ایران:

بیتا کریم‌پور: «در هجده‌سالگی ویران بودم»

 محمد تنگستانی: «سینه‌خیز عاشقت شدم»

شبنم آذر: «گریه‌هایم را کلمه می‌کنم»

 الهام میزبان: «مثل دو نقطه در تقابل هم روی یک تخت زندگی می‌کنیم» 

پیمان اسماعیلی: «در زندگی باید احتمال رهایی و نجات وجود داشته باشد»

جواد عاطفه:«دلال فرهنگی داریم، اما منش فرهنگی نداریم»

شکوفه آذر: «دیوانگی در عصر ما نوعی شهامت اخلاقی است»

مینو عبدالله‌پور: «رد پایی از خودم به جا نمی‌گذارم»

سپیده جدیری: «منی که در شعرهایم هست، یک منِ دیگر است»
تینا محمد حسینی: «در کتاب بعدی‌ام متفاوت خواهم بود»
حافظ خیاوی: «شاید رسالت مردها به دست آوردن دل دخترها باشد»
شهلا زرلکی: «دوران جوان‌گرایی و زن‌گرایی‌ست»
محسن عاصی: «غزل پست مدرن، روایتگر سردرگمی‌های انسان است»
کنکاش در رمز و رازهای زندگی در گفت و گو با شکوفه آذر
فاطمه اختصاری: «هرگونه باور و افق رهایی‌بخش از دست رفته»
خالد رسول‌پور: «داستان‌نویس، وجدان محجوب مردم است»
تن دادن به استبداد خانواده یا تحمل رنج غربت؟ – در گفت‌و‌گو با پونه ابدالی
فرهاد بابایی: «برج آزادی می‌خوره تو سر یه فیل…»