محمدرفیع محمودیان − سرمایه‌داری در چه موقعیت تاریخی به سر می برد؟

آیا هنوز از پویایی لازم برای ماندگاری برخوردار است یا گرفتار انسداد آمده است؟
دشمنان، مخالفین و عرصه‌های بدیل آن در چه وضعیتی به سر می‌برند؟
آیا می‌توان از وجود بدیلی جدی در مقابل سرمایه‌داری سخن گفت؟
این مقاله به قصد بررسی این پرسشها نوشته است.
 
مقاله در چهار بخش تنظیم شده است:
بخش اول پرسشهای اساسی مقاله را مطرح کرده و پویایی و انسداد سرمایه‌داری را، بیشتر از دید مارکس، بررسی خواهد کرد.
بخش دوم نوشته به دو نظریۀ  لیبرال-محافظه‌کار توضیح دهندۀ ثبات جهان مدرن و در نتیجه نظام سرمایه‌داری  خواهد پرداخت: نظریۀ ماکس وبر مبتنی بر گرفتار آمدن جامعۀ مدرن در قفس آهنین بی‌معنایی ونا آزادی و نظریۀ پارسونزی-هونتیِ توضیح انسجام یا فروپاشی یک نظم اجتماعی بر مبنای بنیاد هنجاری آن نظم.
بخش سوم نگاهی خواهد داشت به عرصه‌هایی که نوید دهندۀ پویایی و سرزندگی خودانگیخته‌ در دنیای مدرن معرفی شده‌اند. در این رابطه سه عرصۀ دموکراسی، هنر و جنبشهای اجتماعی مورد بررسی قرار خواهند گرفت.
بخش چهارم و پایانی مقاله به معرفی عرصۀ نمایشِ خود، بسان عرصۀ ایجاد شور و انگیزه خواهد پرداخت. در این بخش ما خواهیم دهد که چگونه می‌توان، با هر چه نمایشی‌تر ساختن حوزه‌های کناکنش، عقلانیت هدفمند و جدیت انضباطی سرمایه‌داری را با چالش روبرو ساخت.
 
پرسشها
 
چه تحولی یا تحولاتی در جامعه سرمایه‌داری رخ داده‌اند که پیش بینی برخی از مطرح‌ترین اندیشمندان علوم اجتماعی مبنتی بر افت شدید انگیزه حضور در گسترۀ کارکرد آن نادرست از آب در آمده‌اند؟
 
چه عواملی باعث شده‌اند که سرمایه‌داری، یا آنچه برخی جامعۀ مدرن یا صنعتی می‌خوانندش، اقتدار و جذابیت خود را حفظ کند؟
 
چرا مقاومت در مقابل کارکرد سرمایه تا به کنون بیشتر به اتکای سنت، شیوه‌های زیست ماقبل سرمایه داری ممکن بوده و کمتر مبارزه‌ای با سرمایه‌داری بر مبنای ازرشها یا شیوۀ زیست و کنش نوگرا ونوبرانه‌ به وقوع پیوسته است؟
چرا حتی امروز، با تمام تنوع شیوه‌های زیست و شیوه‌های تفکر شکل گرفته در جامعه پسامدرن، نشانی از بدیلی در مقابل شیوۀ زیست و کنش سرمایه‌دارانه به چشم نمی‌خورد؟
 
چرا چرخۀ تولید-مصرف و مصرف-تولید در چارچوب کار مزدی و مصرف و تفریح کالایی توانسته همه را جذب خود کند؟
 
پرولتاریای قرن نوزدهم نه فقط برای مارکس که برای بسیاری دیگر مظهر زیست و جهانی متفاوت با تمدن بورژوایی بود و شاعر و هنرمند دوران مدرن نیرویی رها از ضرورتهای اجتماعی و چالشگر ارزشها و ساز و کار جامعۀ بورژوایی خوانده می‌شد. آیا امروز می‌توان از طبقه، گروه یا گرایشی متضاد با یا چالشگر نظم سرمایه‌داریِ حاکم بر جامعه سخن گفت؟
 
چه خبر است؟ آیا سرمایه‌داری به پویایی و اقتدار خاصی دست یافته است یا بر عکس در انحطاطی که سرمایه‌داری بر جهان حاکم ساخته همه غرق شده‌اند و شور جستجو یا ارائۀ افقی متفاوت را از دست داده‌اند؟   
 
می‌دانیم که این پرسشها از دهۀ سی قرن بیستم، از دوران پویش متفکرین مدرسۀ فرانکفورت، پرسشهایی مطرح و مهم برای اندیشمندان مارکسیست بوده‌اند. ولی امروز این پرسشها در پیامد فروپاشی “سوسیالیسم واقعاً موجود” و رنگ باختن بدیل سوسیال دمکراسی از موضوعیت خاصی برخوردار شده‌اند. سرمایه‌داری انسداد و لَختی (یا انفعال) خود را بیش از پیش آشکار ساخته است و دیگر توان ارائۀ هیچ دستاوردی جز رفاه مادی بیشتر آنهم با توزیعی یکسره ناعادلانه ندارد. درد و رنجی نیز که بر زندگی انسانها و طبیعت تحمیل می‌کند انکار ناپذیرند. ولی برای اولین بار در تاریخ مدرن از هیچ بدیل جدی در مقابل آن نمی‌توان سخن گفت. تصور جامعه‌ای تهی از مناسبات سرمایه‌داری امروز کاری به شدت مشکل است و کمتر پژوهشگر و کنشگری در آن باره دارای نظریه‌ای جدی است.
 
تا چند دهه پیش از جامعۀ سوسیالیستی یا کمونیستی همچون بدیل سرمایه‌داری یاد می‌شد ولی امروز نه کسی از آنها چیزی می‌داند و نه در سطح نظریه‌های سیاسی و اجتماعی و باور کنشگران رادیکال سیاسی می‌توان از آن نشانی جدی جست. حتی الگوی سرمایه‌داری “انسانی” پالایش یافته از استثمار “وحشیانه” بدیلی جدی به شمار نمی‌آید. بدیلِ سرمایه‌داری امروز خودِ سرمایه‌داری است. نئولیبرال‌ها موفق شده‌اند تا حد معینی آزادی مطلق سرمایه را بسان بنیاد آزادی مطلق انسان و آرمان غایی بشریت معرفی کنند.
 
چه شده است؟
چرا سرزندگی نیروهای اجتماعی، سیاسی و فرهنگی مستقل و رقیب سرمایه‌داری دچار قهقرا رکود‌ است؟
چرا گروهی، نیرویی یا عرصه‌ای از زندگی اجتماعی پرچم مقاومت و مبارزه بر علیه سرمایه داری بر نیافراشته و یا اگر بر افراشته نتوانسته نیروهایی تأثیرگذار را پیرامون خود بسیج کند؟
چرا سرمایه‌داری توانسته تمامی گسترۀ جهان، زندگی اجتماعی و زیست فرهنگی انسانها را در نوردد و بیش از پیش پویا و قدرتمند جلوه کند؟
 
این مقاله قصد بررسی و جستن پاسخ به این پرسشها را دارد. چون از مقولۀ سرمایه‌داری سخن می‌گوید؛ در آغاز به بررسی افکار مارکس، وبر و هونت دربارۀ انسداد و پویایی سرمایه‌داری یا بطور کلی‌تر جامعۀ مدرن می‌پردازد. در این بخش موقعیت نیروها یا حوزه‌هایی همچون پرولتاریا و مصرف مورد توجه قرار خواهد گرفت. کوشش خواهد شد تا مشخص شود چرا این نیروها و حوزه‌ها نتوانسته‌اند بدیلی سرزنده در مقابل سرمایه‌داری باشند. مقاله سپس نگاهی خواهد داشت به سه حوزه‌ای که گمان می‌رفت بدیلی در مقابل سرمایه‌داری باشند: دموکراسی، هنر و جنبشهای نوین اجتماعی. در بخش پایانی مقاله عرصۀ نمایشِ خود بسان عرصه‌ای از زندگی اجتماعی با توانی فوق‌العاده در زمینۀ ایجاد شوری مستقل از شور برخاسته از مناسبات سرمایه‌داری معرفی خواهد شد.
 
مارکس: دوگانگی پویایی و انسداد سرمایه‌داری
 
مارکس سرمایه‌داری را در پایان دوران حیات خود و آماده کردن جامعه برای پیدایش تمدن و شیوۀ زیست اجتماعی یکسره متفاوتی می‌دید. برای او پرولتاریا نوید دهندۀ جامعه و جهانی متفاوت بود. پرولتاریا در وجود خود و در تکوینی که می‌یافت نفی‌کنندۀ جامعۀ سرمایه و مهمتر از آن جامعۀ طبقاتی بود. فارغ از وسوسۀ مالکیت، بدون کمترین دلبستگی به نظم طبقاتی و بسان نماد توان آفرینندگی انسان، پرولتاریا برای مارکس تنها طبقۀ واقعاً انقلابی بود. با این حال، مارکس پرولتاریا را تنها عامل نابودی نظام بورژوایی نمی‌دانست. او همچنین جامعۀ بورژوایی را قرار گرفته در سراشیب سقوط می‌دید. گرایش نزولی نرخ سود، بحرانهای ادواری و فقر روز افزون کارگران توضیح دهندۀ این نکته بودند که بورژوازی انگیزۀ سرمایه گذاری و کارگران انگیزۀ کار را از دست می‌دهند. مارکس فقط در پی آن نبود که نشان دهد نیرویی وجود دارد که در شکوفایی و پویای خود در ستیز با نظم جامعۀ بورژوایی قرار دارد و در نهایت آن را منهدم می‌‌سازد. او همچنین به دنبال مشخص ساختن این نکته بود که سرمایه‌داری در نقطۀ معینی از سیر تکوین خود پویایی و و سرزندگی را از دست داده از برآورده ساختن آمال و نیازهای کنشگران درگیر در عرصه‌های کارکرد خود باز می‌ماند.
 
مارکس به هیچ وجه پویایی نظام سرمایه‌داری را دست کم نمی‌گرفت. او را در این مورد نمی‌توان متهم به بینشی یک‌جانبه‌نگر ساخت. کتاب مانیفست او و انگلس یکی از جالبترین و شورمندترین توصیفها را از توان خارق‌العادۀ سرمایه‌داری در نوسازی، انکشاف و تسخیر جهان ارائه می‌دهد. مارکس سرمایه‌داری را نابود کنندۀ مناسبات سنتی و استثمار پوشیده در پردۀ اوهام می‌داند. مهمتر از آن او تأکید می‌کند که ماندگاری بورژوازی در گرو آن قرار دارد که پی در پی ابزار تولید و در نتیجه مناسبات اجتماعی را دگرگون سازد. سرمایه‌داری به بازار هر چه گسترده‌تر برای آب کردن کالاهای تولید خود نیاز دارد و در این فرایند به همۀ جهان رخنه کرده، مرزها و موانع ملی را درنوریده، بازار جهانی را می‌آفریند. در این فرایند نه استثمار بپایان می‌رسد و نه نظام سلطه، بلکه هر دو شدت می‌گیرند. استثماری بی‌پرده و مستقیم جای استثمار پوشیده در پردۀ اوهام را می‌گیرد و سلطۀ  همه جانبۀ بازار همۀ جهان و تمامی زندگی افراد را فرا می‌گیرد. این ولی دستاوردی عظیم است. سرمایه‌داری از هر آنچه که مقدس است هتک حرمت می‌کند، هر آنچه که سخت و جامد است را دود هوا کرده و انسانها را مجبور می‌کند با هوشیاری و دیدگانی باز به وضع زندگی خود و مناسبات خود با یکدیگر بنگرند.
 
پویندگی خارق‌العاده، در نهایت، سرمایه‌داری را از پای در می‌آورد. سرمایۀ مردۀ غول پیکر، در کالبد ابزار کار هر چه پیچیده‌تر، پیشرفته‌تر و گران‌بها‌تر، بر سرمایۀ زندۀ هر چه کوچکترِ نیروی کار تفوق یافته، کاهش نرخ سود را دامن می زند. در همین فرایند سرمایه بیش از آنکه بازار و قدرت خرید کارگران کشش آن را داشته باشد کالا تولید می‌کند و در نهایت مجبور می‌شود در پی رویداد بحران آنها را نابود سازد. پرولتاریا که به گستردگی تمامی جامعه فزونی می‌یابد، گرفتار بیکاری و دستمزد هر چه کمتر، شور خود را برای ادامۀ کار و چرخاندن چرخ تولید از دست می‌دهد. پرولتاریا اما افق روشنی در مقابل خود دارد. او از امکان غلبه یافتن بر بورژوازی در جنگ طبقاتی و نابودی سرمایه‌داری برخوردار است. او می‌تواند بسان نمایندۀ جامعه و در واقع بسان خود جامعه،  خودسامانی و خودساماندهی جامعۀ دست یافته به بالاترین میزان فرآوری را مادیت بخشد. پرولتاریا اما همچون بورژوازی طبقه‌ای با ادعا و رویکرد ادارۀ جامعه نیست. او قدرت را در دست می‌گیرد تا جامعۀ طبقاتی و در نتیجه خود را از تاریخ حذف کند. پویندگی و توانمندی پرولتاریا تفاوتی اساسی با پویندگی و توانمندی بورژوازی دارد.
 
مارکس در نوشته‌های خود حساسیت چندانی به پویندگی پرولتاریا نشان نمی‌دهند و چندان پیگیر بررسی و توصیف آن نیست. برای او پرولتاریا بیشتر نیرویی حامل و عامل نوالۀ ناگزیر تاریخ است. پرولتاریا وظیفه‌ای تاریخی را باید به انجام رساند. مارکس بیشتر به دنبال آن است که پویندگی آغازین و در نهایت افت و انحطاط این پویندگی نزد بورژوازی بررسی و نظریه‌پردازی کند.
 
اگر مانیفست به پدیدۀ پویایی توجهی ویژه نشان می‌دهد کتاب کاپیتال گرفتار آمدن سرمایه‌داری در بن بست ایستایی و فساد را به تصویر می‌کشد. در بحرانهای ادواری هر چه شدیدتر، سرمایه پویایی خودویرانگر خویش را به روشنی بنمایش می‌گذارد. شور و هیجان تمامی کنشگران اصلی بازار را برای دوره‌ای فرا می‌گیرد تا مدت زمانی بعد همان کنشگران مجبور شوند حکم به نابودی حاصل نه دسترنج خود که دسترنج خیل انسانها، توده‌ها کارگر، بدهند. دمیدن روحی تازه در سرمایۀ خسته، فقط با به فلاکت کشاندن خیل کارگران و بوجود آوردن شرایط بهتر سودآوری ممکن است. پویندگی دوبارۀ سرمایه را فقط می‌توان با باز پس ستاندن پویندگی از توده‌های کارگر تضمین کرد.
 
نظریۀ مارکس در مورد فروپاشی سرمایه‌داری و شور پرولتاریا برای استقرار نظمی نو در مواردی درست و در مواردی نادرست از آب درآمده است. در مورد گرایش خودویرانگری سرمایه امروز کمتر کسی دارای تردید است. در مورد گرایش سرمایه‌داری به هر چه فقیرتر ساختن کارگران می‌توان تردیدی جدی داشت ولی می‌دانیم اگر با گرایشهای درونی سرمایه‌داری مبارزه نشود بر فاصله‌ طبقاتی میان بورژوازی از یکسو و کارگران و بخشهای پائینی طبقۀ متوسط افزوده می‌شود.
 
از سیر نزولی نرخ سود نیز نشان چندانی در دست نیست و هر چند برخی متفکرین مارکسیست بر درستی حکم مارکس تأکید می‌روزند، بیشتر اقتصاددانان و جمع بزرگی از متفکرین مارکسیست آن را درست نمی‌دانند. به هر رو مشخص است که سرمایه‌داری در چند دهۀ اخیر به هیچ وجه در آستانۀ فروپاشی قرار نداشته و پویایی و سرزندگی خاصی از خود نشان داده است. همزمان، پرولتاریا، بر خلاف یافته‌های مارکس، هیچ پویایی و سرندگی خاصی از خود بروز نداده است. این طبقه گاه در مورد گرایش سرمایه مبتنی بر جا بجایی و جستجوی نیروی کار ارزانتر در جهان مقاومت کرده است ولی حرکتی دال بر آینده‌نگری یا بر اساس بنیان‌گذاری بدیلی در مقابل سرمایه‌داری از خود نشان نداده است. هیچ خیزش یا انقلاب بزرگی را این طبقه در سدۀ بیستم میلادی علیه سرمایه‌داری سازماندهی نکرده است. در پنجاه، شصت سال اخیر نیز این طبقه از صحنه‌های اصلی مبارزات سیاسی و اجتماعی غایب بوده است.
 
بیش از یک قرن و نیم پس از نگارش مانیفست، سرمایه‌داری هنوز در حال فتح جهان است. هنوز ادغام چین را در اقتصاد سرمایه‌داری جهان به پایان نرسانده که خود را آمادۀ تسخیر همه جانبۀ آفریقا می‌سازد. از تبدیل زنان اروپایی و کشاورزان و زنان خانه‌دار چینی به نیروی کار ارزان فارغ نشده که آماده می‌شود تا مردان و زنان شهری و روستایی اتیوپی، کنیا، مالی و دیگر کشورهای آفریقایی را به صورت نیروی کار ارزان مورد استثمار قرار دهد. همان ویژگی‌های تاریخی سرمایه‌داری برای کشاورزان، مستنمندان شهری و زنان وسوسه‌آمیز جلوه می‌کند: رهایی از سنتهای خشک، گریز از خانوادۀ پدرسالار، دستیابی به کار و درآمد ثابت، مهاجرت به شهر و تجربۀ کار و زندگی مدرن. در سطح کلان اجتماعی نیز سرمایه‌داری همچون داروی دردهای اصلی جامعه چهره می‌نماید. میزان فقر را کاهش می‌دهد، رفاه مادی همگانی را به ارمغان می‌آورد، طبقۀ متوسطی قدرتمند را می‌آفریند و کالاهای مصرفی را دسترس همگان قرار می‌دهد. در یک کلام، سرمایه‌داری هنوز جهانی را برای فتح در پیش رو دارد. مارکس شاید این جنبۀ هستی تاریخی سرمایه‌داری را بخوبی نمی‌دید. او سرمایه‌داری را در انتهای فرایندی که تازه آغاز شده بود می‌دید. ولی او چرا برای پرولتاریا نقشی چنین، از دید امروزین ما، گزاف قائل بود؟ او پرولتاریا را نه همانند طبقات ستمدیدۀ نظامهای پیشین تاریخ یعنی بردگان و دهقانان که همچون یک طبقۀ انقلابی همانند بورژوازی می‌دید. او پرولتاریا را نیرویی می‌دانست که انقلابی‌گرایی بورژوازی را ارتقاء خواهد بخشید. او برای نقش فعال پرولتاریا در فرایند تولید و عدم وابستگی به مالکیت خصوصی اهمیتی ویژه قائل بود. به باور او یکی به پرولتاریا اقتدار، بینش دقیق و سرزندگی می‌بخشید و دیگری او را رها از هر نوع وابستگی به تاریخ، به جوامع طبقاتی و نظم کهنه می‌ساخت. او این نکته را مورد توجه قرار نمی‌داد که زمانی پرولتاریا نقشی مهم خود را از دست می‌دهد و فن‌آوری جای او را خواهد گرفت و فقر مادی بصورت فقر فرهنگی او را از تدارک بدیلی فرهنگی و اجتماعی باز می‌دارد.
 
با این همه مارکس دو نکته را بخوبی و دقت کامل مشخص ساخته است:
اول آنکه سرمایه‌داری در نهایت، و این نهایت دیرگاهی است که فرا رسیده است، بجای آنکه نیرویی انقلابی در زمینۀ متحول ساختن مناسبات اجتماعی و بارور ساختن توان تولیدی انسان باشد به ترمزی قوی تبدیل می‌شود. سرمایه‌داری و در رأس آن بورژوازی اکنون مدتی است که، با زدودن پویایی و سرزندگی از کارگران، تهی ساختن فردیت انسانها از عمق و معنا و مسلط ساختن مناسبات پولی و بین سودجویانه بر مناسبات اجتماعی و طبیعت، جهان و جامعه را از جان و سرزندگی تهی ساخته است. سرمایه‌داری به نحو شگفت‌آوری پا بر جاست ولی پابرجایی آن با حس حسرت و احساس نکبت خیل انبوه انسانها توأم است.
دوم آنکه نیروی برانداز نظام‌سرمایه‌داری از دل آن، از متن آن برمی‌خیزد. سرمایه‌داری با تمام انحطاط خود، زمینه را نه فقط برای زایش که جنب و جوش و پویایی هر چه بیشتر نیرو یا نیروهایی فراهم می‌آورد که نمی‌توانند در چارچوب آن جای‌گیرند و در نهایت آن را از درون منفجر می‌سازد.
 
شاید مارکس داوری نادرستی در مورد نقش انقلابی پرولتاریا داشت ولی امروز می‌توان هر چه شفافتر مشاهده کرد که عرصه‌هایی از کنش و زیست در حال شکل‌گیری یا بیش از آن در پویش و گسترش است که در چارچوب نظام سرمایه‌داری و منطق استثمار و سود نمی‌توانند جای گیرند.  
 
ادامه دارد