پانتهآ بهرامی – بر مبنای گزارش مرکز آمار، دو میلیون و پانصدهزار کودک کار در ایران وجود دارند. با وجود اینکه بر اساس قانون کار ایران، کار کودکان زیر ۱۵ سال ممنوع است، گدایی، ولگردی، آدامسفروشی، گلفروشی، دستفروشی و تنفروشی ازجمله مشاغل این کودکان است.
به گزارش سایت “ابتکار”، تحقیقی در جنوب شهر تهران نشان میدهد که ۶۶ درصد کودکان خیابانی به بیماری عفونتهای انگلی روده، ۱۰ درصد به عفونتهای ادراری و ۹۶ درصد به پوسیدگی دندان مبتلا هستند.
ترک خانه در سیزده سالگی
مهدی آمیزش از سیزده سالگی به کار پرداخته است و از تجربیات خود میگوید:”سیزده سالم که بود، به خاطر یکسری مشکلاتی که در خانواده داشتم و بیشتر مشکلات مذهبی و عقیدتی بود، از خانه بیرون آمدم. طرز فکرم با خانوادهام نمیخواند. خانواده من یک خانوادهی کاملاً سنتی- مذهبی بود و به همه چیز من گیر میدادند.
به همین خاطر در سیزده سالگی از خانه بیرون آمدم و مستقلاً برای خودم کار میکردم. از کار در بازار و دستفروشی شروع کردم تا بتوانم خرج خودم را دربیاورم. دیگر برایم اصلاً اهمیت نداشت که این کار چه میخواهد باشد. فقط بحث بر سر این بود که بتوانم خرج خودم، ازجمله تحصیل و خورد و خوراکم را تأمین کنم.
به عنوان یک بچهی سیزده ساله حس خوبی نداشتم. چون دوروبرم را آدمهای قاچاقچی، معتاد و موادفروش گرفته بودند و… مدلهای مختلفی در میان آنها بود. آدمهای طیف خوب هم بینشان بود، ولی اکثراً از طیف ناهنجار جامعه بودند.
زمانی که در بازار کار میکردم، ابتدا در میدان امام حسین کار میکردم. صاحب کارم خانهای داشت که اصطلاحاً به آن خانهی تیمی میگفتند. یک خانه خیلی بزرگ با ۱۲ اتاق در حیاط آنکه یکی از آنها را به من داده بود. او به من گفت: صبح تا شب که کار میکنی، شبها هم بیا همینجا بخواب و دیگر لازم نیست اجاره خانه بدهی.اما یک ماه که گذشت، دیگر نتوانستم جو آنجا را تحمل کنم و با فرد دیگری که او هم در بازار کار میکرد، رفتیم یک خانه گرفتیم.
مشکل این بود که شب به شب همه میآمدند خانه، توی حیاط مینشستند، منتقل و بافورشان را میگذاشتند بغل دستشان و شروع میکردند به کشیدن. رسماً میتوانستیم به آنجا فاحشهخانه، شیرهکشخانه و… بگوییم. آن خانه به چنین چیزی شباهت داشت. اصلاً نمیشد اسمش را خانه گذاشت.
به همین دلیل نتوانستم آن جو را تحمل کنم و همانطور که گفتم با یکی از بچههایی که او هم در آن خانه بود، رفتیم خانهای درهمان محدوده، ولی برای خودمان اجاره کردیم. یک خانه خیلی کوچک که فقط بتوانیم شبها به آنجا برویم و بخوابیم. چون صبحها تا آخر شب میرفتیم سر کار و آخر شب برای خواب به خانه میرفتیم.
شغلهایی که مشغول آن بودیم به یک سال نمیرسید. معمولاً سهماه، چهارماه و خیلی وقتها یک هفته یا دو هفته کار میکردیم. در برخی از کارها بعد از یک ماه ما را بیرون میانداختند یا اینکه پولمان را نمیدادند. دستهای دیگر از کارها مثلاً یک ماه کار میکردیم و آخر سر نصف پولمان را میدادند.
به خاطر همین کار ثابتی نداشتیم. به همین شکل از اینجور کارها میآمدیم بیرون، در خیابان و در اولین جایی که نوشته بودند:«به یک کارگر ساده نیاز داریم»، شروع به کار میکردیم.
هرکاری هم که بود میکردیم، از تولیدی لباس گرفته تا خرید و فروش لباس، خرید و فروش خشکبار، کار روی چرخ دستی، دستفروشی، یا فروش لباسهای مغازهها در میدانهای مختلف و… هر کاری بود فرقی نمیکرد، مهم این بود که بتوانیم خرجمان را دربیاوریم.
اما چند سال که گذشت، کمی که به کار وارد شدیم و کار بازار آمد دستمان، با یکی از بچهها که در کار کامپیوتر بود آشنا شدیم و وارد بازار کامپیوتر شدیم.”
برون رفت از اعتیاد
اعتیاد به حشیش، شیشه و هرویین، بسیار در کودکان کار شایع است. از مهدی پرسیدم که چگونه توانست خود را از این گرداب برهاند؟
او میگوید: “نمیگویم که استفاده نکردم. حتی استفاده هم کردم، ولی اصلاً خوشم نیامد و خیلی زود خودم را بیرون کشیدم. من اخلاقی دارم که هنوز هم با من است. از چیزی که خوشم نیاید، اصلاً توی پاچهام نمیرود. خیلی زود میتوانم خودم را از آن بیرون بکشم. تریاک، شیشه و حشیش را استفاده کردم، اما اصلاً خوشم نیامد. برای همین سریع از آن زدم بیرون و دیگر هم طرف آن نرفتم.
اما جو خیلی کثیفی بود. خیلیها را میدیدم که مثل خودم به آنجا میآمدند، اولین بارمواد استفاده میکردند و دیگر نمیتوانستند آن را ول کنند. میتوانم بگویم که در این قضیه من واقعاً شانس آوردم که توانستم خودم را بیرون بکشم. وگرنه من هم میشدم یکی مثل بقیه، مانند آنهایی که الان توی گوشه خیابان نشستهاند.
بچههایی که با من توی آن دوره کار میکردند، بچههای محل، دوستان، آشناها و خیلیهای دیگر را میدیدم که رفتند سمت مواد، برای اولین بار امتحانی کردند، بعد دومین بار و سومین بار و بعد همینطوری رفتند. ابتدا گفتند توی مهمانی استفاده میکنیم، ولی کمکم به عنوان یک معتاد یا یک مریض اجتماعی شناخته شدند.
قبل از اینکه از ایران بیرون بیایم، با همهی آنها ارتباط داشتم. اصلاً اوضاع خوبی نداشتند، یا به جرم مواد مخدر توی زندان بودند یا فروشنده مواد شده بودند یا آنهایی که دیگر حتی نمیتوانستند کاری انجام بدهند را توی گوشه خیابان و یا توی پارکها میدیدم. توی این جو، فقط من و آن دوستم که با هم رفتیم خانه گرفتیم، توانستیم بیرون بیاییم. فکر میکنم فقط ما دو نفر توانستیم از آن جو بیرون بیاییم.”
آشنایی با کانونهای مدافع کودکان کار
مهدی آمیزش اکنون ۲۴ سال دارد. وی فعالیتهای مدنی خود را با “جمعیت دفاع از جهانی شایسته کودکان کار” در شهرری آغاز کرد. سال ۱۳۸۴ شماری از فعالان از این جمعیت جدا شدند و “جمعیت دفاع از کودکان کار” را در نعمتآباد تهران راهاندازی کردند. وی برای اولینبار فعالیت علنی خود را با این جمعیت مدنی، به عنوان مددکار مدنی شروع کرد.
به گزارش سایت “ابتکار”، تحقیقی در جنوب شهر تهران نشان میدهد که ۶۶ درصد کودکان خیابانی به بیماری عفونتهای انگلی روده، ۱۰ درصد به عفونتهای ادراری و ۹۶ درصد به پوسیدگی دندان مبتلا هستند.
او توضیح میدهد: “چون من خودم از این کودکان بودم و در ۱۳ سالگی وارد این کار شده بودم و درد این بچهها را خوب میدانستم، رفتم توی قسمت مددکاری. چون خیلی راحتتر میتوانستم با این بچهها ارتباط بگیرم. چرا که ارتباط گرفتن با این بچهها کار هرکسی نیست. آنها با هرکسی ارتباط نمیگیرند. این کودکان باید مطمئن شوند که مانند خود آنها هستی. یا بهتر بگویم، اگر زبان کسی را نفهمند، با او ارتباط نمیگیرند.
کنار خیابان زیاد آنها را میبینیم، میروی جلو با آنها صحبت میکنی، خیلی راحت تو را میپیچانند و طوری دست به سرت میکنند که خودت نفهمی. اینها توی این جو بزرگ شدهاند. بههرحال من رفتم توی این قسمت و چون خودم هم مثل آنها بودم و توی این جو کار کرده بودم، خیلی راحت با آنها ارتباط گرفتم و بچهها خیلی زود با من اُنس گرفتند.
این بچهها، مثل بچههای خود من هستند و یک حس تعلق خاطر به آنها دارم. جذب نیرو میکردم، به آنها درس میدادم، نقاشی، داستاننویسی، خلاقیت و… با آنها کار میکردم. در هر زمینهای که احساس میکردم نیاز دارند بدانند، با آنها کار میکردم. چون خودم خیلی چیزها را نمیدانستم.
از داستان کار کردنم توی خیابانها و از تجربههایم برای آنها میگفتم و همینطور آنها برای من. آخر سر هم به یک نتیجهگیری میرسیدیم و آن راه را انتخاب میکردیم و جلو میرفتیم.
در سال ۸۱، در جایی که من درس میخواندم، کتابخانهای بود که این جمعیت در آنجا دفتر خیلی کوچکی برای جذب نیرو داشت. من خیلی کنجکاو شدم که آنجا چه خبر است. چون مثلاً گاهی مواد غذایی برای فروش میگذاشتند. برای اولین بار بود که چنین جمعی را میدیدم که میآیند و مینشینند و صحبت میکنند و بعد میروند.
به آنجا رفتم و با آنها صحبت کردم. اولینبار اصلاً نفهمیدم چه میگویند و جمعیت دفاع از کودکان کار چیست؟ فکر کردم اصلاً چنین چیزی ما داریم و اگر داریم، چرا نیامدند از من دفاع کنند!؟
بعد یک پیماننامه به من دادند و گفتند که این پیمان دفاع از حقوق کودک است. در جلساتشان که شرکت کردم، کمکم کار آمد دستام. البته این روند حدود شش، هفت ماه طول کشید. سال ۸۳ برای اولین بار، برای روز جهانی کودک در شهرری مراسمی گذاشتند. وقتی در این مراسم شرکت کردم، حس خاصی داشتم، واقعاً لذت بردم که دیدم یک عالمه بچه که مثل خود من هستند، یک روز به آنجا آمدهاند و دارند شادی میکنند. این بود که من جذب آن جمعیت شدم.”
تشدید لکنت زبان نتیجه فشارها
مهدی لکنت زبان دارد؛ لکنت زبانی که با شرایط زندگی در ایران تشدید شده است. از او خواستم که در این زمینه برایمان توضیح بدهد: “لکنت زبان من به خاطرفشار عصبی خیلی زیاد و ترس، یا بهتر بگویم مشکلات عصبیای است که بر من حاکم بود و از سال ۸۵ تشدید شد.
در سال ۸۵ من با جریانهای دانشجویی آشنا شده بودم و توی تجمع هشتم مارس به مناسبت روز جهانی زن دستگیر شدم. رفتم زیر دست بازجو و خیلی زود آزاد شدم، اما از همانجا استرس و ترس من از دستگیری شروع شد و لکنت زبانام تشدید شد. من از بچگی لکنت زبان داشتم، ولی به این حد نبود.
در سال ۸۸ دوباره در جریان مراسم روز جهانی کارگر دستگیر شدم و به زندان منتقل شدم. شهریور همان سال ۸۸ برای تکمیل پرونده باز مرا برای بازجویی به زندان بردند. در دی ماه ۸۸، یکبار دیگر ریختند توی خانه و مرا برداشتند بردند توی زندان و سه ماه توی زندان نگه داشتند.
این شرایط برای من به همین شکل مرتب تکرار شد. من فقط تاریخهایی را نام بردم که به زندان رفتم و نه بازداشتهایی را که در طول ۲۴ ساعت آزادم میکردند. این شرایط موجب افزایش فشارهای عصبی روی من شد. یعنی من اصلاً احساس نمیکردم که امنیت دارم، احساس نمیکردم که راحت میتوانم زندگی کنم. همهاش در این ترس بودم که الان دوباره مرا میگیرند. الان چه میشود؟ مثلاً الان دارم میروم خانه، دوباره میریزند مرا میبرند…
همهاش با این ترس زندگی میکردم و بیشتر سعی میکردم به خانه نروم. سعی میکردم در تهران نمانم و به شهرستان بروم. فرقی نمیکرد کجا، فقط میخواستم در تهران نباشم که باز دوباره دستگیرم کنند. این شرایط بود که مرا به این روز انداخت و زبان من به این حالت افتاد.”
افزایش فشار و تصمیمم به ترک ایران
مهدی بیش از شش ماه است که به ترکیه آمده و خود را به کمیساریای عالی سازمان ملل، برای تقاضای پناهندگی معرفی کرده است؛ اما چه شد که او تصمیم گرفت از همهی دلبستگیهایاش در ایران بکند؟
در سال ۸۸، دوباره در جریان مراسم روز جهانی کارگر دستگیر شدم و به زندان منتقل شدم. شهریور همان سال ۸۸ برای تکمیل پرونده باز مرا برای بازجویی به زندان بردند. در دی ماه ۸۸، یکبار دیگر ریختند توی خانه و مرا برداشتند بردند توی زندان و سه ماه توی زندان نگه داشتند.
خودش میگوید:”در آخرین دستگیریام که سال ۸۸ بود، عید آزاد شدم و بعد دوباره رفتم به دنبال کار. چون از کار بیکار شده بودم، اما هرجایی برای کار میرفتم، به من کار نمیدادند و میگفتند که سوءپیشینه داری. یا اگر اینطور نمیگفتند، مثلاً امروز مصاحبه میدادم، فردا یا پسفردای آن بازجو زنگ میزد و میگفت که تو در آنجا استخدام نمیشوی، چون من میخواهم. به همین دلیل، وقتی برای گرفتن پاسخ میرفتم، میگفتند توی مصاحبه رد شدهای. در حالیکه قبلاً بازجو به من زنگ زده بود و گفته بود که تو اصلاً نمیتوانی بروی آنجا کار کنی، من نمیگذارم بروی آنجا کار کنی.
این شرایط مشکلات زیادی برای من ایجاد کرد. فشار مالی آنقدر روی من زیاد شد و درگیریها و تهدیدهایی که هرروزه میشدم ومحکومیت طولانی که برای من بریده بودند، باعث شد که تصمیم بگیریم از ایران بیرون بیایم. چون دیگر نمیخواستم به زندان برگردم.
دو سال به من حکم داده بودند و جدا از آن، دو پرونده دیگر داشتم که هنوز باز بودند. یعنی خیلی راحت میتوانستند هشت تا نه سال به من حبس بدهند، اما من نمیخواستم بروم توی زندان بخوابم، به همین دلیل زدم بیرون که حداقل یک زندگی نه خیلی خوب، ولی یک زندگی یک خرده بهتر از ایران را داشته باشم و حداقل بتوانم بدون استرس زندگی کنم.”
آغاز روند پناهجویی
او ادامه میدهد: “موقعی که به ترکیه آمدم، استرسام خیلی کم شده بود و دیگر زبانام نمیگرفت. شرایطم خیلی خوب شده بود، تا روزی که برای مصاحبه پناهندگی رفتم. لکنتی که الان دارم، همه از استرسی است که میخواهم بدانم نتیجه مصاحبه به کجا میرسد. الان دو هفته است منتظرم که نتیجهای بگیرم، ولی فعلاً هیچی روی سایت پناهندگی سازمان ملل نیامده است. من این استرس را نمیخواستم داشته باشم و به همین دلیل بود که از ایران زدم بیرون.”
دولت ترکیه پناهجویان را در شهرهای کوچک این کشور اسکان داده است. مهدی در شهر کیشهیر در ترکیه زندگی میکند و در پایان از یک خاطره تلخ برایمان میگوید: «من گردبندی داشتم که داس و چکش بود. اوایل که به اینجا آمده بودم، جو اینجا را نمیشناختم و این گردنبند را به گردنام میانداختم. بچههایی که بعداَ شناختم، به من گفتند که وقتی بیرون میروی، حداقل این گردنبندت را مخفی کن که نبینند چیست، برایت دردسر میشود. من به آنها گفتم که باشد آن را مخفی میکنم، ولی اینکار را نکردم.
نه همه مردم، ولی بسیاری از آنها خیلی بد به من نگاه میکردند. ۱۵یا ۱۶روز پیش بود که توی خیابان، عدهای از بچههای حزب “م ه پ” که از فاشیستهای ترکیه هستند، با هم جمع شده بودند و من و یکی از دوستانم را به قصد کشت زدند. فقط شانس آوردیم که مأمورهای پلیس خیلی زود رسیدند. دعوا که شروع شد، مأمورها رسیدند، ولی در همین فاصله صورت من داغان شده بود و دماغم هم خرد شده بود، اما چون فردای آن روز باید به سازمان ملل میرفتم، شکایت نکردم. چراکه اگر کار به شکایت میکشید، نمیتوانستم به مصاحبه برسم.
در حال حاضر هم قرار است، فردا مرا برای جراحی بینی ببرند که کمی از درد راحت شوم. الان دو هفته است که دارم درد میکشم. اینگونه افراد فکر میکنند هر پناهجویی را میتوانند بزنند، چون پناهجویان موقعیت آن را ندارند که شکایت کنند، اما اگر یکبار کارشان به دادگاه بکشد و به زندان بروند، دیگر از این غلطها نمیکنند و من تصمیم دارم که از آنها شکایت کنم.”
خانواده سنتی مذهبی که به قول گوینده به همه چیز گیر میده تا میرسه به گردن بند داس و چکش و ضرب و شتم توسط فاشیستهای ترکیه.. این یک بیانیه سیاسی بود یا معضل اجتماعی کودکان کار؟
کاربر مهمان / 15 December 2011
در جواب دوست عزیزم :
خانواده سنتی مذهبی من با انواع گیرهاشون باعث براین شدن که من از خونه بزنم بیرون و در اون سن وارد بازار شوم و با گروه های زیادی اشنا بشم
از قاچاقچی گرفته تا مواد فروش و انواع اقشار مختلف، در این بین من با گروه های سیاسی و مدنی اشنا و جذب این گروه ها میشم و فعالیت خودم رو شروع میکنم، درگیری هام شروع میشه و در نهایت خروج از ایران و درگیری با گروه MHP ترکیه
این یک بیانیه سیاسی نیست و باید بگم که گوشه ای از زندگی شخصی منه و هیچ ارتباطی با چیزی نداره
من یک کودک کار بودم که به اینجا رسیدم
یه سوال ازتون دارم: آیا تمام کودکان کار به سرنوشت من دچار میشن ؟؟؟
( این فقط یه سوال دوستانه س و قصد توهینی هم به شخصی ندارم )
مهدی امیزش / 15 December 2011