مجتبا صولتپور- لیلی گلهداران تحصیلات ابتدایی تا دیپلم را در شیراز گذراند و به قصد تحصیل در رشتهی تئاتر به تهران عزیمت کرد. سال ۱۳۷۸ در رشته دکور و صحنه آرایی از دانشگاه هنر تهران فارغ التحصیل شد. اولین مجموعهی شعر خود را در سال ۱۳۷۹ به نام «زن/ مخروط سیاه» در شیراز به طبع رساند. سال ۱۳۸۱ دومین کتاب شعر خود را با نام «یوسفی که لب نزدم» به چاپ رساند که برندهی سومین دورهی جایزهی شعر کارنامه شد.
سال ۱۳۸۳ موفق به اخذ فوق لیسانس کارگردانی تئاتر از دانشگاه هنر تهران شد و پایان نامهاش با عنوان بررسی فمینیسم در اجراهای نمایشی به عنوان پایان نامه برتر سال شناخته شد و همان سال به قصد تکمیل مراحل تحصیلی به ایتالیا مهاجرت کرد و تخصص خود را در تئاتر و مولتی مدیا با پایان نامهای بر اپرای «انشتین بر ساحل»، کار مشترک روبرت ویلسون و فیلیپ گلس، با اخذ بالاترین نمره از دانشگاه رم گرفت. سپس به تحصیل در رشتهی دکترای تحقیقاتی «تکنولوژی دیجیتال در پرفورمنس» در دانشگاه ساپینتزا پرداخت.سال ۱۳۸۶ مجموعه شعری به نام «سینیور» را برای چاپ به نشر ثالث سپرد که موفق به دریافت مجوز از وزارت ارشاد نشد. در سال ۱۳۸۸ عنوان کتاب دیگری «مافی سقف سیستین» به نشر نوح سپرد که مجدداً با مشکل مجوز چاپ از وزارت ارشاد مواجه شد. مجموعهی «سینیور» به زودی توسط نشر باران در سوئد به چاپ خواهد رسید. لیلی گله داران مجموعهی دیگری به عنوان «تمام راهھا به رم » آمادهی چاپ دارد.
مجتبا صولتپور با لیلی گلهداران درباره جهان شعری او و درک و دریافتش از شعر با گفتوگو کرده است. توجه شما را به این گفتوگو که از راه دور و به شکل کتبی انجام شده، جلب میکنیم:
شاعری همچون شما که حضور حرفهای خود در دنیای شعر را در آغاز دههی هشتاد تجربه کرده است، وضعیت شعرِ این دهه را چگونه میبیند؟ بیشتر منظورم سادهنویسی گستردهایست که این روزها همهجا مورد استقبال است. خوانندهها میخوانند و شاعرها مینویسند. نگاه شما به وضعیت کنونی چیست؟
لیلی گلهداران: مجموعه اول من به عنوان اولین گام و حضور حرفهای در شعر، سال ۱۳۷۹ چاپ شد و شامل شعرهایی از سالهای ۱۳۷۳ تا ۷۹ بود، و مجموعه »یوسفی که لب نزدم» شامل شعرهای ۱۳۷۹ و ۸۰. در هر دو مجموعه متاثر و پیگیر تجربیات، ایدهها و نظریات ادبی دههی ۷۰ بودم، بنابراین خودم را بیشتر شاعری دههی هفتادی میبینم که شعرش در دههی ۸۰ شکوفا شد، گرچه دو عنوان کتابی که در این دهه به ناشرها سپردم هرگز مجوز چاپ نگرفتند.
زن/ مخروط سیاه، لیلی گلهداران
با شما موافقام. سادهنویسی اسفناکی از نیمهی دوم دههی ۸۰ ترویج پیدا کرده است. روبر برسون به دو نوع سادگی عقیده داشت، نوع اول، سادگی آغازین یا ابتدایی است که زودهنگام و خام بهدست آمده است و ماحصل ذهن خلاق و پیچیده نیست، سادگی نوع دوم اما سادگی متعالی یا غایی یا نهایی است، که عصارهایست از سالها تلاش و اغماض. متاسفانه در شعر نیمهی دوم دههی ۸۰ با سادگی نوع اول مواجهایم. اغلب شعرها سهل و پیش پاافتاده، متوسط و عمومیاند. شعر ژانر سادهای نیست، کوتاهی پروسهی تولید، یعنی نگارشِ آن فریبنده است، در حالیکه برای نوشتن شعری که نگارش آن از دو دقیقه تا ده دقیقه و یا یک ساعت زمان میبرد، باید زمانهای موازیِ کوتاه و بلندی را گذراند. شعر عصاره است، هر روز و هر لحظه در شعر باید زندگی کرد اما نمیتوان هر روز نوشت. انبوهنویسی و متوسطنویسی حاصل کوتاه بودن پروسهی پیشتولید شعر است.
از منظر آنتروپولوژیک هم باید بررسی شود که چرا تقاضای شعرِ سهل و ساده و زودفهم در جامعهی امروز ایران افزایش پیدا کرده است، برخورد ابزاری و کاربردی از شعر، آن را تا حد “تکست” شدن در یک اساماس تنزل داده است. در حالیکه شعر واقعاً نباید هیچ کاربردی داشته باشد، شعر فقط خودش است. در هیچ کجای دنیا با دانته الیگیری فال گرفته نمیشود اما جامعهی ما یکی از بهترین کتابهای شعرش را تا حد تفأل پایین کشیده است. کتاب حافظ دست به دست میگردد اما شعر حافظ خوانده نمیشود.
نکتهی دیگری که تنها اشارهوار میگویم، زبان رایج جامعهی ایران در این دهه است. شعر مگر چیزی است به جز زبان، و زبان یعنی فرهنگ. اگر دوستانِ زبانشناس به تحلیل آسیبشناسانهی زبان این دهه بپردازند شاید بتوانیم عامل افول شاعرانگی و طنازیهای زبانی شعر فارسی را ردیابی کنیم.
با اینکه بین تاریخ چاپ کتابهایتان فقط دو سال فاصله هست، اما تفاوتهای «زن / مخروط سیاه» تا «یوسفی که لب نزدم» خیلی فاحش است. در این مدت بر لیلی گلهداران چه گذشت؟ راویِ کتاب اولتان، یک زن احساساتیست که در غالب شعرها بهجز عاشقانهسراییهای نه ضعیف، اما کاملاً معمولی کار دیگری نمیکند، اما در عوض کتاب دومتان، نشاندهندهی جهشی عمیق است، که بهنظر من شاعرش را به جهانبینیِ واقعیاش رسانده.
این مصاحبه مرا به سالها قبل برگرداند، بعد از سالها نشستم و در زیر آفتاب سوزندهتری، کنار نخلهای بیثمر اما بلندتری، و در ساحل آرامِ دوری، کتابهای اول و دومام را دوباره خواندم و از نگاه سوم شخص به لیلیِ آن کتابها نگاه کردم. بله، این دو کتاب به فاصلهی یک سال از هم چاپ شدند، یادم میآید به محضی که «زن / مخروط سیاه» را به ناشر سپردم، از آن دور شدم. کتاب را که برای اولین بار ورق میزدم، در میانهی نوشتن «یوسفی که لب نزدم» بودم. به اکراه حتی در جلسات نقد و شعرخوانی این کتاب شرکت میکردم چرا که وارد مرحلهی دیگری از نوشتن شده بودم، همانطور که شما گفتید، زبان، ساختار، جهان و جهانبینی من عوض شده بودند. شعرهای آخر کتاب «زن / مخروط سیاه» و بهخصوص شعر پشت جلد نشانهی این تغییرات بودند و در واقع خط ربط این دو کتاب بودند، همانطور که شعر پسکوچههای اسپانیا حلقهی رابط کتاب دوم و سوم من، «سینیور» محسوب میشود، همانطور که بین «سینیور» و «تمام راهها به روم» شعرهایی میانی وجود دارند. من نقطهی پایان هر کتابم را با شعری متفاوت از باقی شعرها میگذارم، کتاب برای من وقتی تمام میشود که شعری پرتابم کند به فضا و زبانی دیگر.
لیلی گلهداران:سادهنویسی اسفناکی از نیمهی دوم دههی ۸۰ ترویج پیدا کرده است.
روایت در شعرهایتان عنصری کلیدیست، و بیشتر از اینکه به سِیرِ روایت وابسته باشد، تحت تأثیر خود راویست. راویِ زن در شعر، از فروغ تاکنون چه تغییراتی کرده؟
بگذارید اول دربارهی خود روایت بگویم، من از اساس با ایدهی حذف روایت مخالفام، چرا که نمیشود آنرا حذف کرد و از این جهت حذفنشدنی است که حتا در تجریدیترین شکل هنری هم در دام ذهن و ذهنیتِ روایتساز مخاطبیم. گریز از روایت نیز خود نوعی از روایتگری است. شعر من روایتگری میکند اما روایت در آن بهخصوص از کتاب «سینیور» به بعد، قابل مقایسه با دو مجموعهی چاپ شده از من نیست. مهمترین تفاوت در روایت شعر فروغ با شعر من این است که راوی شعر فروغ، فروغ فرخزاد است، من اما مجازیام در شعر خودم، متکثر و متعدد و متضاد، و اینرا مدیون تئاتر هستم. در شعرهای «یوسفی که لب نزدم» از منِ «زن / مخروط سیاه» فاصله گرفتم، در مجموعهی «سینیور» کاملاً مجازیام، درست شبیه بازیگری در نقشهای مختلف. راوی شعر من، هم لیلی گلهداران است و هم نیست.
اما برگردیم بر سر «زن / مخروط سیاه». با اینکه چاپش اتفاق خوبی بود، اما شعرهای کتاب یکدست نیست. مثلاً در «بادگیر»ها، ردِ پای فروغ هست، در «نان روزانه» و یا «در کافه» عاشقانهسرایی به سطح نازلی از خود رسیده، و قرار گرفتن این شعرها در کنار تجربههای موفقی مثل «مخروط شدن در چادر سیاه» و یا «ارمیا»، خواننده را کمی گیج میکند. بعد از سپری شدن بیش از ۱۰ سال، به اولین کتابی که در فضای ادبی ایران منتشر کردید چهجور نگاه میکنید؟
«زن/ مخروط سیاه» مجموعهی منسجمی نیست، گزینهای است از اولین شعرهایی که جسته گریخته نوشته شده بودند و جاهایی چاپ شده بودند یا خوانده شده بودند. شتابزدگی و هیجانزدگیام را در این مجموعه میبینم که اقتضای جوانی و کمتجربگی من بود.
تحت تأثیر افیونِ نوشتن سطرهایی را جا انداختهام، سطرهایی را از دست دادهام و سطرهایی را قاپ نزدهام یا خام رها کردهام. هنوز از پس سالها به خوبی لحظهی نوشتن هر شعر را به یاد دارم و امروز که دوباره میخوانمشان میبینم که چطور و چقدر هیجانِ نوشتن بر نوشتارم حاکم بوده است. شاید بهترین توصیفی که بتوانم از خودم بکنم این باشد که با دست مست مینوشتم، امروز اما من دیگر شش انگشتی شدهام و مداد بلندترین، لاغرترین و تیزترین انگشت من است.
«زن / مخروط سیاه» اما کتاب مهمی در کارنامهی من است، نه به خاطر اینکه اولین کتاب من است، نه از این جهت که کتاب در جامعهی ادبی دیده و خوانده شد و با عنوان خاصاش کنجکاوکننده بود، بلکه از این جهت که سنگ بنا و مرجع کارهای متأخر من محسوب میشود. وقتی شعر خدای دوبارهام را میخوانم، نمیتوانم لبخند نزنم و تحول و تکامل خودم، زبانم و نگاهم را در مقایسه با «سینیور» در آن نبینم. هنوز و همچنان سطرهای زیادی از کتاب را دوست دارم، شعرهای مخروط سیاه، نان روزانه و شعر تقدیمی کتاب را هنوز با لذت میخوانم.
از آنجا که عاشقانهسرایی بسیار محبوب شماست، دلم میخواهد کمی دربارهاش صحبت کنیم. بیشتر علاقهمندم که موضع شخصیتان را در قبال این تِم محبوب در شعر بدانم. و اینکه اینروزها حجم انبوهی از شعرهای عاشقانه در قالب سپید نوشته و منتشر میشوند. خیلیهاشان را میشود به سرعت خواند و به سرعت هم فراموش کرد. این وضعیت کمی نگرانکننده نیست؟ در اینجا آیا چیزی رنگِ تکرار نگرفته؟
اوه! عاشقانهسرایی واقعاً محبوب من است. عشق، تمی است که دستم را برای واریتههای مختلف باز میگذارد. نگاه من به عشق از جهاتی شبیه کارملو بنه (Carmelo Bene) است، مثلاً «مکبث» برای من یک تراژدی کاملاً عاشقانه و «هملت» یک کمدی عاشقانه است. عشق موقعیت بازی (open)است که به من امکان بازی میدهد. تمی است که به تمهای دیگر هم مجال حضور میدهد. در اغلب شعرهای من عشق مثل یک باسو کونتینو (Basso continuo) یا یک لایتموتیف (Leitmotif) شنیده/حس میشود. در مورد بخش دوم سؤال شما، فکر نمیکنم که خود تم عاشقانه، شعر لیریک یا انبوه عاشقانهسرایی معضل باشد، مهم زاویهی دید و پی اُ وی (P. O. V.) نویسنده است وگرنه تمها محدودند، ما درست به قدر انگشتان دستمان تم داریم، استفادهی متداول و مرسوم از این تم است که آنرا مکرر، تکراری و نسیانپذیر میکند وگرنه «یک قصه بیش نیست غم عشق و ین عجب / کز هر زبان که میشنوم نامکرر است.»
یوسفی که لب نزدم، لیلی گلهداران
آیا در این تلاش بودید که راوی شعرهای «زن / مخروط سیاه» را از چنگ کلیشههای زنِ جهانسومی رهایی بدهید؟ منظورم آن تعریفیست که جامعهی جهانسوم از زن در مقیاس اجتماعیاش دارد. علاقهی شما به اروتیسم در شعر از همین منظر است، که مثلاً زنِ جهانسومی (و نه صرفاً ایرانی) را از قالب کلیشهای، غیرواقعی و مضمحل شدهاش دور کنید؟
من هیچ تلاشی برای هیچ چیزی ندارم. دغدغههایم به ترتیب، من/انسان/زنِ جهانسومی در هر کتابم تفاوتهایی پیدا کرده اما تمام نشده است، شاید رها شدنی و رها کردنی نیستند. زیر این آسمان همه جا برای من جهان سوم است. ربطی به اقلیم و جغرافیا ندارد، جهان سوم یک وضعیت فکری است که در مقابل اندیشهی من قرار دارد. مشکل لیلی، امروز بیشتر آسمان است تا زمین. در «یوسفی که لب نزدم» ابری برداشتم تا آسمان ته گرفته را بسابم، تا آنرا بر میز یک توئی قرار دهم، در «سینیور» فراتر میروم، آسمان شلوغ را جوری جارو میکنم که قاری، مغز حرامم را حلال بخواند. اروتیسم در شعر من در مسیر دور شدن از زن جهانسومی و نزدیک شدن به زن شرقی است. یک اروتیسم زنانهی شرقی که از بعد از فروغ در شعر بعضی از زنان دهههای اخیر نمود پیدا کرده است. اما پس از «یوسفی که لب نزدم» در سطح دیگری با جنسیت درگیرم، یعنی در حیطهی زبان. دغدغهی من این زبان است، میتوانم از دام تنم رها کنم خودم را اما زبان قید سختی است. در شعر «من» به هر دری که میزنم باز من، the man میشود.
اما برسیم به کتاب محبوبِ من، «یوسفی که لب نزدم». «یوسف» در کتابتان یک کاراکتر است، که از عنوان رویِ جلد و طرحِ جلد آغاز میشود، و شعرهای کتاب تکه به تکه این کاراکتر را کامل میکنند. بهنظرم چینش شعرها خیلی مناسب و آگاهانه آمد. مثلاً یوسفی که در شعرهای آغازین کتاب هست، تصویری کلاسیک از یوسف دارد، درحالیکه تعریفِ یوسف در آخرین شعر کتاب، بدون اینکه تناقضی ساخته باشد، مدرن شده است. چطور یکباره به «یوسف» علاقهمند شدید؟
یوسف را من ابتدا به عنوان یک صفت در توصیف زیبایی مردانه بهکار بردم، این صفت بعدتر حالت قیدی و سپس به شکل اسم (عام و خاص) درآمد و در نهایت دوباره از حالت اسمی به حالت توصیفی تجریدی بازگشت. شاید جزو معدود زنانی بودم که محبوبش را با اسم و نه با ضمیر فرامیخواند، یوسف، ژوزف، یو (you) یو یو یوسف… در «زن / مخروط سیاه» مرجع شعرها یک «Y» بود یا ارمیا، یعنی همچنان در وضعیت ضمیری، مجهولی، اساطیری بود. در «یوسفی که لب نزدم»، یک اسم عام بود که کاربردهای اسم خاص داشت و در فاصلهی عهد عقیق و مدرن در نوسان بود. طرح روی جلد کتاب که اشاره کردید، کاملکنندهی مجموعه بود. یوسف تصویر داشت اما تصویری که همانقدر که سوررئال بود، به همان اندازه هم میتوانست واقعی باشد. من خیلی به ندرت نقاشی میکشم و آن وقتی است که از کلمه میمانم. بههر حال این تابلو جزو جداییناپذیر شعرهای مجموعه است، همانطور که «تمام راهها به روم» هم تابلوی خودش را دارد، که امیدوارم به زودی چاپ شود و جلد کتاب را ببینید.
با اینکه تِم اصلی در هر دو کتابتان عاشقانه است، اما مجموعهی دوم، در عاشقانهترین سرودههایش میتواند پا را از مرز محدود یک عاشقانهی صرفاً عاشقانه فراتر بگذارد. مثلاً شعر «ابابیل». «امروز دیگر پروا نکردم که عاشقانههایم به باد است / زمین بیتفاوت است / توفان را از هوا بلند وُ / لای موهایم پنهانش کردهام.» یکجور درونگرایی عمیقی دارد. یعنی شاعر در حالی که عاشق است، بهجای معشوق به خودش پناه میآورد، و این خوب است.
بله، در کتاب دوم من دیگر عشق را جدای از معشوق و مربوط به عاشق میدیدم. عشق دیگر وابستگی، اتصال و ربطی به معشوق نداشت، متأثر از معشوق بود ولی نه متصل به آن، حیات مستقل خودش را داشت.
نزدیک به ۱۰ سال از چاپ کتاب دومتان گذشته و پس از آن اثری به دست انتشار نسپردید. آیا گزیدهکار هستید یا با وجود اوضاع کنونی در مسیر اعطای مجوز کتاب و سانسور گستردهی ادارهی مربوطه، دل و دماغی برای چاپ اثر تازهای نمیماند؟
عدم توفیق من و ناشرانِ داخلی برای گرفتن مجوز کتاب تنها عاملی بود که باعث شد بعد از مجموعهی دوم کتابی از من چاپ نشود.
از گلهدارانِ اوائل دههی هشتاد کنده شویم و برسیم به گلهدارانِ اکنون. شاعری که در رُم مینویسد و میزید، چقدر فرق دارد با شاعری که در بوشهر بود؟ شهر رُم تأثیری گذاشته بر شاعرانگیتان؟
من همیشه تحت تأثیر محیط، اقلیم و بوم هستم. جغرافیای گذشتهام را همواره با خودم دارم. بوشهر، شیراز، بندری که در آن به دنیا آمدم و شهری که در آن بزرگ شدم، همیشه با من و در مناند. تنها جغرافیای دیگری، زبان، اقلیم و فرهنگ دیگری به من اضافه شده است. تغییرات من در مکانهای مختلف، در رویکردم به بکگراندم هست. هنوز نمیتوانم بگویم چه چیزی محرک من میشود برای نوشتن. همیشه غافلگیرم میکند شعر. میتواند ناگهان یک روز مجسمهای که هر روز بیتفاوت از کنارش گذشتهام جذبم کند، «لیبلِ» یک بطری پرتابم میکند به شیراز و… آنچه مهم است، این است که جغرافیای ذهنی من بسط یافته و در حالتی الاستیکی در مکانهای مختلف، جهان و جغرافیای درونی و مجرد مرا شکل میدهد. گاهی بعد از نوشتن شعری متوجه میشوم که ناخودآگاه از ترکیب تازهای استفاده کردهام که وابسته به زبان ایتالیاییست، یا شعری مثل گرگی در گفتوگو از مجموعهی چهارمام با وجود وابستگی شدیدش به زبان و تقطیع فارسی اما کلیت شعر برای کسی که در رم زندگی نکرده باشد، یا حداقل با افسانه و سمبل این شهر آشنایی نداشته باشد غیر قابل درک است. شعر من از این جهت سخت است که تجربهی مشترکی را با خواننده به اشتراک نمیگذارم. هر شعر تجربهایست تازه، حتی برای خودم. من هم به قدرِ خوانندهام غافلگیر شدهام.
شعر را وجود مستقلی میدانم که پا دارد و بدون من به هرجا میتواند برود، زبان دارد و میتواند حرفش را بزند و اگر تواناییاش را داشته باشد مخاطبی که امروز دور از او ایستاده است را به خودش بازگرداند. بنابراین من با دانستهها و یا ندانستههای خوانندهام کاری ندارم. برای من مهم نیست که او، مثلاً کلیسای سیستین را نشناسد یا «برهنه پایین میآید از پلکان» را ندیده باشد.
بینامتنیت عنصر لاینفک شعر من است و خوانندهای که به دنبال دریافت سریع معنا و همذات پنداری آنی است، به سراغ شعر من نمیآید. برای من کلمه فقط کلمه است، در هر زبانی که میخواهد باشد، فارسی، انگلیسی، ایتالیایی، عربی یا حتا ساختگی. کلمات در ذهن و زبان من معلق و آزاد و بیملیتاند، اما چیزی که مثل آسمان از چنگاش نمیتوانم در بروم خود زبان و دستور زبان است.
این روزها چه میکنید؟ تا آنجا که میدانم در ایتالیا تا عالیترین مقاطع ادبیات نمایشی تحصیل کردید.
این روزها با نمایش درگیرید؟
این روزها درگیر پژوهشی دربارهی Vocalism in the theatre در نیمه دوم قرن بیستم هستم. همینطور مشغول آخرین مراحل ترجمه و برگردان شعرهایم به ایتالیایی برای چاپ گزیدهای از اشعار هستم. من تحصیلکردهی ادبیات نمایشی نیستم، تئاتر را در گرایشهای طراحی صحنه (لیسانس) و کارگردانی (فوق لیسانس) در ایران خواندم، بعد از آن فوق لیسانس تخصصیام را در تئاتر و مولتیمدیا در دانشگاه رم گرفتم و سپس دکترای تحقیقاتی تکنولوژی دیجیتال در پرفورمنس.
آیا میتوانیم منتظر چاپ و انتشار اثر تازهای از شما باشیم؟
کتاب سوم من با عنوان «سینیور» بالاخره و با تأخیر چندین و چند ساله به زودی توسط نشر باران در سوئد منتشر خواهد شد.
ممنون که در این گفتوگو شرکت کردید.
ممنونم از شما و سؤالهای ساده، روان و مستقیمتان. آرزو میکنم همانطوری که خواستهی شما بود روزی رودررو و در فضایی تخصصیتر از این مجال با هم گفتوگو کنیم. به امید دیدار.
دوست عزیز سرگذشت شعر را در ایران از سرگذشت شعر در جهان نمیتوان جدا کرد
در کشور های اروپائی و امریکائی هم شعر به ابتذال و ساده سازی های دردناکی کشید که البته با تلاش دائمی برخی از شاعران دردمند سعی میشود جانی به آن داده شود
شعر و زبان در تمامی دنیا تحت تاثیر فرهنگ جهانی شدن و از هم پاشیدن ریشه ها سیر میکند باشد کسانی این نیروی گریز از مرکز و کاهنده را به نیری جذب به مرکز و سازنده هدایت کنند
هما / 07 March 2012
سؤالهای ساده، روان
کاربر مهمان / 27 March 2012
اتفاقا ساده بیان کردن مفاهیم پیچیده هنری است که هرکسی ندارد دست برداریم از پیچیده گویی و گنده دوزی برای **** . رمزو راز مردمی گشتن نباشد درهمی پیچیدگی یاد گیر از شهرت ایفون تمامش ساده باشد سادگی
کاربر مهمان / 21 June 2012
چه زنی هستی
دوست داشتنی تر از ماریای مایاکوفسکی
در مورد ” یوسف ” من همیشه فکر میکردم معناش مراد دل است
ن / 23 September 2015