منیره برادران – بعد از ۲۲ خرداد ۱۳۸۸ دستگیری و شکنجه ابعاد هولناکی به خود گرفت. تلویزیون به محلی برای به نمایش درآوردن اعترافات و کیفرخواست جمعی شد. ما آن نمایشهای تراژیک را دیدیم که با بیشرمی تمام عیاری سازمان داده شده بودند، پشت صحنه را باید خود میخواندیم.
آن اعترافات البته فقط برای ارعاب جامعه و شکستن روح و روان زندانیها نبود، بهانهای هم بود برای اعدام. محمدرضا علی زمانی و آرش رحمانیپور شاید هرگز فکر نمیکردند که آن نمایشهای ساختگی، بهانه اعدامشان خواهد شد.
وضعیتی که پیش آمد کم و بیش یادآور جنایتهای دهه ۶۰ بود و حافظه گمشده دهه ۶۰ را دوباره زنده کرد. با این تفاوت که اینبار جنایت پوشیده نماند، در همان روزها گزارشهایی از دستگیری و شکنجهها به سرعت به بیرون درز پیدا کرد، پردهها را کنار زد و بهطور وسیعی انعکاس یافت. پیش از آنکه “جنگ سایبری” عرصه وبلاگنویسی اعتراضی را مسدود کند و پیامهای اینترنتی را مورد کنترل شدید خود قرار دهد، جنایت رسوا شده بود.
ویژگی گزارشهای این دوره سرعت و شتاب در نوشتن است و در عین حال فضاسازی و بهکارگیری زبان عامیانه و بیاعتنایی به قواعد و دستور زبان. چند نمونه را ببینیم:
“ما رو انداختند توی یه مینیبوسی که پر از آدم کتکخورده و شل و پل بود مثل خود ما. مینیبوس ما رو به یه کلانتری برد. انقدر کتک خورده بودم که نفهمیدم کجا بود. بعد ما رو اونجا کنار دیوار چیدند و منو دوستم کنار هم وایسادیم. بعد یه لباس شخصی قوی هیکلی اومد و یکی در میون میکشید بیرون و با تک پا سوار مینیبوسمون کرد و اون لحظه دیگه از دوستم خبر نداشتم و ندارم ما رو به همراه دهها نفر دیگه به اردوگاه کهریزک بردند. باور نمیکنید حداقل اون اتاقی که ما رو بردند ۲۰۰ نفر بودند. همه زخمی و باتومخورده. صدای ناله همه جا رو فرا گرفته بود. با خودم گفتم اینا میخوان چی به سرمون بیارن. شاید فردا بریم دادسرایی. خدایا ما رو از شر اینا راحت کن. باورم نمیشه که ۲۴ ساعت پیش کجا بودم. رضا یاوری (نام مستعار من)، ۶ مرداد ماه ساعت ۱: ۱۰ دقیقه بامداد”
و گوشهای از یک گزارش تکاندهنده از شکنجه دانشجویان در زیرزمین وزارت کشور (سایت اخبار روز، آدینه ۱۹ تیر ۱٣٨٨)
“توی سلول در هم میلولیم. بوی گند دستشویی حالمان را به هم میزند. هر از گاهی دست و پای یکی از بچهها میخورد به پای شکسته و ناله جگرسوز… بچهها خسته شدهاند. حال و حوصله رسیدگی به کسی که پایش شکسته را ندارند. احساس میکنیم که از زندگی ساقط شده. با اون پای شکسته و سر و کله خونی و هیکل استخوانیاش اصلاً به چشم نمیآید. به یک تکه گوشت تبدیل شده. یکی از بچهها بغلش کرد آورد توی سلول. بیچاره را باتوم میزدند تا بلند شود اما بنده خدا نمیتوانست تکان بخورد.”
و در همین گزارش دانشجوی دیگری از شکسته شدن توهمش مینویسد:
“اگر رفقای ما فلان جایشان را از ترس خراب کردند، حق داشتند. چرا که نمیدانستند با چه کسانی روبرو شدهاند. چه بسیار امثال من که منکر شکنجههای حکومت بودند و آن شب همهاش را باور کردند حتی از فلان آویزان کردن را… “
مریم صبری، از قربانیان تجاوز جنسی که این تابو را شکست
و گزارش رکسانا از خیابان، در آن خرداد ۸۸:
“خیلی خندیدیم، آنقدر خندیدیم که یادم بره قد خر ترسیده بودم، همون اول کار یارو با اسپری فلفل زد تو چشم رابی، فقط میگفت دارم میسوزم، از ترس حلقم خشک شده بود. بعد اومدیم بریم سمت راست میدان که گیر افتادیم. جلوی کرکرههای یک مغازه بسته داشتن میزدند، من فقط میگفتم نزنین، نزنین. تو چشمش اسپری زدن، اونا هم میزدن. دختر و پسر و پیر و جوون… چقدر ترسیده بودم خوبه؟ خیلی… بعد باتومها رسید به من، یکی روی بازوی راست، یکی پشت کمر، یکی به پا، پشت هم… اون وقت آنقدر درد نداشت. پیچیدیم تو کوچه، یکی با لگد گذاشت تو کمرم، قبلاً ولی حواسم بود یکی با لگد زد تو کمر رابی… بعدش خیلی خندیدیم، تمام مدتی که از این کوچه میرفتیم اون کوچه، از این خیابان به اون خیابان من چرت و پرت میگفتم که بخندیم که یادم بره چقدر ترسیده بودم و چقدر پر از نفرتم…”
زهره تنکابنی چند روز بعد از آزادی در زمستان سال ۱۳۸۸می نویسد:
“۴۵ روز بهای ناچیزی بود که برای در کنار مردم بودن پرداختم. ولی دلم گرفته نه از بابت خودم و نه از بابت ۴۵ روزی که به عبث گذشت. برای نظام جمهوری اسلامی که دوست و دشمن، پیر و جوان و نخبه و عامی را به یک چوب میراند. خشونت فقط باتوم، زنجیر و نهایتاً کشتن نیست، بلکه به بند کشیدن و اتلاف عمر انسانها بویژه جوانان هم در مقوله خشونت میگنجد… دلم گرفته اصلاً خجالت میکشم که مرا با این سنم آزاد کردند اما جوانانی پر شور و نخبه و وطنپرست را در بند نگه داشتهاند… نفیسه دختری ٢٣ ساله، نفر پنجم کارشناسی ارشد مهندسی شیمی شریف و شاگرد برتر المپیاد سراسری که با گرایش نفت و گاز یعنی مهمترین گنجینه این کشور، دارد روزهای بدی را که بیش از پنجاه روز است به بطالت در بند میگذراند… دلم سخت آرزوی دیدارش در آزادی را دارد. پریسا دختری سخت با فرهنگ و صبور و صادق است که تمام هم و غمش مراقبت از اجرای حقوق بشر بود. هر دوی آنها صادقانه در پی احضار تلفنی بازداشت شدند. نفیسه نماز ظهر عاشورا را به همراه بسیجیان دانشگاه تهران برگزار کرد.”
بهاره مقامی: “شقایق پرپر شده ایران”
از مشخصههای زندان تابستان ۸۸ تجاوز و آزار جنسی بطور سیستماتیک است. در زنداننویسیهای دهه ۶۰ هم از آزار جنسی و تجاوز سخن به میان آمده است، ولی آنطور که از گزارشهای تابستان ۸۸ متوجه میشویم، تجاوز و آزارهای جنسی اینبار جنبه سیستماتیک پیدا کرد و مردان هم مورد تجاوز قرار گرفتند. نکته در خور تأمل این است که از تابوها کاسته شده است، قربانیان تجاوز زبان به افشا گشوده، سکوت را شکسته، حرف میزنند و مینویسند. مریم صبری در یک مصاحبه راه دور با تلویزیون صدای آمریکا گفت که در زندان از طرف بازجوهای مختلفی به او تجاوز شده است. بهاره مقامی نوشت که از طرف حسین طائب فرمانده وقت بسیج مورد تجاوز قرار گرفته است. وی همچنین از تجاوز به دختر جوان دیگری به نام مهسا گزارش داد و مرد جوانی در برابر دوربین گفت که در زندان مورد تجاوز قرار گرفته است.
به اشکال دیگری هم زندانی مورد آزار و شکنجه جنسی قرار میگیرد: زندانی را مجبور میکنند با شکنجه و تهدید به تجاوز، که به همخوابگی با همکاران و همفکران خود “اعتراف” کند. سعیده کردینژاد مینویسد:
“فریبا گریه میکرد و میگفت به من گفتهاند اعدام میشوی باید اقرار کنی و بگی که با خبرنگارهای خارجی رابطه نامشروع داشتی و علاوه بر این واسهشون جاسوسی هم میکردی مثل اینکه فریبا وقتی خبرنگارهای خارجی میآمدند ایران با مجوز وزارت ارشاد به عنوان راهنما همراهیشون میکرده شوهر فریبا یک آدم بسیار مذهبی بود و مسئول بسیج دانشگاه سوره و فیلمساز فیلمهای دفاع مقدس بوده و حالا بعد از این جریانات که خبرنگارهای خارجی اخراج شدند رفته بودند سراغ خبرنگارهای داخلی که با اونها کار میکردند و هرگونه تهمتی را واسه انتقام بهشون میچسبوندن”
نوشتن در باره این موضوعات وقتی قربانی نه دیگری، نه یک بینام، بلکه تو هستی خود تو با نام ونشانت، جسارت بیشتری میطلبد. در نوشته فرشته قاضی و محبوبه عباسقلیزاده این گام برداشته میشود.
فرشته قاضی مینویسد: “صدای مردی را از پشت سرم میشنوم که میگوید: در افغانستان با چه کسانی دیدار داشتی و برای چه سازمانی جاسوسی میکردی؟
از شوک اول خارج نشده، مجدداً شوک دیگری وارد میشود. میگویم: من خبرنگار سایت امروز هستم و به همین دلیل بازداشت شدهام و… هنوز حرفم تمام نشده فریاد میکشد: چند بسته قرص ضد بارداری با خود برده بودی؟ من ناباورانه میشنوم، اما به آنچه میشنوم باور ندارم. تکرار میکند و من اعتراض میکنم اما با لحن مشمئزکنندهای میگوید: یا جاسوسی یا روابط نامشروع. انتخاب با خودته!
“چند سال پیش و هنگام جنگ افغانستان به عنوان خبرنگار همشهری، به این کشور سفر کردهام و امروز با گذشت سالها با چنین اتهامی مواجه میشوم یعنی مرا به خاطر سفر به افغانستان بازداشت کردهاند؟ اما چرا چند سال دیرتر؟
فرشته قاضی، روزنامهنگاری که وقایع جنبش را لحظه به لحظه در تویتر گزارش میداد
هر چه سعی میکنم بر خود مسلط باشم، نمیشود. بارها توضیح میدهم که نه جاسوسی در کار بوده و نه رابطه نامشروعی و… اما فایدهای ندارد. بازجویی که او را نمیبینم شروع به تعریف جزئیاتی میکند که گویا در فیلمهای پورنو دیده است؛ و با لحنی مشمئز کننده… و شروع میکند به تعریف یک فیلم سکسی با جزئیات یک رابطه جنسی و از من میخواهد بنویسم. جزئیاتی که بیان میکند به شدت تهوعآور است. حالم به هم میخورد. واقعاً بالا میآورم. چشمبندم را بالا میکشم و بلند میشوم، اما هنوز کامل نایستادهام که ضربهای از پشت وارد میشود و با شدت به میز صندلیام میخورم و خون از دماغم سرازیر میشود. میافتم و چند ضربه با پا به پهلوها و پشتم میزند و زنان زندانبان را صدا میکند. مرا با آن حال به سلولم میاندازند.
تمام لباس و تنم خونی است، اما اجازه حمام کردن نمیدهند. لباسی هم ندارم که عوض کنم. از درد به خودم میپیچم. دوباره سراغم میآیند. همین که وارد اتاق بازجویی میشوم، میگویم: چرا از من نمیپرسید چه کردهام و چه نوشتهام؟ با تمسخر میگوید: مهم نیست چه کردهای. آنچه را که من میخواهم باید بنویسی در غیر این صورت میاندازمت توی سلولی که تا حد مرگ بهت تجاوز کنند… قلبم به شدت میزند شاید متوجه میشود رنگم به یکباره میپرد که میگوید: ما مردان زیادی اینجا داریم که سالهاست زنی را ندیده و تشنه زن هستند و….”
و محبوبه عباسقلیزاده: “روزهای اول بازداشت دو گزینه در پیش روی من بود: یا اعتراف در مورد اینکه مزدور خارجی هستم و از بعضی از رهبران اصلاحطلب دستور میگیرم، یا بگویم که بیحجابم، شرب خمر میکنم و روابطی با این و آن دارم و برایش جزئیات آن را باز کنم… روز بعد بازجو آخرین برگ برندهاش را برای شکستن دیوانگیهای من رو میکند، مواجهه با جوان له شدهای که پس از روزها مقاومت باید در برابر همه میگفت با من رابطه داشته است، همه یعنی بازجو، زن زندانبان، زندانی دیگری از همان جوانان که نفهیمدم بودنش در آنجا برای شکنجه او بود یا نه و دوربین.
در گزارش محبوبه عباسقلیزاده “من”ِ راوی آزاردیده برجسته است
بعدها فهمیدم بازجو بارها با آن جوان له شده بازی کرده بود، بارها او را به پشت در اتاق بازجویی من آورده بود، شکنجهاش داده بود و به او گفته بود: «باید این زن را بشکنی، فهمیدی باید این زن ج… را بشکنی، خرد کنی…» هرگز گمان نمیکردم برای منی که تلاش کرده بودم «زنا»، «اقرار به رابطه»، و.. را به سخره بگیرم این مواجهه مسخره تا این حد گران باشد. رفتار غریزیام آنچنان از عقلانیتی که در این چند هفته مرا در برابر شکستن حفظ میکرد سبقت گرفته بود که خود نفهمیدم چه میکنم. خشمی که نمیدانم از کجا سر باز کرده بود، به فریادهای هیستیریک مکرر تبدیل شده بود و در تمام زندان میپیچید. نیرویی چند برابر پیدا کرده بودم که از دستانم، گلویم و چشمان از حدقه در آمدهام بیرون میپاشید. این همه وحشی شدن را در خود سراغ نداشتم وقتی خطاب به آن جوان فریاد میزدم که «قسم میخورم تو را خواهم کشت. تو را در هرجا که باشی پیدا میکنم و میکشمت.»”
در گزارش عباسقلیزاده “من” راوی حضوری پررنگ دارد. او از این “من” مینویسد، از چالشهایش و به گونهای که گویا آن را از بیرون مینگرد. محبوبه عباسقلیزاده در نوشته خود نه تنها تصویری از شیوههای بازجویی ارائه میدهد، بلکه یک بحث روانشناسانه اجتماعی را مطرح میکند و سعی دارد از نگاه فمینیستی به موضوع بنگرد. به ارزشهای خود مراجعه میکند و به چالش با خود و این ارزشها میپردازد و در پایان میکوشد خود را بازسازی کند و نیز این چالشها را از خودش فراتر برده و آن را موضوعی اجتماعی کند.
“بیان این تجربهها و تحلیل جنسیتی آن باعث میشود که گفتار جنسیتی جنبش سبز نیز همچون ادبیات، موسیقی و فرهنگ مردمیاش به موازات رشد جنبش شکل بگیرد و برای عمق بخشیدن به مبارزهای که نظام بنیادگرای مسلط را به چالش میکشد، مهمترین عنصر هویت بخش آن یعنی عورتانگاری زن و نگاه بیمارگونهاش را به مقوله سکسوآلیته واکاوی کند.”
ادامه دارد
نمی دون چی بگم فقط می تونم متاسفم باشی در جهانی که حقوق بشر یه کلمه غریبه و جوکی بیش نیست
علی / 23 December 2011
با ابراز تاسف .
برخی از این خبرهای مربوط به تجاوز در زندانها تعمدا توسط خود رژیم منتشر میشدند، یعنی اینها پیامهای مخفی بودند که نظام به مخالفان خود میدهد که حساب کار دست شان بیاید.
کاربر مهمان / 25 December 2011