آزاده پورجم – انقلاب ایران که پیروز شد، تا مدتی عرصه پر از صداهای گوناگونی بود که هر یک مرام و مسلکی را تبلیغ میکردند و این نه به رواداری حکومت و وفاداری او به شعارهای آزاداندیشانه قبل از پیروزیاش، که به بیثباتی سیاسی و نبرد قدرت باز میگشت.
ایدئولوژی «اسلام سیاسی» در این میان – هرچند استفاده تام و تمامی از اندیشههای چپ برد- خود را به رویدادی در ۱۴ قرن قبل گره زد تا مشروعیتش را نه از متفکران و نظریهپردازان سیاسی، که از چشمه لایزال وحی کسب کند و بانیان آن نیز از قضا بر تخت نشستند و قدرت را هم قبضه کردند و غالب صداهای مخالف یا سر از زندان در آوردند، یا مهاجرت را برگزیدند و یا در گورهای بینام و با نام برای همیشه خاموش شدند.
تقریباً برای همه ایدئولوژیها، جهان به دو بخش «ما» و «آنها» تقسیم میشود و نسخه ایرانی «اسلام سیاسی» نیز از این قاعده مستثنی نبود. به این ترتیب «ما» به باور خودمان یکهدارندگان بلامنازع ارزشهای متعالی بشری تلقی شدیم و «آنها» – یعنی هر کس که از ما نبود- به تبع عاری از این ارزشها و به صورت بالقوه مهاجمانی به حساب آمدند (و میآیند) که تاب تحمل «انسان کامل» یا همان «ما» را ندارند.
پس از انقلاب روزی نبود که از هر تریبونی به ملت ایران هشدار داده نشود که دنیا هدفی جز با خاک یکسان کردن کشور و از ریشه در آوردن نهال انقلاب ندارد و مردم در همه حال باید پشتیبان «مسئولان دلسوز» – علیالخصوص «ولایت فقیه» – باشند تا مبادا گزندی به انقلابشان برسد- بگذریم ازقدمت نظریه توطئه در این سرزمین و اینکه شاه هم در زمان بحران همه چیز را به دستی بیگانه نسبت میداد، که به گمانش زمانی از آستین کمونیستها، و پس از آن در آستانه شکستش از انقلابیون، حتی از آستین همپیمانان غربیاش بیرون آمد.
بعدتر در دهه ۷۰، رهبر انقلاب پرده از نقشه شیطانی جدید غرب برای نابودی امت مسلمان برداشت: «شبیخون فرهنگی»، «قتل عام فرهنگی» یا «تهاجم فرهنگی» – رهبر ایران اعلام کرد این جبهه جدیدی است که دشمن پس از ناکام ماندن در عرصه نظامی در آن خواهد جنگید. امروز پس از گذشت قریب به دو دهه این جنگ همچنان و با شدت و حدتی بیش از قبل ادامه دارد، جنگی داخلی که به موجب آن حکومت امواج ماهواره و اینترنت را مسدود میکند و هر ایرانی – یا غیر ایرانی حاضر در خاک ایران – که در عرصه عمومی و حتی خصوصی پا از محدوده ارزشهای استاندارد حکومتی بیرون بگذارد مستحق مجازات خواهد بود، قاعدهای که به تقریب میتوان گفت در مورد محققی که مفاهیم دینی را در نوشتههایش به چالش بکشد و نوجوانی که مدل موهایش «نامتعارف» باشد به یک اندازه صادق است.
دانشآموختگان و فرنگرفتهگان، نخستین «غربزدگان» در ایران. از میان همین گروه نخستین «روشنفکران» متولد شدند.
با حوادثی که پس از انتخابات اخیر ریاست جمهوری رخ داد اصطلاح «جنگ نرم» نیز به ادبیات رسمی اضافه شد و هر عنصر داخلی که در چارچوبهای منافع و اعتقادات حکومتی نگنجید بر اساس همان سیاست «یا با ما، یا بر ما»، «سرباز جنگ نرم» خوانده شده و به جهت ضدیت با آرمانهای والای انقلاب به عقوبتی سخت گرفتار شد – انحلال خانه سینما، تنها نهاد صنفی سینمایی کشور نمونه خوبی است از خاموش کردن نغمههای ناسازی که به سبب مجهز بودنشان به رسانهای تأثیرگذار (سینما) تحملشان برای حکومت دیگر ممکن نبود.
۲.
جاعل اصطلاح «تهاجم فرهنگی» شاید رهبر انقلاب باشد، اما با نگاهی به پشت سر، ریشه این اصطلاح را – که با گذشت زمان به یکی از کلمات بسامدی در ادبیات رسمی حکومت ایران تبدیل شده- میتوان در مکتب احمد فردید و آثار جلال آل احمد از جمله «غربزدگی» یافت که از قضا جزو نویسندگان مورد تأیید آیتالله خمینی نیز بود و اقبال این را داشته که در ایران اسلامی نامش به بزرگی برده شود.
جلال آل احمد تنها راه نجات را بازگشت به سنت و روبیدن هر اثر و نشانهی خارجی از فرهنگ اسلامی- ایرانی اعلام کرد، بیآنکه تکلیف ریشههای یونانی فلسفه اسلامی را روشن کند یا وجود عناصر یهودی – مسیحی و حتی زرتشتی در اندیشه اسلامی را توجیه کند یا بگوید چرا تهاجم فرهنگی – نظامی اعراب به ایران ساسانی رویداد مبارکی محسوب میشود. بعدها اعقاب او نیز از یاد بردند که «انقلاب اسلامی»شان یک سرپدیدهایست مدرن و به ثمر رسیدنش را بیش از هرچیز مدیون درگذشت آیتالله بروجردی – مرجع سنتگرای شیعه- و مطرح شدن آیتالله خمینی و سیاستهای نوگرایانهاش به جای مرجع پیشین است و اساسیترین مبانیاش در ملغمهای از اسلام و اندیشههای چپ ریشه دارد؛ در نتیجه از در دشمنی با هر چه که رنگ و روی مدرن داشت درآمدند.
از جلال و احمد فردید هم میتوان گذشت و ریشه جریان را تا نخستین تلاشهای ایران برای تغییر دنبال کرد، زمانی که ایران ناچار شد خفت شکست از روسها و اشغال هرات را بپذیرد و با این حقیقت مواجه شود که سلاحهای قدیمی و ارتش نیمبندش برای حفظ تمامیت ارضیاش کافی نیست. عباس میرزا، شاهزاده قجر به تکاپو افتاد و دانشآموزانی از ایران برای آموختن – و خصوصاً آموختن شیوه جنگآوری و کار با سلاحهای مدرن – به فرنگ فرستاده شدند، اما سوغات آنها در بازگشت تنها دانش و فن نبود، همراه با این معلومات مفاهیم و محصولات تازهای پا به خاک ایران زمین گذاشت و سرنوشت ایران و ایرانی را تغییر داد. اگر بازرگانانی که برای تجارت سفر میکردند را در نظر نگیریم، این دانشآموختگان فرنگ – که به تدریج به تعدادشان افزوده شد – نخستین «غربزدگان» ایرانی بودند و از دل همین گروه هم نخستین «روشنفکران» تاریخ ایران متولد شدند.
تجربه ما از تاریخ تجربهای است غیر مستقیم که از صافی نگاهی معاصر رد میشود
به این ترتیب در مقطعی از زمان، چهرههای اجتماعی سر برآوردند که طالب تغییر بودند و میخواستند سرنوشت وطن رنجورشان را که به شرق و غرب باج میداد و بازهم فقیر و آشوبزده بود عوض کنند، اما هر یک روش خاص خود را برای این تغییر پیشنهاد میکردند: دستهای استعمارِ غرب را مسبب همه فساد و فقر و بیتدبیری میدانست که در مرزهای جغرافیایی ایران روی میداد و در مقابل آنها جبههای از متفکران هم فکر میکردند جهل زاییده سنت است و باید سراپا غربی شد تا به تمدن دست یافت؛ در میان این دو قطب هم گروههایی میانهروتر در صدد یافتن راهی برای برونرفت از وضعیت نابسامان سیاسی اقتصادی فرهنگی کشور بودند؛ طرفه اینکه علیرغم گذشت سالیان، کماکان همین تقسیمبندی در مورد جریانهای فکری ایرانی صدق میکند.
هر یک از این اندیشهها در مقطعی از تاریخ به یاری سیاستمداران به قانون و قاعده تبدیل شدند و در تأثیری عملی بر سرنوشت مردم، میزان کارآمدی و تناسب خود با جامعه ایرانی را نشان دادند، تئوری سراپا غربی شدن در دوران سلطنت رضا خان میرپنج حکم به مدرن شدن به ضرب داغ و درفش داد و شاه را به خیال انداخت با کشیدن چادر از سر زنان و انداختن کراوات به گردن مردان ایران به کشوری آباد و صنعتی تبدیل خواهد شد؛ نتیجه اینکه چادر و چاقچور و کت و کراوات به امری سیاسی بدل گشت و از آن زمان تا حال منشأ گرفتاریهای بیحساب خصوصاً برای زن ایرانی شده است.
انقلابیونی که پس از پهلویها به تخت نشستند هم تصمیم گرفتند درها را ببندند و درون مرزهاشان تاریخ را به عقب برگردانند و جامعه را –باز هم به ضرب داغ و درفش- مذهبی / سنتی کنند؛ ناگفته پیداست که همانطور که ایده رضا خان میرپنج برای یکسر غربی کردن یک جامعه شرقی با رگههایی واضح از فرهنگ دینی گرهی از گرفتاریهای تاریخی این ملت نگشود و تنها به روی کار آمدن گرایشهای بنیادگرایانه مذهبی و مطرح شدن اسلام سیاسی انجامید، به همان اندازه ایده بازگشت به سنتگرایی محض و چشم بستن به اقتضائات جهان معاصر بیحاصل و موجب بروز عکس العملهای شدید در جهت عکس است.
۳.
«بحران هویت» و «تهاجم فرهنگی» به معنایی که گفتمان رسمی در ایران امروز بر آن انگشت میگذارد، دو مفهوم مجزا را در هم میآمیزد: «هویت فردی» و «ماهیت اجتماعی». هویت فردی را میتوان کیستی فرد تعریف کرد، آنچه طی سالیان زندگی و متأثر از تجربیات شخصی شکل میگیرد و دم به دم با هر تجربه تازه و متناسب با اقتضائات زمانه، جامعه و جهان در حال تغییر و «شدن» است. هویت اجتماعی اما مفهومی است جامد و تاریخی که طی سالیان اتفاق افتاده و با نگاهی به گذشته میتوان آن را بررسی کرد؛ مجموعهای است از برآیند هویتهای فردی افراد جامعه که پس از سپری شدن دورانشان به تاریخ پیوستهاند و جزئی از پازل بزرگی شدهاند که میتوان آن را تصویر کلی یک فرهنگ ناامید – با بررسی این پازل است که میتوان در مورد فرهنگ و هویتِ جمعی نسلهای مختلف قضاوت کرد. با این تعریف کلمهای مانند «بیهویت» به کل عاری از معناست، زیرا هیچکس نمیتواند از هر نوع هویتی عاری باشد؛ در واقع این کلمه اصطلاحی است برای اشاره به کسی که جرأت میکند از محدوده ماهیت تاریخی –اجتماعی پایش را بیرون بگذارد و در فرایند شکلگیری هویتش میتوان عناصری «خارجی» را نیز دخیل دید. هویتی که در تأثیر و تأثر با فرهنگ دیگر- که در این مورد فرهنگ غربی است – بکارت هویتی که جز چارچوبهای فرهنگی کشور خود را نمیشناسد ندارد و قادر به برقراری تعامل با جهانی خارج از مرزهای فرهنگی ایران نیز هست.
انحطاط سرنوشت اجتنابناپذیر هر فرهنگی است که به «شدن» تن ندهد و تنها هویت تاریخی خود را به بدویترین شکلش تکرار کند.
گذشته از «بیگانه هراسانه» بودنِ بکارگیری چنین اصطلاحی برای کسی که در معرض تأثیرات فرهنگ خارجی قرار گرفته، حقیقت این است که با سیل محصولات و مفاهیم غربی که از سالها پیش روانه جامعه ایران شده حتی متشرعترین چهرهها هم نمیتوانندمدعی شوند از تأثیر «اجانب» بری هستند. بهعلاوه با کنکاش مختصری در تاریخ میتوان به نمونههایی از تأثیر و تأثر فرهنگ ایران و غرب برخورد که نتایج مبارکی نیز به بار آورده است – ابداع شعر نو توسط نیما یوشیج که متأثر از آشنایی او با شعر غربی روی داد میتواند مثالی باشد بر این مدعا.
ذکر این نکته ضروری است که مفومی مانند «استعمار» زاییده تخیلات مستعمرهنشینان و استثمارشدگان نیست و پرداختن به تاریخ و عواقب آن مجالی دیگر میطلبد؛ اما بستن درهای یک کشور رو به جهان امروز با این بهانه/ دلیل تاریخی بیش از آنکه به استعمارگرِ دیروز آسیب وارد کند، طرف منزوی (مستعمرهیِ پیش از این) را متضرر خواهد کرد.
در جهانی که ظرف چند ساعت میتوان خود را از یک سوی آن به سوی دیگر رساند هیچ کشوری نمیتواند از «دو رگه شدن» در امان باشد، حتی غرب با هژمونی غیر قابل انکارش تعداد زیادی مهاجر مسلمان شرقی را در خود جای داده است که خواه ناخواه فرهنگ پیرامون خود را متأثر میکنند و خردهفرهنگهای گوناگونی با اقتضائات و مطالبات تازه را شکل میدهند که جامعه میزبان باید با آنها دست و پنجه نرم کند، قتلهای ناموسی که هر چند گاه یک بار در کشوری مانند آلمان و اغلب توسط مهاجران ترک یا عرب روی میدهند تنها یک نمونه از معضلاتی است که جامعه میزبان را – که به سختی میتواند تفکر منجر به چنین پیشامدی را درک کند- به شدت پریشان میکند.
از سوی دیگر آنها که معتقد به بینیازی فرهنگ بومی از عناصر خارجی و نظریه تهاجم فرهنگی هستند اغلب مدینه فاضلهای را در خیال میپرورانند که در گذشتهای مجعول واقع شده است. طیف تندرو احتمالاً آرزوی بازگشت به صدر اسلام و مجاورت مقدسین را در سر دارند و طیف مدرنتر بر این باورند که میتوان بین معنویتی از جنس هزاره پیش و مواهب زندگی مدرن پیوندی کارآمد ایجاد کرد – اما نه هیچیک از این دو گروه و نه آنان که به فرهنگ پارسیان پیش از اسلام دلخوشاند نمیتوانند با اطمینان بگویند این گذشتهی مشحون از سرافرازی و بزرگی و سروری و انسانیت که میتوان به آن بازگشت و از تباهی معاصر رست، در کدام نقطه از تاریخ ما واقع شده و مختصات دقیق فرهنگی اجتماعی آن کدام است.
دشمنی با هر چه که رنگ و روی مدرن داشت
بعضی این دوران طلایی را در ایران پس از اسلام میجویند و برخی آن را به ایران پیش از اسلام نسبت میدهند اما به نظر میرسد کمتر کسی تصور درستی از این گذشته خیالی – که ملغمهای است از داستانهای شاهنامه و ویرانههای تخت جمشید از یک سو و تاریخ غزوات و هنر اسلامی از سوی دیگر- دارد؛ نکتهای که عجیب نیست، زیرا تجربه ما از تاریخ تجربهای است غیر مستقیم که از صافی نگاهی معاصر رد میشود و در واقع تصاویری که گمان میبریم در حافظه تاریخی ما ثبت شده گاهی چنان اعوجاجی نسبت به واقعیت تاریخی دارند که تنها میتوان انها را اسطوره و افسانه نامید.
چنانکه ذکر شد هویت شخص متأثر از مقطع زمانی که در آن زیست میکند، لاجرم معنای خود را از فعل و انفعالاتش با جهان معاصر مییابد، در نتیجه تسخیر «اکنون» هر فرد و جامعهای توسط «تاریخ» نتیجهای جز عجز آن در وفق یافتن با جهان و پیش رفتن در پی نخواهد داشت زیرا هویت جاری و ساری دوران اقتضائاتی خاص خود را دارد که تن ندادن به آن به تکرار خود و درجا زدن در گذشته خواهد انجامید. به این معنا در گذشتهی ما، جز خاطره تاریخی گنگی که در روان اغلب ما جا گرفته است، دورانی طلایی شناختهشدهای که بتوان حسرت بازگشت به آن را خورد وجود ندارد و این نگاه آرزومند و نوستالژیزده تنها نگاه ما را از آیندهی پیش رو منحرف خواهد کرد. مطرح کردن مفهوم «بحران هویت» به معنایی که آلاحمد و به تأسی از او اولیای امور در حکومت اسلامی از آن مراد میکنند، فردیت و خلاقیت فردی را به سبب معاصر و سیال بودن نفی میکند و تفکر و تقلید دربست از گذشتهای را تبلیغ میکند که حتی اگر در زمانه خود کارآمد بوده باشد، هیچ معلوم نیست که در عصر اتم گرهی از مشکلات بشر باز کند یا نه.
دفاع سراسیمه و بلاشرط حکومت ایران از اجرای حدود الهی واصرارش به جمع کردن پیر و جوان در میدان برای به تماشا نشستن مراسم اعدام را- بر فرض صادقانه بودن انگیزهاش- در بهترین حالت میتوان حس «خودبسندگی کاذب» نامید، وقتی بر مجریان «قانون الهی» آشکار است که بر اساس آمارها، تعداد دزد و جانی و متجاوز و اسیدپاش در مرزهای جغرافیایی ایران هیچ کاهش نیافته است اما به هیچرو حاضر نیست به تغییر قوانین بدویاش تن دهد.
با بسته شدن درهای فرهنگ به روی تغییر و متوقف شدن تولد ایدههای تازه در هر جامعهای، هرچند حکومت بر آن اسانتر خواهد شد اما فرهنگ، آرام آرام فرتوت شده و تناسب خود را با جهان که به سرعت به پیش میرود، از دست میدهد، در نتیجه به حاشیه رانده شده و به تدریج به فروپاشی خود نزدیک میشود، در واقع از آنجا که هیچ جامعهای در عصر مدرن چنان خودبسنده نیست که بتواند بیتناسب با زمانه و کنش و واکنش با سایر تمدنها به بقای خود ادامه دهد، انحطاط سرنوشت اجتنابناپذیر هر فرهنگی است که به «شدن» تن ندهد و تنها هویت تاریخی خود را به بدویترین شکلش تکرار کند.
حفظ هویت به این معنا، به بازتولید یک جامعه تودهای میانجامد که نمیتواند واقعبینانه و بهدور از دلباختگی به گذشته خود بنگرد و دریابد کجا پا کج گذاشت که از امروزش راضی نیست، پیش رفتن با دوره کردن نقادانه عادات و رسوبات فرهنگی و تلاش برای اصلاح آنها ممکن میشود نه با شیفتگی به آنها و زندگی درچهارچوب آنها؛ و با مختصر کنکاشی میتوان این بیمیلی نسبت به اندیشیدن و در مقابل، پذیرش مطلق و تسلیم در برابر هر آنچه از گذشته به ما رسیده را درغالب جوانب هستی اجتماعی ما یافت. بدیهی است علیرغم ترجیح حکومت، با وجود تکنولوژیهای ارتباطاتی دیگر هیچ ملتی را نمیتوان در مرزهای تاریخی فرهنگ خود محدود کرد و از جهان دور نگه داشت، در نتیجه جنگ مداوم حکومت ایران با آنچه «تهاجم فرهنگی» میخواند و مقاومت جامعهای که به ابزارهای تکنولوژیکی مانند اینترنت مجهز است و افتان و خیزان قلمروهای جدید را کشف میکند، بعید است به نفع حکومت تمامیتخواه و ارزشهایی که سعی در حفظ آنها دارد تمام شود، اما این مقاومت سرسختانه قطعاً خواهد توانست سرعت پیشرفت جامعه را به شدت تقلیل دهد و زندانها را پر از «سربازان جنگ نرم» کند.
با اندکی تخفیف در باره ی بی حاصل نشان دادن و یا زیان آور بودن اقدامات رضا شاه و نادیده گرفتن چالشی که او در جامعه بوجود آورد – چالشی که لازمه ی هر اجتماعی است- ، آفرین
پویان / 03 March 2012
عالی و منصفانه بود ، استفاده کردم .
کاربر مهمان / 03 March 2012
با سلام به مدیریت محترم رادیو زمانه و همچنین سایر همکاران و دست اندرکاران معزز از حضورتان یک پرسش دارم : برنامه رادیویی سرکار خانم پری صفاری عزیز چه روزهایی و چه ساعتهایی است ؟ با سپاس بیکران امیر از شیراز
Amir Alavi / 03 March 2012
خیلی از مطلب بسیار عالی شما سپاسگزارم.
کاربر مهمان / 03 March 2012