هوشنگ فرزین زندانی جنبش سبز که برای دوره ای با سن هفتاد و چهار سالگی خود پیرترین زندانی جنبش سبز نام گرفته بود همین یکشنبه پیش، هفتم بهمن در تهران درگذشت. جرم او جدا از شرکت در تظاهرات که ملیونها نفر آن کار را انجام داده بودند، شعار نویسی در خیابانهای مرکزی تهران بود. دو بار او را با ماژیک در دست و جیب دستگیر کرده بودند. گفته بود حوصله ام سر رفته بود، آمدم در خیابان روی در و دیوار نقاشی بکشم، دل مردم را خوش کنم. به همین جرم یکسال زندان رفت. از زندان که بیرون آمد، حتی یکبار از کسی گله نکرد که چرا در سطح شخص خود او مبارزه نکرده است. هیچگاه نیز شکایتی از شرایط زندان و عمر هدر رفته ای در آن نداشت.
بیهقی در مرگ استاد خویش بو نصر می نویسد که “هنگام آن است که لختی قلم را بر وی بگریانم.” در مرگ هوشنگ فرزین باید قلم را به شادمانی به آوازخوانی برانگیخت – امری که ناممکن است چرا که قلم متن مرده از خود به جای می گذارد ولی این درست همان چیزی است که او می خواست. او شادی را می خواست. همه جا می خواست با آواز نوای شادی را سر دهد و همه را شادمان سازد. در اوین مشهور به خواننده ترانه نیلوفر شده بود. آن ترانه شاد را برای همه می خواند. مزدک علی نظری هم بند او در اوین در یادداشتی می نویسد که به گاه آزادیش که ما طبق معمول برایش سرود-آواز یار دبستانی خواندیم، او ما را ساکت کرد، بشکن زد و شروع کرد به خواندن “های نیلوفر، های نیلوفر …..” او خود تعریف می کرد که زندانیان را برای جلوگیری از مراسم استقبال، به ناگهان، بدون اطلاع قبلی اواخر شب آزاد می کردند. مرا هم اواخر شب آزاد کردند. آمدم بروم بیرون ناگهان جلوم را گرفتند. ترسیدم. گفتند آقای فرزین مگر همینطوری می گذاریم بروی بیرون. اول باید یک دهن نیلوفر برایمان بخوانی. مرا آوردند توی اتاق. چند نفری جمع شدند . در اتاق را بستند و من برایش نیلوفر خواندم.
آواز خوانی شادمانه تنها تخصص او در زندان و بیرون نبود. نقاشی پرتره هنرپیشگان زن هالیوود رادوست داشت. عشقش کشیدن پرترۀ تمام قد مریلین مونر بود. آنرا برای هر خواستاری می کشید. نقاشی برای او ابزار ارتباط و کناکنش با جهان اجتماعی پیرامون بود. پشت پاکت سیگار، در حاشیه کاعذ باطله، روی شن دریا و صد البته روی بوم، همه جا، نقاشی می کرد. می گفت در زندان حتی بازجوها از من نقاشی آنجلینا جولی و مرلین مونرو می خواستند. بهانه شان آن بود که نه خود که بچه ای دارند که از چنین نقاشی هایی خوششان می آید.
هوشنگ فرزین عمری درازناک را چنین گذراند. سرزنده و شاد بود. کتاب می خواند، فیلم می دید، موسیقی گوش می کرد، نقاشی می کشید. همواره در حرکت و جنب و جوش بود. می شد او را ظهر تابستان در کوچه عربهای خیابان ناصر خسرو دید که آمده بود تا رطب نوبر خوزستان بخرد. نقدش به شرایط کنونی جامعه نیز بیش از آنکه نقدی اقتصادی و اجتماعی باشد، همان نقد فرهنگی فضل الله راوی داستان کوتاه انفجار بزرگ گلشیری بود. اینکه مردم شاد نیستند و نمی توانند شاد باشند، اینکه انگیزه شادی و دلخوشی را از مردم گرفته اند. حساسیت فوق العاده ای به درجۀ شادی مردم داشت. از آن شکایت می کرد که صدای موسیقی از ماشین مردم شنیده نمی شود، که مهمانی رفته و آنجا کسی آواز نخوانده و نرقصیده، که مردم دیگر امکان و رغبت شادخواری و شادنوشی ندارند.
دکترای کشاورزی از آلمان داشت و از دهه چهل تا شصت در تهران در وزارت کشاورزی کار می کرد. به بی عدالتی همیشه معترض بود و در تناقض با شادی جوئیش هر جا با آنچه برخورد ناعادلانه می پنداشت در می افتاد و دعوا راه می انداخت. گرایش سیاسی خاصی نداشت، ولی به جرأت می توان او را یک فعال سیاسی آرمان گرا نامید. سکولار بود و ایستاده در میانۀ نزاع چپ و راست. با اینحال در انقلاب پنجاه و هفت همان مسیر اکثریت مردم را پیموده بود. بنظر نمی رسید که در آرزوی بازایستانیدن سیر انشکاف مدرنیته در انقلاب شرکت جسته بود. بیشتر خواهان ایفای نقش در گسترش امکانات جهان مدرن به همه جامعه بود. مانند اتوپیستهای “خیالی” قدیمی مورد انتقاد مارکسیستها خوشی و شادمان را برای همه می خواست، هر چند هیچگاه به خود مجال تفکر در آن باره و بیان نوشتاری اندیشه هایش را نداد.
اینجاست که زندگی فردی او با تاریخ و روح سیاسی و فرهنگی جامعه گره می خورد و نکته ای را برجسته می سازد که گاه امروز در بررسی های انقلاب پنجاه و هفت فراموش می شود. او در تداوم سبک زندگی اش در انقلاب شرکت جسته بود. تا پنجاه و هفت به کاباره می رفت، در سینماهای تهران به دیدن فیلمهای هالیوودی می نشست، شازده احتجاب و فروغ می خواند و در کنار دوستانش عرق سگی می خورد. به گاه انقلاب هیچ بخشی از زندگی اش را تعطیل نکرده بود. فکر می کرد با انقلاب می تواند آنچه را که خود دارد بعلاوۀ میزان بیشتری از آزادی و مشارکت سیاسی و اجتماعی را با دیگران تقسیم کند. از همان اوایل دوران بعد از انقلاب نیز فهمیده بود پروژه اش شکست خورده است. درک دقیقی از چگونگی و علت شکست نداشت ولی منتقد جدی وضعیت بود و هیچگاه با آن سازش نکرد. بعدها فکر می کرد با جنبش اصلاحات و در رأس آن جنبش سبز می توان ورق را بر گرداند. در پیامد شکست آندو جنبش دوباره اذعان داشت که او و دیگرانی همچون او از عهدۀ کار بر نیامده اند. از زندان که آمد بیرون، باز همان شور گذشته را داشت. همواره بر شکست خوردگی تأکید داشت، ولی آرام و سکون نداشت. باز حاضر بود پا در راه مبارزه نهد.
با مرگ او نه شمعی خاموش شده و نه امیدی به نا امیدی گراییده است. مرگ او یاد شور زندگی، اشتهای سیری ناپذیر به شادی و شعف را در دل آشنایانش زنده می کند. در طول زندگیش، همیشه در حرکت بود. فعالیتی را تمام نکرده، فعالیت دیگری را شروع می کرد. با همه گفتگو می کرد و حاضر بود سخنان هر کسی را با جان دل بشنود. چیزی که می شد از او آموخت همان چیزی است که کسانی مانند هایدگر و در تبعیت از او اروین یالومِ محبوب ایرانیان بر آن هستند که انگارۀ مرگ به ما یاد آوری می کند. اینکه تا زنده هستیم هیچ وقت برای هیچ کاری در زندگی دیر نیست. همیشه می توان کتابی خواند، فیلمی دید، آواری خواند، قدمی در خیابان زد، سری به دوستی یا آشنایی زد و مهمتر از همه در جستجوی شادی بود. در جستجوی شادی حتی در چنبرۀ زنجیر، در بند ۳۵۰ زندان اوین.
سپاس از این نوشته ی ارجمند
سعید ب / 31 January 2019