احمد مرادی – ادبیات داستانی ایران در سال ۱۳۹۰ کماکان در میان جریانی سردرگم بود که از نیمهی دوم دههی ۱۳۸۰ آغاز شده است. کتابها غالباً کمحجم، شتابزده و با زبانی ساده بودند و روایتها در شهرهایی فاقد هویت جریان داشتند.
در این سالها اصطلاح «رمان شهری» بیش از هر وقت به گوش رسیده است. این برجسب گرچه به خودیِ خود بد نیست، اما آثاری که در سالهای اخیر با نشانههای واضحی از این برچسب چاپ و منتشر شدهاند، کاملاً مبتذل بودهاند. جدای از موفقیتهای سریع و تجدید چاپهای پیاپیشان، چیز دیگری برای عرضه ندارند و نهایتاً بتوانند خواننده را به دنبال خود به دنیایی پُر از فراموشی بکشانند. با اینکه در سال گذشته آثاری از این دست کم نبودند، اما ادبیات داستانی ایران چند ارمغان هم داشت.
در این سال «لب بر تیغ» نوشتهی حسین سناپور بعد از چهار سال توقف در وزارتخانهی ارشاد در بیست و چهارمین نمایشگاه کتاب تهران به دست علاقهمندانش رسید. اول از همه، تیراژ پنج هزار نسخهای کتاب، در روزهایی که تیراژ آثار گاهی تا هزار نسخه تقلیل پیدا میکند، مایهی توجه و خوشحالی بود، اما «لب بر تیغ» تا آن حد اثر ضعیفیست که بهراحتی میتوان در یک جمله دربارهاش نوشت: یک داستان کلیشهای، با زبانی کلیشهای، در فرمی کلیشهای.
یک داستان کلیشهای، با زبانی کلیشهای، در فرمی کلیشهای.
داستان دربارهی جوانی به نام داوود است؛ شخصیتی شبیه رضا موتوی و یا قیصر و بزنبهادری موتور سوار که برای بهدست آوردن عشق سمانه از انجام هیچکاری رویگردان نیست. کمی بعد پایش به یک ماجرای قتل باز میشود و دردسرهای قهرمان کتاب اوج میگیرد. «لب بر تیغ» حتی در روایت سادهی قصهاش هم الکن است. منطق روایی کتاب در چندجا لنگ میزند و شخصیتپردازی مضحک از آب درآمده. از آن دست آثاریست که حتی نمیتوان بهدرستی نقدش کرد. عجیب است که دو رمان قبلی حسین سناپور، خوب و تأثیرگذار بودهاند. سناپور میتوانست با به چالش کشیدن عنصر خشونت در «لب بر تیغ» از کلیشهبودن دستمایههای داستانیاش بکاهد، اما کتاب در وضعیت کنونیاش در یک کلمه فاجعه است.
محمدرضا کاتب در دهه ۱۳۷۰ با رمان «هیس» درخشید. بعد از آن هم کمکار نبود و او بیشک یکی از جدیترین رماننویسان ماست. «رامکننده» تازهترین اثریست که از او به چاپ رسیده. رمان کاتب از فضای آثار شتابزدهی دههی هشتاد دور است، طرح خوبی دارد و قصهای که تعریف میکند در نطفهاش داستانی جذاب است. اما «رامکننده» کتاب خوبی نیست، چراکه به شکل ناامیدکنندهای در پرداخت ضعیف است. مردی بهنام مرحبا، وظیفه دارد که پسرخواندهاش را از خطر «تله شدن» آگاه کند. در داستان کاتب، فردی بهنام «زمان» میتواند بیهیچ رد و نشانی افرادی را «تله» کند.
تلهشونده اگر خواستهی «زمان» را انجام ندهد، خواهد مُرد. طرح کار جذاب اما نامأنوس است. قلم زدن در جهانی ناآشنا و در واقع ساختن جهانی با قواعد منحصر بهفرد میتواند بسیار دلنشین باشد، اما در «رامکننده» خواننده هر چه که جلو میرود از میزان عدم آگاهیاش کاسته نمیگردد. همواره فاصلهای میان خواننده و اثر باقی میماند و همین فاصله است که رمان را با وجود طرحِ خوب از جذابیت میاندازد. بهخصوص نویسنده از لحظات کلیدی داستاناش سرسری گذشته و جزئیات چندانی بهکار نبرده است. فضای کلی اثر در میانهی دنیای فانتزی رها شده، در حالی که کاتب باید داستانش را با مجموعهای منظم از جزئیات به خواننده میشناساند. همچنین ریتم کند است و به سرعت کتاب را ملالآور میکند، در حالی که «رامکننده» اثر سختخوانی نیست، فقط بد نوشته شده است.
«شهربانو» نوشتهی محمدحسن شهسواری میتواند در رقابت با «لب بر تیغ»، بر سر عنوان کلیشهایترین کتاب سال بجنگد.
احمد آرام چند سالیست که با فاصله گرفتن از ادبیات نمایشی، در ادبیات داستانی حضور پر رنگی دارد. تاکنون پنج مجموعهداستان منتشر کرده، که چهارمیناش مربوط به ابتدای سال گذشته است: «همین حالا داشتم چیزی میگفتم». کتاب مشتمل بر پنج داستان است که هر کدام دارای بیان و فرم متفاوتی هستند. اولین داستان کتاب، «رویای مدور مرد معلومالحال در حوالی نیشابور» تأکید نامتعارفی بر فرم دارد. در چهار داستان بعدی قصهگویی یکنواختتر، عنصر طنز پر رنگتر و حضور عناصر فرمال بیشتر در خدمت داستانپردازیست. بهخصوص پنجمین داستان کتاب، «جعبهی موسیقی سکهای» داستان کاملیست. روایتی بینقص در دنیایی که با همهی غرابتش به راحتی ما را میخنداند و از هیچچیزش گیج نمیشویم. آرام حتی در استفاده از تکنیکهای مختلف داستانی هم تنوع و تسلط کاملی از خود بروز داده است. تکگوییهای پیرمردی علیل در یکی، و حضور عنصر بینامتنیت در دیگر داستان کتاب، شاهدیست بر این ادعا. نویسنده بهجز اینکه به خوبی قصهاش را تعریف میکند، دغدغههای فرمال و کاربردهای زبانیاش را هم بهجا پیش میکشد، و همنشینی کارآمدِ این دو سویه، بیشک یک موفقیت است.
«شهربانو» نوشتهی محمدحسن شهسواری میتواند در رقابت با «لب بر تیغ»، بر سر عنوان کلیشهایترین کتاب سال بجنگد. کتاب از آغاز در تعریف شخصیتش خوب عمل نمیکند. شهربانو زنی مصنوعی و غیرحقیقیست. عادتها و حرفهایش را توی دهانش گذاشتهاند. خواستهاند او اینگونه زندگی کند: ملالآور در دل کلیشهها. واضح است که شهسواری نویسندهی باهوشیست. در سال ۱۳۸۸رمان موفق «شب ممکن» را به چاپ رساند، که از هر جهت نقطهی مقابل «شهربانو» است. در واقع خوانندهای که نویسنده را بشناسد، در علایق داستانی او شک میکند و میان این پارادوکسِ کاذب، از کتاب دلزده میشود. با اینکه نویسنده آگاهانه در دل کلیشهها قلم زده است، اما این آگاهی دردی از داستان دوا نمیکند.
شهربانو فاقد شخصیت است؛ کپی شده از روی دست همهی زنان فداکار چادربهسریست که اسوهی صبر و تحملاند. از صفحهی اول معلوم است که بنای داستان کج بالا رفته: «خدا را شکر که ما پدر و مادرشان نیستیم. چون خیلی از آنها فکر میکنند محبت یعنی خریدن اسباببازی بیشتر برای بچه. البته اگر بچههایشان را توی هفته بهخاطر آنهمه مهمانی و شبنشینییی که میروند، ببینند. لازم نیست چیزی بگویی. خودم هم میدانم عین مجریهای تلویزیون حرف میزنم. اما من چهکار کنم که واقعیتها توی این مملکت همهشان کلیشهاند؟» (ص ۱۰ کتاب) نویسنده به این راحتیها نمیتواند مسئولیت داستان را از گردنِ خود باز کند. دانستن اینکه «واقعیتها در این مملکت کلیشهاند» به دردمان نمیخورد. نگاه نویسنده به دنیا پر از سوءظنهای غلط نسبت به طبقات دیگر، و برداشتهای کلیشهشدهی اجتماعیست.
نویسنده با خونسردی به شخصیتهای داستانش نزدیک میشود
در این سال عباس عبدی مجموعه داستان تازهای منتشر کرد با نام «باید تو را پیدا کنم». لحن داستان عالیست. نگاه خونسردانهی عبدی به کاراکتر چیزیست که در داستان فارسی غالباً با ادا و اصولهای مبتذل جایگزین میشود. نثر کتاب نیز در راستای همین باور است. حتی عبدی در چند جا داستان را کاملاً مجالی قرار داده برای اتفاقات زبانی. اما «باید تو را پیدا کنم» یک مشکل اساسی دارد: پرداخت تصنعی در سرزمین جنوب. عبدی دلبستهی جنوب و تصاویر نوستالژیکش از این خاک است. اتفاقاً برای منی که جنوبی هستم، این خبرِ خوبیست، اما هویت جنوب با وارد کردن لهجه در قالب دیالوگ ساخته نمیشود. با آوردن اسم آبادان و پالایشگاه و سینماتاج، فقط زمان و مکان را بردهایم به جایی که میخواهیم، اما داستان در نقطهی صفر مانده و ذهن خواننده گرما و عرقسوز و شرجی را باور نکرده است. حتی برای منِ جنوبی هم فضای داستانهای عبدی غریبه است.
همچنین نویسنده انگار تعمداً میخواهد همهی داستانهایش مهر جنوبی داشته باشند. این هم ضربهی دیگریست بر دیارگرایی. بومینویسی فارغ از تأکید ساخته میشود. هیچ لزومی نداشت که در انتهای داستان بسیار خوب «مورچهها» با دیالوگ لهجهدار دو شخصیت فرعی، به دل جنوب کشانده شود. عبدی در بارزترین هویت کتابش ناموفق است، اما در عوض، ایدهآلهای خودش را دارد، مستقل فکر میکند و در نهایت کاملاً صادقانه، خودش را مینویسد.
وحید پاکطینت با «خندهی شغال» دوباره به کتابفروشیها بازگشت. رمان بیآغاز به جریان میافتد و بینقطهی پایان، به انتها میرسد. داستان در شهر خرابهای میگذرد. سرزمینِ کتاب بهنظر بر اثر حادثهای طبیعی – احتمالاً زلزله- نظم طبیعیاش را از دست داده است. اثر طرح هوشمندانهای دارد: زندگی متوقف شده و آدمها در وقتِ کار مرده خاک میکنند و در وقتِ استراحت علف میکشند. شخصیتهای فرعی کتاب زیادند، و همین یکی از نقاط ضعف «خندهی شغال» است. آدمهای فرعی با اسمهای خاص و دقیقشان، کاملاً بدون قصه – و بیاهمیت- ماندهاند. کسی که قصه ندارد، در حاشیه میپوسد. در عوض شخصیت «کمونی» که در پارهی دوم از کتاب (کتاب چندان فصلبندی ندارد و بیشتر پاره پاره است،) معرفی میشود، خیلی خوب در کتاب تصویر شده و در کنار شخصیتهای اصلی حضور مؤثری دارد، چراکه داستاناش تعریف میشود. کتاب نمادگرایی خوبی دارد. زمین به عنوان مادر بشر، که حالا هم باید در مرگ تنها شریکش باشد، مهمترین نماد کتاب است. اما زمین تغییر شکل داده – مثل همهی عناصر دیگر رمان- و از مادری بخشنده، تبدیل شده است به «خاک گشنه». اما چنین سرزمین عجیبی که در ناکجاآباد ساخته شده، لاجرم باید بزرگترین کاراکتر کتاب باشد. آدمها باید در کنار او درجهدوم بهنظر برسند. یعنی اگر بشود آدمهای کتاب را عوض کرد، نباید بتوان در روستای کتاب دست برد. سرزمینِ «خندهی شغال»، به عنوان یک ابژه معرفی نمیشود، بسط نمییابد و جزئیات زیادی از آن بهدست نمیآید. عدم-قطعیت تناقض دارد با کاراکتر نشدن مکان. روستای «خندهی شغال» در حد یک روستای عجیب باقی مانده و به کاراکتر بدل نشده است. (برای مثال نگاه کنید به مِدیا لونا در «پدرو پارامو» و یا ماکاندو در «صد سال تنهایی».) اگر پاکطینت بر این اِشکال فائق میآمد، حتماً اثرش از بهترینهای زمانه میشد.
داوود غفارزادگان پر کار شده. بعد از چاپ رمان درخشان «کتاب بینام اعترافات» در سال ۸۸، سال گذشته نیز مجموعه داستان «ایستادن زیر دکل برق فشار قوی» را منتشر کرد.
خبر خوب این است که داوود غفارزادگان پر کار شده. بعد از چاپ رمان درخشان «کتاب بینام اعترافات» در سال ۸۸، سال گذشته نیز مجموعه داستان «ایستادن زیر دکل برق فشار قوی» را منتشر کرد. خیلیها غفارزادگان را نمیپسندند. در واقع اغلب روزنامهنگاران و منتقدان مطبوعاتی داستانهایش را پس میزنند و اگر به آرشیو این روزنامهها سر بزنید، نقدهای تندی بر کتاب تازهی غفارزادگان میبینید. همهی اینها به خاطر این است که او نویسندهی تجربهگراییست. تجربههایش بیشتر در حوزهی زبان و روایت است. در حالی که رادیکالترین متنهای ساموئل بکت همچنان به فارسی برگردان میشوند و هیچ منتقدی در داستان بودنشان شک نمیکند، اما هنگام برخورد با داستانهای نویسندهی ممتازی مثل غفارزادگان، عدهای حتی معترضاند که چرا او اصلاً کتاب چاپ میکند. غفارزادگان اتفاقاً در فکر قصهگوییست. همین انگیزه او را واداشته تا در جستوجوی نثر مورد علاقهاش برای روایت بگردد. هر کتابش را اگر کنار هم بگذاری، میبینی نثر مرتباً پالودهتر شده. نویسنده در استفاده از افعال صرفهجویی میکند و جملاتش خوشآهنگ است. اما همانطور که خودش در ابتدای «ایستادن…» متذکر شده، داستانهای کتاب «از سرِ اتفاق» کنار هم نشستهاند. این به بزرگترین ضعف کتاب تبدیل شده است. داستان «سنگ انتظار» در میانهی دههی هفتاد نوشته شده و در واقع متعلق به مجموعه داستان قبلی غفارزادگان است، و یا داستان «دوربین خالی» که تاریخ نگارشاش به ۱۳۶۹ برمیگردد. بقیهی داستانهای کتاب مربوط به دههی هشتادند. غفارزادگان در این سالها ثابت نبوده. خبر خوبیست، اما این باعث شده که داستانهای «ایستادن…» بهزور تحت لوای یک مجموعه قرار بگیرند.
در سال گذشته ندا کاووسیفر با اولین کتابش خود را به ما شناساند: «خواب با چشمان باز». استقبال خوبی از این کتاب شد و جوایز خصوصی هم به آن جایزه دادند. کاووسیفر از آنجا که کارشناس پرتودرمانیست، فضای غالب داستانهایش تحت تأثیر همان محیط است. این اتفاق خوشآیندیست که نویسندهای نوظهور روایتهای شخصیاش را تحت تأثیر محیطی به گوش ما برساند، که پیش از این داستانهای اندکی از آن خواندهایم. کتاب البته اثر موفقی نیست. کاووسیفر که نشان داده نویسندهایست با تمایل به روایت تمامِ و کمال، در قصهگویی پریشان عمل میکند. علاقهاش به استفاده از فرم اپیزودیک جذاب است، اما روایتش درجا میزند. داستان «ایستگاه هشتم» از همین دست است: تصاویری آشفته و بیمنطق در جهانی رئال. از سوی دیگر وقتی از دنیای زنان حرف میزند – مثل غالب نویسندگان زن- زاویهی دیدش مشکل دارد. از دلِ کلیشه میخواهد کلیشه را نقد کند، و نتیجهاش میشود داستان بدی مثل «چهلستون». اما عیب بزرگتر کتاب این است که داستانهای خوبی هم دارد! یکدست نبودن و تفاوت سطح از این صفحه بدان صفحهی کتاب موجب عدم شفافیت و بحران کیفیت میشود. تکلیف خواننده با کتابی که یکسره کارش خراب است، سادهتر است با کتابی که داستان خوبی دارد بهنام «بدیل»، و یا داستان «خواب با چشمان باز». کتاب خیلی لاغر نیست. بهراحتی میشد یکسوم از حجم ۱۵۰ صفحهایش را حذف کرد و سپرد به کشوی میز نویسنده.
پنجمین رمان فریبا وفی
در این سال مهدی ربی، با دومین مجموعه داستانش به کتابفروشیها بازگشت. «برو ولگردی کن رفیق» با عنوان خوبش و نقدهای اغراقآمیزی که گرفت، چند ماه پس از چاپ نخستش تجدید چاپ شد. دربارهی این کتاب هم عیناً میتوان داستان پر آب چشم کتاب کاووسیفر را تکرار کرد و اتفاقاً در این یکی قضیه بدتر است. «برو ولگردی…» شامل چهار داستان کوتاه است. دو داستان نخست نمونههای دقیقی از بدترین داستانهای کوتاه در دههی اخیر است. سرشار از دیالوگهای بد، و ضعف استراتژی در برخورد با دستمایه. داستان اول با نام «شما صد و یازده هستید» در میان کارکردهای نمادین و موضوع بحران هویت، با فضای روزمره و غیر سمبلیک سردرگم است و آخرش هم به هیچجا نمیرسد. کتاب تازه از داستان سوم استارت میخورد. طرح و پرداخت خوب است و خواننده را راهنمایی میکند به داستان پایانی، که قصهی بسیار خوبیست. اما هیچ کتابی را نمیتوان بهخاطر یکچهارمش دوست داشت. متأسفانه حتی نمیتوان کتاب را بدون دو داستان نخست تصور کرد، چرا که خوشبختانه، حلقههای رابطی میان چهار داستان گسترده شده، اما نیمی از کتاب فاقد حداقلهاییست که داستان میطلبد.
کتابِ مهدی ربی مثل پرندهایست که پرواز را بلد است، اما از آنجا که در یک زیرزمین بهدنیا آمده، نهایتاً تا سقف همان زیرزمین ارتفاع میگیرد.
«یکشنبه» اولین رمان آراز بارساقیان است که قبلاً از او ترجمههای جاافتادهای خواندهایم. این کتاب میتواند مناسبتی باشد برای طرح چند سوال مهم: آیا «یکشنبه» دربارهی ملال است، یا اشتباهی به ملال آلوده شده؟ و البته سوال مهمتر این است: برای نوشتن رمانی دربارهی ملال، باید ملالآور نوشت؟ و حتی اگر هیچ «باید»ی در کار نباشد، آیا ملالآور نوشتن برای نشاندادنِ ملال راهکار درستی است؟ بهنظر من پاسخ در دل ادبیات نهفته است. کتابی مثل «جاده فلاندر» از اولین صفحه به هر خوانندهی نادانی میفهماند که قرار است تا پایان در روندی بهشدت کند، با خطوط رواییِ شکننده و در یک کلام، عذابآور پیش برود، اما کلود سیمون برای ملالآور نوشتن توجیه بهتری دارد تا نویسندهی جوانِ ما. آراز بارساقیان تصمیم گرفته برای نشان دادن ملال، ملالآور بنویسد، و نتیجه این شده که همهی حالتهای راوی و حسهای اضافی را روایت کند. یکجور تعمداً خستهکننده نوشتن، تا بتوان تمِ ملال را در داستان برجسته کرد. این انتخابِ بدیست. خواننده بهجای همراه شدن با رمان و دلدادن به ملالش، عصبی میشود. حتی چند جا نویسنده خواستههای ضمنی کاراکتر را در صریحترین حالت ممکن فریاد میزند که این هم انتخاب بد دیگریست.
«زیر آفتاب خوش خیال عصر»: عشق دختری کلیمی به پسری مسلمان
از دیگر نویسندگان جوانی که در سال گذشته خود را به ما شناساند، جیران گاهان بود با کتاب «زیر آفتاب خوش خیال عصر». داستان دربارهی عشق دختری کلیمی به پسری مسلمان است. با اینکه کند شروع میشود و سخت قصهاش را تعریف میکند، اما در نهایت گلیم خود را از آب بیرون میکشد. اثر در شناساندن دنیای یهودیان ایران تا حد قابلقبولی موفق است. تأکید اصلی نویسنده بر فضاسازیست و برجستهکردن تناقضات فرهنگی و یا سوءتفاهمات. در کشوری که همچنان با یهودیان بهعنوان شهروند درجهدو رفتار میشود، داشتن روایتی متأثر از آشنایی با دنیای آنها در تاریخ داستاننویسی ایران مهم است.
پنجمین رمان فریبا وفی در این سال منتشر شد. «ماه کامل میشود» در راستای آثار قبلی نویسنده و جهانبینیِ ثابت اوست. در این سالها هر چندوقت یکبار اصطلاح «رمان فارسی» بهگوش رسیده است. رمان فارسی تعریف کاملی ندارد، اما نوشتههای فریبا وفی را میتوان تحت همین عنوان گرد آورد. در این آثار جامعه منفعل است، آدمها تنها سایهای از شخصیتهای واقعی اجتماع هستند و دغدغههایشان نهایتاً در عشقهای روتین و زرد ختم میشود. چنین متنهایی عرصهی لفاظیست و بهدور از جهان ناشناختهی داستان. وفی در رمان تازهاش به تمِ عشق رسیده است. همهچیزِ آن به رمانهای بازاری تنه میزند و با نثر ساده و محافضهکارانهای که دارد، کاملاً بهدور از هوشمندیست. «ماه کامل میشود» یک رمان تفننیست. میتواند خیلی خوب سرگرم کند، یکشبه خوانده شود و خواننده در مترو و اتوبوس و رختخواب با آن خوش بگذراند، اما کلامش بهسرعت فراموش میشود. خوانندهها میخوانندش، اما بهیادش نمیآورند.
مرتضا فخری کیست؟ احتمالاً تا چند هفته پیش خیلیها حتی اسمش را هم نشنیده بودند، اما او هشت کتاب به چاپ رسانده است و چند اثر هم در نوبت چاپ دارد. فقط بهدور از هیاهوست. در نیشابور، کنج اتاقش نشسته و داستانهای همان منطقه را جهانشمول میکند. فخری نویسندهایست که من به او احترام میگذارم. جدی و پیوسته کار میکند. ادبیات ایران به نویسندههایی همتیپِ او جفا کرده است. «مهبوط»، هشتمین اثر او، برگزیدهی جایزهی «واو» شد تا توجه خوانندگان به آن جلب شود. تمِ اثر فخری عشق است، اما بر عکس رمان وفی، در «مهبوط» عشق به هیچ مرزی محدود نیست و خود را در هر فرهنگ و اقلیمی بازسازی میکند. نثر کتاب نشان از نوشتنهای بسیار میدهد. در «مهبوط» ذهن خواننده با نوع مبتذلی از سادهنویسی به فراموشی کشانده نمیشود، در عوض دست او را میگیرد، از دلِ رنجِ عشق گذرش میدهد، و در نهایت از مرزهای قصهپردازیِ صرف فراتر میرود. باید منتظر بود؛ ادامهی حیات ادبی مرتضی فخری میتواند از این هم حیرتانگیزتر باشد.
در همین زمینه:
برای من جالب و تا حدی حیرت انگیزاست . رادیو زمانه درخارج از ایران فعالیت می کند بخش وسیعی از نویسندگان وهنرمندان درخارج از کشور فعالیت می کنند . تعداد بی شماری کتاب در وازرت ارشاد منتظر مجوز است . ولی وقتی پای بحث ادبیات داستانی ایران پیش می آید . رادیوزمانه می رود سراغ معدود کتاب هایی که توانسته اند مجوز بگیرند . پس رمان هایی که درخارج از کشور چاپ می شوند . مگر شما رادیوی دولتی هستید که خودرا مجبور می کنید در دایزه کتابهایی که ارشاد اجازه مجوز می دهد بحث کنید . این کتب ها به هیچ وجه نماینده ادبیات داستانی ایران در سال 90 نمی شوند . شما انصاف را رعایت نمی کنید .
جواد پویان / 21 March 2012
جالب بود. مرور خوبی بود بر ادبیات، در سالی که گذشت. متاسفانه نویسنده این مطلب رو نمیشناسم ولی در خیلی موارد موافق نظرشون هستم. سالی که گذشت سال زیاد خوبی برای ادبیات نبود و جز چند اثر که فقط کمی امیدواری میداد هیچ اتفاق خاصی نیافتاد…
اما متاسفانه ایرادی که در تمام یادداشتهای اینترنتی موجود بود در این جا هم مشاهده میشد. خیلی وقت است که مرور کتابهای ما شده بر اساس سرچهای اینترنتی. کتابهایی که شما معرفی کردهاید بدون استثنا کتابهایی بودند که به هر دلیلی توانستهاند در همان هفتهها و ماههای اول نظر عدهای رو به خودشون جلب کنند یا کاندید جایزهای شوند. هیچ وقت هیچ خبری از کتابهایی نیست که هنوز معرفی نشدهاند.
انگار ما فقط کتابهایی را میخوانیم که دیگران میخوانند و به هم دیگ پاس میدهیم…
سینا / 21 March 2012