محمد علی با کمر تا شده، خورجین به پشت روی سنگلاخهای سربالائی کوه آهسته پا برمی‌داشت. مواظب پسرش عطا بود که پایش را روی قلوه سنگی لغزنده نگذارد. درست مثل ده سال پیش، وقتی در پسِ اِلاغ مجروحش از همین راه می‌گذشت. الاغی که با دو دست شکسته و کُهنه پیچیده، کُند و لرزان، پا برمی‌داشت. عطا هم بود، همپای او و پُر نفس، که مثل “تیشتر”[۱] شش ماهه‌ای از سر سنگلاخها و بوته‌های تیغ‌دار می‌جهید و از خنده‌های کودکانه و هیابانگهایش، به دلنشینی آواز کبکهای کوهی، صدایش در دل کوه می پیچید.

نسیم خاکسار، نویسنده

“هی هی تش به جون گرفته اینقد جلو نیافت که ناپدید بشی. مگه نمی‌بینی چارپا معلوله!”

با نهیب محمدعلی از بغض و شرم، قرمزی روشنی، به رنگ سیبهای تازه رسیده، زیر پوست گونه‌های عطا می‌دوید و برای مدتی از پدر دور نمی شد.

آنروز صبح که آفتاب ندمیده، محمدعلی بی گمان از اینکه عطای نُه ساله دور و برش مثل بزغاله‌ای می جهید، خورجینش را با چند نان تیری[۲] آب زده انداخت گِل شانه ‌و لت در را گشود تا الاغ مجروحش را از طویله در بیاورد، زنش، بانو، بانگ زد:

“محمدعلی! های محمدعلی! یعنی واجبه این تیشتر را هم با خودت توی کوه و کمر بکشانی!”

محمدعلی غرق در اندوه و بی‌اعتنا به پرخاش بانو، رفت توی طویله و بی‌آنکه به چشمان درشت و غمگین الاغ نگاه کند افسارش را کشید و آهسته آهسته از طویله بیرونش آورد. بانو هنوز میان درگاه ایستاده بود؛ پرخاشجو و دلواپس.

“نکند خیال داری پای این یکی را هم بشکنی!”

محمدعلی با غیظ گفت: “ای کاش پای این شکسته بود تا مجبور نمی‌شدم دو مشت گندمم را سرکول جابجا کنم.”

بانو همان آن، روی زمین نشست و تراشه چوبی را از شاخه بلوطی که پای در افتاده بود بیرون کشید و با نیش دندان از هم باز کرد:

“زبون بگز محمدعلی! زبون بگز!” و با چشم عطا را که به تُردی ساقه علفی می‌ماند و چند گامی پیش‌تر از محمد علی می‌دوید دنبال کرد.

یادآوری این خاطره غمی جانکاه در قلب محمدعلی نشاند. پیشانی سوخته‌اش درهم شد و اشکی گرم که خیلی زود در هوای سرد صبحگاهی میان پلکهایش ماسید، مژه‌هایش را خیس کرد.

“دیدی چطور خاکم به سر شد و جوونم از دس رفت.”

پسرک عطا اکنون مثل گاری شکسته و لقی که به پشت اسبی بسته شده باشد، کژ و مژ و سنگین دست در دست پدر کورمال کورمال سرازیری و سربالائیها را می‌پیمود و گاهی که سنگی از زیر پایش می‌لغزید صدای جیغ مانندی از گلویش بیرون می‌داد. صورت پسرک مثل صورت مجسمه‌ای که در اثر ضربه‌های تیشه، گوش و چشم و لب و دهان و گونه‌اش پریده باشد شکل واقعی‌اش را از دست داده بود. دو گودی کج و دهان گشوده و بی‌پلک بجای چشم توی صورتش مانده بود؛ با ریخته گوشتهائی از سر گونه تا چانه. دهانش فقط از یکسو باز می‌شد. لباس رنگ و رو رفته نخودی رنگ سربازی به تن داشت و میخهای ته پوتینش هنگام راه رفتن گاه روی سنگها می‌سائید و صدا می‌کرد.

بهار بود و بوی چویل و جاشیر[۳] در هوا پراکنده بود. محمدعلی اما بوی آنها را احساس نمی‌کرد. بغض فروخورده از سر سنگها گام برمی‌داشت و بالا می‌رفت. پروانه‌ها و ملخهائی که در طول شب لای شاخ و برگها و در پناه تخته سنگها خوابیده بودند در سپیده صبح پروازشان را از سر گرفته و به این سو و آن سو می‌پریدند. محمدعلی با دیدن پروانه سفیدی که رقصان در برابرش اوج گرفت و جَلد روی بوته گل زردی شیرجه رفت دوباره یاد ده سال پیش افتاد.

الاغ در سرازیری طاقت راه رفتن نداشت. زانو می‌خواباند و جُم نمی‌خورد. محمدعلی گاه مجبور می شد شانه زیر گردن حیوان بگذارد تا فشار را از روی دستهای شکسته و کُهنه پیچیده‌اش کم کند. اما از دست محمدعلی کاری بر نمی‌آمد و حیوان بیچاره گاه از زور درد چنان به زار زدن می‌افتاد که کوه و کمر را می‌لرزاند. محمدعلی تاب شنیدن ناله‌های او را نداشت. الاغ نیمه‌ای از وجود او بود. دستش بود. پشتش بود. وقتی محمدعلی آن را از قاید جهانگیر به پول نقد خرید، بانو عطا را آبستن بود. نُه سال تمام زمستان و تابستان دوش به دوش هم عرق ریخته بودند. نُه سال تمام از روی گُرده‌اش بار کشیده بود و گندمهایش را با کمک او آخون کرده بود. در خشکسالی با او تا قله دنا بالا رفته بود و جاشیر چیده و بر پشتش نهاده و بازگشته بود. حالا از انصاف دور می‌دانست او را توی کوه و کمر ول کند تا دالها تکه پاره‌اش کنند.

“زار نزن گدول![۴] روی گُرده هم که شده می‌برمت. نمی‌ذارم دالهای[۵] لعنتی چشماتو در بیارن.”

محمدعلی از زیر گردن الاغ، وقتی عرق از سر و رویش می‌چکید، در پی یافتن عطا که از او دور شده بود به اطراف سرچرخاند.

“هی هی عطا! مگه می‌خوای داغت به دل دایه ت بمونه. حالا چه وقت بازیه.”

عطا که در سراشیبی تندی کف دستش را روی ملخی خوابانده بود از جا بلند و مشتش را گشود و ملخ را که بالهای قرمز و روشنی داشت در هوا ول کرد.

محمدعلی گُرده از زیر گردن الاغ راست کرد و برای آنکه او را تسکین دهد روی سر و گوشش دست کشید.

“تموم می‌شه گدول. تموم می‌شه. از راه فقط چندی مونده. طاقت بیار.”

و زیر لب به خودش  نفرین کرد که چرا آن شب از گُرده حیوان بیچاره سنگ کشیده بود. غضنفرخان می‌خواست عمارت تازه‌ای بنا کند و در عوض چهار بار حمل سنگ از دامنه‌های “پاتاوه” تا “چناربرم” قول دادن دو کیسه گندم به او داده بود.

“جوالم پاره بود گدول که آنقدر رو گُرده‌ت بار گذاشتم. چه می فهمیدم این بلا سرم می‌یاد”

محمدعلی می‌دانست زانوان حیوان بی‌قوت است و طاقت بار سنگین ندارد اما از دست تنگی قبول کرده بود. در نظر داشت برای سبک کردن بار حیوان مقداری از سنگها را خودش به دوش بکشد، اما جوالهای پوسیده را که دید رایش عوض شد.

“سض، سض ، سض ، هوم..هوم”

ناله حیوانی عطا ، محمد علی را از فکر بیرون آورد.

“چته؟ خسته شدی گدول”

محمدعلی ناآگاه عطا را با نام الاغش صدا زده بود. عطا که صدای پدر را نمی‌شنید، شانه بالا می‌انداخت و ناله می‌کرد. محمدعلی دست زیر بغل پسرش برد و کمکش کرد تا سر تخته سنگی بنشیند. بعد بی‌آنکه دست از روی شانه‌های او بردارد، کمی بالاتر از او نشست. با لمس عضلات گرد و سفت شانه‌های عطا دوباره پسرش را همان یل جوانی دید که پیش از رفتن به جبهه بود. قُرص و محکم. بلوطی که ریشه در سنگ فرو می‌کرد و قد می‌کشید. محمدعلی حس کرد ای کاش می‌توانست همیشه از پشت به عطا نگاه کند. اما نمی‌شد. عطا کله‌اش را مثل کله مجسمه‌ای سنگی به اطراف می‌گرداند و گاه بی‌آنکه بداند آن را رو به پدر می‌گرفت. در چشم محمدعلی سیمای درهم ریخته پسرش به شکم گوسفندی می‌ماند که با دندان و پنجه گرگی گرسنه و بیرحم از هم دریده شده باشد. محمدعلی نمی‌دانست به موجود کور و کر و گنگی که صورتش پر از حفره‌های دهان گشوده بود چه نام بگذارد. از پشت اما عطا بود. با همان زلفهای سیاهی که شوق نوازش را در انگشتان کلفت و پُر گره دستهای محمدعلی برمی‌انگیخت.

تپه و ماهورهای قهوه‌ای رنگ در پایین پای آنها تا فاصله‌ای می‌رفت و بعد رنگ می‌باخت . در دور دست، قله‌های کله قندی کوهها زیر آفتابی که تازه برآمده بود خاموش از پس یکدیگر سرک می کشیدند. محمدعلی که چانه بی تکان عطا را رو به خود دید، به این گمان که او تشنه است، دست پیش بُرد و با برداشتن برگ خشک علفی که در گوشه‌‌ای از دهان حفره مانندش چسبیده بود، چانه‌اش را فشار آهسته‌ای داد.

“تشنه ته؟”

عطا با احساس دست پدر روی صورت خود به این گمان که پدرش می‌خواهد چیزی برای خوردن به او بدهد دستش را دراز کرد. محمدعلی دست کرد توی خورجین‌اش و دول[۶] کوچک آب را بیرون کشید و پشت خیس آن را به دست پسر زد و با آن که می‌دانست عطا نمی‌شنود گفت:

“آب ، آب می خوای؟”

عطا دستش را پس کشید و سربالا برد و ناله‌ای کوتاه کرد. محمدعلی دول را دوباره توی خورجین‌اش گذاشت.

“هی هی از بخت و اقبال بد.”

دست زیر بغل عطا برد و او را از جا بلند کرد. عطا که به نظر می‌رسید راه پیمایی با دو چشم کور او را خسته و کوفته کرده است بی‌میل از جا برخاست و دست توی دست پدر گذاشت. محمدعلی در اندیشه راهی که در پیش داشت زیر لب گفت:

“چاره‌ای نمانده دیگر! کجاها که نبردمش. یعنی بگذارم همین طور روبرویم بگندد. نه!” دوباره یاد ده سال پیش افتاد. آن وقت که الاغش را با دو دست شکسته بر شانه از “چناربرم” تا ده آورده بود.

محمدعلی الاغ را که توی طویله خواباند، گیوه ورکشید و رو به سوی “بی‌بی خاتونین” راه افتاد. سربالایی و سرازیریها را تا بی‌بی خاتونین  یک نفس دوید. محمدباقر بیطار تازه از “لوداب” برگشته بود. خسته و کوفته بود و حال جُم خوردن نداشت.

“تازه از اصلاح سر یک هنگ واگشتم. نا ندارم محمدعلی. “

محمدعلی به دست و پایش افتاد: “محمدباقر گدولم تمام زندگیمه. به قُبه بی بی خاتونین قسم‌ات می‌دهم. یک عمر نوکریتو می‌کنم. کوتاهی نکن!”

محمدباقر بیطار درماند. همان شب با هم به ده برگشتند. عرق به تنشان خشک نشده بود که دست به کار شدند. محمدعلی به سفارش محمدباقر از آرد و موم و پیه سوخته خمیری درست کرد و دور دستهای الاغ گذاشت. بعد از تمام شدن کار او، محمدباقر دور آنها تخته گذاشت و گچ گرفت و گفت الاغ را تا یکماه از جا تکان ندهند. محمدعلی در تمام این مدت یک بند از الاغ مواظبت کرد. شبها گاهی خِرسک‌اش را می‌کشید توی طویله و کنارش می‌خوابید. بعد از یک ماه محمدباقر به او گفت:

“درمان بیخود است محمدعلی. الاغ تو خوب هم که بشه، فقط می‌تونه سرچار دست و پاش بایسته. یک کیسه یونجه هم نمی‌تونی بارش کنی. استخوانهاش بدطور شکسته. بندازش تو کوه و کمر. ئی دیگه خورشت دالهاست.”

محمدعلی گفت: “محمدباقر چطور دلم می‌آد. مو با این گدول زندگی کردم.”

محمدباقر گفت: “به بی‌بی خاتونین قسم خوب بشو نیس.”

دوباره دور دستهای الاغ تخته گذاشت، گچ گرفت و کهنه پیچاند: “محکم برات بستمش که مجبور نشی سر کول از آبادی ببریش بیرون.” و بی‌آنکه دستمزدی از محمدعلی بگیرد، گیوه‌هایش را ور کشید و رفت.

آن روز محمدعلی تا نیمه‌های شب از طویله بیرون نیامد. کنار الاغش زانو زد. سر و گوشش را نوازش کرد. بینی بر پیشانی‌اش مالید، بوئیدش، بوسیدش، تا پلکهای الاغ روی هم خوابید. آن وقت دست به کمر از جا بلند شد و رفت بغل بانو و عطا روی خرسک دمر افتاد. پلکهایش که روی هم رفت در خواب دید دالهایی به گُندگی یک قاطر با چنگ و منقار به جان الاغش افتاده‌اند و دارند گوشت تنش را تکه پاره می‌کنند، محمدعلی چوب به دست به دالها حمله می‌بُرد. اما از پس‌شان برنمی‌آمد. دم به دم زیادتر می‌شدند. آسمان از پرواز آنها سیاه شده بود و سایه بالهایشان همه جا را پوشانده بود. انگار به جای باران از آسمان دال می‌بارید. دالهائی که چینه دانهاشان به اندازه شکم یک زن حامله پُر و سنگین بود. دالها از سر و کول هم بالا می‌رفتند تا به الاغ برسند. زار زدنهای الاغ گوش محمد علی را کر کرده بود.

“هی کاکا سگا! عفریتا! هی!”

محمدعلی هراسان از خواب پرید. یکراست به سوی طویله دوید. بانو از صدای پایش از خواب برخاست. محمدعلی وقتی الاغش را هنوز پلک بسته در طویله دوید به اتاق برگشت. اما اینبار دیگر روی خرسک دراز نکشید. از خوابی که دیده بود هنوز می لرزید.

بانو گفت: “با حیوون می خوای چه کنی؟”

محمدعلی گفت:”می برمش. از اینجا می برمش!”

نزدیک به قُله باد شدیدتر شده بود محمدعلی غرق در خاطره‌های گذشته با احتیاط پا برمی‌داشت تا عطا بتواند با او همراهی کند. از چندبار افتادن و لیز خوردن روی سنگلاخها زانوان عطا زخمی شده بود. سربالائی امان عطا را بریده بود و از سوراخهای بینی‌اش صدای صفیر مانندی بیرون می‌آمد.

بعد از آن انفجار عطا دیگر نه جائی  را می‌دید و نه صدائی را می‌شنید. تنها صدایی که می‌شنید وز وز و هوم هوم آزار دهنده و عذاب آوری بود که توی مغزش بود و تمامی نداشت. دیگر همه خاموشی بود و تاریکی. حتی وقتی محمدعلی توی بیمارستان اهواز خودش را روی سینه او انداخت و هق هق زیر گریه زد نتوانست پدرش را بشناسد.

محمدعلی دست در دست عرق کرده عطا زیر لب گفت: “گول خوردم عطا، گول خوردم.”

تف غلیظی بر کمر کوه پرت کرد:”آخه ای خدا! کدوم کپه خاک را به مو دادی که مو شاخ بلوطم را به خاطرات سوزاندم. هی هی! بانو تو گواهی که مو خیال داشتم مثل دوره شاه فراریش بدم تا دس مامور دولت وش نرسه. اما حرف مردم و تنگدستی…” مکثی کرد،” همانطور که گدولم را از دستم گرفت از راه به درم بُرد.”

از این واگویه زانوان محمدعلی سُستی گرفت. کمی ایستاد تا نفسی تازه کند. عطا‌ مثل حیوانی که افسارش به دست صاحبش باشد ایستاد و صورت درهم ریخته مجسمه مانندش را رو به پدر گرفت. محمد علی با نگاه به حفره‌های پوک و میان تهی چشمهای عطا یاد روزی افتاد که برای اولین بار بعد از حادثه صورت پسرش را دیده بود.

پگاه بود که به محمدعلی خبر رسید پسرش خوب شده است و می خواهند او را از بیمارستان مرخص کنند. خبر را روز قبل راننده‌ای آورده بود که به بهبهان بار چوب می‌زد و ماهی یکبار مسیرش از بی بی خاتونین می‌گذشت.  نامه و خبر از کسان دهاتیها را از شهر برایشان می آورد. از اجباری رفته‌ها. از آنهائی که از ناچاری تن به غربت داده و در شهر عملگی و شاگردی می‌کردند. محمدعلی همان دم بقچه لباسی به کول انداخت و به سمت جاده “لوداب” روان شد. در آنجا ماشینها رفت و آمد بیشتری داشتند. محمدعلی تمام روز را مثل قاطری پُر طاقت یک نفس راه رفت. غروب بود که سرجاده رسید. آفتاب سرِ قله‌های دور سرخی می‌زد و صدای آبشاری که در همان نزدیکیها بود شنیده می‌شد. محمدعلی خیره به جاده‌ای که از پشت تپه روبرویش سردرمی‌آورد بر زمین نشست. تا آن روز صورت پسرش را باند پیچی شده، دیده بود. به او اطمینان داده بودند که زخمهایش چندان عمیق نیست و چند ماه نگذشته از بیمارستان مرخص می‌شود. اکنون همه امیدش به این بود که برود آنجا و صورت”عطا”ش را بدون آن کهنه پیچها ببیند. با او حرف بزند. چشمها و گونه‌هایش را ببوسد و دستش را بگیرد و با خودش به ده بیاورد.

“هی هی کبک خوش خونم. جای تو، تو صحرایه! ، توی کوه. هی!هی! کبک خوش خونم!”

همه شوقش این بود برود آنجا ببیند که جوانش سرپا ایستاده است، سالم، با چانه ای رو به بالا، همانطور که با غرور و شرم پسری تازه بالغ گاه دختران زلف خنجری دهکده را تماشا می‌کرد. مثل همان وقتی که دستش را توی دست فرمانده بسیج گذاشته بود. دست همان جوانک ریشویی که موقع تحویل رفتن پسرش آیه‌های قرآن می‌خواند.

“ببین سرکار! دسته گل تازه تحویلت دادم. لجمار[۷] پسم ندهی!”

“به من بگو برادر! من سرکار نیستم!”

“زبونم وا نمی گرده. تا عمرم بوده به هر پاگون داری گفتم سرکار، چکنم.”

جوانک ریشو دست گذاشته بود روی شانه او و گفته بود:”پسرت، سربازِ امام زمانه! نترس!”

اولین کامیون باری که رسید محمدعلی سر راهش را گرفت و التماس کرد به راننده تا او را به بهبهان ببرد: “پسرم در جبهه زخمی شده. دارم به دیدنش می‌رم. توی این شب سر جاده جام نذار. دستم فراخ نیس. اما سی تومنه کرات را می‌دم.”

راننده در را برایش باز کرد: “بپر بالا!”

تنها بود و همدمی می‌خواست تا برای گریز از خواب توی کوه و کمر با او حرف بزند. کامیون با نک و نال راه افتاد. بار هیزم داشت و در سربالائیها با کُندی پیش می‌رفت. قرص بزرگ ماه که گاه از سر تپه‌ها و میان تنگه‌ها پدیدار می‌شد به دل تاریک محمدعلی کورسوی امیدی می‌تاباند. بیشتر راه را ساکت بود، سرشار از درد و اندوه، اما لب بسته. واهمه داشت با راننده از غصه‌هایش حرف بزند. در پاسخ به سوالهای او لب می‌گزید یا جوابهای بی ربط می‌داد.

“کارخداس. تا چه تقدیرش باشه.”

چشم از راه بر نمی‌داشت و مواظب مسافتی بود که طی می‌شد. به شهری جماعت اعتماد نداشت. در سفر اولی راننده وسط جاده‌ای در بیرون از شهر پیاده‌اش کرده بود و به او گفته بود چند قدمی که پا بردارد به بهبهان می‌رسد. و او مجبور شده بود بعد از رفتن ماشین برای چند ساعت همان راه را پیاده گز کند تا به شهر برسد.

اینبار که کامیون باری در سر پیچ میدانچه‌ای وسط شهر از حرکت باز ایستاد و راننده به او گفت پیاده شود محمدعلی از شیشه جلو ماشین با تردید به بیرون نگاه کرد.

“خدا عزتت را زیاد کند.”

زبانش نجنبید تا چیز دیگری بپرسد. دست کرد توی جیب کتش و از پولهائی که داشت سی تومان را شمرد و در کف دست راننده گذاشت و بقچه به دست پائین پرید. هنوز کمی شک داشت. اما تا چشمش به خیابان آشنائی افتاد که به ایستگاه مینی بوسهای مسافر بر به اهواز منتهی می‌شد خیالش راحت شد.

بعد از ظهر همان روز، وقتی محمدعلی صورت بدون باندپیچی شده پسرش را برای اولین بار دید، انگار با گُرزی سنگین ضربه‌ای بر سرش کوبیده باشند برای چند لحظه جائی را ندید. کابوسی یکباره او را ربود و در خود غرق کرد. کابوسی که ده سال پیش از آن در خواب دیده بود. اما این بار عطا بود که زیر چنگال دالها افتاده بود. پسرش، بلوط جوانش. دالها ریخته بودند بر سر عطا و با چنگ و منقار هر تکه از صورت او را می‌کندند و می‌خوردند. خون چکه چکه از منقارشان می‌ریخت و محمدعلی یکباره فریاد جگرخراشی از دل برکشید: “دال! دال! دالها پسرم را خوردند. های!های! به دادم برسید دارند پسرم را می‌خورند! های مردم کجائید!!!!….”

محمدعلی بعد از آن روز، تا چند ماه پا به ده نگذاشت. روزها و هفته‌ها، دست در دست عطا، از این بیمارستان به آن بیمارستان و از این شهر به آن شهر سر می‌زد. روزها به جستجوی جایی برای شفای عطا مشغول بود و شبها جائی توی مسجدی پیدا می‌کرد و همراه او می‌خوابید.

“التماستان می‌کنم. فقط یک چشم، فقط یک چشمش را خوب کنید!”

“نمی‌شود پدر! خوب شدنی نیست.”

“زبونش، التماستان می کنم، فقط یک گوش. می‌خوام بشنفه چه زاری براش می‌زنم!”

“نمی شود پدر، بیخود خودت را خسته نکن!”

پس این درخت مرده را مو چطور به ده ببرم ، به درد سوختن هم نمی‌خوره!”

“شکر کن پدر!. خدا را شکر کن که چهارستون بدنش سالمه، جوونایی که همراه پسرت بودن همه از دم دود شدن!”

محمدعلی خیره به عطا که صورتش را هنوز رو به او گرفته بود از فکر بیرون آمد. عرق بر بدنش خشک شده بود و از سرمای نشسته بر پوستش شانه‌های او می‌لرزید. دوباره دست عطا را در دست گرفت و در سربالائی به راه افتاد.

دامنه‌ی قهوه‌ای کوه زیر آفتاب رنگ طبیعی‌اش را باز یافته بود. محمدعلی راهش را طوری می‌بُرید که از بغل بوته خارها نگذرد. یکی دوبار تیغ آنها ساق پای عطا را خراشیده بود. تا قله دیگر راهی نمانده بود. بعد از آن سرازیری بود و دشت. دشتی که محمد علی همیشه آرزو داشت کف دستی از آن مال او می شد. نصیب او اما همیشه قطعه‌ای کوچک و دیمی بود که در پرت‌ترین جا افتاده بود و دو کف دست پاریاب شریکی با جان محمد، پسرخاله اش، که تسمه از گُرده شان کشید تا توانستند باریکه آبی روی آن ول کنند. در دوره‌ی انقلاب خودش و خالو و خالوزاده‌هایش همت کردند و زمینهای پائین “بهرام بیگی” و “چناربرم” را که عمری روی آن بیگاری کشیده بودند از دست غضنفرخان که با بی قدرت شدن امنیه ها پشتش خالی شده بود از چنگش در آوردند. اما عمر زمینداریشان هم مثل باران بهاری کوتاه بود. سه سالی نگذشته بود که خانه غضنفرخان همان بروبیای دوره سابق را پیدا کرد.غضنفرخان حکم مالکیت از استانداری برای زمینهایش گرفت و با کمک امنیه‌هائی که حالا ریش گذاشته بودند همه را از دم از آنها پس گرفت.

“سض، سض ، سض”

عطا از روی سنگی لیز خورد. محمدعلی با سرعت چرخید و او را بغل زد.

“خوب، چیکارت کنم. از گدول شکسته هم بدتر شده‌ای های! ” و از غیظ پا بر زمین کوبید: “لعنت! لعنت!”

عطا با حلقه کردن دست دور کمر پدر تمام سنگینی‌اش را روی او انداخته بود که در سراشیبی نیافتد. کور بودن و ندیدن جائی در پیرامون، هول او را دوچندان کرده بود. مثل کودکی که از ترس به آغوش مادر پناه برده باشد، چسبیده بود به محمدعلی و ناله می‌کرد. محمدعلی برای آن که آرامش کند چندبار روی موهای پس سر عطا دست کشید. با این نوازش حس تُرد و شکننده‌ای به او دست داد. حسی که به گریه‌اش انداخت. و این حس با موج برانگیخته‌ای از حس دلسوزی و بیکسی به تن عطا راه یافت و حلقه را تنگتر کرد. اما این بار این محمدعلی هم بود که نمی‌خواست عطا را رها کند. دلش می‌خواست او را همین طور ساعتها در آغوش بگیرد. او را در گودی سینه‌اش جا دهد تا هردو به خواب روند. در خوابی عمیق. خوابی که در آن کابوس نباشد. کابوس دالها. کابوس منقارها. تکه تکه شدنها و فریادهائی از اعماق ناتوانی. ضجه. ناله. ناله‌های بیکسی. خوابی که مدتها بود نرفته بود. خوابی که مدتها پلکهایش را روی هم نخوابانده بود. شاید در خواب از بلندای آن کوه باهم قِل می‌خوردند. زیر و رو می‌شدند. از روی بوته خارها، سنگهای تیز و تخته سنگها می لغزیدند و به پائین می‌رفتند. آن وقت در آن پائین، از قل خوردن باز می‌ایستادند و دیگر برای همیشه بیدار نمی‌شدند. جایی که در بلندای آفتاب، سنگ و تخته سنگهایش پیدا نبود و دار و درختانش سبزچادرهای کوچکی می‌نمودند چون چترهایی گشوده، کُپه کُپه روی خاک. چترهایی مخملی. مخملی از سبز. سبز تیره. محمدعلی دستهایش سست شد. برای لحظه‌ای ایستاد و بی‌آنکه به صورت عطا نگاه کند راه افتاد.

“چیز دیگری به راه نمونده، عطا! بیا، بیا!”

عطا وامانده و تسلیم به دنبال پدرش کشیده شد.

او نمی‌دانست به کجا دارند می‌روند. در ابتدای سفر فکر می‌کرد پدرش باز می‌خواهد او را از این شهر به آن شهر بکشاند و به بیمارستانها ببرد، اما بعد با تعجب فکر کرد چرا پدر چنین راه دور و پر فراز و نشیبی را انتخاب کرده است. او بچه کوه و کتل، منطقه را مثل کف دستش می‌شناخت. روزها و ماهها روی سنگ سنگ آن به دنبال بزغاله‌ها دویده بود. اگر حس بویائی‌اش را از دست نداده بود از عطر گیاهان می‌توانست بفهمد اکنون سربالائی کدام کوه را دارند می‌پیمایند. فکر می‌کرد اگر پدرش می‌خواست او را به شهر ببرد باید او را به سرجاده بی‌بی خاتونین می‌برد. تا آنجا راه زیادی نبود. مالروئی با شیبی نه چندان تند از پشت خانه‌شان بالا می‌رفت و بعد چون ماری پیچان سینه در دامنه‌های بهرام بیگی می‌خواباند و از زیر چنارهای بلند و سر سبز “بی بی خاتونین” سر درمی‌آورد. اگر چه تا قبل از رفتنش به جبهه به شهر نرفته بود اما بارها دیده بود کامیونی با بار هیزم از آنجا می‌گذرد و در یادش مانده بود که خالویش دو سال پیش از همان جا سوار کامیون شده بود و به شهر رفته بود تا نامه دادخواهی دسته جمعی دهاتیها را در اعتراض به  ظلمهای غضنفرخان به استانداری فارس برساند. ناله‌های گاه به گاه او در راه، که مفهوم پدر نمی‌شد، نوعی اعتراض خاموش به پدر بود.

سر قله که رسیدند، محمدعلی نشست و عطا را هم کنار خودش نشاند.

“بیا! بیا یه چیزی به دندون بگیر. می‌دونم گشنه و تشنه‌ای!”

خورجینش را جلو کشید . دول آب و چند نان تیری تا شده را از توی آن درآورد. نانها را روی پایش از هم گشود. سر دول را توی دستش کج کرد. بعد دست پُر از آبش را تکاند روی نانهایی که یکی یکی از هم سوایشان می کرد. دلش نمی‌آمد دست عطا را بگیرد و روی نانها بگذارد تا او هربار با دستمالی کردن روی زمین یا روی دامنش آنها را بیابد. نانها را لقمه لقمه می‌کرد و دست عطا می داد.

“بخور درخت بلوطم ! بخور!”

با گفتن این جمله باز یاد ده سال پیش افتاد

محمدعلی وامانده و خسته از جدال با الاغ مجروحش تا به قله رسید کون روی زمین سفت کوه نهاد و نشست تا نفسی تازه کند. الاغ هم در کنارش بود. هر دو نزار و نفس نفس زن. عطا اما وقت را غنیمت شمرده بود و تا رسیده بود سر در پی “گرگراک”[۸]هائی گذاشته بود که به هوای حمام آفتاب از لای سنگها بیرون آمده بودند.

“هی هی تیز بز[۹]! مگه چه خوردی که اینقد جون داری.‌ها!”

عطا اما گوشش بدهکار بانگ پدر نبود. حمام گرگراکها در آفتاب او را چنان شیفته دیدنشان کرده بود که خستگی از یادش رفته بود. آنها گریزان و عشوه‌گر از جلو پای او می‌گریختند و لای سنگها می‌رفتند، گم می‌شدند و باز از جائی دیگر سردرمی‌آوردند و با چشمان زمرد گونه‌شان که برقی از شیطنت در آنها بود عطای نُه ساله را وسوسه می‌کردند از این سنگ به آن سنگ دنبالشان کند و سر در پی‌شان بگذارد. در این تعقیب و گریز بود که محمدعلی یکباره عطا را کوچک و ریز در پائین دید.

“هی هی تیزبز! پس همونجا بمون!”

از جا برخاست. پیشانی الاغش را بوسید . گردنش را در حلقه بازوانش گرفت و از راه کم شیبی سرازیر شد .الاغ در سراشیبی جرات پا برداشتن نداشت.

“راه بیفت گدول! یک چند گام بیشتر از راه نمونده. داره تموم میشه! گدول از دس مو ناراحت نشو! دارم ازچنگ دالها رهات می‌کنم. تو نمی‌دونی چه نقشه‌ای برات دارن.ها! راه بیفت گدولِ خوبم. این زخم از اون زخمای نیس که خوب بشه. بوش هرکجا باشی دالها را به سمتت می‌کشونه! اگه توی طویله هم بذارمت دالها پیدات می‌کنن. محمدباقر خودش گفت زخمت خوب بشو نیس. مو چه تقصیری دارم. می‌فهمی یا نه ؟ راه بیفت!”

وقتی محمدعلی لقمه توی دست عطا می‌گذاشت، پهنای سایه پرنده‌ای از روی سرش رد شد. تا محمدعلی به خودش بیاید دال گنده‌ای را دید که در فاصله‌ای نه چندان دور از آنها بال گشوده روی زمین نشسته است. محمدعلی لقمه توی دستش را به سویی پرتاب کرد و از جا جهید. یکباره. چون جرقه جهنده‌ی آتش و گیچ چون آدمی که ضربه‌ای بر سرش خورده باشد. نمی‌دانست خودش را روی عطا بیندازد یا به دال حمله کند.

“های کاکا سگ!”

زانو بر زمین کوبید. چنگ توی زمین سخت فرو کرد و پاره سنگی از دل آن بیرون کشید و هنوز برنخاسته آن را به سوی دال پرتاب کرد: “های کاکا سگ! بوی چه شنفتی؟”

و در پی یافتن وسیله‌ای دفاعی دور خودش چرخید: “های! های! چوبدستیم کجاس! چوبدستیم. های !!!”

دال وحشتزده از سر و صدای محمدعلی بال گشود و از همان جا توی دره شیرجه رفت. محمدعلی، ترسیده و ناغافل خودش را روی عطا که مثل مجسمه‌ای سنگی نشسته بود انداخت: “برخیز عطا ! برخیز! اومده ن.”

و بی آن که خورجین و دول آب را بردارد دست در دست عطا که از کارهایش بهت‌زده شده بود از شیب کوه پائین لغزید: “تندتر! تندتر، عطا!. دالها بو شنفتن.”

و نهیب زد: “پا بردار. مگه نمی دونی ما یکه‌ایم. یکه. بیکس. های!!!”

عطا که توانایی همراهی با پدر را نداشت، گیچ و وحشتزده از کارهای او یکباره پا پس کشید و ایستاد. محمدعلی از سر خشم فریادی زد و به یک تکان عطا را از جا کند. عطا تعادلش را از دست داد و روی پدر افتاد. و هردو باهم، وقتی دستهای محمدعلی چون کمندی دور بدن عطا حلقه شده بود، روی شیب دامنه لغزیدند. زیر و بالا شدند. یکی شدند. تنی در هم تنیده. بازو در بازو. و محمدعلی را باز کابوس درربود. اما اینبار خودش بود و عطا. هردو با هم زیر منقارهای خونین دالها بودند. منقارها فرود می‌آمد، تیز و برنده. چشمهاشان، نخست چشمهای پدر و پسر هدف منقارها بود. محمدعلی دست روی چشمهای عطا خواباند. بگذار انگشتانش جویده شود. بگذار دستش هزار قطعه شود. قطعه‌های کوچک. اما عطا که چشم نداشت. پس گوش. آه،  نه، گونه‌اش، نه! زلفهاش. آن طره‌های مشکینی که شوق دست کشیدن بر آنها را داشت و از حس گرمایشان سر انگشتانش می‌سوخت: “هی کاکا سگا! های…”

محمدعلی چنگ زد و بوته خاری را چسبید. عطا ناله کنان سر روی شانه پدر خواباند و با صدائی حیوانی زیر گریه زد. محمدعلی با دست و صورتی زخمی از جای برخاست، وحشتزده به دور و بر نگاهی کرد وخس و خاک از سر و روی عطا سترد.

“ناله نکن گدولم. راه داره دیگه تموم می شه.”

و سر او را در حلقه بازویش فشرد.

غباری که از درغلتیدنشان بر خاک و سنگ برخاسته بود داشت فرو می نشست. محمدعلی با  نگاه به قلوه سنگهای پهنی که در پهنای دامنه چون لاک پشتهایی که از ترس در لاکهاشان خزیده و تا چشم رس او می رفتند و کوچک و کوچکتر می‌شدند، به بی‌پناهی مطلق خود اندیشید. گیاهی در کنار راه روئیده که هربار زیر سُم اسبی، قاطری، له می شد و باز ریشه می‌زد تا شاید باشد. اما نمی توانست.

“بلن شو پسرم! بلن شو. راه داره دیگه تمام می‌شه! “

انگار نه به عطا که داشت به خودش می گفت.

محمدعلی دست زیر بغل پسر برد و او را از جا بلند کرد. عطا تسلیم و رام از جا برخاست و دست در دست پدر ایستاد. عطا در آن لباس ژنده سربازی و پوتینهائی که نسبت به جثه او بزرگتر می‌نمود و کله‌ای بی حالت که گوئی باد آن را به هر سوی می‌چرخاند، به مترسک بی‌قواره‌ای می‌ماند که دستهائی ناشی ساخته باشد. محمدعلی خار و خسهای هنوز مانده بر لباس عطا را با دست چپ تکاند و آهسته و با احتیاط  پا برداشت. تا پائین کوه که به دشت بازی منتهی می‌شد دیگر راهی نمانده بود. غلتیدن آنها روی شیب تند، فاصله را کوتاه کرده بود. محمدعلی به باریکه راه مالروئی که از حاشیه‌ی دشت می‌گذشت و از آن بالا سفیدی می‌زد و در پشت تپه‌ای پنهان می‌شد نگاه کرد. چشمهایش از اشک پر شد. در پس آن تپه سفرش پایان می‌یافت. پس از آن دیگر نه کابوسی وجود داشت، نه دالی و نه احساسی از بی پناهی. هر چه بود و یا نبود، سکوت بود و خواب.

“آخرین چاره س عطا. گفتن خوب بشو نیستی. مثل قوچی بردنت و مثل بَرد[۱۰] بی‌جونی پسم دادن. حق نبود بذارمت کنج خونه تا محمدباقر بیطار بیاد بگه پرتت کنم تو دره‌ها. نه!”

و اشک سرازیرشده روی گونه‌اش را با آستین سترد و بی‌نگاهی به پیرامون پا به دشت گذاشت. عطا که دیگر تسلیم رفتار پدر شده بود چون حیوانی مطیع گام به گام به دنبال او کشیده می‌شد.

دشت را خاموشی مطلقی در برگرفته بود. نه صدای پرنده‌ای و نه خش خش برگی. به پشت تپه که رسیدند محمدعلی ایستاد و به پسرش نگاه کرد. به زلفهای او، به پیشانی او که هنوز سالم مانده بود. به شانه‌ها و دستهای او، سپس روی برگرداند و به سنگ چین قناتی که میان علفهای زیر پایشان سفیدی می‌زد نگاه کرد. به قنات خشک و عمیقی که ده سال پیش الاغ مجروحش را بلعیده و فرو خورده بود.

“نترس گدول . پا واپس نکش. چشمهات را روی هم بذار تا چیزی نبینی. ها”

محمدعلی دست در دست عطا تا نزدیکی سنگ چین دور قنات پیش رفت. رو به پسرش ایستاد و انگار برای اولین بار بود که لباس سربازی را در تن عطا می‌بیند به یقه چرکین پیراهن او خیره شد.

“در بیار عطا.  این جُل کهنه‌های لعنتی را دیگه از تنت دربیار!”

و دکمه‌های پیراهن عطا را گشود.

“عطا تو دیگه مثل درخت مُرده‌ای شدی. به درد هیچ چیز نمی‌خوری.”

روی زمین کُنده زد تا پوتینهای عطا را از پایش در بیاورد.

“من هم شدم. چشمات باز نمی شه که ببینه هردوتامان دیگه خورشت دالهائیم. دایه‌ات اینو فهمیده. من دیگه از تو پوسیده تر شدم.”

و همانوقت که پوتین دومی را از پای او درمی‌آورد، سربرگرداند و به قنات نگاه کرد. دهانه قنات چون دهان ماری گرسنه باز بود و اعماق سیاه گلویش آمده بود تا طعمه‌ای در خود بکشاند. محمدعلی از جا برخاست و عطا را که تنها یک شلوار کوتاه قلم قلمی قهوه‌ای رنگ بپا داشت از جا کند و در بغل گرفت. عطا ناله هم نمی‌کرد. آرام و بی‌تقلا در آغوش پدر جا گرفته بود. او جز سرمائی که پوستش را کمی می‌آزرد چیز دیگری حس نمی کرد. محمدعلی گونه روی شکم و سینه‌ی استخوانی عطا مالید. بوئیدش. بوسیدش.

“گول خوردم عطا. گفتن دو وجب زمین بم میدن.”

و دوباره گونه روی شانه‌های عطا مالید. اشکی گرم مژه‌هایش را خیس کرد: “نخواسم. پسرمو بم پس بدین. پشتم، پناهم، داربلندم، تیشترم، بزکوهیم، های…” و عطا در بغل توی چاه جهید.

آخرین فریادهای محمدعلی در دیوارهای چاه پیچید و بعد از آن قنات انگار نبوده‌ای را فروخورده باشد، دوباره در تاریکی و سکوت مطلق فرو رفت.

هیچ جنبنده‌ای در پیرامون دیده نمی شد و بر سر سنگچین دورِ قنات، آستین چرک پیراهن سربازی عطا را که روی پوتینهایش افتاده بود باد نرم نرم تکان می‌داد.

اوترخت

انتشار نخست. ۱۳۶۵ شهریور ماه

ویراستاری تازه، در اردبیشت ۱۳۹۸

پانویس:

[۱] – تیشتر:نام بز شش ماهه، در زبان اهالی ایل بختیاری و کهکیلویه و بوبراحمدی.

[۲] –  نان تیری: نان نازکی است که روی تاوه می‌پزند و خشک نگه می‌دارند و هنگام مصرف روی آن آب می پاشند تا نرم شود.

[۳] – چویل و جاشیر: نام دو گیاه کوهی است که در دامنه‌های کوههای کهکیلویه بویراحمدی می‌روید و بوئی تند و خوش دارد.

[۴] – گدول: بوبراحمدیها به الاغ نر می‌گویند.

[۵] – دال: کرکس

[۶] – دول:  مشک کوچک آب است که با سه پایه‌ای چوبی روی زمین می‌نشیند.

[۷] – لجمار: پژمرده و لاغر

[۸] – گرگراک: کمی بزرگتر از مارمولک است و بیشتر لای سنگها زندگی می‌کند و گاه به هوای لذت بردن از آفتاب بیرون می‌آید.

[۹] – تیز بز: به بچه‌هایی که چُستی و چالاکی و نا آرامی‌شان به رفتار بزهای یکی دو ساله می‌ماند.

[۱۰] – برد به فتح ب و سکون ر، برای نامیدن سنگ بکار می‌برند.

از همین نویسنده: