پیش در آمد
این روزها همه جا خبر از اعتراض مردم و کشتار مردم است. از شیلی تا عراق، لبنان، فرانسه و ایران. در اخبار به راحتی تعداد کشته شدگان را میگویند. گویی مرگ نیز کسب و کاری است برای بعضی ها. لباسهای ویژه نیروهای ضد شورش، اسلحههای مختلف برای سرکوب و آخرین دست آوردهای فن آوری برای شناسایی و شنود مردم همگی به یک کسب پر در آمد تبدیل شدهاند. این وضعیت برای من تداعی عنوان رمانی شد به نام «مرگ کسب و کار من است» اثر روبر مرل که احمد شاملو آن را ترجمه کرده است. هر چند نمیتوان شرایط امروز جهان را با آلمان در جنگ دوم جهانی مقایسه کرد ولی در یک نکته پرسش یکسانی را در هر دو زمان میتوان مطرح کرد و آن مسئولیت فرد در برابر اجرای فرمان مافوق است. هیچ تفنگی خود به خود به قلب انسان دیگری شلیک نمیکند مگر اینکه انسانی ماشه را بکشد.
رمان با الهام از واقعیت
در مقدمه کتاب مترجم توضیح میدهد که شحصیت اصلی داستان، رودلف لانگ، کسی نیست جز «رودلف فرانتس هوس» یک جلاد مدرن که در سال ۱۹۴۶ به جرم سر به نیست کردن دو و نیم میلیون انسان به دار آویخته شد. هر چند نمیتوان به یک رمان، از آنجا که ترکیبی از روایت ذهن سیال با واقعیتهای زندگی است، همچون سندی برای تحلیل زندگی یک فرد مراجعه کرد، ولی میتوان از سیرتحول شخصیت اول داستان پرسشهایی را که در بطن داستان وجود دارد به چالش کشید، با این امید که طرح آنها ما را به سوی پاسخی در خور رهنمون شود.
داستان در آستانه حنگ جهانی اول در سال ۱۹۱۳ در آلمان آغاز میشود و با شکست فاشیسم و دستگیری رودلف لانگ در مارس ۱۹۴۶ پایان مییابد تا ما چگونگی شکلگیری شخصیت یک جلاد مدرن را دنبال کنیم. در فصلهای آغازین کتاب با شیوه تربیت در یک خانواده مسیحی کاتولیک مقید به آئین کلیسا آشنا میشویم و با پدری سختگیر که اطاعت از فرمانهای کلیسا را برای خود و فرزندانش به ویژه پسرش رودلف امری لازم الاجرا میداند و خود را مسئول میداند که پسرش فرایض مذهبیاش را به جا بیاورد. اطاعت از پدر برابر است با اطاعت از فرامین الهی. با اینکه در همان اوان نوجوانی رودلف ایمانش را از دست میدهد با این حال باورش را به اطاعت از دست نمیدهد. دوران نوجوانی او همزمان میشود با شروع جنگ جهانی اول و تلاش پی گیر او برای رفتن به جبهه. سر انجام با کمک یک افسر ناسیونالیست موفق میشود به جبهه برود تا در راه مام میهن بجنگد. با شکست آلمان، سر شکسته به وطن باز میگردد، به آلمانی شکستخورده و محیطی مناسب برای رشد ناسیونالیسم افراطی. در سالهای بعد از جنگ و رشد بیکاری و فقر در آلمان گروههای فاشیستی به تدریج شکل میگیرند و با تقدس گرایی ملی و تبلیغ برتری آلمانی بودن بر هر چیز دیگری مأمنی میشوند برای افرادی چون رودلف لانگ که تنها با اطاعت از امری مقدس میتوانند به زندگی خود معنی دهند. پس از به قدرت رسیدن فاشیستها مراتب ترفیع در سیستم را طی میکند. مسئولیت برپایی اردوگاه آوشویتس را به او میسپارند تا روند نابودی یهودیان را سرعت بخشند، و او همچون سربازی مطیع با به کار گیری آخرین دستاوردهای فنی کورههای آدم سوزی بر پا میکند تا آرزوی رهبر را به شکل احسن برای نابودی یهودیان بر آورده کند.
هدف این نوشته نه نقد ادبی که طرح پرسشهایی است بر مبنای این رمان برای درک چکونگی شکلگیری شخصیت چنین فردی.
در رمان ما با شخصیتی آشنا میشویم که فاقد حس همدردی با دیگر انسانها است. با انسانی روبرو هستیم که برای او پیروی از ایمان بر به کار گرفتن خرد مقدم است. او عادت به اندیشیدن و شک کردن ندارد و تنها در اطاعت از اوامر است که احساس امنیت میکند. از بطن رمان میتوان چنین برداشت کرد که پرورش در یک خانواده کاتولیک و پدری بسیار سختگیر و متعصب ریشه اصلی شکلگیری چنین شخصیتی است که در شرایط خاص زمان خود امکان این را یافت که در سلسله مراتب یک حزب اقتدار گرای تمامیت خواه ترفیع یابد و تجسم یک جلاد مدرن شود.
نخستین پرسشی که پیش میآید این است: آیا میتوان خانواده را مسبب اصلی شکلگیری چنین شخصیتی دانست؟
برای پاسخ به این پرسش باید بدانیم در باره کدامین خانواده صحبت میکنیم. خانواده با ساختار امروزی آن پدیدهای است متعلق به جهان مدرن که در گذشته وجود نداشته است. خانواده در جامعه فئودالی ساختاری کاملاً متفاوت با خانواده در جامعه مدرن داشته است. آنچه امروز از آن با عنوان کانون خانواده نام میبریم و در غرب از پدر، مادر و معمولاً دو فرزند تشکیل شده است به خاطر ضرورتهای جامعه صنعتی و نیاز بازار کار به اشتغال زنان بود که شکل گرفت. با شکلگیری چنین خانوادهای بود که تربیت کودک به عهده پدر مادر قرار گرفت. همچنین ضرورت ایجاد کودکستان و شیر خوارگاه برای نگه داری از کودکان شکل گرفت تا مادران بتوانند بر سر کار بروند. گذار از ساختار کهنه به نو تغییری است که به تدریج و در روند تغییرات اقتصادی ضرورت پیدا میکند ولی این به آن معنی نیست که همه چیز بدون مقاومت کهنه در برابر نو و پذیرش بدون قید و شرط هر تغییر نویی صورت میپذیرد، به ویژه سرسختی و مقاومت فرهنگ کهنه در برابر ارزشها و باورهای جدید میتواند برای هر جامعهای چالش بر انگیز باشد که نحوه پرورش و تربیت کودکان که ریشهای عمیق در فرهنگ دارد میتواند به سنگرمستحکمی برای مقاومت کهنه در برابر نو تبدیل شود. جامعه مدرن با آزادی فردی عجین شده است و همین دیدگاه ضرورت شکل دیگری از تربیت کودک را ایجاد میکند. “کودکی” به آن صورت که ما میشناسیم در قرون وسطی وجود نداشته است. در روستاها بچهها با خاک و گل بازی میکردند وتنبیه بدنی و استفاده از کار کودکان امری بدیهی بود. رفتن به مدرسه و نشستن پشت نیمکت درس برای همگان، پدیدهای متعلق به جامعه مدرن است. هر چند مدرسه نقش مهمی در آموزش کودکان بر عهده دارد ولی خانواده بزرگترین نقش را در شکلگیری شخصیت کودک ایفا میکند. شکل روابط درونی خانواده نمایانگر بینش آن خانواده به روابط انسانی است که کودکان بیآنکه حق انتخاب داشته باشند آن را میآموزند. آموزههای خانواده همیشه با فرهنگ رسمی همسو نیست و میتواند فرهنگی موازی با فرهنگ غالب در جامعه را به پیش ببرد. این فرهنگ موازی میتواند در یک جامعه مستبد کودکان را با فرهنگ مدارا و نوع دوستی پرورش دهد و یا در جامعه مدرن با تقدیس گذشته به نشر فرهنگ ارتجاع دامن بزند. در هر دو مورد، مسئله این است که کودکان خود انتخاب نکردهاند در چه خانواده ای قدم به این جهان بگذارند. نقش پدر در خانواده و رابطه پدر با فرزندان به ویژه رابطه پدر و پسر رابطه ای است بسیار پیچیده که تأثیری بنیادی در شکلگیری شخصیت پسران، این مردان آینده جامعه دارد. هر چند خانواده نقشی تعیین کننده در پرورش و شکلگیری شخصیت فرد دارد ولی شرایط اجتماعی که کودک در آن رشد میکند نقش به سزایی در جهت دادن و ایجاد انتخاب بین امکانهای متفاوت در آینده و دوران جوانی شهروندان خود دارد. در یک جامعه به سامان با امکان انتخاب آزاد در فرا گرفتن حرفه و دانش و آزادی در انتخاب کار و شغل، میدان برای یکه تازی افراد نابهنجار آنچنان باز نیست که بتوانند ازقدرت سوءاستفاده کنند. در چنین جامعهای امکان اینکه افراد قدرت طلب با نیتهای پلید بتوانند قدرت را تماماً در اختیار بگیرند به حد اقل میرسد، هر چند که این غیر ممکن هم نیست.
ذوب شدن دررهبر
روبر مرل در به تصویر کشیدن زندگی رودلف لانگ، نقش خانواده و شرایط نابهسامان زمانهای را که امکان صعود چنین آدمکشی را در دستگاه دولتی فراهم میکند به خوبی بیان میکند. در پایان برای ما این پرسش پیش میآید که: چگونه میشود انسانی به این حد از شقاوت برسد که کشتن میلیونها انسان برایش وظیفه باشد، کسب و کار باشد؟ آیا تنها اطاعتپذیری و اجرای اوامر فرمانده منشاء این همه شقاوت است؟ آیا هیچ نوع انگیزه فردی در این جنایت وجود ندارد؟
فروید در کتاب “روانشناسی توده ای و تحلیل اگو” به بررسی رابطه فرد و توده میپردازد و به این مسئله اشاره میکند که زمانی که فرد جذب توده میشود رفتارش کاملاً تغییر میکند، پیوستن به توده بهترین مخفیگاه برای فرد است تا آرزوهای سرکوب شده خود را بروز دهد بیآنکه مورد باز خواست قرار گیرد.
نکته مهمی که فروید به آن میپردازد هم ذات پنداری فرد با رهبر است، رهبری که تجسد ایدهآل فرد میشود وبا ذوب شدن در رهبرمامنی مییابد تا به آرزوهای سرکوب شده در ناخود آگاه خود جامه عمل بپوشاند.
فروید در سال ۱۹۲۱ با انتشار “روانشناسی تودهای و تحلیل اگو” خطر به قدرت رسیدن فاشیستها را پیشبینی کرده بود. در این زمینه او تنها نبود. هنرمندانی هم که با شاخکهای حسی خود خطر را حس کرده بودند کم نبودند. سینمای آلمان که دوران طلایی خود را سپری میکرد، در این زمان شاهکارهای ماندگاری به جا گذاشت که در آنها هراسی پنهان از به قدرت رسیدن دیوانهای را میتوان دید. در این فیلمها “قدرت ستمگرانه در شکل ملموس اجتماعی آن تصویر نمیشود، بلکه به عنوان موجودی اسرار آمیز نشان داده میشود که دارای قدرتی جادویی است و در تاریکی فعالیت دارد و شخصاً زیر فشار روانی است.“[1] “مطب دکتر کالیگاری” (۱۹۲۰) و “وصیتنامه دکتر مابوزه” (۱۹۳۳) هر یک هراس از روحی پلید، مرموز و ناشناخته را که میرود تا بر همه چیز مسلط شود را به تصویر میکشند. این هراس سرانجام با به قدرت رسیدن فاشیستها چهرهای واقعی به خود میگیرد و رهبر حزب تجسد آمال و آرزوهای سرکوب شده میلیونها آلمانی میشود که با رهبر همذاتپنداری میکنند و او را تجسم آرمانهای خود مییابند.
ذوب شدن دررهبر آزادی اندیشیدن را از فرد میگیرد و اطاعت از رهبر فراتر ازهر قانونی میشود. در چنین شرایطی میدان برای جولان افراد حقیری که نفرت، تنها نیروی محرکه آنها است فراهم میشود. باندهای آدمکش خود قانونگذار و مجری قانون میشوند و افرادی چون رودلف لانگ با به تن کردن یونیفورم و نصب سردوشی خود را متمایز از کل بشریت حس میکنند و با تلاشی خستگی ناپذیر و به کار گیری آخرین دستاوردهای فنی زمان خود کورههای مدرن آدم سوزی بر پا میسازند، بیآنکه حتی برای یک لحظه فکر کنند کاری که میکنند اشتباه است.
ناهنجاری شخصیتی
در اینجا لازم است که تفاوت بین دو مفهوم “ویژگیهای شخصیتی” و “ناهنجاری شخصیتی” را مشخص کنیم تا بتوانیم کسی چون رودولف لانگ را بهتر بشناسیم و بدانیم با چه پدیدهای روبرو هستیم.
در مورد اول برای مثال میگوییم فلانی آدم متواضعی است یا دیگری آدم قاطعی است. تواضع و قاطعیت ویژگیهایی هستند که در آن افراد به چشم میخورند. طبعاً خصوصیات دیگری هم در این افراد هست که در شرایط مشخص خود را بروز میدهند. ممکن است فرد متواضع در برابر بیعدالتی خشمگین شود ولی این خشم نافی تواضع او نیست. نکته کلیدی در رابطه با ویژگیهای شخصیتی این است که فرد از نظر عقلانی سالم است و بر آنچه انجام میدهد آگاه است و بین خیر و شر، درست و نا درست تمایز قائل است و در صورت انجام عملی اشتباه دچار عذاب وجدان میشود و مسئولیت اشتباه خود را میپذیرد. برای او دیگری نیز حق حیات دارد. ساختار شخصیتی او با وجود ویژگیهای منحصر به فردش واحدی پیوسته و یکپارچه است؛ به زبان عامیانه یک روح است در یک بدن.
در مورد ناهنجاری شخصیتی ما با انسانی بیمار روبرو هستیم، انسانی که بیماریاش از حوزه روانشناسی خارج است و در موضوع روانپزشکی قرار میگیرد. واژه “سایکوپات[2]” (رواننژند) که از سال ۱۹۴۱ وارد دایره مفاهیم روان پزشکی شد سالهای متمادی به شخصیتهایی گفته میشد که فاقد حس هم دردی و وجدان هستند، قاتلانی که از کرده خود پشیمان نیستند و کلاً جنایتکارانی که هیچ سویه ناروایی در اِعمال جنایت نمیبینند. اما شکست فاشیستها در جنگ دوم جهانی و افشای جنایتهای آنها پرسشهای جدیدی را در حوزه علوم انسانی مطرح کرد. پدیده انحلال فرد در درون توده و حذف فردیت را فروید دوازده سال قبل از به قدرت رسیدن هیتلر دیده بود. نکته قابل تأمل شباهت عجیبی بود که بین وحشتی که فاشیستها با سرکوب بیرحمانه خود ایجاد کردند وهراسی که در فیلمهای نامبرده به نمایش گذاشته میشد،هراس از اینکه موجودی دیوانه به قدرت برسد و دیوانگی امری عادی باشد.
در مورد آدولف هیتلر امروز به راحتی میتوان گفت که او طبق تعریف “سایکوپات” بود، رواننژندی بود که توانست قدرت را به دست بگیرد. او همان رهبری بود که رودلف لانگ کمر خدمت به او را بسته بود و امر او برایش همان تقدسی را داشت که انجیل در کودکیاش. فروید این اطاعت محض را ناشی از این توهم میداند که “رهبری والامقام وجود دارد که با عشقی یکسان به تک تک افراد توده عشق میورزد. همه چیز به این توهم بستگی دارد”[3]، توهمی که اگر از بین برود همه چیز به سرعت ازهم خواهد پاشید.
آدولف هیتلر بدون میلیونها نفر همچون رودلف لانگ نمیتوانست کورههای آدم سوزی را بنا کند، رودلف یانگ هم به تنهایی نمیتوانست فرمان هیملر را به واقعیت تبدیل کند. بدون مهندسان، کادر فنی، و هزاران نفر نیروی متخصص او هرگز نمیتوانست کورههای مدرن آدم سوزی را بر پا کند.
دوباره به سینمای آلمان قبل از حکومت نازیها بر میگردیم. سال ۱۹۲۷، در فیلم “متروپولیس”[4] توده در قالب نیروی انبوه کار ظاهر میشود. کارگران موجوداتی شبیه عروسکهای کوکی هستند که تنها باید کار کنند. و مردی صاحب تمامی شهر است، شهری با آدمهایی ماشینوار، که تولید میکنند و فرصتی برای فکر کردن ندارند.
فروید تحلیل خود را از انبوه انسانی با نقل قولهای طولانی از کتاب “روانشناسی توده” اثر گوستاو لوبون آغاز میکند و تأکید میکند که هر چند با گفتههای لوبون موافق است اما درک متفاوتی که او و لوبون از ضمیر نا خود آگاه دارند آنها را از یکدیگر متمایز میکند. آیا توده موجودیتی خارج از افرادی که آن را تشکیل دادهاند دارد و هم چون یک سیاه چال فضایی هر کسی را که از نزدیکی آن عبور کند در خود میبلعد؟ یا اینکه فرد با انگیزههای شخصی چه آگاهانه و چه نا خود آگاه به توده میپیوندد؟ “همه آنچه میخواهیم بگوییم این است که فرد در توده خود را در وضعیتی میبیند که به او اجازه میدهد از سرکوب محرکهای غریزی نا خود آگاه دست بکشد. ظاهراً ویژگیهای جدیدی که فرد از این پس از خود نشان میدهد تجلیات همان ناخودآگاه اند، نا خود آگاهی که همانطور که میدانیم حاوی همه گرایشهای شرورانه ذهن آدمی است، ناپدید شدن خود آگاه یا حس مسئولیت در چنین شرایطی ما را با دشواری رو به رو نمیکند. ما مدتها ست، مدعی ایم که هسته آنچه ناخودآگاه خوانده میشود «اضطراب اجتماعی» است.”[5]
“آخرین خنده” یکی دیگر از فیلمهای عصر طلایی سینمای آلمان است که سال ۱۹۲۴ ساخته شده است. آنچه فروید آن را اضطراب اجتماعی می نامد، میتوان در این فیلم در سرنوشت دربان هتل دید که موقعیت شغلی خود را از دست میدهد و با از دست دادن یونیفورم دربانی منزلت اجتماعیاش نیز از بین میرود. همین اضطراب را در فیلم دیگری از فریتز لانگ با نام M که در سال۱۹۳۱ ساخته شده میبینیم. هراس تمام جامعه را در بر گرفته است. پلیس به دنبال قاتلی میگردد که دختر بچهها را میرباید، جستجوی پلیس برای پبدا کردن قاتل مزاحم کار باندهای تبهکار نیز شده است و همین سبب میشود که باندهای مافیایی خود اقدام به یافتن این قاتل مرموز کنند تا از مزاحمت پلیس خلاص شوند ودر این کار موفق میشوند و خود برای محاکمه او دادگاه تشکیل میدهند. قاتل اعتراف میکند نمیتواند میل به کشتن کودکان را در خود کنترل کند و وکیل او میگوید بیمار است و باید درمان شود.
فضای اکسپرسیونیستی، خاکستری و نا مطمئن حاکم بر این فیلمها بازتاب شرایط روحی جامعه آلمان در آن مقطع زمانی است. در چنین زمانهای توده انباشته از کسانی چون رودلف لانگ با جمع شدن در تشکلهای حزب نازیها از یک جمع عددی افراد به گروهی با کیفیتی ویژه تغییر ماهیت میدهد. در آن انبوه هر فرد تنها با ذوب شدن در جمع وبا به گورسپردن فردیت و عقل سلیم خود احساس قدرت میکند، قدرتی که به او این امکان را میدهد تا شرارتی راکه در ناخود آگاه خود سرکوب کرده است رها کند. برای او همذاتپنداری با افراد جمع و رهبر، پناهگاهی است که در آن دست به جنایت بزند، بدون اینکه خود را مسئول بداند، چرا که او تنها از فرامین پیروی میکند.
رودلف لانگ در دادگاه میگوید: “هیچ وقت به فکر نیفتادم که از اطاعت امر مافوق شانه خالی کنم.”[6] افرادی چنین فرمان بردار هم چون ارواح سرگردان به یکدیگر متصل میشوند تا طبق وصیت دکتر مابوزه با ایجاد هرج و مرج زمینه را برای بر قراری “امپراطوری بی پایان جنایت” مهیا کنند، چرا که بدون آنها امپراطوری جنایت نمیتواند موجودیت پیدا کند.
انسان نا هنجار
آنچه قبلاً زیر عنوان “سایکوپات” ادراک می شد، امروز به کلی تغییر کرده است. ناهنجاریهای شخصیتی تدقیق شدهاند و هر یک نام خاص خود را دارند. در مورد رودلف لانگ وقتی از ناهنجاری شخصیتی نام میبریم با معیارهای امروز میتوان بیماری او را نژندی “شخصیت ضد اجتماعی”[7] نامید. در اینجا بر روی استفاده از کلمه «بیماری» تأکید میکنیم تا بدانیم با یک بیمار روانی روبرو هستیم. مشکلی که در برخورد با این بیماران وجود دارد این است که آنها نه تنها خود را بیمار نمیدانند بلکه مطمئن هستند که این دیگرانند که سالم نیستند.
هر چند نمیتوان رودلف لانگ را کاملاً با «رودولف هوس» یکی دانست ولی میتوان با تحلیل شخصیت او به تحلیلی از شخصیت جلاد واقعی آیشویتس دست یافت. دفاعیات او در دادگاه به خوبی نشان میدهد که با چگونه موجودی روبرو هستیم:
دادستان گفت:
این را از روی اظهارات خود شما میخوانم:
”زنهای یهودی غالباً بچه هاشان را به جای آنکه با خود به اتاق گاز ببرند زیر البسه شان مخفی میکردند. روی این حساب کوماندوهای مخصوص ـ که از افراد زندانی تشکیل شده بود ـ دستور داشت تحت مراقبت اس اسها توده البسه را بگردند و اگر بچه ای پیدا شد به اتاق گاز پرت کنند.”
سرش را بلند کرد و پرسید:
این عین اظهارات شماست، نه؟
ـ بله
و اضافه کردم:
منتها باید یک نکته را تصحیح کنم.
با دست اشاره کوچکی کرد، و من گفتم:
عبارت من “بچهها را پرت کنند” نبود: من گفته بودم”بچهها را به اتاق گاز بفرستند”.
دادستان از روی بی حوصلگی گفت:
کلمه چندان اهمیتی ندارد.
و بعد ادامه داد:
آیا شما از رفتار این زنهای بینوای بیچارهای که به مرگ خودشان تن میدادند اما نومیدانه میکوشیدند جان بچههای شیر خوارشان را نجات دهند و درواقع آنها را به آقایی و بزرگواری مقامات اردوگاه واگذار کنند، دلتان به رحم نمیآمد؟ متأثر نمیشدید؟
گفتم:
من نمیتوانستم به خودم اجازه متأثر شدن بدهم. من دستور داشتم. بچهها فاقد قدرت کار تشخیص داده شده بودند و من جز اینکه آنها را با اتاق گاز بفرستم چارهای نداشتم.
در ادامه محاکمه دادستان از او میپرسد که آیا او فرزندان خودش را دوست دارد و او میگوید بله و دادستان ادامه میدهد:
عشق به بچههای خودتان را با رفتارتان در حق بچههای یهودی چهجور با هم آشتی میدهید؟
لحظهای فکر کردم و گفتم:
هیچ ربطی به هم ندارند. رفتار من در اردوگاه رفتار یک سرباز بود، و البته در خانه رفتار دیگری داشتم.[8]
ما در اینجا با انسانی روبرو هستیم که فاقد حس همدردی با انسانهای دیگر است. با انسانی که با برچسب زدن یک عنوان بر انسانهای دیگر آنها را دیگر انسان نمیشمارد وبا همین روش خیلی راحت چند میلیون انسان را راهی اتاقهای گاز میکند.
اینکه این بیماری چگونه شکل میگیرد موضوع این مقاله نیست ولی لازم به یادآوری است که ما اینجا با انسانهایی بیمار روبرو هستیم که نه تنها باور ندارند که بیمار هستند بلکه یقین دارند که این دیگران هستند که احمقاند، هر چند به زبان نمیآورند. افرادی مثل رودلف لانگ درواقع نمونه احمق این بیماران هستند که خیلی راحت مجری اوامر نمونههای باهوش این بیماران میشوند. درواقع نمونههای باهوش این بیماران هستند که خطر ناک هستند، چرا که آنها در آلت دست قرار دادن دیگران استاد هستند و هیچ وقت نیات واقعی خود را عیان نمیکنند. نمونههای با هوش این بیماران علاقه خاصی به ریاست و قدرت دارند و مدیریت و سیاست برای آنها جذابیت خاصی دارد. در شرایط مناسب اجتماعی آنها استعداد بالایی برای تهییج و فریب توده مردم دارند. آنان شخصاً دستانشان را به خون کسی آلوده نمیکنند ولی خیلی راحت فرمان کشتار صادر میکنند و افرادی چون رودلف لانگ فرامین را به حرکت در میآورند. این افراد قابل معالجه نیستند و تنها راه جلوگیری برای خنثی کردن آنها منزوی ساختن آنها است. آنها در همه جا و در هر جامعهای وجود دارند.
پیوسته در مراسم اعدام
وقتی طناب دار
چشمان پرتشنج محکومی را
از کاسه با فشار به بیرون میریخت
آنها به خود فرو میرفتند
و از تصور شهوتناکی
اعصاب پیر و خستهشان تیر میکشید
اما همیشه در حواشی میدانها
این جانیان کوچک را میدیدی
که ایستادهاند
و خیره گشتهاند
به ریزش مداوم فوارههای آب[9]
منابع
مرگ کسب و کار من است، اثر روبر مرل ترجمه احمد شاملو انتشارات زمان چاپ دوم ۱۳۵۶
تاریخ سینمای هنری، کار اورلیش گرگور ـ انو پاتالاس، ترجمه هوشنگ طاهری، موسسه فرهتگی ـ هنری ماهور تهران ۱۳۹۴
روان شناسی توده ای و تحلیل اگو، زیگموند فروید، ترجمه سایرا رفیعی ، نشر نی ، چاپ اول ۱۳۹۳
عنوان اصلی فیلمها:
مطب دکتر کالیگاری: Das Cabinet des Dr. Caligari
آخرین خنده، ترجمه فارسی این فیلم از عنوان انگلیسی فیلم گرفته شده است ولی عنوان آلمانی آن Der Letze Mann است
فیلمهای فریتز لانگ
متروپولیس Metropolis
M در بعضی از مقاله های قدیمی آن را به” M مثل قاتل” ترجمه کرده اند
وصیتنامه دکتر مابوزه: Das Testement des Dr.Mabuse
پانویسها:
[1] تاریخ سینمای هنری، اولریش گرگور و انو پاتالاس، ترجمه هوشنگ طاهری.
[2] psychopath
[3] روانشناسی تودهای و تحلیل اگو، ص ۴۴
[4] در باره فریتس لانگ، سازنده فیلم، نظرهای متفاوتی وجود دارد و تفسیرهای مختلفی از فیلم او شده است که موضوع این مقاله نیست.
[5] روانشناسی تودهای و تحلیل اگو ص ۱۹.
[6] مرگ کسب و کار من است ص ۳۶۶.
[7] Antisocial personality disorder
[8] مرگ کسب و کار من است ص ۳۶۵ـ۳۶۶
[9] از شعر “آیههای زمینی” فروغ فرخزاد
آقای مودب گرامی،
دست تون درد نکنه با این تاملتون بر مسئلهی تقصیرِ بشر.
امیدوارم این کارتون خوانندههای خووبِ خودش رو پیدا کنه.
استفاده کردم.
غ. / 09 December 2019