بالاخره بهار تصمیم گرفت بهار باشد. همه جا آفتاب است؛ حتی روی لب آدمهایی که در انتظار حادثهای نامعلوم، این طرف و آن طرف دارند روی پیادهرو پرسه میزنند.
در گوشهی کافهی «سانکولوتز» نزدیک دبیرستان هانریِ چهارم، در کرانههای کارتیه لاتن، «مارگریت دوراس»، خانم نویسندهای که چند سال است خیلی معروف شده، نشسته روبهروی پسری جوان و با تبسم شیرین و تحسینآمیز و کنجکاو از او میپرسد: «چند سالته؟»
حال و هوای این ماه می، آدم را یاد انقلاب بزرگ فرانسه میاندازد که سانکولوتها، یعنی بیتنکهها، فقیرترین و رادیکالترین گروههای انقلابی بودند؛ مرد و زن.
اوایل قرن بیستم هم «کولت» نویسندهی زن و آوانگارد فرانسوی آن را در مورد زنهایی از نوع خودش به کار برد و امروز فعل «کولوته» در این زبان، معنای جسور بودن و جرأت داشتن میدهد.
پسر جوان جواب میدهد: «۱۶ سالمه»
دوراس میپرسد: «چرا آدم در ۱۶ سالگی وارد کار سیاسی میشه؟»
پسر میگوید: «وقتی آدم یه فکرهایی داره، باید امکان دفاع کردن از فکرهاش رو هم داشته باشه. یه بچه دبیرستانی هم فردیه دارای وجدان و مسئولیت»
دوراس میگوید: «روی دیوار مدرسه نوشتید: فرمانبرداری با وجدان شروع میشود»
نوجوان پاسخ میدهد: «و وجدان با نافرمانی!»
دوراس میپرسد: «خیلی جدی هستی؟»
نوجوان میگوید: «نه ،فقط حوصلهام سر رفته»
دوراس میپرسد: «حالا دستور روز چیه؟»
نوجوان میگوید: «انقلاب!»
دوراس میپرسد: «برای چی؟»
نوجوان پاسخ میدهد: «برای یک دبیرستان دموکراتیک در یک جامعهی بیطبقه»
طبقه را به فرانسه میگویند «کلاس»
و نوجوان ادامه میدهد: «برای یک دبیرستان بیکلاس در یک جامعهی دموکراتیک»
این صحنهای است از یک فیلم مستند دربارهی ۶۸ که برایتان نقل کردم.
و اما خود ۶۸:
وقتی مردها از جبههها و اردوگاه های اسیران به خانههایشان برگشتند، یک دوران استثنایی زاد و ولد و رشد جمعیت آغاز شد که نتایجش از سال ۶۵ شروع شد به آشکار شدن.
دانشگاه ها کفاف دانشجویان را ندادند و دیدیم در فرانسه به همین دلیل دانشگاه «نانتر» را ساختند که کانون شورش شد و یکی از مدرنترین و بزرگترین دانشگاههای زمان خودش در اروپا بود. پدر و مادرهای این بچهها، مردمانی بودند محکوم به خوشبینی.
چون برای بازسازی سرزمینهای جنگزده به این خوشبینی احتیاج داشتند. مجبور بودند به آیندهی سیستمهای اجتماعیشان اطمینان داشته باشند. چون این سیستم، یعنی مدل دموکراسی غربی، توانسته بود از مهلکترین خطر تاریخش فاشیسم و جنگ که مثل کرمِ خود درخت به جان دموکراسی و تمدنش افتاده بود، جان سالم به در ببرد.
اما این بچهها، چه در اروپا، چه در ژاپن و چه در آمریکا، در یک جو توسعهی سریع و زندگی روز به روز یکنواختتر و عادیتر، از آنجا که خاطرهای از جنگ نداشتند، هیچ از کمربند سفت کردنهای والدینشان، آهنگ زندگیشان و تقلاهای آنها سر در نمیآوردند.
شاید هم یک کمی مثل سه برادر کمدین سینمای آمریکا، برادران مارکس، گیج و ویج شده بودند. چون کارهای بقیه به نظرشان پوچ و مضحک میآمد و شاید هم به یادبود همین حس شباهت در یکی از شعارهای ماه می علیه بعضی از چپهای نسل قبل و حتی گاهی به طنز نسبت به خودشان میگفتند: یارو مارکسیست است؛ اما به سبک «گروچو»، که اسم یکی از سه برادر خندهدار بود.
این پدر و مادرها به هر حال باید مخارج زندگی و تحصیل این نسل پرپشتی را که ور انداخته بودند، میدادند. نسلی که قرار بود در یک جامعهی مرفه و سالم و در یک دموکراسی تصحیحشده با پیروزی متفقین در جنگ، برخوردار از نعمات حاصله از زحمت و کوشش والدین، با فراغ خاطر آماده بشود تا به نوبهی خودش بتواند سرنوشت مملکت را به دست بگیرد.
برای کسب مخارج تحصیل، لباس، غذا و تفریح ِاین بچهها بود که تولید، تولید و باز هم تولید، دستور روز شد و در جامعهی رفاه ِحاصل از آن، والدین را از قدرت خرید بیسابقهای برخوردار کرد. طبقهی متوسط محکمی پا گرفت که معمولاً ستون فقرات همهی دموکراسیهای لیبرال هستند و بچههای این تولید و مصرفکنندگان، برای اولین بار در تاریخ ِغرب، دیگر مجبور نبودند راه از کودکی به بزرگسالی را یکشبه طی کنند. مفهومی – تأکید میکنم: برای اولین بار در تاریخ غرب – به نام «دوران بلوغ» به وجود آمد؛ بین سن ۱۵ تا ۱۰ سال.
برای این نسلِِ روز به روز افزایشیابنده، امکان یک زندگی بینابین، خودمدار و نسبتاً مستقل، فارغالبال و تأمینشده توسط والدین، به وجود آمد که آنها میتوانستند کتاب بخوانند، خواب ببینند، عشق بورزند، سرگرم بشوند و به دنیای بیرون از خودشان با چشمهای کنجکاو نگاه کنند.
و میدانید که کنجکاوی برای بچهها همیشه میتواند خطرناک باشد. یادتان هست بچه که بودیم، اغلب این جمله را میشنیدیم: «فضولی نکن!»