سورن کییرکگار[۱] که در کتابهای متعدد به احساسات فردگرایانه و قوانین اجتماعی پرداخته، این دو را در عمل کنار همدیگر مینشاند. اولی، از دید او زندگی هنری، خودساخته و مبتنی بر لذتجویی است و دومی اخلاقی، قانونمدارانه و سرکوبگر. اصطلاحات “استتیکر” و “اتیکر”[۲] در زبان کییرکگار طوری مورد استفاده قرار میگیرند که اولی فارغ از همه چیز، راههایش را خود انتخاب میکند ـ راههایی که معمولا بر خلاف آداب و رسوم جامعه و قوانین آن و نیز ناقض آنهاست ـ و دومی کسی است که زندگیاش به وسیله قوانین جامعه و آداب و رسوم آن تدوین میشود و همواره به عنوان جزئی از این مجموعه عمل میکند و منِ حقیقیاش را در این عرصه به فراموشی میسپارد. این فیلسوف دانمارکی عملا نه میتواند این یکی را حذف کند و نه آن یکی را، چرا که به عینه میبیند وجود هر یک از آنها لازمه وجود دیگری است.
ولی اگر مرز سیال این دو زیر پا گذاشته شود به جایی میرسیم که راسکولنیکوف میرسد. او مرتکب جنایتی میشود و سر از زندان و سیبری درمیآورد. تبدیل رؤیا به واقعیت از آنجا شروع میشود که او یک بار، بر خلاف گذشته، از راهی غیر معمول میگذرد: “چندان هم بیراهه نبود، ولی اصلا معنایی هم نداشت که او از آنجا بگذرد.” چیزی که در اینجا رخ میدهد تبدیل رؤیا به واقعیت است؛ نوعی زندگی که پنهان و در حاشیه بوده به متن تبدیل شده و خودِ متن به حاشیه رانده شده است.
و با این همه راسکولنیکوف در عمل نشان میدهد که هیچ جنایتی نمیتواند مثبت باشد ـ او با کشتن زن رباخوار، خواهر او را نیز ـ بیآنکه بخواهد ـ میکشد. از این منظر میتوان گفت که هر قتلی دو سویه دارد، سویهای به بیرون و سویهای به درون. یعنی از آنجایی که قوانین در درون خودِ راسکولنیکف ریشه دواندهاند و جزئی از وجود او شدهاند، وی با کشتن قوانین بیرونی، در حقیقت بخشی از وجودش را در درون خود میکشد.
ولی در “محاکمه” کافکا همزمان اتفاق دیگری نیز میافتد: هر چند که حالا حاشیه به متن تبدیل شده و متن، دست کم در ظاهر، به طور کامل از سر راهِ آن برداشته شده است، قوانین آن به جا ماندهاند. درست مثل این که دیوارهای زندانی را خراب کنیم ولی به قوانین حاکم بر آن دست نزنیم و بگذاریم سرجایشان باقی بمانند. این وضعیتی است که یوزف ک. بدان دچار آمده است. میتوان گفت که محاکمه، حکومت همین قوانین سفت و سختِ آشکار و پنهان ِبدون دیوار در درون و بیرون فرد است.
گذار از محدوده آن چیزی است که در کتاب محاکمه کافکا به وقوع پیوسته است. نتیجهاش را هم به وضوح میبینیم. آنچه که باید درونی باشد بیرونی میشود، و برعکس، آنچه که باید خصوصی و فردی باشد عمومی میشود. خانه یوزف ک. دادگاه میشود (یک روز صبح که از خواب بیدار میشود بازجوها را درون خانهاش مییابد) و دادگاه انگار خانه او (او عملاً و ذهناً روز و شب آنجاست، و قاضی و وکیل طوری با او برخورد میکنند که گویا از دوستان او، عضوی از خانواده او، و بدتر از همه همراز او باشند.)
ما نتیجه این درهمآمیزی مرزها را، پیش از این در “جنایت و مکافات” داستایفسکی دیدهایم. کارآگاه هر بار راسکولنیکوف را چنان میپذیرد که انگار سالهاست او را میشناسد. و دادگاه نه تنها به خانهاش، به آن اتاقک کوچک زیر شیروانی ـ نفوذ میکند بلکه درون خود او نیز در امان نیست. عذاب وجدان، دلهره و جنگ و جدال درونی نتیجه نفوذ دادگاه به درون اوست. و همین نیز باعث میشود که او از درون تسلیم شود و آنچه را که کاملا خصوصی بوده است به صورت اعتراف، دودستی در اختیار دادگاه قرار دهد. اعتراف همیشه همین را میگوید: درهای “فرد” را میگشاید که جامعه و یا نماینده آن به درون سرک بکشد. اعتراف، همانطور که از مثال راسکولنیکوف نیز میبینیم، بیانگر چیز دیگری هم هست؛ اعترافکننده امیدوار است که از راهِ رفته بازگردد ـ و، درست یا غلط، دستکم در ظاهر، به متن جامعه بپیوندد و جامعه و قدرت، او را بار دیگر به خود بپذیرند.
از منظری میتوان گفت که فردیت راسکولنیکوف، بعد از جنایت جایی مابین قانون جنایی و وجدان آچمز میشود[۳]. و چنین است که دیوارهای ناپیدا کار خود را پیش میبرند: در تنگنایی که او در آن گرفتار آمده، امکان حرکت به جلو وجود ندارد. ولی ماندن در آن نقطه نیز ناممکن است. پس او ناچار است یا به چپ که احساس اوست بپیچد ـ همان احساس فردگرا و تکرو که جنایت آفریده است ـ یا وارد دنیای قانون شود.
اگر راسکولنیکوف ادعا میکند با کشتن پیرزن رباخوار خودش را کشته است بیراه نمیگوید. باید گفت که اغلب اشخاص داستایفسکی در همین حالتِ آچمز بسر میبرند. ولی راسکولنیکوف خود را با یک “پرش به بیرون از خود” ـ و قبول مکافات ـ “نجات” میدهد.
آنچه که ما در مورد افراد کافکا میبینیم چیزی ماورای این نوع رستگاری است. یوزف ک. راه را نه این سو- بلکه فراسوی قانون و زندگی جمعی میبیند. یعنی جایی که هر کس تاکنون پا گذاشته، عملا قربانی شده است. برای وی هیچ راه بازگشتی وجود ندارد. او مسیر را تا به آخر پیموده و همه چیز را پشت سر گذاشته و حالا در آخرین نقطه آن قرار گرفته است. او از جامعه، قوانین، آداب و رسوم و هر چه که به آن مربوط است گذشته و حالا همچون پوسته پوک مردِ دهقان “در جلو قانون” ایستاده است تا مگر رستگار شود. وی، با وجود این، و از آنجایی که راه بازگشتی ندارد، رستگاری و نجات را در همین ایستگاه آخر میجوید. این البته بیشباهت به جایی نیست که راسکولنیکوف بعد از ارتکاب قتل در آن بسر میبرد: برزخی بین هست و نیست. او در خیال خود سه راه برای سونیا، که از سر ناچاری مجبور به تنفروشی شده، تصور میکند. سه راهی که البته شامل حال خود او هم میشوند: یا دست به خودکشی بزند، یا سر از دیوانهخانه در آورد و یا به طور کامل غرق گناه شود و هوش و حواسش را کرخ کند و از کار بیندازد.
راسکولنیکوف در خیال خود سه راه برای سونیا، که از سر ناچاری مجبور به تنفروشی شده، تصور میکند. سه راهی که البته شامل حال خود او هم میشوند: یا دست به خودکشی بزند، یا سر از دیوانهخانه در آورد و یا به طور کامل غرق گناه شود و هوش و حواسش را کرخ کند و از کار بیندازد. مادر راسکولنیکوف که بعد از سه روز به دیدنش میآید اتاق او را تابوت مینامد. راسکولنیکوف سه روز بیمار و پریشان خاطر در این اتاق مانده و چشم به سقف دوخته است. هورستیورگن گریگ[۴]، منتقد آلمانی، این مورد را با مرگ ایلعاذر مقایسه میکند، مرگی سه یا چهار روزه و زنده شدن مجدد به دست عیسی مسیح به آن گونه که در انجیل آمده است. ولی هیچ دلیلی ندارد که این سه روز زندگی راسکولنیکوف را با قرار گرفتن سه چهار روزه خودِ مسیح در قبر، بعد از مصلوب شدن، مقایسه نکنیم. رفتن راسکولنیکوف به سیبری و قربانی شدنش نیز مسیحوار است؛ آن یکی به معراج میرود و سر از آسمانها در میآورد و این یکی راهی سیبری میشود و با قربانی کردن خود رها میگردد.
ولی آنچه بعد از این سه روز نجات مییابد انسانِ آیین و مذهب و اجتماع است، انسانی گردن نهاده به حیطه قدرت و جامعه و قوانین آن. در نبرد بین فرد و جامعه، جامعه بیشک پیروز است. اگر راسکولنیکوف متشکل از دو نیمه بوده است، نیمهای خود و نیمهای انسان اجتماعی، نیمه دوم او بعد از این سه روز به بهای کشته شدن نیمه اول نجات مییابد. اگر پیش از این نیمهای از او در زمانها و مکانهای دیگری سیر میکرده، از این پس فقط آن نیمهای میماند که همراه و همراز جامعه است و همزمان با جامعه گام برمیدارد.
ولی در زندگی یوزف ک. به راستی چه پیش آمده است؟ او ظاهرا مرتکب هیچ قتل و جنایتی نشده ولی، از منظری، میتوان گفت که او یک انسان اخلاقی را کشته است. او نیمه اجتماعیاش را کشته و از این نظر، از دید جامعه، مرتکب قتل شده است. و حالا او با نیمه به جا مانده که کاملا فردی است به حیاتش “در جلو قانون” ادامه میدهد. این همان چیزی است که او را در میان جمع تنها میکند، و نیز از طیف همان چیزی است که گرگور سامسا به آن مبتلاست. یوزف ک. ظاهرا دست به هیچ جنایتی نیالوده است و بنابرین راز اتهامش را نمیداند، ولی اگر دقت کنیم میبینیم که اتهام و جرم او کشتن انسانی اجتماعی است که در خود او بوده است. او بعد از کشتن این نیمه میخواهد به زندگی با نیمه دیگرش ادامه دهد و مشکل او در همینجاست.
تفاوت یوزف ک. با راسکولنیکوف در اینجاست که راسکولنیکوف بعد از قتل، نیمه اولش را میکشد تا از پسِ دوزخ برآید. ولی یوزف ک. صرفا با همان نیمه اولش وارد برزخ میشود و حاضر نیست از آن دست بردارد تا همچون ایلعاذر از نو زنده شود. او مرتکب گناهی شده است، ولی از آنجایی که رسوم جامعه را به رسمیت نمیشناسد، به درستی نمیتواند پی ببرد که گناهش چیست. و از آنجا که قوانین، در هر حال، چه او به رسمیت بشناسد و چه نه، وجود دارند و در درون و بیرون او عمل میکنند، زندگی وی بعد از ارتکاب جرم عملا پیش نمیرود. او در حقیقت لایههای بیرونی قانون را پشت سر گذاشته و حالا به هسته مرکزی و زیرین آن رسیده است. و بعد از رسیدن به این هسته مرکزی پی میبرد که ادامه ممکن نیست و باید توقف کند ـ توقف پشت دیوارهای هسته مرکزی قانون. او بر خلاف راسکولنیکوف که قانون را فقط در بیرون کشته است، در درون خود نیز به آن تاخته و سعی کرده است آن را از پای درآورد. بازگشت او به این معنی خواهد بود که وی به یافتههای خود پشت پا بزند و قانون ـ تمام قانون را، در بیرون و درون، به رسمیت بشناسد و تمام محدوده های آن را ـ که او عملا پشت سر گذاشته ـ یکی بعد از دیگری بپذیرد و به آنجایی برسد که مثل یک شهروند معمولی که به قوانین گردن نهاده، زندگی کند. در آن صورت نه محاکمهای خواهد بود و نه دادگاهی. ولی این راه برای او ممکن نیست. از طرف دیگر، ادامه زندگی نیز ـ در آن نقطهای که او پا گذاشته ناممکن است. هسته مرکزی قدرت و قانون مثل سدی پیشاروی او قد علم کرده و از چنان قدرتی برخوردار است که ـ هنوز ـ میتواند تمام نیروهایش را بسیج کند و از درون به او حمله برد ـ هم از درون خانهاش و هم از درون روح و روانش. در نتیجه او از خانه و کار و بار و زندگیاش و حتی از درونِ خود به بیرون پرتاب شده است و حالا مثل پوسته ای که همه چیزش را از او گرفتهاند در راههای بین دادگاه، قاضی و وکلای دعاوی سرگردان است.
از این جاست که میبینیم اسم او، یوزف، حاوی چه معنایی است. او همچون یوسف بوسیله برادرانش به چاهی انداخته شده و زندگی، سرزمین، وطن، خانواده و همه چیزش را از او گرفتهاند. مغاکی قرین مرگ. کاری که یوزف ک. برای رهایی انجام میدهد یک تقلاست، تلاشی مذبوحانه که به جایی نمیرسد و در خود میشکند.
این، به یقین، یکی از دلایلی است که کییرکگار خروج از قانون و سنت را فقط در ذهن و به عنوان دیدی هنری مناسب میداند و عرصه عمل را از آن جدا میکند. و طوری جدا میکند که فرد “اغواگر” و آدم اخلاقی و اجتماعی ـ یکی در ذهن و دیگری در عمل روبروی یکدیگر قرار بگیرند، بدون اینکه همدیگر را از بین ببرند. حتی میتوان فراتر رفت و گفت که این دو ـ یکی ساخته و پرداخته احساسات فردی و هنرمندانه و دیگری اخلاقی و اجتماعی ـ در حقیقت دو نیمه یک انسانند و کشتن یکی باعث از بین رفتن آن دیگری میشود. بنابراین بین آن دو از همان ابتدا آتش بس حاکم است؛ نوعی همزیستی مسالمت آمیز، و هر دو، با وجود این، در حالتی نیمه جنگی در سنگرهای خود حضور دارند و به خوبی میدانند که پیامد قدرت گرفتن یکی از آنها مرگ آن دیگری است.
[۱] Sören Kierkegaard
[۲] Ästhetiker, Äthiker
[۳] Horst-Jürgen Gerigk: Die Sache der Dichtung, S. 214
رجوع شود به:
[۴] Horst-Jürgen Gerigk
این مطلب خوب است ولی آیا جایش اینجاست؟! صدها بلکه هزاران مطلب مشابه آن به زبان فارسی همه جا هست, چه لزومی به تکرار ؟!
نیازهای فرهنگی مردم ما در شرایط بحرانی فعلی چیزهای دیگری است.
.
kavian / 30 April 2019
سلام دوست عزیز. تا جایی که من می دونم صفحه رادیو زمانه از بخش های مختلفی تشکیل شده: اقتصاد، سیاست، زنان، حقوق بشر، فرهنگ و ادبیات و غیره. طبیعی است که در بخش ادبیات به ادبیات پرداخته بشه. ایران واقعا در بحرانه و معلوم هم نیست کار به کجا بکشه، ولی قرار نیست که تا وقتی بحران هست ادبیات و هنر و موسیقی و… تعطیل بشه. در ضمن گفتید از این مطالب هزاران بار توی منابع مختلف فارسی نوشته شده و تکراریه. من نمی دونم تا به حال چند نفر به فارسی راسکولنیکوف را با یوزف ک مقایسه کردن و این دو را به مشکلی که کی یرکگارد مطرح می کنه مربوط دونستن. اگر محبت کنید و منابعی را معرفی کنید، ممنون می شم.
مریم / 01 May 2019
درود آقای خلفای گرامی. بسیار عالی بود.
خالد رسول پور / 03 May 2019
منابع در کتابخانه ها و سایتهای ادبی و فرهنگی فراوان است. نگاهی به نقدهای آثار داستایفسکی بیاندازید, پیدا می کنید.
در ضمن اینجا تا آنجا که می دانم مطالب تبعیدیان باید منتشر شود که امکان دیگری ندارند. وگرنه مطالبی از جنس کبریت بی خطر در انواع و اقسام سایتها حتی سایت های داخل کشور بدون اشکال منتشر می شود.
kavian / 04 May 2019