ما بهترین داستان (“احس القصص”) را با وحی کردن این قرآن بر تو میخوانیم و تو یقیناً پیش از آن از بی خبران [نسبت به این بهترین داستان] بودی.[1]
پیراهنهایی که بر تن داریم یا در چمدان و کمد خانه تا کرده گذاشته ایم که چند روز دیگر بپوشیم، هر یک، بازگو کنندۀ داستانی است. هر یک نشان از گذشتهای دارد و نماد چیزی است. یکی را از مغازهای دنج در آنسوی شهر خریدهایم، دیگری را از دوستی هدیه گرفته ایم. یکی ارزان بها است و معمولی، دیگری به قیمت گزاف خریداری شده تا به گاه جشن و مهمانی پوشیده شود. یکی از آنها کهنه و شاید پوسیده باشد، دیگری نو و نپوشیده است. بر یکی لکۀ خونی از زخمی به جای مانده، دیگری با رنگ خود یاد عشقی کهنه را در وجودمان زنده میکند. پیراهنهایی را دوست داریم و از پیراهنهایی متنفر هستیم. یکی از پیراهنهایمان نیز شاید نزد مادر یا معشوقی قدیمی به جای مانده و او روزگار خویش را با بو و یاد نهفته در آن معنا میبخشد. ولی آیا پیراهنها قصه زندگی کسی را باز میگویند؟ آیا پیراهن و حتی کلی تر عناصر مادی زندگی چنان نقشی در زندگی کسی ایفا میکنند که وضعیت آنها بازگو کنندۀ موقعیتهای گوناگون زندگی او باشند؟
به سختی بتوان چنین چیزی را دربارۀ زندگی هر یک از ما ابراز داشت. پیراهن نقش مهمی در زندگی کسی از ما ایفا نمیکند. در اینکه برای هر پیراهنی میتوان داستانی تعریف کرد شکی نیست ولی زندگی فرد چیزی بس بیشتر و بزرگتر از مجموعۀ آن داستانها است. پیراهن، امروز بیشتر تنپوشی تهیه شده به سان کالا از بازار است که پس از دورهای کهنه و پوسیده شده و سپس به دور انداخته میشود. گاه یاد کسی و نشان رخدادی را با خود دارد ولی کمتر گاهی نکته مهمی را دربارۀ زندگی مان بازگو میکند. پیراهن پیش پا افتادهتر و حاشیهایتر از آن است که رخداد مهمی یا دورۀ خاصی در زندگی را در خود متبلور میسازد. بسیاری شاید نتوانند حتی برای یکی از پیراهنهای خود جایگاهی تأثیرگذار در زندگی خود بر شمارند. زندگی امری مادی است. در بستر پاسخگویی به نیازها و برآوردن امیال به پیش میرود. بسیاری از رخدادهای آن نیز در همین چارچوب اعتبار پیدا میکنند. معنا امری مجرد و بیرونی نیست بلکه وصل به نیازها و امیال است. حتی دوستی و عشق را میتوان در چارچوب گریز از تنهایی، نیاز به اجتماعیت و شور جنسی تفسیر کرد. با این حال، نه پیراهن و نه دیگر عناصر مادی از زندگی معنا نمیگیرند. به زندگی تا آن حد که فرد درگیر آن است معنا میبخشند ولی از آن معنا نمیگیرند. رخدادهای زندگی که متمرکز بر پاسخگویی به نیازها و برآوردن امیال هستند معنامند هستند و ما هزاران داستان دربارۀ آنها داریم. ولی ابژههای آنها در خود معنایی ندارد و کمتر داستانی دربارۀ آنها داریم. ابژهها فقط گاه در چارچوب داستانی کلی اهمیتی و معنایی به دست میآورند.
با این همه، قرآن، کتابی که به داستانسرایی مشهور نیست، داستانی را دربارۀ شخصیتی برای ما روایت میکند که زندگی اش در پیراهن (“قمیص”) هایش تبلور مییابند. داستان زندگی یوسف داستان بسیاری چیزها و رخدادها است. داستان شهوت و مهر، خیانت و جنایت، زبیارویی وسوسه برانگیز و پاکدامنی و سقوط و شکوه فراز. ولی نقش محوری را در داستانی که قرآن از زندگی او روایت میکند سه پیراهن ایفا میکنند. داستان یوسف چه به خاطر گیرایی روایی و چه به خاطر شخصیت متمایز یوسف در ادبیات فارسی نقش یک اسطوره را یافته است. آنچه ولی در این رابطه نباید نادیده گرفته شود همان نقش پیراهنها است. پیراهنها به داستان آن توان و جذابیتی را میبخشند که از آن یک اسطوره میسازند.
اسطوره به مثابه داستان
داستان یوسف در قران یکی از پر کاربردترین اسطورهها و حتی شاید پر کاربردترین اسطوره ادبیات کلاسیک فارسی است. شعر کلاسیک فارسی آکنده از اشاره به شخصیتها و اجزا آن داستان، از یوسف، یعقوب و زلیخا گرفته تا سرزمین کنعان، چاه و مهر پدری است. این عناصر چنان در ادبیات فارسی جا افتادهاند که کمتر شاعری به هنگام کاربرد آنها خود را نیازمند معرفی یا باز تعریف آنها میبیند. کنعان در شعر فارسی مکانی جغرافیایی نیست. بازشناسی موقعیت جغرافیایی آن هم برای کسی مهم نیست. مکانی اسطورهای است، سرزمین آبا و اجدادی یعقوب، جایی که یوسف را برادرانش به چاه میافکنند و نقطۀ بازگشت نمادین یوسف به آغوش پدر. کنعان سرزمین عشق پدری، حسادت و خیانت برادران و در نهایت به بار نشستن انتظار در چرخش روزگار است. به همان سان یوسف نه فردی معین که فردی با ویژگیهای شناخته شدۀ معینی است. مهمترین ویژگیهای او، آنچه که از او یک شخصیت اسطورهای میسازند درستکاری و خویشتنداری اخلاقی با تمام اغواگری اندامی است.
داستان یوسف را میتوان یک اسطوره خواند چرا که بدون آنکه یک امر واقعی بشمار آید بسان یک امر معین و مشخص مورد ارجاع قرار میگیرد. یوسف و ماجرایی که بر او میگذرد را میتوان حتی تَرا-واقعیت به معنای واقعیتی به شکل گزافه آمیزی سخت و قدرتمند دانست. به واقعیت میتوان با تردید و از سر پرسش نگریست. واقعیت از هر چشم اندازی به گونهای دیده میشود و همواره چندین روایت گاه متناقض از آن وجود دارد. حتی در مورد زمان و مکان وجود یا رخداد آن همیشه پرسشهایی مطرح است. ولی تَراواقعیت سخت و قدرتمند همیشه به یکسان پا برجاست. داستان یوسف در بی چون و چرایی یک تَراواقعیت است و به آن سان نقش یک مرجع یا دال تام را ایفا میکند. در مورد چند و چون رویدادها و ویژگی شخصیتهای آن پرسشی وجود ندارد. داستان را مدام به شکلهای نو با استعارهها، کنایهها و تشبیههای نو بازگو میکنند ولی کسی اصل رخداد را به پرسش نمیگیرند. سرزمین کنعان همیشه سرزمین کنعان و محل زیست خانوادۀ یوسف و در انداختن یوسف به چاه از سوی بردارانش است. به سان اسطوره، داستان یوسف واقعیتی است در ورای واقعیت، یک تَراواقعیت، و این به آن مقام اسطوره میبخشد.
حالا اسطوره چیست؟ اسطوره را در چارچوب ایدئولوژی بررسی کردهاند. اگر ایدئولوژی دیدگاهی محدود به چشم اندازی معین و وصل به منافعی معین را به سان دیدگاهی با شمول سراسری عرضه میکند، اسطوره برداشتی محدود به زمان و مکانی معین را به سان واقعیت معرفی میکند. اسطوره به گفتۀ بارز توجیهی طبیعی از واقعیتی تاریخی ارائه میدهد و با زدودن خصوصیت تاریخی اشیاء برساخته میشود.[2] ولی بررسی اسطوره در چارچوب ایدئولوژی راه را بر توجه به جنبۀ روایی آن میبندد. اسطوره چیزی را واقعیت جلوه نمیدهد، تَراواقعیتی بر میسازد، برون از جهان زیست انسان و نقطۀ مرجعی برای گفتگو، داستان گویی و شعر سرایی. تَراواقعیت با بیان داستانی مهمترین احساسات، دغدغهها و رویکردهای انسان نقطۀ ارجاع را میآفریند. هر روایت ادعایی از تراواقعیت به خودی خود اسطوره نمیشود. یک روایت آنگاه موقعیت اسطوره را پیدا میکند که توجه مخاطبین را جذب میکند، یا به عبارت دیگر مخاطبین آنرا بیان کنندۀ اصلیترین احساسات، دغدغههای و رویکردهای خود میشمرند.
میرچاد الیاده بر آن است که در جوامع کهن اسطوره تاریخ حقیقی چیزی است که در آغاز زمان رخ داده و فراهم آورندۀ الگویی برای رفتار بشری است.[3] این نظریه را میتوان با میزانی از تغییر و اصلاح پذیرفت. در اسطوره ادعایی پوشیده نهفته است که تاریخی حقیقی را تبیین میکند و الگویی برای رفتار ارائه میدهد، ولی این چیزی نیست که به خود خود مورد پذیرش مخاطبین قرار میگیرد. مردم به اسطوره همچون روایتی داستانی با حد معینی از جذابیت و ارجاع به واقعیت وجودی خود مینگرند ولی آنرا نه تاریخ حقیقی و نه الگوی رفتاری میشمرند. به آن توجه نشان میدهند، از آن برای تبیین امر استفاده میکنند ولی آنرا تاریخ حقیقی نمیپندارند. به همان سان، الگوی رفتاری آنرا به سان سنخ مثالی مینگرند ولی آنرا الگویی برای رفتار نمیدانند.
به این خاطر بهتر است اسطوره را گفتنمود بدانیم. گفتنمود کلامی است چه گفتاری و چه نوشتاری که به شکل نمایشی در چارچوب مراسمی آئینی و در ترکیب با گرافه گوئی بیان میشود. هدف، مخاطب قرار دادن شنونده و خواننده است، و مهم تأثیری است که گفتار یا نوشتار بر شنونده و خوانندۀ فرضی به جای میگذارد. هدف (دامن زدن به) تأثیر حسی بر شنونده/خواننده است. شکل نمایشی گفتنمود در گفتار در بیان حسی- تهیجی تبلور مییابد و در نوشتار در بیانی حسی-تبلیغاتی. گفتنمود هدف خود خود را پنهان نمیکند و آنرا آشکارا یا نیمه آشکارا اعلام میکند. هدفش تأثیرگذاری حسی و برانگیختن واکنشی حسی نزد مخاطب است. واکنش حسی میتواند ترس، دلواپسی، اندوه و ناامیدی یا برعکس امنیت، خشنودی، خوشی و امید باشد. گزافه گویی در این رابطه موضوعیت مییابد. رخدادها و رابطههای ابعادی بزرگ و گاه خارق العاده میگیرند تا واکنش حسی قوی تری را نزد مخاطب برانگیزند. این همه البته در چارچوب تکرار. تکرار چه در یک کلام و نوشتار و چه در چندین گفتار و نوشتار مشابه.
هر گفتنمودی اسطوره نیست. اسطوره گفتنمودی متمرکز بر ایجاد واکنشهای حسی چندگانه نزد مخاطب است. هدف آن ایجاد ترکیبی از احساسات متفاوت، از امید و احساس یگانگی با جهان گرفته تا وحشت و اندوه، است. اسطوده متمرکز بر برانگیزی احساسات و وصل آنها به مهمترین دغدغههای زیست جهانی انسان است. اسطوره این کار را بوسیلۀ ارجاع به واقعیتها و پدیدههای مادی زندگی انجام میدهد. مهمترین جنبه گفتنمودی اسطوره بیان داستان در متن ارجاع به واقعیتهای مادی و حسی زندگی است. گرز و اسب رستم، پدر و مادر ادیپ و آفرینش جهان در شش روز با ترتیبی معین نمود بارز این واقعیتهای مادی هستند. داستان در بستر گزافه گویی زور، عمر، حسادت، مهر، و عشق شخصیتها و همچنین ابعاد رخدادها ذوایت میشود. برای همین روایت جنبهای نمایشی به خود میگیرد. گفتاری و تصویری است و در بستر کلام نمایشی نقالی، تئاتر، شعر و نوشتار در آمیخته با تصویر بازگو میشود.
اسطوره بازگویی واقعیت نیست. بر آن نیز تأکیدی ندارد. حتی به دنبال تعیین یا طرح برداشتی و روایتی به سان واقعیت نیست. زندگی رستم، ادیپ یا آدم و حوا، بیش از آن افسانهای و گاه حتی نا بهنجار هستند که واقعی معرفی شوند. مهم در اسطوره، قرار دادن امری در کانون توجه به اتکاء پرداخت روایی تأثیرگذار و جذابی از رخدادی است. رخداد امر روی داده نیست، امری است که بسان رخداد به نمایش گذاشته میشود. اسطوره روایت خود را تبدیل به مرجع میکند. به این خاطر هیچ روایتی، در خود، اسطوره نیست. روایتی که مدام بازگو و بازتعریف شده وضعیت یک اسطوره را پیدا میکند.
پیراهنهای یوسف
داستان یوسف در قران داستان سه پیراهن یوسف است. زندگی و کل ماجرا در بستر سرنوشتی که برای پیراهنها رقم میخورد بازگو میشوند. صرفنظر از زیبارویی، پیراهن تنها عنصری از وجود مادی یوسف است که در داستان مورد اشاره قرار میگیرد و روایتی از آن ارائه داده میشود. در داستانی که قرار است روایتی اخلاقی از فراز و نشیب زندگی ارائه دهد و اهمیت درستکاری و پاکدامنی در پناه لطف الهی را گوشزد کند سه پیراهن، همه، در مادیت خود موقعیت یوسف را در مراحل گوناگون زندگی باز مینمایانند.[4] هر پیراهن، در وضعیت و سرنوشتی که پیدا میکند، دورهای از زندگی یوسف را مستند میسازد.
■ پیراهن اول
پیراهن اول پیراهن خونینی است که برادران یوسف به عنوان سند/نشانه به یعقوب تحویل میدهند تا کشته شدن یوسف به دست گرگی را به او بقبولانند. یعقوب از همان آغاز از آن هراسان است که برادرانشان به خوبی از او مراقبت نکنند و او طعمۀ گرگ شود. برداران یوسف میخواهند او را به قتل رسانده بطور کامل از دست او و موقعیت والایش نزد پدرشان خلاص شوند. ولی در گفتگو با یکدیگر به این نتیجه میرسند به شکل کمتر بیرحمانهای از دست او خلاصی یابند. آنها پیراهن یوسف از تنش در آورده، او را به چاهی میافکنند. سپس پیراهن را آغشته به خونی دروغین ساخته و به سان سند به پدر مینمایانند. این پیراهن رنگی است، از خون رنگ گرفته است و نشان از دروغ دارد. سند یک دروغ و آغشته به خونی دروغین است.
این پیراهن را نه گرگ یا دزدان که برادران یوسف از تن او در میآورند. با اینکار، از قصد اولیۀ خود مبتنی بر کشتن او، احتراز میکنند ولی او را به چیزی بی ارزش فرو میکاهند. بدون پیراهن، یوسف دیگر انسان نیست، شیء است. ولی نه هر شیء ای بلکه شیء ای کم ارزش. کسانی که کوتاه مدتی بعد او را در چاه یافته و از آن بیرون میآورند وی را همچون یک کالا به بهایی اندک (“ثمن بخس”) میفروشند. با فروخته شدن به عزیز مصر، مرحلۀ جدید زندگی یوسف آغاز میشود.
پیراهن خونی از هم دریده شدۀ یوسف نمود مادی از همگسیختگی خانوادۀ یعقوب است. برادران از سر حسادت در مقابل پدر خود قرار گرفته دست به حذف یوسف از خانواده خود میزنند. بعدتر میفهمیم که حذف یا مرگ فرضی یوسف برای یعقوب امری سخت اندوهناک است و در نهایت بینایی را از او میگیرد. رنگ، دریدگی و خون در پیراهن جمع ترکیب میشوند تا مادیت فریب، خیانت و از هم گسیختگی را به نمایش بگذارند. رخدادی دهشتناک به وقوع پیوسته است. یوسف از خانوده حذف شده است. یعقوب او را از بین رفته میپندارد. برادرانش که میدانند او زنده است چرا که خود بر خلاف قصد اولیه نخواستهاند او را بکشند، او را نه فقط از حضور در خانواده حذف کردهاند بلکه با اظهار دروغ او را از عضویت مجازی در خانواده نیز حذف کردهاند. رشته وصل یوسف با خانواده درست به دست کسانی قطع شده است که بطور تاریخی وظیفۀ نگهداری آنرا به عهده دارند.
پیراهن شیء محض نیست، لباس است و بر تن (فرد) بخشی از جهان زیست و حتی وجود انسان است. آن گاه که پاره میشود و رنگی دروغین جدیدی میگیرد جهان زیست و وجود انسانها را از هم میدرد. جهان زیست مشترک پدر، برداران و یوسف را از هم میگسلد و وجود آنها را یک به یک به محاق میبرد. پدر را اندوهگین، برادران را خائن و یوسف را تنها، شیء واره و کم ارزش رها میکند. ولی زندگی و وضعیت وجودی شخصیتها در یگانگی با ساختار روایی داستان قرار ندارد. آنچه شخصیتها را از پای در میآورد و جهان زیست آنها را از هم میگسلد، پویایی روایت را رقم میزند. پیراهن پاره و جهان زیست از هم گسیخته گشایشی را در روایت ایجاد میکند. پیراهن خونین جایی گم میشود و دیگر در داستان نشانی ار آن نمییابیم ولی سرنوشت یکایک شخصیتها، یوسف، یعقوب و برادران، ناگهان، گشوده به بازی سرنوشت، به سیر تکوین حوادث میشود. داستان را باید پی گرفت تا دید یعقوب با اندوهش چه میکند، برادارن چگونه با وجدان و نقش خویش در ماجرا کنار میآیند و آینده برای یوسف فروخته شده به سان برده چه در بر دارد.
■ پیراهن دوم
پیراهن دوم هم دریده میشود. باز پیراهن بر تن یوسف است، ولی اینبار زلیخا آنرا پاره میکند. پیرامون پیراهن دوم ما دیگر یعقوب و برادران را در سرزمین کنعان نداریم. جای آنها را زلیخا، عزیز مصر و سرزمین مصر گرفتهاند. پیشتر مهر پدرانۀ یعقوب را به یوسف داشتیم. اینک عشق تنانۀ زلیخا به یوسف ماجرا میآفریند. زلیخا تن خود را به یوسف عرضه میکند، اما از آنجا که یوسف به گفته قرآن برهان الهی را دیده و پاکدامن است استنکاف میورزد و از او میگریزد. در تعقیب و گریز، زلیخا درها را پیاپی بر او بسته، پیراهن را از پشت در چنگ گرفته و پاره میکند. پیراهن نشانی جز پارگی بر خود ندارد. از هیچ چیزی جز همین پارگی گفته نمیشود. ولی همان پارگی از پشت سندی میشود بر معصومیت یوسف. به این نکته زنی از خانواده خود زلیخا اشاره میکند.
پیراهن اول در فرایند توطئهای دریده میشود. نشان دروغ را به صورت پارگی و خون جعلی بر خود دارد. در اصل حسادتی بر خاسته از یک حساسیت خانوادگی برادران را به توطئه بر انگیخته است. پیراهن دوم در پیامد شور و جسارت شهوی زلیخا و مقاومت یوسف پاره میشود. بار پیشین مهر ویژۀ پدری کار دست یوسف داد، اینبار زیبایی کار دست او میدهد. تن یوسف – از چشم اندازی زنانه – وسوسه بر انگیز است. این را قران پس از رخداد دریدگی به ما میگوید. زلیخا برای توجیه کار خود زنان شهر را به مهمانی دعوت کرده، بشقابی با میوه و کارد جلو آنها گذاشته و سپس یوسف را به آنها نشان میدهند. زنان مبهوت از زیبایی یوسف دستان خود را میبرند و در پی آن گواهی بر زیبایی او میدهند. تقصیر را نمیتوان به گردن زلیخا انداخت. تن یوسف وسوسه برانگیز است. عنصر پویای داستان او و فقط او است.
پیراهن دوم یوسف را روانه زندان میکند. آن هنگام که پیراهن اول از تن او برون کشیده شد، او لخت به سان بردهای کم ارزش فروخته شد. اینک با پیراهن پاره ناشی از گلاویزی، آزادی خود را از دست داده به زندان میافتد. پیراهن پاره ولی نماد معصومیت، قوام شخصیتی و لطف الهی است. او نه با دست خالی که مجهز به تمامی آنچه خداوند در وجود او به امانت گذاشته به زندان میرود. زندان را میپذیرد تا درستکار و شرافتمند باقی بماند. پیراهن بر معصومیت او گواهی میدهد. عزیز مصر، همسر زلیخا، نیز بی گناهی یوسف را میپذیرد و حتی خود زلیخا نیز به آن اذعان دارد. ولی باز وی باید برای دورهای نامعلوم به زندان رود. توان پارگی پیراهن دوم محدود و به اندازه توان دردیدگی پیراهن اول نیست. آن یکی توانست مرجع خانواده را قانع کند، این یکی اما نمیتواند مرجع بی نام و نشانی که پرونده یوسف را قضاوت میکند قانع سازد.
پیراهن اول پیراهنی خونین، رنگی و دروغین بود. نشان شبه جنایت و خیانتی بر خود داشت. پیراهن دوم اما پیراهن بی رنگی، مقاومت و معصومیت است. این پیراهن هیچ ویژگی ای جز پارگی از پشت ندارد. پارگی نماد گسست رابطه (ای ممکن) با زلیخا است. گسستی که تا حد گسست از جهان رابطههای اجتماعی و زندگی روزمره به صورت محکومیت به زندان پیش میرود. ولی در بی رنگی و پارگی از پشت نشان از قوام شخصیتی یوسف در مواجهه با چالشهای زندگی دارد. پیراهن پاره و در نتیجۀ آن روابطی گسسته میشوند تا یوسف معصوم و پاکدامن باقی بماند.
در پیراهن اول نشانی از فاعلیت یوسف وجود نداشت. پیراهن را برادرانش از تن او کنده بودند. همانها نیز آنرا به خون آغشته ساخته و به سان سند به یعقوب عرضه کرده بودند. در کل ماجرا، یوسف نقشی نداشت. پیراهن جدا از ارادۀ او نقش ایفا میکرد. بدون پیراهن نیز باز یوسف فاعلیتی به دست نمیآورد. او حتی شیء وارهای میشود که به بهایی اندک به فروش میرود. در مقایسه، پیراهن دوم نشان از ارادۀ یوسف مبتنی بر صیانت از پاکدامنی و قوام شخصیتی خود دارد. ولی باز از فاعلیت محض خبری نیست. قران تصریح میکند که خداوند بسان بندهای مخلص او را با برهان (الهی) خویش آشنا ساخته است و این او را پاکدامن نگه داشته است. با این حال میتوان گفت که یوسف شکلی از فاعلیت را به دست آورده، هر چند این فاعلیت را خداوند در وجود او امانت نهاده است و از آن خود او نیست.
■ پیراهن سوم
پیراهن سوم پیراهن دست نخورده داستان است، پیراهنی که سالم و کامل است. آنرا یوسف به دست برادرانش برای پدرش یعقوب میفرستد تا مژدگانی زنده بودنش را به او بدهد. اما پیش از آنکه پیراهن به دستش برسد، یعقوب بوی آن را میشنود و سپس با لمس آن بینائی را به دست میآورد. به این خاطر میتوانیم بپنداریم که یوسف آنرا پیشتر پوشیده بوده اما، چون سخنی از تن به در آوردن آن پیش روی برادران به میان نمیآید، یوسف آنرا از گنجه یا چمدانی برداشته و به بردارانش تحویل داده است. این پیراهنی یک تکه و تمیز است. نه نشانی از لطمه، پارگی، کثافت و زور در آن وجود دارد و نه نشانی از رنگ، دروغ و فریب. پیراهنهای دیگر درد و رنج میآفرینند؛ یوسف را به شیء وارگی، کم ارزشی و زندان میکشانند و یعقوب را به اندوه دچار میسازند. این پیراهن اما نشان از موفقیت و سرفرازی یوسف دارد و یعقوب را شادمان ساخته بینایی را به او باز میگرداند.
در دست نخوردگی، پیراهن سوم نماد بازگشت یگانگی به وجود و جهان زیست تمامی شخصیتهای اصلی داستان است. یوسف دیگر به جاه و جلال رسیده است. وکیل فرعون در اداره قحطی سرزمین مصر است، خانواده تشکیل داده و دو فرزند دارد. رابطۀ او با بردارانش التیام یافته است. بردارانش، به نوبت خود، رابطۀ بردارانۀ خویش با یکدیگر و با یوسف را دوباره برقرار ساختهاند و در راه بازسازی رابطه با پدر خود هستند. یعقوب زنده بودن یوسف یا از دید او بازگشت یوسف به زیست جهان زیست خود را احساس کرده به روشنایی، به دید و تجربه مستقیم زندگی باز میگردد. خانواده یعقوب دوباره انسجام خود را باز مییابد. پیراهن فرستاده میشود تا عضو اصلی ولی همزمان دور افتاده خانواده را به دیگران وصل کند. پیراهن ولی یوسف را در کانون خانواده قرار میدهد. پیراهن او و در اصل مقام او انسجام دوباره را ممکن میسازد. به این خاطر اعجازی در پیراهن نهفته است. دارای توانی مضاعف است و از راه دور بوی یوسف را به مشام یعقوب میرساند. با آن یوسف به فاعلیت نیز دست مییابد. خود تصمیم میگیرد تا پیراهن را برای پدرش بفرستد. بردارانش نیز تصمیم او را عملی میسازند و در نهایت نیز نتیجۀ مطلوب به دست میآید.
پیراهن سوم نشان زندگی را بر خود دارد. همین نیز یعقوب را به بینایی و روشنایی باز میگرداند. اما از نظر روایی، نه گشایش که انسداد را دامن میزند. این پیراهن نوید پایان داستان را میدهد. دیگر همه چیز به سرانجام رسیده است و چیزی برای رخداد وجود ندارد. پیراهن اکنون در دست نخوردگی، در چمدانی/باری در راه سرزمین کنعان به سوی منزل آخرین است. یوسف در مصر به جلال و شکوه یافته است. پیراهن سفر آخرت را طی میکند. پویایی داستان با آن به اتمام میرسد. فقط کنش آخرین داستان میماند تا یعقوب و همگی برادران به مصر بازگردند، و پیش او به نشان احترام سجده کنند. این ولی کِش دادن پایان خوش داستان است و گر نه زمانی که یوسف پیراهین را به برداران میدهد تا برای پدر ببرند و یعقوب هنوز آنرا ندیده و لمس نکرده از راه دور بویش را میشنود و بینا میشود داستان و درد و رنج شخصیتها به پایان رسیده است.
سجده یعقوب و برادران ارجاع به خوابی دارد که یوسف در آغاز، در خانۀ پدری در سرزمین کنعان دیده و با تعریف آن نگرانی پدر از حسادت بردارانش را بر انگیخته است. آن خواب آغازگر کل ماجرا بوده است. ولی یوسف فقط خواب نمینمی بیند. او خواب را تعبیر میکند. به اتکای آن نیز یوسف به قدرت و جلال در مصر میرسد. خواب فرعون را که دیگران پریشان و آشفته مییابند، به درستی تعبیر میکند و به این خاطر از سوی فرعون وظیفۀ ادارۀ خزانه سرزمین را به عهده میگیرد. در تاریخ ادیان نیز، یوسف به عنوان تعبیر گر نظام مند و استدلال گرای خواب شناخته شده است. هیچ کدام از پیراهنها به این جنبه از شخصیت یوسف وصل نمیشود. پیراهنها همه به حالت روحی-روانی یوسف، برادارانش و یعقوب و جهان زیست استوار بر آن حالت وصل هستند. وضعیت پیراهنها در توازن با حالت روحی-روانی قرار دارد و چون توان تعبیر (خواب) بیش از آن که یک حالت باشد توانمندی و مهارت فنی است پیراهنها در ارتباط با آن قرار نمیگیرند. پیراهنها تبلور احساساتی هستند که با بروز خود نه فقط رخدادها که همچنین انکشاف داستان را ممکن میسازند. توان تعبیر خواب نه امری یا توانی از آن خود یوسف که فن یا گاری است که خداوند به او آمخته و فقط به کار آن میآید که داستان را به پایان برساند. یوسف را به مقام و جلال برساند و زمینه را برای انسجام دیگرباره زیست جهان فراهم آورد.
پیراهن سوم پیراهنی ویژه است. پیراهنی بر تن نیست. پیراهنی کنار نهاده شده است. سالم و کامل سفری را به اراده یوسف آغاز میکند تا در نهایت به دست یعقوب برسد و رشتۀ وصلی را (دوباره) برقرار سازد. پارگی و دروغی در آن نیست تا پارگی و شکافی در داستان پدید آورد و زمینه را برای انکشاف داستان فراهم آورد. پایان داستان را نوید میدهد. پایان خوش داستان. نشان از زندگی، مهر، جلال و شکوه دارد و به سفر میرود تا جهان زیستی از هم گسیخته را تجدید حیات بخشد ولی ایست و مرگ داستان را رقم میزند. آنچه که با دریدگی پیراهن آغاز شد اکنون با یکپارچگی پیراهن به اتمام میرسد.
داستان به مثابه اسطوره
پیراهن پدیدهای کاربردی است. هم به گونهای مادی و هم به گونهای هنجاری. از یکسو تن را از گرما و سرما، باد و باران، مگس و ملخ مصون نگه میدارد. از سوی دیگر تن لخت را از نگاه دیگران میپوشاند. هم عیبهای تن و هم زییاییهای اغواگرانۀ آنرا از دید پنهان نگه میدارد. در یک کلام، پیراهن فرد را هم از لحاظ فیزیکی و هم از لحاظ هنجاری در زندگی اجتماعی ادغام میسازد. با آن انسان میتواند تا آن حد که امکانات اجازه میدهند خود را آن گونه که میخواهد بیاراید و به نمایش بگذارد. خود را باز تعریف کند و اجازه ندهد که آنگونه که دیگران خود میخواهند و واقعیت پیشاپیش رقم زده است او را بازشناسند. با پیراهن وجود انسانی فرد آغاز میشود. پیراهن فراهم آورندۀ امکان زیست اندامی و گشایندۀ گسترۀ زیست اجتماعی و هویت فردی است.
به این خاطر پیراهن چیزی بیشتر از یک وسیله، یک ابزار است. نه فقط جزئی از تن که نماد وجود انسان است. پیراهن نه فقط بوی فرد پوشندۀ آنرا میدهد که ذوق و سلیقۀ او را میرساند. وجهی از وجود فرد است و برای دیگران او را تداعی میکند. برای خود فرد نیز هر پیراهن نشان از چیزی، دورهای و رابطهای دارد. خاطره و رویکرد با آن در آمیخته است. اینرا از پدر یا دوستی به رسم هدیه دریافت کرده ای. آنرا به گاه کار یا مهمانی میپوشی، یا به هنگام شکست در رقابتی، خیانت به دوستی و سرقت از خانهای به تن داشته ای. این یکی را از سر فقر به بهایی اندک خریده یا به گاه پردرآمدی از سر ذوق سفارش داده ای. هم عزت، قوام شخصیتی و توامندی را باز مینمایاند و هم حقارت و بدبختی را. ولی پیراهن ها، همه، کهنه و پاره یا به هنگام دارندگی خسته کننده میشوند و دور میاندازیمشان. در این فرایند آنها معنای خود را از دست میدهند و تبدیل به هیچ میشوند. هر پیراهن برای دورهای جزئی از وجود انسان است.
در قرآن، پیراهن بیش از هر چیز نماد وجود انسانی است. گاه جزئی از وجود شخصی انسان است، گاه نمادی از وجود تنانی انسانی او و گاه نمادی از وجود انسانی او. یعقوب از دور بوی یوسف را از پیراهن او احساس میکند. تعرض جنسی زلیخا به تن یوسف شکل تعرض به پیراهن او را پیدا میکند؛ و در همین رابطه پارگی پیراهن از پشت سندی میشود بر معصومیت. بدون پیراهن، یوسف کسی نیست، شیء ای کم بها است که یابندگانش میفروشندش تا از دستش خلاصی یابند. پیراهن در وجود مادی خود نقشی نمادین و استعارهای پیدا میکند. شیء ای پیش پا افتاده، لباسی بر تن، چیزی که به گاه کهنگی، پارگی و گاه دلزدگی دور افکنده میشود، در قرآن قدرتی جهشی مییابد. واقعیت وجودی آن شکل تَراواقعیت به خود میگیرد. قران کتاب مرجع امور قدسی است. خواننده با احترام و شاید خوف به آن روی میآورد تا در آن راه درستکاری و رستگاری را بیابد. ولی در داستان یوسف، خواننده با یکی از مادیترین و پیش پا افتادهترین وجوه زندگی انسان، پیراهن تن فرد، رو در رو قرار میگیرد. وعده ها، توصیه ها، دستورها، تهدیدها، ابزارهای معجزه و عناصر فاخر حیات همه صحنه را ترک میگویند تا شیء ای روزمره نقش محوری را به عهده بگیرد. پیراهن اما با وجوه ترافرازندۀ زندگی گره میخورد. از گسست تا وصل، از خیانت تا عفو، از کوری تا روشنایی، از بی ارزشی تا ارزشمندی از هوسی شهوی تا پاکدامنی در پیراهن تبلور مییابند. اینجا است که پیراهن وجود ترا واقعی خود را نشان میدهد و زمینۀ برساخته شدن اسطوره را فراهم میآورد.
بدون تردید داستان یوسف داستان فردی است با وجود معین انسانی به صورت فرزند کهتر و عزیز دردانۀ پدر، فردی با تنی معین و زییارویی خاص خود و هویتی معین، با معصومیت و مهارت در تعبیر خواب. شخصیت یوسف شخصیتی همدلانه است. هم همدلی و حتی همدردی خواننده را (نسبت به وضعیت خویش) بر میانگیزد و هم خود ابژۀ مهر، شهوت، تکریم و ارج است. یوسف خود شخصیتی جذاب است. ولی او بدون پیراهنهای سه گانه اش کسی نیست که بتواند در کانون روایتی قرار گیرد که یک اسطوره را ایجاد کند. داستان وجوه زندگی یوسف را به تمامی در گوناگونی پیراهنها عینیت میبخشد. پیراهنها با عینیت خود، در وجود دریده شده و آغشته به خون، پاره از پشت، یا سالم و کامل خود موقعیت یوسف و وضعیت زیست جهان پسزمینۀ زندگی او را مادیت میبخشد. گفتنمود (زندگی) یوسف اینجا رقم میخورد. پیراهن در پی پیراهن، تجربه حسی در پی تجربه حسی، خواب در پی خواب، پیروزی در پی شکست و حرکت از خفت و خواری به عزت و شکوه، همه، پیامی ملموس را به مخاطب/خواننده انتقال میدهند. پیامی مبتنی بر توان انسان در صیانت از درستکاری و پاکدامنی (خویش) و ارجمندی آن توان. پیامی با مضمونی مجرد و اخلاقی در بستر روایت داستانی انضامی از پدیدهای متعق به زندگی روزمره.
داستان یوسف در کلیت خود به مکانها، اشیاء و ابزاری اشاره دارند که همه به سان تَراواقعیت یک اسطوره را بر میسازند. ادبیات کلاسیک فارسی پی در پی از این عناصر بهره گرفته تا احساسات، حساسیتها، درکها و برداشتهای مد نظر خود را بیان کند. از عشق، امید، اندوه، حسادت و درد و رنج زندگی نه به گونهای مجرد که در قالب آن عناصر، از چاه کنعان گرفته تا پیراهنهای سه گانه یوسف سخن میگوید. در این قرایند اسطوره را به صورت مرجع تام باز میپروزاند. اسطوره در گفتنمودهایی گوناگون ولی بههمپیوسته بر ساخته و بازتولید میشود.
پانویسها
[1] – قرآن، سورۀ یوسف، آیه سوم، ترجمۀ انصاریان. از سایت پارس قرآن www.parsquran.com
[2] – رولان بارت (۱۳۸۰)، اسطوره در زمانۀ معاصر (ترجمۀ یوسف ابازری)، ارغنون ۱۸: ۸۵-۱۳۵.
[3] – میرچاه الیاده (۱۳۹۷)، اسطوره، رویا، راز (ترجمۀ مهدیه چراغیان)، کتاب پارسه، تهران.
[4] – شعری منتسب به رودکی این سه حالت را توصیف می کند و مشخص می سازد که در ادبیات فارسی از قدیم آگاهی به این امر وجود داشته است:
نگارینا، شنیدستم که گاه محنت و راحت − سه پیراهن سلب بودهست یوسف را به عمر اندر
یکی از کید شد پر خون، دوم شد چاک از تهمت − سوم یعقوب را از بوش روشن گشت چشم تر
رخم ماند بدان اول، دلم ماند بدان ثانی − نصیب من شود در وصل آن پیراهن دیگر؟
استوره
سامان / 14 May 2019
این داستان یوسف و هجرت اجباری او از سرزمین کنعان به مصر، همچون سایر داستانهای تورات، سپس انجیل و بعدها قرآن، از اساطیر و فولکلورهای میانرودان سرچشمه گرفته و حتی تشابه و توازی بی چون و چرای آن با برخی داستانهای گیلگمش موضوع تحقیقات گسترده ای شده که مثلا در کتاب wiles of women و غیره رد پای آنرا میتوان یافت. تشابه فراوان داستان سیاوش که انصافا هم از نظر تصویرپردازی و هم هنر روایتگری ، به مراتب از قصه یوسف ، زیباتر و دلکش تر است نشان میدهد که داستانهایی از این دست ، قدمتی بسیار فراوان و گستره جغرافیائی بسیار وسیعی دارند.
afshin / 16 May 2019